❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 14
#قسمت_چهاردهم
#علی_زنده_است
✔اول اصلا نشناختمش.چشمش که بهم افتاد رنگش پرید.
لب هاش می لرزید.چشم هاش پر از اشک شده بود اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...
❤از خوشحالی زنده بودن علی ...
فقط گریه می کردم اما این خوشحالی
چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد.
💥قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو.
من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.
🔘علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود.
سرسخت و محکم استقامت کرده بودو این ترفند جدیدشون بود.
✴اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد.
❌با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم
می ترسیدم.می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه ...
با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم.
نه برای خودم ، نه برای درد ، نه برای نجات مون ، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ...
🔶 التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود.
ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید...
🔷ما همدیگه رو می دیدیم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد.از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد،از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ...
🌟هر چند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...
فقط به خدا التماس می کردم ؛
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست.به علی کمک کن طاقت بیاره.
🔵بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم،شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ،منم جزء شون بودم ...
💮از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان.
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.
🍃بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش .
تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود:
علی زنده است ...
من، علی رو دیدم ...
علی زنده بود ...
💔بچه هام رو بغل کردم و فقط گریه می کردم
همه مون گریه می کردیم....
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 14
#قسمت_چهاردهم
#علی_زنده_است
✔اول اصلا نشناختمش.چشمش که بهم افتاد رنگش پرید.
لب هاش می لرزید.چشم هاش پر از اشک شده بود اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...
❤از خوشحالی زنده بودن علی ...
فقط گریه می کردم اما این خوشحالی
چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد.
💥قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو.
من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.
🔘علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود.
سرسخت و محکم استقامت کرده بودو این ترفند جدیدشون بود.
✴اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد.
❌با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم
می ترسیدم.می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه ...
با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم.
نه برای خودم ، نه برای درد ، نه برای نجات مون ، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ...
🔶 التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود.
ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید...
🔷ما همدیگه رو می دیدیم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد.از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد،از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ...
🌟هر چند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...
فقط به خدا التماس می کردم ؛
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست.به علی کمک کن طاقت بیاره.
🔵بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم،شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ،منم جزء شون بودم ...
💮از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان.
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.
🍃بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش .
تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود:
علی زنده است ...
من، علی رو دیدم ...
علی زنده بود ...
💔بچه هام رو بغل کردم و فقط گریه می کردم
همه مون گریه می کردیم....
🍁@ferdosmahale🍁