السلام عليك يا #صاحب الزمان...
مقصد #ندبه های دلتنگی…
ای که چشمت همیشه شبنم داشت!
ماجرای #ظهور تو هر بار،
سیصد و سیزده نفر کم داشت...
السلام علی بقیة الله فى ارضه...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
مقصد #ندبه های دلتنگی…
ای که چشمت همیشه شبنم داشت!
ماجرای #ظهور تو هر بار،
سیصد و سیزده نفر کم داشت...
السلام علی بقیة الله فى ارضه...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
لحظه طلایی
@Ostad_shojae
#استاد_شجاعی 🎤
درست شبیه #نوروز...
حادثه ی باشکوه #ظهور نیز ،
آمادگی و دوندگی می خواهد!
✨ در #لحظه_طلایی امسال،
هر کداممان، طلایی ترین تصمیم ها را برای این اتفاقِ #نزدیک ، خواهیم گرفت.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
درست شبیه #نوروز...
حادثه ی باشکوه #ظهور نیز ،
آمادگی و دوندگی می خواهد!
✨ در #لحظه_طلایی امسال،
هر کداممان، طلایی ترین تصمیم ها را برای این اتفاقِ #نزدیک ، خواهیم گرفت.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_شصت_وهفتم
جاده کربلا
کابووس های من شروع شده بود ...
یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ...
با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...😢
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...
و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه⛺️ ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا 🚶می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ...
هر دفعه، متفاوت از قبل ...
هر بار خبر 🌤 #ظهور🌤 می پیچید ...
شهدا برمی گشتند ...
کاروان ها جمع می شدند ...
جوان ها از هم سبقت می گرفتند ...
و من ... هر بار جا می موندم ...
هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ...
و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ...
با تمام وجود فریاد می زدم ...
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ...
من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ...
اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ...
کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...
هر چه بود ...
نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد...
#وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ...
حتی امروز ...
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ...
ابالفضل بود ...
_مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...
بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ...
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
- جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...
خندید ...😄
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...
ناخودآگاه خندیدم ... 😃
حرف حق، جواب نداشت ...
شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ...
و چند روز بعد، کاروان 🚌 🚌 🚌حرکت کرد ...
تمام راه مشغول و درگیر ...
نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ...
مشهد تا ایلام ...
هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ...
یا یکی دیگه صدام می کرد ...
اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...😁
_جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ...
حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ...
و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ...
کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... 🌴جاده کربلاست 🌴...
پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...
ادامه دارد...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
قسمت #صد_و_شصت_وهفتم
جاده کربلا
کابووس های من شروع شده بود ...
یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ...
با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...😢
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...
و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه⛺️ ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا 🚶می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ...
هر دفعه، متفاوت از قبل ...
هر بار خبر 🌤 #ظهور🌤 می پیچید ...
شهدا برمی گشتند ...
کاروان ها جمع می شدند ...
جوان ها از هم سبقت می گرفتند ...
و من ... هر بار جا می موندم ...
هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ...
و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ...
با تمام وجود فریاد می زدم ...
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ...
من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ...
اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ...
کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...
هر چه بود ...
نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد...
#وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ...
حتی امروز ...
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ...
ابالفضل بود ...
_مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...
بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ...
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
- جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...
خندید ...😄
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...
ناخودآگاه خندیدم ... 😃
حرف حق، جواب نداشت ...
شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ...
و چند روز بعد، کاروان 🚌 🚌 🚌حرکت کرد ...
تمام راه مشغول و درگیر ...
نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ...
مشهد تا ایلام ...
هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ...
یا یکی دیگه صدام می کرد ...
اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...😁
_جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ...
حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ...
و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ...
کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... 🌴جاده کربلاست 🌴...
پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...
ادامه دارد...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
قسمت #صد_و_هفتاد 👈(قسمت آخر)👉
چشم های کور من
پاهام شل شده بود ...
تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم؟ ...
اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ...
همون جایی که توی خواب دیدم...
آقا اومده بود ...
شهدا در حال رجعت ...
با اون قامت های محکم و مصمم ...
توی صحن پشتی ...
پشت سر هم به خط ایستادن ...
و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...😭😖😭
زمانی که این خواب رو دیدم ...
یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ...
که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ...
ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...😭✋
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ...
و لیست درست کردم...
فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ...
برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ...
نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ...
این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ...
اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ...
و درک نکرده بودم ...
#ظهور_بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ...
پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
🌷و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... 😭
خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را ....
یاعلی مدد ....
التماس دعای فرج
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
چشم های کور من
پاهام شل شده بود ...
تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم؟ ...
اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ...
همون جایی که توی خواب دیدم...
آقا اومده بود ...
شهدا در حال رجعت ...
با اون قامت های محکم و مصمم ...
توی صحن پشتی ...
پشت سر هم به خط ایستادن ...
و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...😭😖😭
زمانی که این خواب رو دیدم ...
یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ...
که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ...
ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...😭✋
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ...
و لیست درست کردم...
فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ...
برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ...
نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ...
این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ...
اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ...
و درک نکرده بودم ...
#ظهور_بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ...
پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
🌷و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... 😭
خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را ....
یاعلی مدد ....
التماس دعای فرج
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹 خبر جالب اینکه بالاخره صدا و سیما تابو را شکست و به ارتباط اتفاقات اخیر و #ظهور امام عصر عج میپردازد...
🔸 در تیزر تبلیغاتی این برنامه آمده: آیا شیوع #کرونا، تعطیل شدن عمره و اتفاقات عربستان نشانههای ظهور هستند؟
⏰ زمان پخش: یکشنبه ساعت ۲۲ از شبکه افق
✍ فقط امیدوارم که دوستان بزرگواری کنند و از آدم درستی برای برنامه دعوت کنند. نه آدمهایی از فلان مرکز تخصصی که چند سال پیش حتی به آیت الله بهجت هم سر بشارت ظهور اهانت کردند و تا حوادث ظهور یکی پس از دیگری رخ دادند لحنشان ملایمتر شد ولی نوشته هایشان همچنان ضد ظهور است.
✍ امیدوارم از عزیزانی مثل حضرت آیت الله ناصری ، میرباقری ، قائم مقامی و همچنین اساتیدی همچون علامه کورانی ، پناهیان ، ماندگاری ، سروستانی ، رایفی پور و ... دعوت به عمل بیاید.
❄️@ferdows18 💯
#در_خانه_میمانیم_کرونا_را_شکست_میدهیم
🔸 در تیزر تبلیغاتی این برنامه آمده: آیا شیوع #کرونا، تعطیل شدن عمره و اتفاقات عربستان نشانههای ظهور هستند؟
⏰ زمان پخش: یکشنبه ساعت ۲۲ از شبکه افق
✍ فقط امیدوارم که دوستان بزرگواری کنند و از آدم درستی برای برنامه دعوت کنند. نه آدمهایی از فلان مرکز تخصصی که چند سال پیش حتی به آیت الله بهجت هم سر بشارت ظهور اهانت کردند و تا حوادث ظهور یکی پس از دیگری رخ دادند لحنشان ملایمتر شد ولی نوشته هایشان همچنان ضد ظهور است.
✍ امیدوارم از عزیزانی مثل حضرت آیت الله ناصری ، میرباقری ، قائم مقامی و همچنین اساتیدی همچون علامه کورانی ، پناهیان ، ماندگاری ، سروستانی ، رایفی پور و ... دعوت به عمل بیاید.
❄️@ferdows18 💯
#در_خانه_میمانیم_کرونا_را_شکست_میدهیم
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
#نبرد_شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی #ظهور است و من و تو دقیقا در این نقطه ایستاده ایم که با لطف خدا و ائمه #نقشی بر گردنمان نهاده شده است.
🍁 @ferdows18 💯
#استفادهازماسکراهنجاتایران 🍁
#نبرد_شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی #ظهور است و من و تو دقیقا در این نقطه ایستاده ایم که با لطف خدا و ائمه #نقشی بر گردنمان نهاده شده است.
🍁 @ferdows18 💯
#استفادهازماسکراهنجاتایران 🍁
🌼 السلام علیک یا بقیه الله
🌼 سلام گل زیبای نرگس...
🤍 قسم به سوره فرقان
#ظهور می خواهیم
🤍 به آیه آیه ی قرآن
ظهور می خواهیم
🤍 کنارت ای گل نرگس
جهان ما زیباست
🤍 بس است این غم وهجران
ظهور می خواهیم...
🤍 مولا جان کاش امروز
روز ظهور شما باشد ...
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
🌼 سلام گل زیبای نرگس...
🤍 قسم به سوره فرقان
#ظهور می خواهیم
🤍 به آیه آیه ی قرآن
ظهور می خواهیم
🤍 کنارت ای گل نرگس
جهان ما زیباست
🤍 بس است این غم وهجران
ظهور می خواهیم...
🤍 مولا جان کاش امروز
روز ظهور شما باشد ...
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨