کانال فردوس
535 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
💖حیای یوسف علیه السلام💖


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم


از ابن عباس نقل شده است که روزی زلیخا به یوسف(ع) گفت: چشم بردار و مرا بنگر. یوسف(ع) گفت: «أَخْشَی الْعَمَی فِی بَصَرِی[1]؛ از نابینا شدن چشمانم می ترسم.»

زلیخا گفت: «چقدر چشمهایت زیباست!» یوسف(ع) گفت: «دو چشم، نخستین عضوهایی هستند که در قبر بر گونه هایم می افتند.» زلیخا گفت: «چه بوی خوشی داری؟» یوسف(ع) گفت: «اگر [بدی] بوی مرا سه روز پس از مرگم استشمام می کردی، از من فرار می کردی.»

زلیخا گفت: «چرا به من نزدیک نمی شوی؟» حضرت یوسف(ع) گفت: «با این دوری، به قرب پروردگارم امیددارم.» زلیخا گفت: «بستر من از حریر است، برخیز و خواسته ام را برآور.» یوسف(ع) گفت: «می ترسم بهره ام در بهشت از کف برَوَد.» زلیخا گفت: «تو را به شکنجه گرها می سپارم» یوسف(ع) گفت: «پروردگارم در آن هنگام مرا بس است.»[2]

بحارالانوار
منبع : مبلغان، شماره 114

پی نوشت ها

[1] عیون اخبار الرضا(ع)، شیخ صدوق، تهران، منشورات جهان، ج2، ص45، ح162.

[2] بحارالانوار، علامه مجلسی، بیروت، دار احیاء التراث، ج 12، ص 270، ج 45: قَالَتْ مَا أَحْسَنَ عَیْنَیْکَ قَالَ هُمَا أَوَّلُ سَاقِطٍ عَلَی خَدِّی فِی قَبْرِی قَالَتْ مَا أَطْیَبَ رِیحَکَ قَالَ لَوْ سَمِعْتِ رَائِحَتِی بَعْدَ ثَلَاثٍ مِنْ مَوْتِی لَهَرَبْتِ مِنِّی قَالَتْ لِمَ لَا تَقْرُبُ مِنِّی قَالَ أَرْجُو بِذَلِکَ الْقُرْبَ مِنْ رَبِّی قَالَتْ فَرْشِیَ الْحَرِیرُ فَقُمْ وَ اقْضِ حَاجَتِی قَالَ أَخْشَی أَنْ یَذْهَبَ مِنَ الْجَنَّةِ نَصِیبِی قَالَتْ أُسَلِّمُکَ إِلَی الْمُعَذِّبِینَ قَالَ إِذاً یَکْفِیَنِی رَبِّی.





#حضرت_یوسف ( ع )
#زلیخا
#حیا


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
چادرت را سر کن !
از اینجای کار به بعد با توست !
باید شهر را بوی فاطمه بردارد !
باید هر طرف را که نگاه کردی ،
فرزندان فاطمه را ببینی ،
که دارند برای یاری امامشان
آماده میشوند !
.
چادرت را سر کن ؛
چادر لباس فرم #فاطمی هاست !
اصلا زین پس چادر نشانه !
آنهایی که میخواهند در قیام مهدوی
امامشان را یاری کنند
را با #چادر بشناسیم !
.
چادر نشانه ای باشد برای کسانی که
دیگر فکر دیده شدن نیستند ؛
اینبار فکر پسندیده شدن هستند !
زهرا سلام الله علیها باید بپسنددت
و زیر
چادرت را امضا کند !
.
باید #تعهد بدی
که در گردان فاطمی ها
حافظ #حیا و #عفت باشی !
باید حواست باشد که امام ؛
هر لحظه از تو سان میبیند !
در کوچه و بازار و خیابان !
.
چادر تو ، عَلـَم این #جبهه ی جنگ نرم !
علمدار #حیا
مبادا دشمن چادر از سرت بردارد !
گردان فاطمی باید با چادرش
بوی #یاس را در شهر پخش کند !
علم را تصرف کند...
و سفیر صلح فاطمه در جهان باشد !

" چادر خاکی "
اسم رمز گردان فاطمی مهدی است...
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_دوم

🔸 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.

حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم.

🔸 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد.

عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.

🔸 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند.

از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.

🔸 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»

رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»

🔸 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!»

خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.

🔸 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.

لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم.

🔸 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد.

با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.

🔸 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.

دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید!

🔸 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»

دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»

🔸 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»

نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂