داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست وهفتم
⏪کمکم کن
چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم …
- من هیچ کار اشتباهی نکردم … فقط محاسبات غلط رو درست کردم …
- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید …
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم …
- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید … چه واکنشی نشون می دید؟ … می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ …
چند لحظه مکث کردم …
- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید …
- قطعا همین کار رو می کنیم … و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه … تمام عواقبش متوجه شماست… و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه … که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید …
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت … اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود … از اتاق رفت بیرون … منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم…
- خدایا! من چه کار کردم؟ … به من بگو که اشتباه نکردم … کمکم کن … خدایا! کمکم کن …
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت … ساعتی به دیوار نبود … ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت … و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته …
به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم … و ایستادم به نماز … اللهم فک کل اسیر …
⏪ نور خورشید
سه روز توی بازداشت بودم … بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم … مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن … واقعا لحظات سختی بود …
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت … وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد …
- شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه …
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه …
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه … باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم … این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم … تازه می فهمیدم وقتی می گفتن … در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره …
همون جا کنار خیابون نشستم … پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت … هنوز تمام بدنم می لرزید …
برگشتم خونه … مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش … اشک امانم نمی داد … اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد … اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد …
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …
هنوز نمی تونست درست بایسته … حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت …
- از خونه من برید بیرون آقا …
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست وهفتم
⏪کمکم کن
چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم …
- من هیچ کار اشتباهی نکردم … فقط محاسبات غلط رو درست کردم …
- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید …
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم …
- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید … چه واکنشی نشون می دید؟ … می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ …
چند لحظه مکث کردم …
- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید …
- قطعا همین کار رو می کنیم … و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه … تمام عواقبش متوجه شماست… و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه … که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید …
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت … اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود … از اتاق رفت بیرون … منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم…
- خدایا! من چه کار کردم؟ … به من بگو که اشتباه نکردم … کمکم کن … خدایا! کمکم کن …
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت … ساعتی به دیوار نبود … ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت … و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته …
به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم … و ایستادم به نماز … اللهم فک کل اسیر …
⏪ نور خورشید
سه روز توی بازداشت بودم … بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم … مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن … واقعا لحظات سختی بود …
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت … وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد …
- شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه …
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه …
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه … باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم … این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم … تازه می فهمیدم وقتی می گفتن … در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره …
همون جا کنار خیابون نشستم … پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت … هنوز تمام بدنم می لرزید …
برگشتم خونه … مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش … اشک امانم نمی داد … اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد … اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد …
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …
هنوز نمی تونست درست بایسته … حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت …
- از خونه من برید بیرون آقا …
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست وهشتم
⏪پیشنهاد
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد …
- آقای کوتزینگه … چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید … بهتره برید و ما رو تنها بگذارید …
- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ … دختر من از آب پاک تر و زلال تره … هر حرفی دارید جلوی من بزنید…
خنده اش گرفت …
- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه …
و به مبل تکیه داد …
- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم … از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است … شما انسان درستی هستید … و یک نابغه اید … محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید… بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید …
کمی خودش رو جلو کشید … این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم …
- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل … کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه …
خنده ام گرفت …
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ … یا باید باشم یا کلا …؟ … دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ …
- شما حقیقتا زیرک هستید … از این زندگی خسته نشدید؟…
- اگر منظورتون شستن توالت هاست … نه … من کشورم و مردمش رو دوست دارم … اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم …
و توی قلبم گفتم …
” قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه … رهبر من جای دیگه است … “
در اون لحظات … تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم … یک لهستانی در سرزمین خودش … اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ….
⏪ نجات یوسف
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
- آیا این دو با هم منافات داره؟ …
- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته … و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها… جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ …
- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
- یعنی من اشتباه می کنم؟ …
لبخند کوتاهی زد …
- برعکس خانم کوتزینگه … اشتباه نمی کنید … اما من یه وطن پرست کاتولیکم … و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن … و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم …
از جاش بلند شد … رفت سمت پدرم و باهاش دست داد …
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان … شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید …
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد … از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط …
- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم … اما مثل یه آدم عادی … نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم … و نتونم شب با آرامش بخوابم … و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه …
چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم… بعضی هاش واقعا جالب بود … ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم …
زنگ زدم قم … ازشون خواستم برام استخاره کنن … بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم…
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود …
” گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشی … “
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست وهشتم
⏪پیشنهاد
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد …
- آقای کوتزینگه … چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید … بهتره برید و ما رو تنها بگذارید …
- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ … دختر من از آب پاک تر و زلال تره … هر حرفی دارید جلوی من بزنید…
خنده اش گرفت …
- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه …
و به مبل تکیه داد …
- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم … از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است … شما انسان درستی هستید … و یک نابغه اید … محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید… بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید …
کمی خودش رو جلو کشید … این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم …
- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل … کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه …
خنده ام گرفت …
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ … یا باید باشم یا کلا …؟ … دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ …
- شما حقیقتا زیرک هستید … از این زندگی خسته نشدید؟…
- اگر منظورتون شستن توالت هاست … نه … من کشورم و مردمش رو دوست دارم … اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم …
و توی قلبم گفتم …
” قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه … رهبر من جای دیگه است … “
در اون لحظات … تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم … یک لهستانی در سرزمین خودش … اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ….
⏪ نجات یوسف
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
- آیا این دو با هم منافات داره؟ …
- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته … و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها… جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ …
- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
- یعنی من اشتباه می کنم؟ …
لبخند کوتاهی زد …
- برعکس خانم کوتزینگه … اشتباه نمی کنید … اما من یه وطن پرست کاتولیکم … و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن … و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم …
از جاش بلند شد … رفت سمت پدرم و باهاش دست داد …
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان … شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید …
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد … از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط …
- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم … اما مثل یه آدم عادی … نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم … و نتونم شب با آرامش بخوابم … و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه …
چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم… بعضی هاش واقعا جالب بود … ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم …
زنگ زدم قم … ازشون خواستم برام استخاره کنن … بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم…
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود …
” گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشی … “
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست ونهم
⏪من واقعا پشیمانم
یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم … مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم … با تمام وجود زحمت می کشیدم …
حال پدرم هم بهتر می شد … دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت …
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن … متین می خواد آرتا رو ازم بگیره … دوباره ازدواج کرده بود … تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم …
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت … اما حالا … اشک چشمم بند نمی اومد …
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم … صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار…
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم … تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده …
اون روز حالم خیلی خراب بود … رفتم مرخصی بگیرم … علت درخواستم رو پرسید …
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم… نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم …
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ …
عمیق، توی فکر فرو رفتم … تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد … اسلام آوردنم … ازدواجم … فرارم … وعده های رنگارنگ اون غریبه ها … کارگری کردنم و … نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم …
- چرا پشیمونم … اما نه به خاطر اسلام … نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد … من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم … فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن … من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود … انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود … اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید … کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد … به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم … به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم …
⏪درخواست عجیب
جرات نمی کردم برگردم ایران … من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم … رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم … خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن …
چند جلسه دادگاه برگزار شد … نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد … به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود …
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت … اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره …
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم …
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار … مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم …
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه … همه چیز موفقیت آمیز بود؟ …
منم با خوشحالی گفتم …
- بله، خدا رو شکر … قانونا آرتا به من تعلق داره …
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد …
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم …
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم … هر روز رفتارش عجیب تر می شد … مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد … یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه … تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد … حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که …
- خانم کوتزینگه … شاید درخواست عجیبی باشه … اما … خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم … به نظرتون ممکنه؟
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست ونهم
⏪من واقعا پشیمانم
یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم … مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم … با تمام وجود زحمت می کشیدم …
حال پدرم هم بهتر می شد … دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت …
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن … متین می خواد آرتا رو ازم بگیره … دوباره ازدواج کرده بود … تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم …
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت … اما حالا … اشک چشمم بند نمی اومد …
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم … صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار…
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم … تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده …
اون روز حالم خیلی خراب بود … رفتم مرخصی بگیرم … علت درخواستم رو پرسید …
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم… نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم …
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ …
عمیق، توی فکر فرو رفتم … تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد … اسلام آوردنم … ازدواجم … فرارم … وعده های رنگارنگ اون غریبه ها … کارگری کردنم و … نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم …
- چرا پشیمونم … اما نه به خاطر اسلام … نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد … من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم … فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن … من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود … انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود … اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید … کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد … به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم … به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم …
⏪درخواست عجیب
جرات نمی کردم برگردم ایران … من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم … رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم … خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن …
چند جلسه دادگاه برگزار شد … نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد … به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود …
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت … اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره …
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم …
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار … مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم …
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه … همه چیز موفقیت آمیز بود؟ …
منم با خوشحالی گفتم …
- بله، خدا رو شکر … قانونا آرتا به من تعلق داره …
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد …
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم …
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم … هر روز رفتارش عجیب تر می شد … مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد … یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه … تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد … حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که …
- خانم کوتزینگه … شاید درخواست عجیبی باشه … اما … خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم … به نظرتون ممکنه؟
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی
⏪مهمانی شام
حسابی تعجب کردم …
- پسر من رو؟ …
- بله. البته اگر عجیب نباشه …
- چرا؟ …
چند لحظه مکث کرد …
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست … اما من به شما علاقه مند شدم …
بدجور شوکه شدم … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … همون طور توی در خشکم زده بود …
یه دستی به سرش کشید و بلند شد …
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم… واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید … و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد …
- آقای هیتروش … علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم … بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم … زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه … و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید … ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم …
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم … چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد … انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود … به خصوص روز تولدم … وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود … و یه برگه …
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم …
با عصبانیت رفتم توی اتاقش … در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو … صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود …
داشت نماز می خوند …
⏪متاسفم
بی صدا ایستادم یه گوشه … نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت …
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود …
و خندید …
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم … زبانم درست نمی چرخید …
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ … پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید …
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت …
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم … هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم … هنوز به خوندن نماز عادت نکردم … علی الخصوص نماز صبح … مدام خواب می مونم … تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم …
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت … و من هنوز توی شوک بودم … چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد …
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ …
- خانم کوتزینگه … مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ … من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم …
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد … مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم …
- حال شما خوبه؟ …
به خودم اومدم …
- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم...
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی
⏪مهمانی شام
حسابی تعجب کردم …
- پسر من رو؟ …
- بله. البته اگر عجیب نباشه …
- چرا؟ …
چند لحظه مکث کرد …
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست … اما من به شما علاقه مند شدم …
بدجور شوکه شدم … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … همون طور توی در خشکم زده بود …
یه دستی به سرش کشید و بلند شد …
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم… واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید … و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد …
- آقای هیتروش … علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم … بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم … زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه … و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید … ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم …
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم … چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد … انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود … به خصوص روز تولدم … وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود … و یه برگه …
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم …
با عصبانیت رفتم توی اتاقش … در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو … صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود …
داشت نماز می خوند …
⏪متاسفم
بی صدا ایستادم یه گوشه … نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت …
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود …
و خندید …
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم … زبانم درست نمی چرخید …
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ … پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید …
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت …
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم … هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم … هنوز به خوندن نماز عادت نکردم … علی الخصوص نماز صبح … مدام خواب می مونم … تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم …
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت … و من هنوز توی شوک بودم … چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد …
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ …
- خانم کوتزینگه … مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ … من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم …
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد … مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم …
- حال شما خوبه؟ …
به خودم اومدم …
- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم...
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و یک
⏪ مرد کوچک
- اشکالی نداره … من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم … شما می تونید استاد من باشید … هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم … حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه … لازم نیست نگران من باشید … من به انتخاب شما احترام می گذارم …
دستم روی دستگیره خشک شده بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون…
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود … ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد … سرم رو گذاشتم روی میز …
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ …
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن … می خواستیم جشن رو شر وع کنیم که پدرم مخالفت کرد … منتظر کسی بود …
زنگ در به صدا در اومد … در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد …
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ …
خندید …
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم … ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد …
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو…
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد … و خیلی محترمانه با پدرم دست داد … چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد …
- سلام مرد کوچک … من لروی هستم …
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود …
⏪جشن تولد
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت …
- ما رو ببخشید آقای هیتروش … درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه …
با دلخوری به پدرم نگاه کردم … اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد … مگه اشتباه می کنم؟ …
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت …
- منم همین طور … هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم … اما اگر بخورم، حتی یه جرعه … نماز صبحم قضا میشه …
هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش … من از اینکه هنوز شراب می خورد … و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه … و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم …
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم … خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم …
- شما هنوز شراب می خورید؟ …
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب …
- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم … ولی دیگه …
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت …
- یه ماهه که مسلمان شدم … دارم ترک می کنم … سخت هست اما باید انجامش بدم …
تا با سر تاییدش کردم … دوباره هیجان زده شد …
- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم … ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم … گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه …
راست می گفت … لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود …
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و یک
⏪ مرد کوچک
- اشکالی نداره … من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم … شما می تونید استاد من باشید … هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم … حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه … لازم نیست نگران من باشید … من به انتخاب شما احترام می گذارم …
دستم روی دستگیره خشک شده بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون…
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود … ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد … سرم رو گذاشتم روی میز …
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ …
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن … می خواستیم جشن رو شر وع کنیم که پدرم مخالفت کرد … منتظر کسی بود …
زنگ در به صدا در اومد … در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد …
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ …
خندید …
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم … ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد …
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو…
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد … و خیلی محترمانه با پدرم دست داد … چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد …
- سلام مرد کوچک … من لروی هستم …
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود …
⏪جشن تولد
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت …
- ما رو ببخشید آقای هیتروش … درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه …
با دلخوری به پدرم نگاه کردم … اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد … مگه اشتباه می کنم؟ …
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت …
- منم همین طور … هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم … اما اگر بخورم، حتی یه جرعه … نماز صبحم قضا میشه …
هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش … من از اینکه هنوز شراب می خورد … و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه … و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم …
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم … خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم …
- شما هنوز شراب می خورید؟ …
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب …
- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم … ولی دیگه …
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت …
- یه ماهه که مسلمان شدم … دارم ترک می کنم … سخت هست اما باید انجامش بدم …
تا با سر تاییدش کردم … دوباره هیجان زده شد …
- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم … ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم … گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه …
راست می گفت … لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود …
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی ودوم
⏪خواستگاری
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود … اما ازش خوشش می اومد … و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت …
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد … هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت …
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ …
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم … پشت سر هم سرفه می کردم …
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی …
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون …
- ازدواج؟ … با کی؟ …
- لروی … هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم …
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود … با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته … اما بدتر شد … پدرم رو کرد به آرتا …
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ …
با ناراحتی گفتم …
- پدر …
مکث کردم و ادامه دادم …
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ … من قصد ازدواج ندارم … خبری هم نیست …
- لروی اومد با من صحبت کرد … و تو رو ازم خواستگاری کرد… گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی … و تو هم یه احمقی …
⏪تو یه احمقی
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم … با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم …
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ …
- نه … اون نجیب تر از این بود بگه … من دارم میگم تو یه احمقی … فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده …
و بعد رو کرد به آرتا و گفت …
- مگه نه پسرم؟ …
تا اومدم چیزی بگم … آرتا با خوشحالی گفت …
- من خیلی لروی رو دوست دارم … اون خیلی دوست خوبیه… روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه …
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم … اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که …
- آرتا!! … آقای هیتروش، روز پدر اومد … ولی قرار بود که …
- من پدربزرگشم … نه پدرش … اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن … روز پیرمردهای بازنشسته که نبود …
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … مادرم می خندید … پدرم غذاش رو می خورد … و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد … اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن … و من، فقط نگاه می کردم …
حرف زدن های آرتا که تموم شد … پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت …
- خوب، جوابت چیه؟ …
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی ودوم
⏪خواستگاری
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود … اما ازش خوشش می اومد … و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت …
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد … هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت …
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ …
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم … پشت سر هم سرفه می کردم …
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی …
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون …
- ازدواج؟ … با کی؟ …
- لروی … هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم …
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود … با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته … اما بدتر شد … پدرم رو کرد به آرتا …
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ …
با ناراحتی گفتم …
- پدر …
مکث کردم و ادامه دادم …
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ … من قصد ازدواج ندارم … خبری هم نیست …
- لروی اومد با من صحبت کرد … و تو رو ازم خواستگاری کرد… گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی … و تو هم یه احمقی …
⏪تو یه احمقی
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم … با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم …
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ …
- نه … اون نجیب تر از این بود بگه … من دارم میگم تو یه احمقی … فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده …
و بعد رو کرد به آرتا و گفت …
- مگه نه پسرم؟ …
تا اومدم چیزی بگم … آرتا با خوشحالی گفت …
- من خیلی لروی رو دوست دارم … اون خیلی دوست خوبیه… روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه …
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم … اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که …
- آرتا!! … آقای هیتروش، روز پدر اومد … ولی قرار بود که …
- من پدربزرگشم … نه پدرش … اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن … روز پیرمردهای بازنشسته که نبود …
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … مادرم می خندید … پدرم غذاش رو می خورد … و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد … اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن … و من، فقط نگاه می کردم …
حرف زدن های آرتا که تموم شد … پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت …
- خوب، جوابت چیه؟ …
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت آخر
⏪نامهای مبارک
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم … ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال … آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود … هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود …
مهریه من، یه سفر کربلا شد … و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم … مرکز اسلامی امام علی “علیه السلام” …
مراسم کوچک و ساده ای بود … عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد … هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد …
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم … هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود… اونها رو عوض نکردیم … اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد … با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها …
📚پایان
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان آموزنده و واقعی به قلم👇
🌷شهید مدافع حرم
سید طاها ایمانی🌷
نگارش شده.
✍برای شادی روحش و شادی تمامی شهدا، بخصوص شهدای عزیز مدافع حرم آل الله
فاتحه ای بخوانیم و صلواتی نثارشان کنیم .
امیدوارم زندگی تک تک عزیزان با اسلام ناب محمدی «ص» آمیخته گردد ان شاءالله🙏🌷
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت آخر
⏪نامهای مبارک
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم … ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال … آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود … هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود …
مهریه من، یه سفر کربلا شد … و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم … مرکز اسلامی امام علی “علیه السلام” …
مراسم کوچک و ساده ای بود … عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد … هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد …
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم … هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود… اونها رو عوض نکردیم … اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد … با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها …
📚پایان
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان آموزنده و واقعی به قلم👇
🌷شهید مدافع حرم
سید طاها ایمانی🌷
نگارش شده.
✍برای شادی روحش و شادی تمامی شهدا، بخصوص شهدای عزیز مدافع حرم آل الله
فاتحه ای بخوانیم و صلواتی نثارشان کنیم .
امیدوارم زندگی تک تک عزیزان با اسلام ناب محمدی «ص» آمیخته گردد ان شاءالله🙏🌷
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وچهار
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان #کوه_نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت:
_"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند.
رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت:
_"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم...
اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
_"نه شهلا...می دانم #تمام_این_زحمت_ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر #نیستم."
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم...
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود...
و محسن، خواهر زاده ام، داشت با #سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود،
ایوب #طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار #خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت.
ایوب گفت:
_"من هم تا #چهل_روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه #مقاله_انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉
مقاله اش با #کلی_سانسور در روزنامه چاپ شد.
ایوب #عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
_"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم:
_"دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن #ترکش_کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک #تومور توی پایم درست شده...
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم:
_"توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت:
_"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم:
_"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران
به روایت هسمر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وچهار
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان #کوه_نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت:
_"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند.
رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت:
_"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم...
اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
_"نه شهلا...می دانم #تمام_این_زحمت_ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر #نیستم."
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم...
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود...
و محسن، خواهر زاده ام، داشت با #سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود،
ایوب #طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار #خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت.
ایوب گفت:
_"من هم تا #چهل_روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه #مقاله_انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉
مقاله اش با #کلی_سانسور در روزنامه چاپ شد.
ایوب #عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
_"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم:
_"دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن #ترکش_کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک #تومور توی پایم درست شده...
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم:
_"توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت:
_"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم:
_"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران
به روایت هسمر شهید بلندی شهلا غیاثوند
* حقوق: توافقی در مصاحبه حضوری
عزیزانی که قصد همکاری دارند ابتدا رزومه و نمونه کار خود را به شماره واتساپ زير ارسال بفرمایند، تا بررسی گردد.
🟢 wa.me/989333833901
#فرصت_ویژه
#جذب_نیروی_خانم
محل کار: باغ کتاب تهران
نیرو : خانم (پوشش چادر)
حداکثر ۳۰سال سن
ساعت کاری ۹ صبح الی ۹شب
پنجشنبه و جمعه الزامی
نحوه کار: راهنما برای یک مجموعه نمایشگاهی علمی
🟢 Wa.me/989135428918
#دعوت_به_همکاری
#فرصت_محدود
یک موسسه علمی تبلیغی در #قم ، نیروی عرب زبان مسلط به فضای مجازی میپذیرد.
🔽 شرایط:
🔸عرب زبان آشنا به یکی از لهجه های مختلف عربی
🔹مسلط به شبکه های اجتماعی (توییتر/فیس بوک /انیستاگرم)
🔸ساعت کاری بصورت اداری از ساعت ۸تا۱۵
🔹داشتن روحیه کار جمعی
🔸آشنا با کامپیوتر (ICDL)
🔹ترجیحا آشنا با امور طراحی و تدوین فیلم
🔸ترجیحا طلبه
🔷 حقوق مکفی
🔸شرایط مطلوب
🔴 صرفا بزرگوارانی تماس بگیرند که شرایط فوق را دارا هستند.
متقاضیانی که دارای شرایط فوق هستند از ساعت ۸ الی ۱۶ با شماره 09168266130 تماس حاصل فرمایید.
#فرصت_ویژه
ِ#دعوت_به_همكارى
یک مجموعه فرهنگی فعال در زمینه تولید محتوای مذهبی، همکار با مشخصات ذیل جذب مینماید
○ مسلط به زبان آذری و ترکی استانبولی
○ مسلط به نرم افزار های ورد آفیس ، فتوشاپ
آشنا به مبانی مدیریت محتوای فضای مجازی (اینستاگرام ، تویتر، یوتویوب و...)
○ جذب نیرو بصورت #تمام_وقت
○ روحیه پیگیر و متعهد، خلاق و خوش اخلاق و با روحیات مذهبی
○ ساعت کاری از ۷:۳۰ تا ۱۶:۰۰ و حقوق توافقی بسته به توان کاری و امکان انجام اضافه کاری
○محل کار تهران
علاقه مندان جهت اعلام همکاری و جزئیات بیشتر به آیدی زیر پیام ارسال نمایند.
(اولویت اول ارسال رزومه و مشخصات به آیدی تلگرام در صورت تایید تماس گرفته میشود)
🆔 @jazbneru
☎️ ۰۹۰۳۶۲۴۴۰۴۱
عزیزانی که قصد همکاری دارند ابتدا رزومه و نمونه کار خود را به شماره واتساپ زير ارسال بفرمایند، تا بررسی گردد.
🟢 wa.me/989333833901
#فرصت_ویژه
#جذب_نیروی_خانم
محل کار: باغ کتاب تهران
نیرو : خانم (پوشش چادر)
حداکثر ۳۰سال سن
ساعت کاری ۹ صبح الی ۹شب
پنجشنبه و جمعه الزامی
نحوه کار: راهنما برای یک مجموعه نمایشگاهی علمی
🟢 Wa.me/989135428918
#دعوت_به_همکاری
#فرصت_محدود
یک موسسه علمی تبلیغی در #قم ، نیروی عرب زبان مسلط به فضای مجازی میپذیرد.
🔽 شرایط:
🔸عرب زبان آشنا به یکی از لهجه های مختلف عربی
🔹مسلط به شبکه های اجتماعی (توییتر/فیس بوک /انیستاگرم)
🔸ساعت کاری بصورت اداری از ساعت ۸تا۱۵
🔹داشتن روحیه کار جمعی
🔸آشنا با کامپیوتر (ICDL)
🔹ترجیحا آشنا با امور طراحی و تدوین فیلم
🔸ترجیحا طلبه
🔷 حقوق مکفی
🔸شرایط مطلوب
🔴 صرفا بزرگوارانی تماس بگیرند که شرایط فوق را دارا هستند.
متقاضیانی که دارای شرایط فوق هستند از ساعت ۸ الی ۱۶ با شماره 09168266130 تماس حاصل فرمایید.
#فرصت_ویژه
ِ#دعوت_به_همكارى
یک مجموعه فرهنگی فعال در زمینه تولید محتوای مذهبی، همکار با مشخصات ذیل جذب مینماید
○ مسلط به زبان آذری و ترکی استانبولی
○ مسلط به نرم افزار های ورد آفیس ، فتوشاپ
آشنا به مبانی مدیریت محتوای فضای مجازی (اینستاگرام ، تویتر، یوتویوب و...)
○ جذب نیرو بصورت #تمام_وقت
○ روحیه پیگیر و متعهد، خلاق و خوش اخلاق و با روحیات مذهبی
○ ساعت کاری از ۷:۳۰ تا ۱۶:۰۰ و حقوق توافقی بسته به توان کاری و امکان انجام اضافه کاری
○محل کار تهران
علاقه مندان جهت اعلام همکاری و جزئیات بیشتر به آیدی زیر پیام ارسال نمایند.
(اولویت اول ارسال رزومه و مشخصات به آیدی تلگرام در صورت تایید تماس گرفته میشود)
🆔 @jazbneru
☎️ ۰۹۰۳۶۲۴۴۰۴۱
WhatsApp.com
Open WhatsApp
WhatsApp Messenger: More than 2 billion people
in over 180 countries use WhatsApp to stay in touch with friends and
family, anytime and anywhere. WhatsApp is free and offers simple, secure,
reliable messaging and calling, available…
in over 180 countries use WhatsApp to stay in touch with friends and
family, anytime and anywhere. WhatsApp is free and offers simple, secure,
reliable messaging and calling, available…
#فرصت_ویژه
یک شرکت دانش بنیان معتبر فعال به یک منشی فروش با شرایط و تخصص ذیل استخدام می نماید.:
1- حداقل مدرک تحصیلی کارشناسی
2- تسلط به کامپیوتر، نرم افزار آفیس word & excel، سیستم های یکپارچه و فضای مجازی
3- دارای روابط عمومی و حسن برخورد، توانایی ارتباط و هماهنگی با سایر واحدها، متعهد و مسئولیت پذیر
4- دارای حداقل ۵ سال سابقه کار منشی گری
5- به صورت تمام وقت با بیمه
6- شرایط سنی: 25 الی 35 سال
7- جنسیت: فقط خانم
8- محدوه محل کار: بلوار کشاورز
واجدین شرایط رزومه خود را به شماره تلگرام یا واتس آپ به شماره ۰۹۱۰۸۴۵۶۹۰۴ یا ایمیل زیر ارسال نمایند:
sales@sash-co.com
🟢 Wa.me/989108456904
🔔🔔🔔
#استخدام
#خدمتکار
آکادمی یاسان در جستجوی نیروی مهماندار خانم جهت انجام امور نظافت و کمک در آشپزخانه می باشد
از ساعت ۸ تا ۱۷ بعدازظهر
همکاران ما در آکادمی یاسان دارای ویژگی های :
متعهد و امانت دار در انجام مسئولیت ها
متعهد به ساعت کاری
مقید به رعایت شئونات دینی
#خدمه
#تمام وقت و حضور
با حقوق وزارت کار
*شما میتوانید از طریق لینک زیر فرم همکاری را تکمیل نمایید.*
https://yasanacademy.ir/work-with-us/
🔔🔔🔔
فراخوان جذب مدرس
موسسه اسماء جهت تکمیل گروه های آموزش بین الملل از اساتید، متخصصان و خبرگان حوزه های فنی و مهندسی، علوم انسانی و هنر دعوت به همکاری می نماید.
شرایط جذب:
حداقل ۳ سال سابقه تدریس معتبر
برگزاری کارگاه ها و دوره های آموزشی
تسلط کامل به زبان عربی
علاقه مندان جهت شرکت در این فراخوان می توانند رزومه خود را به آدرس زیر ارسال نمایند.
ایمیل: mail@mppa.ir
تلگرام: @Asma_utab
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت اندیشکده سیاست پژوهی منابع انسانی اسماء به نشانی www.mppa.ir مراجعه نمایید.
یک شرکت دانش بنیان معتبر فعال به یک منشی فروش با شرایط و تخصص ذیل استخدام می نماید.:
1- حداقل مدرک تحصیلی کارشناسی
2- تسلط به کامپیوتر، نرم افزار آفیس word & excel، سیستم های یکپارچه و فضای مجازی
3- دارای روابط عمومی و حسن برخورد، توانایی ارتباط و هماهنگی با سایر واحدها، متعهد و مسئولیت پذیر
4- دارای حداقل ۵ سال سابقه کار منشی گری
5- به صورت تمام وقت با بیمه
6- شرایط سنی: 25 الی 35 سال
7- جنسیت: فقط خانم
8- محدوه محل کار: بلوار کشاورز
واجدین شرایط رزومه خود را به شماره تلگرام یا واتس آپ به شماره ۰۹۱۰۸۴۵۶۹۰۴ یا ایمیل زیر ارسال نمایند:
sales@sash-co.com
🟢 Wa.me/989108456904
🔔🔔🔔
#استخدام
#خدمتکار
آکادمی یاسان در جستجوی نیروی مهماندار خانم جهت انجام امور نظافت و کمک در آشپزخانه می باشد
از ساعت ۸ تا ۱۷ بعدازظهر
همکاران ما در آکادمی یاسان دارای ویژگی های :
متعهد و امانت دار در انجام مسئولیت ها
متعهد به ساعت کاری
مقید به رعایت شئونات دینی
#خدمه
#تمام وقت و حضور
با حقوق وزارت کار
*شما میتوانید از طریق لینک زیر فرم همکاری را تکمیل نمایید.*
https://yasanacademy.ir/work-with-us/
🔔🔔🔔
فراخوان جذب مدرس
موسسه اسماء جهت تکمیل گروه های آموزش بین الملل از اساتید، متخصصان و خبرگان حوزه های فنی و مهندسی، علوم انسانی و هنر دعوت به همکاری می نماید.
شرایط جذب:
حداقل ۳ سال سابقه تدریس معتبر
برگزاری کارگاه ها و دوره های آموزشی
تسلط کامل به زبان عربی
علاقه مندان جهت شرکت در این فراخوان می توانند رزومه خود را به آدرس زیر ارسال نمایند.
ایمیل: mail@mppa.ir
تلگرام: @Asma_utab
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت اندیشکده سیاست پژوهی منابع انسانی اسماء به نشانی www.mppa.ir مراجعه نمایید.
WhatsApp.com
Open WhatsApp
WhatsApp Messenger: More than 2 billion people in over 180 countries use WhatsApp to stay in touch with friends and family, anytime and anywhere. WhatsApp is free and offers simple, secure, reliable messaging and calling, available on phones all over the…
#مرکز_توسعه_برند_تابش (tabesh.ir)
مجموعه دانشمحور، فعال در حوزه توسعه برند، مارکتینگ و تبلیغات به چند نفر همکارخانوم به صورت #تمام_وقت با شرایط ذیل دعوت به همکاری میکند:
شرایط همکاری #منشی (خانم - تمام وقت)
1. فنبیان، قدرت پاسخگویی تلفن و روابط عمومی بالا
2.آشنا به مکاتبات اداری و امور دفتری
3. آشنا به فتوشاپ و یا علاقمند به فراگیری
4. آشنا به ورد و اکسل
5. توانایی کار با سوشیال مدیا و اینستاگرام
6. آشنا به نامه نگاری
7. انجام برنامه ریزی و هماهنگی ها
8. منظم، متعهد، پیگیر و دقت در کار
مزیت محسوب میشود:
○ اشنایی به فضای مجازی
○ تسلط به نرم فتوشاپ photoshop
○ سابقه کار مرتبط
شرایط همکاری #کارشناس_تولید_محتوا (خانم - تمام وقت)
1. آشنایی به وردپرس
2. آشنا به فتوشاپ
3. آشنا به ورد و اکسل
4. آشنا سوشیال مدیا و اینستاگرام
مزیت محسوب میشود:
○ تسلط به فضای مجازی
○ تسلط به نرم فتوشاپ photoshop
○ تسلط به وردپرس
○ سابقه کار مرتبط
این موقعیت شغلی مناسب افراد بدون سابقه کار نیز میباشد.
رزومه خود را به ایدی زیر ارسال نمایند:
🆔 @Ali_5380
#استخدام
#فرصت_ویژه
موسسه فرهنگی و آموزشی هدایت میزان البرز برای سال تحصیلی 1401_1400 جهت توسعه و پرورش نیروی انسانی کارامد در حوزه تعلیم و تربیت، از میان جوانان مومن و علاقمند #آقا در حوزه های (آموزشی و تربیتی)، مطابق شرایط این مجموعه، در مقطع دبستان و پیش دبستان، قصد جذب همکار ( #معلم و #کمک_معلم) دارد.
#مربی (معلم)- کرج
واجدین شرایط جهت اعلام همکاری رزومه خود به همراه #عكس_سلفي را به آیدی تلگرام زیر ارسال نمایند:
🆔 @mizanedu
☎️ 32717134
📂 Www.mizanedu.com
#دعوت_به_همکاری
موسسه زیتون ادمین شبکه های اجتماعی، با ویژگیهای زیر استخدام میکند:
- مسلط به فعالیت در اینستاگرام
- توانمند و با انگیزه در پاسخگویی بالا
- آشنا با محتوای فرهنگی و ادبی
مزایا:
- انعطاف زمانی
- پرداخت مناسب
- بیمه پس از اتمام دوره آزمایشی
جهت اعلام همکاری رزومه خود را از طریق ایمیل، واتساپ و یا لینک زیر ارسال نمايید:
hr@zeitoon.org
http://Wa.me/989354121485
فرم استخدامی:
http://Zeitoon.org/fa/employment
مجموعه دانشمحور، فعال در حوزه توسعه برند، مارکتینگ و تبلیغات به چند نفر همکارخانوم به صورت #تمام_وقت با شرایط ذیل دعوت به همکاری میکند:
شرایط همکاری #منشی (خانم - تمام وقت)
1. فنبیان، قدرت پاسخگویی تلفن و روابط عمومی بالا
2.آشنا به مکاتبات اداری و امور دفتری
3. آشنا به فتوشاپ و یا علاقمند به فراگیری
4. آشنا به ورد و اکسل
5. توانایی کار با سوشیال مدیا و اینستاگرام
6. آشنا به نامه نگاری
7. انجام برنامه ریزی و هماهنگی ها
8. منظم، متعهد، پیگیر و دقت در کار
مزیت محسوب میشود:
○ اشنایی به فضای مجازی
○ تسلط به نرم فتوشاپ photoshop
○ سابقه کار مرتبط
شرایط همکاری #کارشناس_تولید_محتوا (خانم - تمام وقت)
1. آشنایی به وردپرس
2. آشنا به فتوشاپ
3. آشنا به ورد و اکسل
4. آشنا سوشیال مدیا و اینستاگرام
مزیت محسوب میشود:
○ تسلط به فضای مجازی
○ تسلط به نرم فتوشاپ photoshop
○ تسلط به وردپرس
○ سابقه کار مرتبط
این موقعیت شغلی مناسب افراد بدون سابقه کار نیز میباشد.
رزومه خود را به ایدی زیر ارسال نمایند:
🆔 @Ali_5380
#استخدام
#فرصت_ویژه
موسسه فرهنگی و آموزشی هدایت میزان البرز برای سال تحصیلی 1401_1400 جهت توسعه و پرورش نیروی انسانی کارامد در حوزه تعلیم و تربیت، از میان جوانان مومن و علاقمند #آقا در حوزه های (آموزشی و تربیتی)، مطابق شرایط این مجموعه، در مقطع دبستان و پیش دبستان، قصد جذب همکار ( #معلم و #کمک_معلم) دارد.
#مربی (معلم)- کرج
واجدین شرایط جهت اعلام همکاری رزومه خود به همراه #عكس_سلفي را به آیدی تلگرام زیر ارسال نمایند:
🆔 @mizanedu
☎️ 32717134
📂 Www.mizanedu.com
#دعوت_به_همکاری
موسسه زیتون ادمین شبکه های اجتماعی، با ویژگیهای زیر استخدام میکند:
- مسلط به فعالیت در اینستاگرام
- توانمند و با انگیزه در پاسخگویی بالا
- آشنا با محتوای فرهنگی و ادبی
مزایا:
- انعطاف زمانی
- پرداخت مناسب
- بیمه پس از اتمام دوره آزمایشی
جهت اعلام همکاری رزومه خود را از طریق ایمیل، واتساپ و یا لینک زیر ارسال نمايید:
hr@zeitoon.org
http://Wa.me/989354121485
فرم استخدامی:
http://Zeitoon.org/fa/employment
WhatsApp.com
Share on WhatsApp
WhatsApp Messenger: More than 2 billion people
in over 180 countries use WhatsApp to stay in touch with friends and
family, anytime and anywhere. WhatsApp is free and offers simple, secure,
reliable messaging and calling, available…
in over 180 countries use WhatsApp to stay in touch with friends and
family, anytime and anywhere. WhatsApp is free and offers simple, secure,
reliable messaging and calling, available…
#استخدام
شرکت فعال در حوزه خدمات فنی و مهندسی تاسیسات و تهویه مطبوع واقع در #تهران به تعدادی نیروی متعهد و کارآمد با شرایط ذیل در محیطی کاملا دوستانه و امن بصورت دعوت به همکاری مینماید.
#کارشناس_اداری_فروش #کارشناس_فنی
#کارشناس_اداری_فروش
جنسیت: #خانم
- دارای سابقه مرتبط( حداقل یکسال)
- آشنا به امور اداری و دفتری
- پر انرژی با روابط عمومی بالا و فن بیان قوی
- خلاق و با انگیزه
- آشنا به کامپیوتر(word- excel) – اینترنت
- مسلط به مدیریت صفحات مجازی
- مسلط به ارتباطات تلفنی
- پاسخگوئی مشتریان و امور مشتریان وایجاد تماس های درخواستی همراه با ثبت در (CRM) و پیگیری امور مربوطه تا حصول نتیجه
-علاقه مند به کار فروش،آموزشپذیر، بدون حاشیه
شرایط کار:#پاره_وقت
شنبه تا پنجشنبه از ساعت 9 صبح تا 14
#کارشناس_فنی:
☆ جنسیت: #آقا
آقا مهندس مکانیک و یا تاسیسات
☆با تجربه، با حسن برخورد، مودب، منظم، متعهد، وقت شناس و دارای فن بیان قوی
☆آشنا به براورد کار- قیمت و گزارش کار و مکاتبات دفتری
☆آشنا به اتوکد و مجموعه افیس
☆بدون سابقه یا کم سابقه
☆تحصیلات: حداقل کاردانی
شرایط کار:
بصورت #تمام_وقت؛ شنبه تا چهارشنبه از ساعت ۸ صبح تا ۱۷ و پنج شنبه ها ۸صبح تا ۱۳ میباشد.
محدوده دفتر: میدان انقلاب- جمالزده
واجدین شرایط جهت اعلام همکاری روزمه کامل خود را به شماره واتساپ زیر ارسال نمایید.
09194052508
🟢 Wa.me/989194052508
#فرصت_ویژه
یک غرفه معتبر کیف، در غرب تهران، مجتمع ایرانمال به تعدادی فروشنده خانم، با شرایط ذیل نیاز دارد:
#فروشنده خانم
○ سن 20 تا 30 سال
○ ساعت کار شیفت صبح:9الی 17
○شیفت عصر:16 الي 23
○ داشتن سابقه کار، الزامی نیست.
○ لطفا ساکنان دور از منطقه مراجعه نفرمایند.
واجدین شرایط، به شماره زیر اعلام آمادگی نمایند:
☎️ 09376242644
#دعوت_به_همکاری
یک سایت خبری اصولگرا مستقر در تهران از ۲ نفر #خبرنگار مجرب نفت و انرژی با شرایط زیر دعوت به همکاری میکند:
* مسلط به حوزه نفت و گاز و انرژی
* خلاق در خبرنویسی و گزارش نویسی
* دارای رزومه و سابقه کار مرتبط
نوع همکاری: #دورکاری
با شرایط و حقوق خوب
واجدین شرایط جهت اعلام همکاری رزومه کامل خود را به آیدی زیر ارسال نمایند.
🆔 @Iraniam76
#فرصت_ویژه
#دعوت_به_همکاری
یک مجتمع فرهنگی آموزشی دخترانه معتبر، واقع در شمال شرق تهران ، در موقعیتهای شغلی #مدیر #مهدکودک و نیروی #سمعی و #بصری از #خانم های توانمند با شرایط ذیل دعوت به همکاری می نماید.
#مدیر_مهد_کودک :
۱-متدین و با حجاب
۲- دارای مدرک حداقل کارشناسی در رشته های مرتبط
۳-دارای حداقل ۳ سال سابقه مدیریت در حوزه های مرتبط
#نیروی #سمعی_و_بصری:
۱-متدین و با حجاب
۲- دارای مدرک حداقل کارشناسی در رشته های مرتبط
۳-آشنا به مهارت تدوین و ادیت فیلم
۴- دارای حداقل ۲ سال سابقه کار مرتبط
از واجدین شرایط خواهشمند است جهت اعلام همکاری رزومه خود را به شماره تماس زیر واتساپ نمایند، به دلیل حجم اطلاعات ارسالی از پاسخگویی به تماس های تلفنی معذوریم.
09034913269
🟢 Wa.me/989034913269
#دعوت_به_همکاری
یک شرکت معتبر در زمینه عفاف و حجاب نیاز به همکار در زمینه رسانه دارد :
علاقه مند به رسانه
جوان
مجرد
آشنا به اینستاگرام
کار به صورت حضوری می باشد
حقوق ثابت بعلاوه بیمه
علاقه مندان فقط به واتساپ شماره 09303550841 مشخصات بفرستند.
#فرصت_ویژه
#دعوت_به_همکاری
یک مجموعه اجرایی در (تهران) جهت تکمیل تیم رسانه خود به تعدادی نیروی متعهد و کارآمد با شرایط ذیل (بصورت تمام وقت/پاره وقت) دعوت به همکاری مینماید.
محدوده میدان ولیعصر
1_دو نفر #طراح و #گرافیک کار حرفه ای
2_دو نفر #تدوینگر حرفه ای
3_دو نفر #مدیر صفحات مجازی
4_یک نفر جهت ارتباط و پیگیری
آقا / خانم
واجدین شرایط جهت اعلام همکاری رزومه کامل خود را به شماره زیر ارسال نمایند.
ضمنا در صورت سوال نیز با این شماره تماس بگیرید
☎️ 09197827219
شرکت فعال در حوزه خدمات فنی و مهندسی تاسیسات و تهویه مطبوع واقع در #تهران به تعدادی نیروی متعهد و کارآمد با شرایط ذیل در محیطی کاملا دوستانه و امن بصورت دعوت به همکاری مینماید.
#کارشناس_اداری_فروش #کارشناس_فنی
#کارشناس_اداری_فروش
جنسیت: #خانم
- دارای سابقه مرتبط( حداقل یکسال)
- آشنا به امور اداری و دفتری
- پر انرژی با روابط عمومی بالا و فن بیان قوی
- خلاق و با انگیزه
- آشنا به کامپیوتر(word- excel) – اینترنت
- مسلط به مدیریت صفحات مجازی
- مسلط به ارتباطات تلفنی
- پاسخگوئی مشتریان و امور مشتریان وایجاد تماس های درخواستی همراه با ثبت در (CRM) و پیگیری امور مربوطه تا حصول نتیجه
-علاقه مند به کار فروش،آموزشپذیر، بدون حاشیه
شرایط کار:#پاره_وقت
شنبه تا پنجشنبه از ساعت 9 صبح تا 14
#کارشناس_فنی:
☆ جنسیت: #آقا
آقا مهندس مکانیک و یا تاسیسات
☆با تجربه، با حسن برخورد، مودب، منظم، متعهد، وقت شناس و دارای فن بیان قوی
☆آشنا به براورد کار- قیمت و گزارش کار و مکاتبات دفتری
☆آشنا به اتوکد و مجموعه افیس
☆بدون سابقه یا کم سابقه
☆تحصیلات: حداقل کاردانی
شرایط کار:
بصورت #تمام_وقت؛ شنبه تا چهارشنبه از ساعت ۸ صبح تا ۱۷ و پنج شنبه ها ۸صبح تا ۱۳ میباشد.
محدوده دفتر: میدان انقلاب- جمالزده
واجدین شرایط جهت اعلام همکاری روزمه کامل خود را به شماره واتساپ زیر ارسال نمایید.
09194052508
🟢 Wa.me/989194052508
#فرصت_ویژه
یک غرفه معتبر کیف، در غرب تهران، مجتمع ایرانمال به تعدادی فروشنده خانم، با شرایط ذیل نیاز دارد:
#فروشنده خانم
○ سن 20 تا 30 سال
○ ساعت کار شیفت صبح:9الی 17
○شیفت عصر:16 الي 23
○ داشتن سابقه کار، الزامی نیست.
○ لطفا ساکنان دور از منطقه مراجعه نفرمایند.
واجدین شرایط، به شماره زیر اعلام آمادگی نمایند:
☎️ 09376242644
#دعوت_به_همکاری
یک سایت خبری اصولگرا مستقر در تهران از ۲ نفر #خبرنگار مجرب نفت و انرژی با شرایط زیر دعوت به همکاری میکند:
* مسلط به حوزه نفت و گاز و انرژی
* خلاق در خبرنویسی و گزارش نویسی
* دارای رزومه و سابقه کار مرتبط
نوع همکاری: #دورکاری
با شرایط و حقوق خوب
واجدین شرایط جهت اعلام همکاری رزومه کامل خود را به آیدی زیر ارسال نمایند.
🆔 @Iraniam76
#فرصت_ویژه
#دعوت_به_همکاری
یک مجتمع فرهنگی آموزشی دخترانه معتبر، واقع در شمال شرق تهران ، در موقعیتهای شغلی #مدیر #مهدکودک و نیروی #سمعی و #بصری از #خانم های توانمند با شرایط ذیل دعوت به همکاری می نماید.
#مدیر_مهد_کودک :
۱-متدین و با حجاب
۲- دارای مدرک حداقل کارشناسی در رشته های مرتبط
۳-دارای حداقل ۳ سال سابقه مدیریت در حوزه های مرتبط
#نیروی #سمعی_و_بصری:
۱-متدین و با حجاب
۲- دارای مدرک حداقل کارشناسی در رشته های مرتبط
۳-آشنا به مهارت تدوین و ادیت فیلم
۴- دارای حداقل ۲ سال سابقه کار مرتبط
از واجدین شرایط خواهشمند است جهت اعلام همکاری رزومه خود را به شماره تماس زیر واتساپ نمایند، به دلیل حجم اطلاعات ارسالی از پاسخگویی به تماس های تلفنی معذوریم.
09034913269
🟢 Wa.me/989034913269
#دعوت_به_همکاری
یک شرکت معتبر در زمینه عفاف و حجاب نیاز به همکار در زمینه رسانه دارد :
علاقه مند به رسانه
جوان
مجرد
آشنا به اینستاگرام
کار به صورت حضوری می باشد
حقوق ثابت بعلاوه بیمه
علاقه مندان فقط به واتساپ شماره 09303550841 مشخصات بفرستند.
#فرصت_ویژه
#دعوت_به_همکاری
یک مجموعه اجرایی در (تهران) جهت تکمیل تیم رسانه خود به تعدادی نیروی متعهد و کارآمد با شرایط ذیل (بصورت تمام وقت/پاره وقت) دعوت به همکاری مینماید.
محدوده میدان ولیعصر
1_دو نفر #طراح و #گرافیک کار حرفه ای
2_دو نفر #تدوینگر حرفه ای
3_دو نفر #مدیر صفحات مجازی
4_یک نفر جهت ارتباط و پیگیری
آقا / خانم
واجدین شرایط جهت اعلام همکاری رزومه کامل خود را به شماره زیر ارسال نمایند.
ضمنا در صورت سوال نیز با این شماره تماس بگیرید
☎️ 09197827219
WhatsApp.com
Share on WhatsApp
WhatsApp Messenger: More than 2 billion people
in over 180 countries use WhatsApp to stay in touch with friends and
family, anytime and anywhere. WhatsApp is free and offers simple, secure,
reliable messaging and calling, available…
in over 180 countries use WhatsApp to stay in touch with friends and
family, anytime and anywhere. WhatsApp is free and offers simple, secure,
reliable messaging and calling, available…
🔔🔔🔔
#دعوت_به_همکاری
فرصت استثنایی جهت حضور در یک تیم فعال،جوان و دغدغه مند در حوزه سواد رسانهای
موسسه فرهنگی_هنری_رسانه ای در شرق تهران، در نظر دارد جهت تکمیل کادر خود، تعدادی همکار برای عناوین زیر به صورت #تمام_وقت استخدام نماید.
#روابط عمومی یک نفر
مهارتهای مورد نیاز:
▪️فن بیان قوی و روابط عمومی بالا
▪️با انگیزه و پیگیر در امور محوله
▪️آشنایی با آفیس به ویژه ورد و اکسل
▪️مسلط به فضای مجازی
▪تعامل، ️مدیریت و نظم کاری
▪توانایی ارتباط گیری با ارگان ها، نهادها، دانشگاه ها و...
▪آشنا با فضای رصد و پژوهش
#پژوهشگر_آقا شش نفر
در زمینه جامعه شناسی، تاریخ، اقتصاد، بین الملل
مهارتهای مورد نیاز:
▪️تحصیلات مرتبط
▪️توانایی سرچ حرفه ای و دارای نگارش و قلم قوی
▪️خلاق، صاحب فکر و انگیزه در انجام وظایف و امور محوله
▪️توانایی ایده پردازی و سوژه یابی
#سناریو_نویس_آقا سه نفر
مهارتهای مورد نیاز:
▪️قلم قوی و گیرا
▪️ توانایی نوشتن در قالب های کلیپ، فیلم کوتاه و...
▪️توانایی نوشتن متناسب با پلت فرم های اینستاگرام و یوتیوب
▪️توانایی نوشتن در زمینه های کمدی، اجتماعی، انتقادی به صورت سریالی
#مجری دو نفر
نوجوان (محدوده سنی ۱۵ تا ۱۸ سال)
مهارتهای مورد نیاز:
▪️توانایی اجرا
▪️فن بیان قوی
▪️قدرت تاثیرگذاری و اقناع
#ادمین دو نفر
مهارتهای مورد نیاز:
▪️مسلط به الگوریتم اینستاگرام و یوتیوب
روزهای کاری: شنبه الی چهارشنبه
ساعت کاری: از ۸صبح تا ۱۷عصر
دارای_بیمه تامین اجتماعی+بیمه تکمیلی+کارانه
رزومه باید دارای مشخصات فردی،اطلاعات تماس،سوابق شغلی و تحصیلی بوده و در قالب فایل pdf ارسال گردد.
واجدین شرایط رزومه و نمونه کار خود را به شماره زیر واتساپ نمایند:
۰۹۹۲۷۳۸۴۰۹۶
🟢 Wa.me/989927384096
#دعوت_به_همکاری
#کارشناس_مالی
شرکت تولیدی طبیب درمان واقع در میدان آرژانتین با محیط سالم و ارزشی، دعوت به همکاری می نماید.
#کارشناس_مالی
حداکثر سن ۳۵
مدرک تحصیلی-حداقل لیسانس
سابقه کاری ۵سال در مجموعه های تولیدی
آشنایی به گزارشات مالی ،گزارشات خرید وفروش فصلی ،
مسلط به روند دریافت تسهیلات از بانکها
ساعت کاری شنبه تا چهارشنبه و پنج شنبه ها نیمه وقت (شناوری در تایمهای کاری وجود دارد)
حقوق و دستمزد توافقی
بیمه تکمیلی، وام، کارانه و....
لطفا هنگام ارسال رزومه پست مورد نظر خود را اعلام فرمایید.
ارسال رزومه به آیدی تلگرام و بله
@hrresearch1400
hr.finance1399@gmail.com
#استخدام
گروه رسانه ای چکاد استخدام می کند:
1. #مدیر اجرایی
2. #ادمین
3. #مدیر_فروش
4. #پژوهشگر
جهت اعلام همکاری رزومه خود را به شماره زیر واتساپ نمایید:
09377397992
Wa.me/989377397992
Ghatatkhodro.ir
#دعوت_به_همکاری
فرصت استثنایی جهت حضور در یک تیم فعال،جوان و دغدغه مند در حوزه سواد رسانهای
موسسه فرهنگی_هنری_رسانه ای در شرق تهران، در نظر دارد جهت تکمیل کادر خود، تعدادی همکار برای عناوین زیر به صورت #تمام_وقت استخدام نماید.
#روابط عمومی یک نفر
مهارتهای مورد نیاز:
▪️فن بیان قوی و روابط عمومی بالا
▪️با انگیزه و پیگیر در امور محوله
▪️آشنایی با آفیس به ویژه ورد و اکسل
▪️مسلط به فضای مجازی
▪تعامل، ️مدیریت و نظم کاری
▪توانایی ارتباط گیری با ارگان ها، نهادها، دانشگاه ها و...
▪آشنا با فضای رصد و پژوهش
#پژوهشگر_آقا شش نفر
در زمینه جامعه شناسی، تاریخ، اقتصاد، بین الملل
مهارتهای مورد نیاز:
▪️تحصیلات مرتبط
▪️توانایی سرچ حرفه ای و دارای نگارش و قلم قوی
▪️خلاق، صاحب فکر و انگیزه در انجام وظایف و امور محوله
▪️توانایی ایده پردازی و سوژه یابی
#سناریو_نویس_آقا سه نفر
مهارتهای مورد نیاز:
▪️قلم قوی و گیرا
▪️ توانایی نوشتن در قالب های کلیپ، فیلم کوتاه و...
▪️توانایی نوشتن متناسب با پلت فرم های اینستاگرام و یوتیوب
▪️توانایی نوشتن در زمینه های کمدی، اجتماعی، انتقادی به صورت سریالی
#مجری دو نفر
نوجوان (محدوده سنی ۱۵ تا ۱۸ سال)
مهارتهای مورد نیاز:
▪️توانایی اجرا
▪️فن بیان قوی
▪️قدرت تاثیرگذاری و اقناع
#ادمین دو نفر
مهارتهای مورد نیاز:
▪️مسلط به الگوریتم اینستاگرام و یوتیوب
روزهای کاری: شنبه الی چهارشنبه
ساعت کاری: از ۸صبح تا ۱۷عصر
دارای_بیمه تامین اجتماعی+بیمه تکمیلی+کارانه
رزومه باید دارای مشخصات فردی،اطلاعات تماس،سوابق شغلی و تحصیلی بوده و در قالب فایل pdf ارسال گردد.
واجدین شرایط رزومه و نمونه کار خود را به شماره زیر واتساپ نمایند:
۰۹۹۲۷۳۸۴۰۹۶
🟢 Wa.me/989927384096
#دعوت_به_همکاری
#کارشناس_مالی
شرکت تولیدی طبیب درمان واقع در میدان آرژانتین با محیط سالم و ارزشی، دعوت به همکاری می نماید.
#کارشناس_مالی
حداکثر سن ۳۵
مدرک تحصیلی-حداقل لیسانس
سابقه کاری ۵سال در مجموعه های تولیدی
آشنایی به گزارشات مالی ،گزارشات خرید وفروش فصلی ،
مسلط به روند دریافت تسهیلات از بانکها
ساعت کاری شنبه تا چهارشنبه و پنج شنبه ها نیمه وقت (شناوری در تایمهای کاری وجود دارد)
حقوق و دستمزد توافقی
بیمه تکمیلی، وام، کارانه و....
لطفا هنگام ارسال رزومه پست مورد نظر خود را اعلام فرمایید.
ارسال رزومه به آیدی تلگرام و بله
@hrresearch1400
hr.finance1399@gmail.com
#استخدام
گروه رسانه ای چکاد استخدام می کند:
1. #مدیر اجرایی
2. #ادمین
3. #مدیر_فروش
4. #پژوهشگر
جهت اعلام همکاری رزومه خود را به شماره زیر واتساپ نمایید:
09377397992
Wa.me/989377397992
Ghatatkhodro.ir
WhatsApp.com
Open WhatsApp
WhatsApp Messenger: More than 2 billion people in over 180 countries use WhatsApp to stay in touch with friends and family, anytime and anywhere. WhatsApp is free and offers simple, secure, reliable messaging and calling, available on phones all over the…