💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت دوازدهم
( #بـــے_تــوهــرگـز)
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ...
به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...😔
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ...
همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ...👿
دلم برای #امیرحسین گندم گون و لاغر خودم #تنگ شده بود ...
هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
بالاخره یک روز #تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ...
اگر بی خیال اونجا می موندم
ممکن بود توی ایران با #دختر_دیگه_ای_ازدواج_کنه ... .💍
از سفارت ایران خواستم برام دنبال #آدرس_امیرحسین توی #ایران بگرده ...
خودم هم شروع به #مطالعه درباره #اسلام کردم ...
#امیرحسین_من #مسلمان بود✨
و از من می خواست #مسلمان بشم ... .✨
#من_مسلمان شدم و به #خدای_امیرحسین_ایمان آوردم ...
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ...
#مشهد ...
ولی آدرس قدیمی بود ...
چند ماهی بود که رفته بودن ...
و خبری هم از آدرس جدید نبود ... 🙁
یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ...
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره #حرم ...
دلم می خواست برای #اولین_بار
#حرم رو ببینم ...
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
#زیارت_کردن برام مفهوم #غریبی بود ...
شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با #خواندن_قرآن ... و #خدای_محمد،
#خدای_امیرحسین بود ...
#اسلام برای من فقط #مساوی با #امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ...
بیشتر از همه، #کفشدارپزشکی که اونجا بود #توجهم رو جلب کرد
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت دوازدهم
( #بـــے_تــوهــرگـز)
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ...
به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...😔
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ...
همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ...👿
دلم برای #امیرحسین گندم گون و لاغر خودم #تنگ شده بود ...
هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
بالاخره یک روز #تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ...
اگر بی خیال اونجا می موندم
ممکن بود توی ایران با #دختر_دیگه_ای_ازدواج_کنه ... .💍
از سفارت ایران خواستم برام دنبال #آدرس_امیرحسین توی #ایران بگرده ...
خودم هم شروع به #مطالعه درباره #اسلام کردم ...
#امیرحسین_من #مسلمان بود✨
و از من می خواست #مسلمان بشم ... .✨
#من_مسلمان شدم و به #خدای_امیرحسین_ایمان آوردم ...
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ...
#مشهد ...
ولی آدرس قدیمی بود ...
چند ماهی بود که رفته بودن ...
و خبری هم از آدرس جدید نبود ... 🙁
یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ...
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره #حرم ...
دلم می خواست برای #اولین_بار
#حرم رو ببینم ...
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
#زیارت_کردن برام مفهوم #غریبی بود ...
شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با #خواندن_قرآن ... و #خدای_محمد،
#خدای_امیرحسین بود ...
#اسلام برای من فقط #مساوی با #امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ...
بیشتر از همه، #کفشدارپزشکی که اونجا بود #توجهم رو جلب کرد
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت نوزدهم (آخر)
( #دعــوت_نــامـــہ)
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ...
ما #دعوتتون کردیم ...
پاشو ...
#نذرت_قبول ... .🙏
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
#امیرحسین_من ...😂
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم ...
به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... 👀
هنوز همون #امیرحسین سر به زیر من بود ...😊😘
بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی #نگاه_کنه ...
اتوبوس توی #شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون #علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
#نابغه_شاگرد_اول
اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم:
#کجایی_امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ...
#ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو #دنبالت_گشتم ...
همه جا رو ...
برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت
و این جملات رو تکرار می کرد ...😭
اون روز ...
غروب شلمچه ... 🌘
ما هر دو #مهمان_شهدا بودیم ...
#دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .🙏
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات✨✨
پایان
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت نوزدهم (آخر)
( #دعــوت_نــامـــہ)
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ...
ما #دعوتتون کردیم ...
پاشو ...
#نذرت_قبول ... .🙏
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
#امیرحسین_من ...😂
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم ...
به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... 👀
هنوز همون #امیرحسین سر به زیر من بود ...😊😘
بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی #نگاه_کنه ...
اتوبوس توی #شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون #علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
#نابغه_شاگرد_اول
اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم:
#کجایی_امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ...
#ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو #دنبالت_گشتم ...
همه جا رو ...
برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت
و این جملات رو تکرار می کرد ...😭
اون روز ...
غروب شلمچه ... 🌘
ما هر دو #مهمان_شهدا بودیم ...
#دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .🙏
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات✨✨
پایان
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁