💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت نوزدهم (آخر)
( #دعــوت_نــامـــہ)
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ...
ما #دعوتتون کردیم ...
پاشو ...
#نذرت_قبول ... .🙏
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
#امیرحسین_من ...😂
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم ...
به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... 👀
هنوز همون #امیرحسین سر به زیر من بود ...😊😘
بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی #نگاه_کنه ...
اتوبوس توی #شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون #علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
#نابغه_شاگرد_اول
اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم:
#کجایی_امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ...
#ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو #دنبالت_گشتم ...
همه جا رو ...
برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت
و این جملات رو تکرار می کرد ...😭
اون روز ...
غروب شلمچه ... 🌘
ما هر دو #مهمان_شهدا بودیم ...
#دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .🙏
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات✨✨
پایان
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت نوزدهم (آخر)
( #دعــوت_نــامـــہ)
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ...
ما #دعوتتون کردیم ...
پاشو ...
#نذرت_قبول ... .🙏
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
#امیرحسین_من ...😂
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم ...
به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... 👀
هنوز همون #امیرحسین سر به زیر من بود ...😊😘
بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی #نگاه_کنه ...
اتوبوس توی #شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون #علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
#نابغه_شاگرد_اول
اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم:
#کجایی_امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ...
#ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو #دنبالت_گشتم ...
همه جا رو ...
برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت
و این جملات رو تکرار می کرد ...😭
اون روز ...
غروب شلمچه ... 🌘
ما هر دو #مهمان_شهدا بودیم ...
#دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .🙏
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات✨✨
پایان
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁