❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 11
#قسمت_یازدهم
#درس
🔥دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد...
🍃اون وقت تو می خوای اون دنیا جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم
بود. حالت صورتش بدجور جدی شد...
🌹ایمان از سر فکر و انتخابه.
مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟
من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام چادر سرش کرده.
⭐ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست.آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ایمانش رو مثل ذغال گداخته کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه.
💕ایمانی که با چوب بیاد با باد میره.
این رو گفت و از جاش بلند شد.
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما،
قدم تون روی چشم ماست، عین پدر خودم براتون احترام قائلم اما با کمال احترام ،
من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی
خانوادگی من وارد بشه ...
💥پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در...
💮–می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ....
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
❌پ.ن: راوی داستان در
این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم.
خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر
چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند.
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ...
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید...
🍁@ferdosmahaleh🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 11
#قسمت_یازدهم
#درس
🔥دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد...
🍃اون وقت تو می خوای اون دنیا جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم
بود. حالت صورتش بدجور جدی شد...
🌹ایمان از سر فکر و انتخابه.
مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟
من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام چادر سرش کرده.
⭐ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست.آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ایمانش رو مثل ذغال گداخته کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه.
💕ایمانی که با چوب بیاد با باد میره.
این رو گفت و از جاش بلند شد.
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما،
قدم تون روی چشم ماست، عین پدر خودم براتون احترام قائلم اما با کمال احترام ،
من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی
خانوادگی من وارد بشه ...
💥پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در...
💮–می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ....
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
❌پ.ن: راوی داستان در
این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم.
خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر
چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند.
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ...
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید...
🍁@ferdosmahaleh🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 11
#قسمت_یازدهم
⁉گفت: "دوست نداري مامان شي؟"
دیگه طاقت نیاوردم گفتم: "نه. دلم نمی خواد چیزی بین من و تو جدایی بندازه حتی بچه مون.
تو هنوز بچه نیومده تو آسمونی".
🔘منوچهر جدي شد، گفت: "یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتونه اندازه ي سر سوزنی جاي تو رو تو قلبم بگیره.
تو فرشته ی دنیا و آخرت منی".
💯واقعا نمیتونستم کسی رو بین خودمون ببینم.
هنوز هم احساسم فرقی نکرده!
اگه کسی بگه من بیشتر منوچهر رو دوست دارم پکر میشم! بچه ها میدونن...!!
علی میگه: "ما باید خیلی بدوییم تا مثل بابا توي دل مامان جا بشیم ".
✔علی روز تولد حضرت رسول(صلوات الله علیه) به دنیا اومد دعا کردم انقدر استخونی باشه که استخوناشو زیر دستم احساس کنم.
🍃همینطور هم بود وقتی بغلش کردم احساس خاصی نداشتم با انگشتاش بازي میکردم.انگشت گذاشتم روي پوستش، روي چشمش، باور نمی کردم بچه منه.
💟دستم رو گذاشتم جلوي دهنش می خواست بخوردش!
اون لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چی!
گوشه ي دستش رو بوسیدم.
💥《منوچهر با یک سبد گل کوکب لیمویی آمد.
از بس گریه کرده بود چشمهاش خون افتاده بود.
تا فرشته را دید دوباره اشکهاش ریخت. گفت:
"فکر نمی کردم زنده ببینمت، از خودم متنفر شده بودم".
✅علی را بغل گرفت و چشمهاش را بوسید.
همان شکلی بود که توي خواب دیده بودش.
پسر ي با چشم هاي مشکی درشت و مژه هاي بلند.
علی را داد دست فرشته روزنامه را انداخت کف اتاق و دوکعت نماز خواند.
💠نشست، علی را بغل گرفت و توي گوشش اذان و اقامه گفت.بعد بین دستهاش گرفت و خوب نگاهش کرد.
گفت: "چشمهاش مثل توست !
توی چشم آدم خیره می شود و آدم را تسلیم می کند".
💢تا صبح پاي تخت فرشته بیدار ماند.
از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشمهاش باز نمیشد.》
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 11
#قسمت_یازدهم
⁉گفت: "دوست نداري مامان شي؟"
دیگه طاقت نیاوردم گفتم: "نه. دلم نمی خواد چیزی بین من و تو جدایی بندازه حتی بچه مون.
تو هنوز بچه نیومده تو آسمونی".
🔘منوچهر جدي شد، گفت: "یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتونه اندازه ي سر سوزنی جاي تو رو تو قلبم بگیره.
تو فرشته ی دنیا و آخرت منی".
💯واقعا نمیتونستم کسی رو بین خودمون ببینم.
هنوز هم احساسم فرقی نکرده!
اگه کسی بگه من بیشتر منوچهر رو دوست دارم پکر میشم! بچه ها میدونن...!!
علی میگه: "ما باید خیلی بدوییم تا مثل بابا توي دل مامان جا بشیم ".
✔علی روز تولد حضرت رسول(صلوات الله علیه) به دنیا اومد دعا کردم انقدر استخونی باشه که استخوناشو زیر دستم احساس کنم.
🍃همینطور هم بود وقتی بغلش کردم احساس خاصی نداشتم با انگشتاش بازي میکردم.انگشت گذاشتم روي پوستش، روي چشمش، باور نمی کردم بچه منه.
💟دستم رو گذاشتم جلوي دهنش می خواست بخوردش!
اون لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چی!
گوشه ي دستش رو بوسیدم.
💥《منوچهر با یک سبد گل کوکب لیمویی آمد.
از بس گریه کرده بود چشمهاش خون افتاده بود.
تا فرشته را دید دوباره اشکهاش ریخت. گفت:
"فکر نمی کردم زنده ببینمت، از خودم متنفر شده بودم".
✅علی را بغل گرفت و چشمهاش را بوسید.
همان شکلی بود که توي خواب دیده بودش.
پسر ي با چشم هاي مشکی درشت و مژه هاي بلند.
علی را داد دست فرشته روزنامه را انداخت کف اتاق و دوکعت نماز خواند.
💠نشست، علی را بغل گرفت و توي گوشش اذان و اقامه گفت.بعد بین دستهاش گرفت و خوب نگاهش کرد.
گفت: "چشمهاش مثل توست !
توی چشم آدم خیره می شود و آدم را تسلیم می کند".
💢تا صبح پاي تخت فرشته بیدار ماند.
از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشمهاش باز نمیشد.》
🍁@ferdosmahale🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-یازدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
وقتی صحبت های ابوحاتم تمام شد با خودم فکر کردم بعد از 36 سال زندگی مشترک با حسین چقدر کم می شناسمش و او عجب روح بزرگی دارد .برایم تحسین برانگیز بود ،آن قدر که احساس کردم خیلی از همسفر 36 ساله ام ،جا مانده ام.
با خودم فکر کردم البته حسینی که من طی سال های سال زندگی می شناختم ،مومن بود ،معتقد بود ،عمیق بود ،پاک باز هم بود اما این خصوصیات در مسیر انقلاب و دفاع مقدس خودمان بروز و ظهور پیدا می کرد.حالا چه عاملی یا چه اتفاقی او را به این حد از جانبازی رسانده که حاضر است برای این مردم ،هر چه دارد و ندارد را در طبق اخلاص بگذارد.احساس کردم این هم از اثرات همین چهار ماه مجاورت و مجاهدت در راه حضرت زینب است ،با خودم گفتم که من هم باید از این فرصت نهایت استفاده را بکنم تا هم سفر واقعی حسین باشم.
حسین که خیالش از بابت اسکان ما راحت شد ،داشت آماده ی رفتن می شد که دید زهرا و سارا پشت پنجره ایستاده اند و از لابلای پرده ی کرکره ،کوچه و خیابان های اطراف را نگاه می کنند.خواست چیزی بگوید که صدای رگباری ،اجازه ی سخن گفتن به او نداد.همه مان حتی آن جوان سوری بلافاصله خوابیدیم روی زمین.گلوله ها و زوزکنان به دیوار مقابل ما اصابت کردند!
زهرا زودتر از همه مان برخاست و با اشتیاق گفت:«بابا به ما هم اسلحه بدید!»
حسین نیم نگاهی به من کرد و گفت:«می دونم که مادرتون دو تا شیر مثل خودش رو به سوریه آورده ولی هنوز زوده که شماها اسلحه دست بگیرن. فقط اینجا خیلی باید مواظب خودتون باشید چون که این اطراف پر از تک تیراندازه که با اسلحه ی قناصه ،منتظر فرصتی هستن برای هدف گرفتن شماها.».....
ادامه دارد.....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-یازدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
وقتی صحبت های ابوحاتم تمام شد با خودم فکر کردم بعد از 36 سال زندگی مشترک با حسین چقدر کم می شناسمش و او عجب روح بزرگی دارد .برایم تحسین برانگیز بود ،آن قدر که احساس کردم خیلی از همسفر 36 ساله ام ،جا مانده ام.
با خودم فکر کردم البته حسینی که من طی سال های سال زندگی می شناختم ،مومن بود ،معتقد بود ،عمیق بود ،پاک باز هم بود اما این خصوصیات در مسیر انقلاب و دفاع مقدس خودمان بروز و ظهور پیدا می کرد.حالا چه عاملی یا چه اتفاقی او را به این حد از جانبازی رسانده که حاضر است برای این مردم ،هر چه دارد و ندارد را در طبق اخلاص بگذارد.احساس کردم این هم از اثرات همین چهار ماه مجاورت و مجاهدت در راه حضرت زینب است ،با خودم گفتم که من هم باید از این فرصت نهایت استفاده را بکنم تا هم سفر واقعی حسین باشم.
حسین که خیالش از بابت اسکان ما راحت شد ،داشت آماده ی رفتن می شد که دید زهرا و سارا پشت پنجره ایستاده اند و از لابلای پرده ی کرکره ،کوچه و خیابان های اطراف را نگاه می کنند.خواست چیزی بگوید که صدای رگباری ،اجازه ی سخن گفتن به او نداد.همه مان حتی آن جوان سوری بلافاصله خوابیدیم روی زمین.گلوله ها و زوزکنان به دیوار مقابل ما اصابت کردند!
زهرا زودتر از همه مان برخاست و با اشتیاق گفت:«بابا به ما هم اسلحه بدید!»
حسین نیم نگاهی به من کرد و گفت:«می دونم که مادرتون دو تا شیر مثل خودش رو به سوریه آورده ولی هنوز زوده که شماها اسلحه دست بگیرن. فقط اینجا خیلی باید مواظب خودتون باشید چون که این اطراف پر از تک تیراندازه که با اسلحه ی قناصه ،منتظر فرصتی هستن برای هدف گرفتن شماها.».....
ادامه دارد.....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت یازدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
بعد از خوردن غذا ،به سمت سفارت ایران که در نزدیکی بازار بود حرکت کردیم.
به سفارت که رسیدیم ،حسین گفت: «از اینجا باید برم دنبال کاری ،شمام با ابوحاتم برید به سمت بیروت. اونجا هماهنگی های لازم با دوستان سفارت برای اسکان شما انجام شده. اونجا بمونید و دعا کنید اوضاع آروم بشه تا بتونم خیلی زود بیام پیش شما!»
من هم که دقیقا مثل دخترها مشتاق بودم تا دوباره به سوریه برگردیم و در متن حوادث باشیم ،گفتم: «فردا ماه مبارک شروع می شه ،ما اونجا قصد ده روز می کنیم و بعدش میایم پیش شما.»
حسین که به خوبی کنایه ام را فهمیده بود ،با خوش رویی گفت: «ان شاالله ،سالار!»
مدت زیادی بود که سالار صدایم نکرده بود.
دخترها قصه ی سالار را نمی دانستند.
چند بار پرسیده بودند که چرا بابا شما را سالار صدا می کند اما من طفره می رفتم.سالار قصه ی کودکی ام بود و نمی خواستم به آن روزهای سخت فکر کنم.
نزدیک های عصر بود که از هم جدا شدیم.
حسین رفت و شور و حال را هم از بینمان برد. عصرهای جمعه به خودی خودش دلگیر هست ،حالا حسین رفته بود و هیچ کداممان حال و حوصله ی هیچ چیز را نداشتیم.
هر کدام به سویی چشم دوخته بودیم و زیر لب دعایی را به نیت سلامتی حسین می خواندیم.
ابوحاتم که این پژمردگی ما را دیده بود ،به واسطه ی دلبستگی ای که به حسین داشت ،دلش برای ما سوخت و خواست که تغییری در حال ما ایجاد کند ،برای همین گفت: «می بینید؟ هر چه از دمشق دورتر می شیم اثرات تخریبی جنگ کمتر می شه ،البته این به اون معنی نیست که مسلحین اینجاها نیستن. اونا خیلی از مناطق اطراف دمشق رو هم تصرف کردن مثل همین منطقه ی زبدانی که سر راهمونه.» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت یازدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
بعد از خوردن غذا ،به سمت سفارت ایران که در نزدیکی بازار بود حرکت کردیم.
به سفارت که رسیدیم ،حسین گفت: «از اینجا باید برم دنبال کاری ،شمام با ابوحاتم برید به سمت بیروت. اونجا هماهنگی های لازم با دوستان سفارت برای اسکان شما انجام شده. اونجا بمونید و دعا کنید اوضاع آروم بشه تا بتونم خیلی زود بیام پیش شما!»
من هم که دقیقا مثل دخترها مشتاق بودم تا دوباره به سوریه برگردیم و در متن حوادث باشیم ،گفتم: «فردا ماه مبارک شروع می شه ،ما اونجا قصد ده روز می کنیم و بعدش میایم پیش شما.»
حسین که به خوبی کنایه ام را فهمیده بود ،با خوش رویی گفت: «ان شاالله ،سالار!»
مدت زیادی بود که سالار صدایم نکرده بود.
دخترها قصه ی سالار را نمی دانستند.
چند بار پرسیده بودند که چرا بابا شما را سالار صدا می کند اما من طفره می رفتم.سالار قصه ی کودکی ام بود و نمی خواستم به آن روزهای سخت فکر کنم.
نزدیک های عصر بود که از هم جدا شدیم.
حسین رفت و شور و حال را هم از بینمان برد. عصرهای جمعه به خودی خودش دلگیر هست ،حالا حسین رفته بود و هیچ کداممان حال و حوصله ی هیچ چیز را نداشتیم.
هر کدام به سویی چشم دوخته بودیم و زیر لب دعایی را به نیت سلامتی حسین می خواندیم.
ابوحاتم که این پژمردگی ما را دیده بود ،به واسطه ی دلبستگی ای که به حسین داشت ،دلش برای ما سوخت و خواست که تغییری در حال ما ایجاد کند ،برای همین گفت: «می بینید؟ هر چه از دمشق دورتر می شیم اثرات تخریبی جنگ کمتر می شه ،البته این به اون معنی نیست که مسلحین اینجاها نیستن. اونا خیلی از مناطق اطراف دمشق رو هم تصرف کردن مثل همین منطقه ی زبدانی که سر راهمونه.» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا
#قسمت_یازدهم
#هادی_دلها
نامه باز کردم با همون خط اول اشکم شروع شد
بسم رب الشهدا والصدیقین
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
وتـــماشای تـــــو زیباست اگر بگذارند
مــــن ازاظهار نظرهای دلــــم فهمـــیدم
عشق هم صاحب فتواست اگـر بگذارند
دل سر گشته! من این همه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
سند عقل مشاء است همه می دانند
عشق اما فقط از ما است اگر بگذارند
غضب آلــــوده نگاهم نکنید ای مــــردم!
دل من مال شماهاست اگر بگـــذارند
سلام زینب قشنگم این نامه در حالی مینویسم که یکی دو ساعت به عملیات مانده و تو اورا زمانی میخانی که
اسیر یا شهید شدم
و امیدوارم دومی باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس مردودی و شرمندگی دارم
زینب عزیزاز تر جانم حرفهای مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند
اما در این نامه میخوام در این بانوی محترم بگویم
این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور
از سال ۹۲که لیاقت مدافع بی بی شدن نگرانیم تو بودی
اما این بار که آمده ام دل از تو کندم برای آن که نگران صبر و تحمل تو بودم
این خواهر گرامی انتخاب کردم تا بعد از من مراقب تو باشد
توکل کن به درگاه خداوند و دست به دست خانم رضایی بده تا ادامه این راه زینب وار طی کنه
حرفهایم در آن نوشتم
امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت باشد
دوست دار تو
برادرت حسین
وقتی نامه ای حسین عزیزم تموم شده بود دم خونه بودم
زنگ زدم وارد خونه شدم میخاستم برم تو اتاقم
-سلام
مامان : سلام
زینب جان حسین که رفته توهم که میای میری تو اتاقت
من دلم به کی خوش باشه ؟
زینب :😭😭من خوبم
مامان :الله اکبر مشخصه
زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف حسین اومده
برگشتم کامل سمت مامان یعنی پریدم سمتش
-اسمش چی بود؟
مامان: بهار رضایی
-رضایی ؟
شماره نداد ؟
هیچی نگفت ؟
مامان: آروم باش چرا
تو اتاقه
دویدم سمت اتاقم
شماره خانم رضایی گرفتم
-سلام ببخشید خانم رضایی
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم خوبی خانم گل ؟
با حرف اول خانم رضایی اشکم دراومد
-ممنون 😭😭
خانم رضایی:الهی من بمیرم برای دلت ناهار خوردی؟
-نه
خانم رضایی: عزیزدلم ناهارت بخور
استراحت کن ساعت ۶میام دنبالت
-آخه
خانم رضایی:آخه بی آخه
ناهارت کامل میخوریا
یاعلی
-چشم
یاعلی
#ادامه_دارد...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_یازدهم
#هادی_دلها
نامه باز کردم با همون خط اول اشکم شروع شد
بسم رب الشهدا والصدیقین
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
وتـــماشای تـــــو زیباست اگر بگذارند
مــــن ازاظهار نظرهای دلــــم فهمـــیدم
عشق هم صاحب فتواست اگـر بگذارند
دل سر گشته! من این همه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
سند عقل مشاء است همه می دانند
عشق اما فقط از ما است اگر بگذارند
غضب آلــــوده نگاهم نکنید ای مــــردم!
دل من مال شماهاست اگر بگـــذارند
سلام زینب قشنگم این نامه در حالی مینویسم که یکی دو ساعت به عملیات مانده و تو اورا زمانی میخانی که
اسیر یا شهید شدم
و امیدوارم دومی باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس مردودی و شرمندگی دارم
زینب عزیزاز تر جانم حرفهای مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند
اما در این نامه میخوام در این بانوی محترم بگویم
این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور
از سال ۹۲که لیاقت مدافع بی بی شدن نگرانیم تو بودی
اما این بار که آمده ام دل از تو کندم برای آن که نگران صبر و تحمل تو بودم
این خواهر گرامی انتخاب کردم تا بعد از من مراقب تو باشد
توکل کن به درگاه خداوند و دست به دست خانم رضایی بده تا ادامه این راه زینب وار طی کنه
حرفهایم در آن نوشتم
امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت باشد
دوست دار تو
برادرت حسین
وقتی نامه ای حسین عزیزم تموم شده بود دم خونه بودم
زنگ زدم وارد خونه شدم میخاستم برم تو اتاقم
-سلام
مامان : سلام
زینب جان حسین که رفته توهم که میای میری تو اتاقت
من دلم به کی خوش باشه ؟
زینب :😭😭من خوبم
مامان :الله اکبر مشخصه
زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف حسین اومده
برگشتم کامل سمت مامان یعنی پریدم سمتش
-اسمش چی بود؟
مامان: بهار رضایی
-رضایی ؟
شماره نداد ؟
هیچی نگفت ؟
مامان: آروم باش چرا
تو اتاقه
دویدم سمت اتاقم
شماره خانم رضایی گرفتم
-سلام ببخشید خانم رضایی
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم خوبی خانم گل ؟
با حرف اول خانم رضایی اشکم دراومد
-ممنون 😭😭
خانم رضایی:الهی من بمیرم برای دلت ناهار خوردی؟
-نه
خانم رضایی: عزیزدلم ناهارت بخور
استراحت کن ساعت ۶میام دنبالت
-آخه
خانم رضایی:آخه بی آخه
ناهارت کامل میخوریا
یاعلی
-چشم
یاعلی
#ادامه_دارد...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_یازدهم
#فصل_چهلم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل چهلم می باشد)
روزی یکی از همسایه ها که حسین را توی پارک مشغول بازی با سارا دیده بود ،گفت: «خانم نوروزی ،خوش به حالت ،شوهر من که نیروی حاج آقاس ،وقتی که می آد خونه ،حال نداره با ما صحبت کنه ،چه برسه به بازی با بچه ها ،گاهی بهش می گم ،کار تو بیشتره یا جانشین بسیج کشور؟ »
باز هم برایم خبر تازه بود اما هیچ به روی خودم نیاوردم که من از زبان شما و الآن دارم می شنوم که شوهرم جانشین نیروی مقاومت شده و من فکر می کردم که هنوز معاون هماهنگ کننده ی نیروی زمینی سپاهه.
برخلاف گذشته ها که این موضوعات ،زمینه ی پرسش یا گلایه ی من از حسین می شد ،ذهنم درگیر آن موضوع نشد و بیشتر به حرف خانم همسایه فکر می کردم که چطور می شود کسی در این جایگاه برای سرگرمی بچه هایش این قدر وقت بگذارد ؟
توجه حسین به بچه ها ،تنها به بازی و سرگرمی و پیگیری درس هایشان معطوف نمی شد.
به هر بهانه ای برایشان هدیه ای می خرید. از هدیه ی جشن تولد بگیر تا هدیه ی جشن تکلیف ،تا هدیه ی نمره ی قبولی آخر سال و ... .
سارا که به سن تکلیف رسید ،دیگر سنگ تمام گذاشت.
یک جفت گوشواره ،یک دستبند ،یک انگشتر و یک چادر نماز و سجاده هدیه داد بهش .
(برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.)
#خداحافظ_سالار
#قسمت_یازدهم
#فصل_چهلم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل چهلم می باشد)
روزی یکی از همسایه ها که حسین را توی پارک مشغول بازی با سارا دیده بود ،گفت: «خانم نوروزی ،خوش به حالت ،شوهر من که نیروی حاج آقاس ،وقتی که می آد خونه ،حال نداره با ما صحبت کنه ،چه برسه به بازی با بچه ها ،گاهی بهش می گم ،کار تو بیشتره یا جانشین بسیج کشور؟ »
باز هم برایم خبر تازه بود اما هیچ به روی خودم نیاوردم که من از زبان شما و الآن دارم می شنوم که شوهرم جانشین نیروی مقاومت شده و من فکر می کردم که هنوز معاون هماهنگ کننده ی نیروی زمینی سپاهه.
برخلاف گذشته ها که این موضوعات ،زمینه ی پرسش یا گلایه ی من از حسین می شد ،ذهنم درگیر آن موضوع نشد و بیشتر به حرف خانم همسایه فکر می کردم که چطور می شود کسی در این جایگاه برای سرگرمی بچه هایش این قدر وقت بگذارد ؟
توجه حسین به بچه ها ،تنها به بازی و سرگرمی و پیگیری درس هایشان معطوف نمی شد.
به هر بهانه ای برایشان هدیه ای می خرید. از هدیه ی جشن تولد بگیر تا هدیه ی جشن تکلیف ،تا هدیه ی نمره ی قبولی آخر سال و ... .
سارا که به سن تکلیف رسید ،دیگر سنگ تمام گذاشت.
یک جفت گوشواره ،یک دستبند ،یک انگشتر و یک چادر نماز و سجاده هدیه داد بهش .
(برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.)
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_یازدهم
🔹 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
🔹 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
🔹 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
🔹 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
🔹 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
🔹 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
🔹 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
🔹 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_یازدهم
🔹 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
🔹 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
🔹 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
🔹 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
🔹 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
🔹 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
🔹 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
🔹 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
🔸 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
🔸 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
🔸 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
🔸 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
🔸 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
🔸 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
🔸 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
🔸 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
🔸 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
🔸 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
🔸 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
🔸 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
🔸 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
🔸 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
🔸 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
🔸 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
🔸 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
🔸 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚
#آدم_و_حوا
#قسمت_یازدهم ❤️
امیرمهدي – کی تموم می شه ؟
می دونستم منظورش مدت صیغه ست . یعنی انقدر در عذاب بود که دلش می خواست زودتر تموم بشه؟
کلافه بود . و این رو تو تموم حرکاتش حس می کردم .
من باعث این همه کلافگی بودم .
با صداي آقا فتاح نگاه از راه رفتن کلافه ش گرفتم .
فتاح – چی شده مهندس ؟ چرا نگرانی ؟
تازه برگشته بود . و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید .
امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح .
بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من .
امیرمهدي – بهتر شدین ؟
نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم .
من – بله . بهترم .
نباید اون کار رو می کردم . بنده ي خدا ازم فرار کرد . چی کار می خواستم بکنم ؟
رفتم و گوشه اي نشستم .
انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست .
نه اون حرفی زد و نه من . امیرمهدي رو نمی دونم تو چه فکري بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟ به چی می رسیدم ؟ نهایتاً درمونده ش می کردم . یا به زانو درش می آوردم در مقابل غریضه ش ! بعد چی ؟ به قول امیرمهدي به چه نتیجه اي می رسیدم ؟
نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم . تا زمانی که صیغه باطل می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود .
عذاب وجدان داشتم . مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر می فهمیدن چه کاري می خواستم انجام بدم بازم بهم اعتماد می کردن ؟
یا پویایی که می خواستم بهش جواب بله بدم ! چه فکري پیش خودش می کرد ؟
امیرمهدي راست می گفت . ما تو شرایط بد و براي کمک به هم محرم شدیم . امیرمهدي راست می گفت..
#قسمت_یازدهم ❤️
امیرمهدي – کی تموم می شه ؟
می دونستم منظورش مدت صیغه ست . یعنی انقدر در عذاب بود که دلش می خواست زودتر تموم بشه؟
کلافه بود . و این رو تو تموم حرکاتش حس می کردم .
من باعث این همه کلافگی بودم .
با صداي آقا فتاح نگاه از راه رفتن کلافه ش گرفتم .
فتاح – چی شده مهندس ؟ چرا نگرانی ؟
تازه برگشته بود . و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید .
امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح .
بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من .
امیرمهدي – بهتر شدین ؟
نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم .
من – بله . بهترم .
نباید اون کار رو می کردم . بنده ي خدا ازم فرار کرد . چی کار می خواستم بکنم ؟
رفتم و گوشه اي نشستم .
انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست .
نه اون حرفی زد و نه من . امیرمهدي رو نمی دونم تو چه فکري بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟ به چی می رسیدم ؟ نهایتاً درمونده ش می کردم . یا به زانو درش می آوردم در مقابل غریضه ش ! بعد چی ؟ به قول امیرمهدي به چه نتیجه اي می رسیدم ؟
نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم . تا زمانی که صیغه باطل می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود .
عذاب وجدان داشتم . مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر می فهمیدن چه کاري می خواستم انجام بدم بازم بهم اعتماد می کردن ؟
یا پویایی که می خواستم بهش جواب بله بدم ! چه فکري پیش خودش می کرد ؟
امیرمهدي راست می گفت . ما تو شرایط بد و براي کمک به هم محرم شدیم . امیرمهدي راست می گفت..