کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
Forwarded from سادات شریفی
بسم رب الشهدا


#قسمت_پنجاهم
#هادی_دلها


تو فرودگاه نشسته بودیم با بهار و عطیه حرف میزدیم


عطیه: از این سفر بهره کافی ببر طوری که برگشتی دیگه بی تابی هات برای حسین کم شده باشه


بهار:خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داره برای شناخت محسن

عطیه : خیلی دعام کنید تو حرم
بی بی
عه آقا محسن داره میاد این سمت
من برم پیش محمد
باهم میایم اینجا

بهار :باشه برو آفرین دخترم


محسن :سلام خوب هستید؟
خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید


-سلام ممنون شما خوبی ؟
زخم کتف شما بهتره ؟
ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم


محسن :خانم عطایی فر حالتون خوبه ؟
حس حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم
مخصوصا که از رفقام جا موندم
ان شاالله که منطقه شهادت حسین هم بریم

-ان شاالله 😭


وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت یه متن بنویسم برای حسین بنویسم ؟

بهار:بنویس عزیزدلم


گوشی حسین درآوردم تو اینستا نوشتم


برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم
تمامی بامن باش
تا حضورت را حس کنم
آخ نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم

در حرم حضرت رقیه ،بی بی زینب منتظرم باش



وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده

شماره صندلی من اینطوری بود

من ،بهار ،محسن بود

من از خجالت سرخ شده بودم
مخصوصا وقتی بهار گفت

بلکم این سفر زبان شما دو تا باز کنه

محسن زیر لب گفت :ان شاالله

بعداز چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم
اول مزار شهدای لبنانی زیارت میکردیم
بعد بصورت زمینی اعزام مقتل عزیزانمان میشدیم


آغاز سال ۹۶‌در کنار مزار شهیدان عماد و جهاد مغنیه خیلی وصف ناپذیری بهمون القا کرد

اونشب در لبنان موندیم
و فردا راهی سوریه شدیم


زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود

افراد اتوبوس راهی سرزمین بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود

فرزندان شهدای همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن پدر کیلومتر ها آن طرف در سوریه بود
و همزمان با کلمه"" بابا """ نعش پدر آمده بود
حالا قرار بود محل عروج پدر ببیند

شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت
یقیین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده


وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم

هرکداممان عکسهای عزیزانمان در این حرم زیبا دیده بودیم

و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود

سراغ محلی رفتم که حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت


یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود

غمناکترین بخشش آنجا بود که دخترکوچکی را دیدم که چادر مادرش میکشید و با گریه میگفت تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست 😭😭😭

و مادر مانده بود چ جوابی بدهد


از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم

-اسم چیه خانمی ؟

**حنانه

-چ اسم قشنگی
بامن دوست میشی حنانه خانم ؟

حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :اخه تو که خیلی بزرگی
ولی باشه

اسمت چیه ؟

-زینب

‌حنانه :اسم توهم قشنگه

-حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من ی چیزی برات تعریف کنم

حنانه :باشه

-گریه میکردی بابات میخواستی ؟

حنانه :اوهوم
اوهوم
آخه مامان گفته بود بابا اینجاست
ولی دروغ گفته انگار

-مامانا ک دروغ نمیگن
به منم گفتن داداشم اینجاست
میدونی بابای تو ،داداش من آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته
الانم دور همین حرم میچرخن
چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون

دیگه گریه نکنیا
گریه ک کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن


حنانه :یعنی بابایی الان منو میبنه ؟

-اره ولی شب میاد پیشت
که آدم بد خوابن دیگه نمیتونن عمه جون اذیت کنن


حنانه :اوهوم
اوهوم


#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_پنجاهم

🔹 دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود.

آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»

🔹 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»

بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»

🔹 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را می‌داد.

از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.

🔹 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.

در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.

🔹 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود.

محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزب‌الله به زیارت برویم.

🔹 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم.

از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.

🔹 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»

دیدن حرمی که به ظلم #تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»

🔹 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»

و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم.

🔹 بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.

مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»

🔹 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»...

#پایان

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊