❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 8
#قسمت_هشتم
🍃《چشم هایش روي هم نمی رفت. خوابش نمیبرد. به چشم هاي منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم هاي او چه رنگی اند، قهوه اي میشی یا سبز؟
انگار رنگ عوض میکردند.
💟دست هاي او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ي تلخی کرد.
دو تا شست هاي منوچهر هم اندازه نبودند.
یکی از آنها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود.
منوچهر میگفت: "همه دوتا شست دارند من یک شست دارم یک هفتاد!".
⚘می خواست همه ي آنها را در ذهنش نگه دارد.
لازمش می شد.
منوچهر گفت: "فقط یک چیز توی دنیا میتواند مرا از تو جدا کند ... یک عشق دیگر، عشق به خدا، همین".
🖊فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: "قول بده زیاد برایم بنویسی."
اما منوچهر از نوشتن زیاد خوشش نمی آمد.
جنگ هم که فرصتی برای این کارها نمی گذاشت.
آهسته گفت: "حداقل یک خط".
💯منوچهر دست فرشته را که بین دست هایش بود فشار داد. قول داد که بنویسد،تا آن جا که می تواند...》
🌟زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامش میرسید یا صداش رو از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم. نامه ها رو رسول یا دوستاش که از منطقه می اومدن میاردن و نامه هاي من و وسایلی رو که براش میذاشتم کنار می رسوندن به دستش.
🎀رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران.دوتا ماشین شدیم و بردیمشون پادگان.
منوچهر هر دقیقه کنار یکیمون بود.
پیش من می ایستاد،
دستش رو می انداخت دور گردن پدرم،
مادرش رو می بوسید....
می خواست پیش تک تکمون باشه.
🚃ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند.
همه ی اینها یک طرف تنها برگشتن به خونه یک طرف.
اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر.
تحمل اینکه تنها برگردم رو نداشتم. با مریم برگشتیم...
مریم زار میزد....
💘من سعی می کردم بی صدا گریه کنم...
میریختم توي خودم. وقتی رسیدم خونه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست. دیگه رفت. از این میترسیدم ...
💯منوچهر شش ماه نیومد.
من سال چهارم بودم مدرسه نمی رفتم.
فقط امتحان ها رو می دادم.
سرم به بسیج و امدادگري گرم بود.
با دوستام می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها رو می آوردن اونجا .
🔥یک بار مجروحی رو آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش.
به دوستم گفتم: "من الان اینها رو میبینم....
حالا کی منوچهر رو میبینه؟"
روحیه ام رو باختم اون روز دیگه نرفتم بیمارستان....
🌸《منوچهر کجا بود؟حالش چطور بود؟چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند.
پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت.
گل ها چشم فرشته را گرفته بود.
منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند!
همه ي گل ها را براي فرشته خریده بود!
🌻چه قدر گل نرگس برایش می آورد!
هر بار میدید می خرید!!
می شد روزي چند دسته برایش می آورد...
❣می گفت: "مثل خودت سرما را دوست دارند."
اما سرماي آن سال گزنده بود.
همه چیز به نظرش دلگیر می آمد.
سپیده میزد،دلش تنگ می شد...
دم غروب،دلش تنگ می شد....
هوا ابری می شد،دلش تنگ می شد...
عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشت.》
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 8
#قسمت_هشتم
🍃《چشم هایش روي هم نمی رفت. خوابش نمیبرد. به چشم هاي منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم هاي او چه رنگی اند، قهوه اي میشی یا سبز؟
انگار رنگ عوض میکردند.
💟دست هاي او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ي تلخی کرد.
دو تا شست هاي منوچهر هم اندازه نبودند.
یکی از آنها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود.
منوچهر میگفت: "همه دوتا شست دارند من یک شست دارم یک هفتاد!".
⚘می خواست همه ي آنها را در ذهنش نگه دارد.
لازمش می شد.
منوچهر گفت: "فقط یک چیز توی دنیا میتواند مرا از تو جدا کند ... یک عشق دیگر، عشق به خدا، همین".
🖊فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: "قول بده زیاد برایم بنویسی."
اما منوچهر از نوشتن زیاد خوشش نمی آمد.
جنگ هم که فرصتی برای این کارها نمی گذاشت.
آهسته گفت: "حداقل یک خط".
💯منوچهر دست فرشته را که بین دست هایش بود فشار داد. قول داد که بنویسد،تا آن جا که می تواند...》
🌟زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامش میرسید یا صداش رو از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم. نامه ها رو رسول یا دوستاش که از منطقه می اومدن میاردن و نامه هاي من و وسایلی رو که براش میذاشتم کنار می رسوندن به دستش.
🎀رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران.دوتا ماشین شدیم و بردیمشون پادگان.
منوچهر هر دقیقه کنار یکیمون بود.
پیش من می ایستاد،
دستش رو می انداخت دور گردن پدرم،
مادرش رو می بوسید....
می خواست پیش تک تکمون باشه.
🚃ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند.
همه ی اینها یک طرف تنها برگشتن به خونه یک طرف.
اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر.
تحمل اینکه تنها برگردم رو نداشتم. با مریم برگشتیم...
مریم زار میزد....
💘من سعی می کردم بی صدا گریه کنم...
میریختم توي خودم. وقتی رسیدم خونه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست. دیگه رفت. از این میترسیدم ...
💯منوچهر شش ماه نیومد.
من سال چهارم بودم مدرسه نمی رفتم.
فقط امتحان ها رو می دادم.
سرم به بسیج و امدادگري گرم بود.
با دوستام می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها رو می آوردن اونجا .
🔥یک بار مجروحی رو آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش.
به دوستم گفتم: "من الان اینها رو میبینم....
حالا کی منوچهر رو میبینه؟"
روحیه ام رو باختم اون روز دیگه نرفتم بیمارستان....
🌸《منوچهر کجا بود؟حالش چطور بود؟چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند.
پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت.
گل ها چشم فرشته را گرفته بود.
منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند!
همه ي گل ها را براي فرشته خریده بود!
🌻چه قدر گل نرگس برایش می آورد!
هر بار میدید می خرید!!
می شد روزي چند دسته برایش می آورد...
❣می گفت: "مثل خودت سرما را دوست دارند."
اما سرماي آن سال گزنده بود.
همه چیز به نظرش دلگیر می آمد.
سپیده میزد،دلش تنگ می شد...
دم غروب،دلش تنگ می شد....
هوا ابری می شد،دلش تنگ می شد...
عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشت.》
🍁@ferdosmahale🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
یاد غربت و ماتم آن روزها افتادم، زیر لب شروع کردم به خواندن آیه الکرسی. دخترها اما هیجان زده از موقعیت مسلحین پرسیدند و پدرشان که می دانست دخترانش مثل خود او با ترس بیگانه اند، حرف آخر را همان اول زد«تقریبا همه جا دست اوناست، تا پشت کاخ ریاست جمهوری بشار اسد هم اومدن!»
به دخترها نگاه کردم تا ببینم تصور همیشگی ام در مورد آن ها درست بوده است یا اینکه اشتباه می کردم و شرایط امن ایران بوده که باعث می شده هیچ گاه ترس را در چهره ی آن ها نبینم. اما باز هم مثل همیشه واهمه ای در وجودشان نبود. برعکس گویی مشتاق برای ورود به صحنه های خطرناک تر در چهره شان نمایان بود.
وارد شهر شدیم. شهر اگرچه خالی از سکنه نبود اما شکل و شمایل یک شهر کاملا جنگ زده را داشت؛تیرهای برق خمیده، سیم ها و کابل ها آویزان و بریده، کرکره ی مغازه ها پایین یا مچاله، درختان اکالیپتوس خیابان ها هم با چترهای شکسته شان گویی که صاعقه خورده بودند، کمتر کسی در پیاده روها تردد می کرد و اغلب خودروهایی هم که توی خیابان ها حرکت می کردند یا ماشین های نظامی بودند یا آمبولانس ها. وقتی ماشین ما از کنار خیابانی اصلی که نزدیک کاخ بشار اسد گذشت، صدای تیراندازهایی ممتد از دور به گوشمان خورد. حسین پایش را روی پدال گاز فشار داد تا سریع تر از آن منطقه دور شویم و گفت:«بچه ها!می دونید این سروصداها به خاطر چیه؟!»زهرا و سارا سکوت کردند، منتظر بودند تا پدرشان خبری از درگیری های اطراف کاخ بدهد اما او با خنده ای که پنهانش می کرد، خیلی جدی گفت:«مسلحین خبر دار شدند که شما اومدید، می خوان بهتون خیر مقدم بگن، البته به زبون خودشون.»
دخترها که انتظار چنین جوابی نداشتند، از بودن جوان سوری توی ماشین غافل شدند و زدند زیر خنده! همان روحیه ی شجاعت و نترسی حسین مثل خون توی رگ و ریشه شان جاری بود. آن ها بدون اینکه جنگ و سختی هایش را تجربه کرده باشند، خودشان را برای هر شرایطی آماده کرده بودند و حالا فارغ از همه ی خطرات اطراف، غرق در شادی بودند .....
ادامه دارد .....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
یاد غربت و ماتم آن روزها افتادم، زیر لب شروع کردم به خواندن آیه الکرسی. دخترها اما هیجان زده از موقعیت مسلحین پرسیدند و پدرشان که می دانست دخترانش مثل خود او با ترس بیگانه اند، حرف آخر را همان اول زد«تقریبا همه جا دست اوناست، تا پشت کاخ ریاست جمهوری بشار اسد هم اومدن!»
به دخترها نگاه کردم تا ببینم تصور همیشگی ام در مورد آن ها درست بوده است یا اینکه اشتباه می کردم و شرایط امن ایران بوده که باعث می شده هیچ گاه ترس را در چهره ی آن ها نبینم. اما باز هم مثل همیشه واهمه ای در وجودشان نبود. برعکس گویی مشتاق برای ورود به صحنه های خطرناک تر در چهره شان نمایان بود.
وارد شهر شدیم. شهر اگرچه خالی از سکنه نبود اما شکل و شمایل یک شهر کاملا جنگ زده را داشت؛تیرهای برق خمیده، سیم ها و کابل ها آویزان و بریده، کرکره ی مغازه ها پایین یا مچاله، درختان اکالیپتوس خیابان ها هم با چترهای شکسته شان گویی که صاعقه خورده بودند، کمتر کسی در پیاده روها تردد می کرد و اغلب خودروهایی هم که توی خیابان ها حرکت می کردند یا ماشین های نظامی بودند یا آمبولانس ها. وقتی ماشین ما از کنار خیابانی اصلی که نزدیک کاخ بشار اسد گذشت، صدای تیراندازهایی ممتد از دور به گوشمان خورد. حسین پایش را روی پدال گاز فشار داد تا سریع تر از آن منطقه دور شویم و گفت:«بچه ها!می دونید این سروصداها به خاطر چیه؟!»زهرا و سارا سکوت کردند، منتظر بودند تا پدرشان خبری از درگیری های اطراف کاخ بدهد اما او با خنده ای که پنهانش می کرد، خیلی جدی گفت:«مسلحین خبر دار شدند که شما اومدید، می خوان بهتون خیر مقدم بگن، البته به زبون خودشون.»
دخترها که انتظار چنین جوابی نداشتند، از بودن جوان سوری توی ماشین غافل شدند و زدند زیر خنده! همان روحیه ی شجاعت و نترسی حسین مثل خون توی رگ و ریشه شان جاری بود. آن ها بدون اینکه جنگ و سختی هایش را تجربه کرده باشند، خودشان را برای هر شرایطی آماده کرده بودند و حالا فارغ از همه ی خطرات اطراف، غرق در شادی بودند .....
ادامه دارد .....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
درست است که ترس و دلهره در چشم تک تک آدم هایی که در بازار بودند موج می زد اما به هر حال برای کسی که از زینبیه می آمد و اوضاع و احوال آن منطقه را دیده بود ،همین رفت و آمد مردم ولو کاملا غیر عادی و جلوه ی آرام تر و امن تری را در ذهن متبادر می کرد.
از داخل همان بازار عبور کردیم و رسیدیم به حرم حضرت رقیه.
از دور چند نفری را توی حیاط حرم دیدم ،انگار واقعا اینجا امن تر از زینبیه بود.
وارد صحن که شدیم ،پر از کفش بود ،از دمپایی های بندانگشتی عربی گرفته تا کفش های لنگه به لنگه ی کودکان.
اما کنار ضریح خبری از همهمه ی زائران نبود.گاه گاهی صدای تیری از دور به گوش می رسید که نشان از آن بود که این امنیت نسبی هم به شدت در معرض تهدید است.
نزدیک اذان ظهر بود و ما مجبور شدیم تا زیارتمان را مختصر کنیم چون باید طوری تنظیم می کردیم تا حسین به کار مهمی که داشت برسد و هم وقت کافی برای رفتن ما به بیروت وجود داشته باشد.
بعد از زیارت که داخل حیاط شدم ،صحن شلوغ تر شده بود. حسین پیشنهاد داد که نماز را همان جا و در کنار عده ی کمی که برای اقامه ی نماز آمده بودند به جا آوریم.
بعد از نماز ،بلافاصله پا شدیم رفتیم سمت ماشین. ابو حاتم داشت با آن دو نفر که پشت تویوتا بودند صحبت می کرد. با دیدن ما ،هر سه شان سلام دادند و سرهایشان را پایین انداختند.
حسین به سمت آن ها رفت و بعد از جواب سلام ،زیارت قبول و خسته نباشی به آن ها گفت. بعد هم چند کلامی آهسته با آن ها صحبت کرد.
احساس می کردم حسین وظایفی دارد برای خودش و من هم وظیفه ای برای خودم ،به همین خاطر هیچ چیز به ذهنم خطور نکرد که باید بفهمم که چه صحبتی بین آن ها رد و بدل شده است ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
درست است که ترس و دلهره در چشم تک تک آدم هایی که در بازار بودند موج می زد اما به هر حال برای کسی که از زینبیه می آمد و اوضاع و احوال آن منطقه را دیده بود ،همین رفت و آمد مردم ولو کاملا غیر عادی و جلوه ی آرام تر و امن تری را در ذهن متبادر می کرد.
از داخل همان بازار عبور کردیم و رسیدیم به حرم حضرت رقیه.
از دور چند نفری را توی حیاط حرم دیدم ،انگار واقعا اینجا امن تر از زینبیه بود.
وارد صحن که شدیم ،پر از کفش بود ،از دمپایی های بندانگشتی عربی گرفته تا کفش های لنگه به لنگه ی کودکان.
اما کنار ضریح خبری از همهمه ی زائران نبود.گاه گاهی صدای تیری از دور به گوش می رسید که نشان از آن بود که این امنیت نسبی هم به شدت در معرض تهدید است.
نزدیک اذان ظهر بود و ما مجبور شدیم تا زیارتمان را مختصر کنیم چون باید طوری تنظیم می کردیم تا حسین به کار مهمی که داشت برسد و هم وقت کافی برای رفتن ما به بیروت وجود داشته باشد.
بعد از زیارت که داخل حیاط شدم ،صحن شلوغ تر شده بود. حسین پیشنهاد داد که نماز را همان جا و در کنار عده ی کمی که برای اقامه ی نماز آمده بودند به جا آوریم.
بعد از نماز ،بلافاصله پا شدیم رفتیم سمت ماشین. ابو حاتم داشت با آن دو نفر که پشت تویوتا بودند صحبت می کرد. با دیدن ما ،هر سه شان سلام دادند و سرهایشان را پایین انداختند.
حسین به سمت آن ها رفت و بعد از جواب سلام ،زیارت قبول و خسته نباشی به آن ها گفت. بعد هم چند کلامی آهسته با آن ها صحبت کرد.
احساس می کردم حسین وظایفی دارد برای خودش و من هم وظیفه ای برای خودم ،به همین خاطر هیچ چیز به ذهنم خطور نکرد که باید بفهمم که چه صحبتی بین آن ها رد و بدل شده است ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا
#قسمت_هشتم
#هادی_دلها
🔹راوی دانای کل
خانواده عطایی فر دور هم نشسته بودن
مادر:حسین جان پسرم
حسین :جانم مادر
مادر:حسین جان بهمن ان شاالله ۲۵سالت میشه
حسین :خب 😳
-اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات
غذا پرید تو گلو حسین
حسین :نه مادر اصلا من ده روز دیگه عازمم
اجازه بدید برم اگه صحیح سالم برگشتم
چشم
زینب :مگه نیایی داداش😭
حسین:بالاخره جنگه دیگه
زینب دیگه ناهار نخورد بعداز ناهار حسین از خونه زد بیرون
اول یه تابلو گرفت
شماره خانم ..... گرفت
حسین :سلام خواهر
بله
من نیم ساعت دیگه پیش شمام
نیم ساعت بعد حسین به محل قرار که معراج الشهدا بود رسید
همه بچه ها بودن
با تک تکشون خداحافظی کرد اما با خانم*** یه کار دیگه داشت
.: سلام اخوی
زینب خوبه ؟
حسین :براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم
اینم ی نامه و تابلو
شماره شما نوشتم اگه جانباز یا اسیر شدم با شما تماس بگیرن
خواهرم جان شما و جان زینب
دوست دارم خیلی مراقبش باشید
*:ان شالله شهید میشی😭
حسین :از زینب دل کندم ولی نگرانشم مواظبش باشید
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_هشتم
#هادی_دلها
🔹راوی دانای کل
خانواده عطایی فر دور هم نشسته بودن
مادر:حسین جان پسرم
حسین :جانم مادر
مادر:حسین جان بهمن ان شاالله ۲۵سالت میشه
حسین :خب 😳
-اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات
غذا پرید تو گلو حسین
حسین :نه مادر اصلا من ده روز دیگه عازمم
اجازه بدید برم اگه صحیح سالم برگشتم
چشم
زینب :مگه نیایی داداش😭
حسین:بالاخره جنگه دیگه
زینب دیگه ناهار نخورد بعداز ناهار حسین از خونه زد بیرون
اول یه تابلو گرفت
شماره خانم ..... گرفت
حسین :سلام خواهر
بله
من نیم ساعت دیگه پیش شمام
نیم ساعت بعد حسین به محل قرار که معراج الشهدا بود رسید
همه بچه ها بودن
با تک تکشون خداحافظی کرد اما با خانم*** یه کار دیگه داشت
.: سلام اخوی
زینب خوبه ؟
حسین :براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم
اینم ی نامه و تابلو
شماره شما نوشتم اگه جانباز یا اسیر شدم با شما تماس بگیرن
خواهرم جان شما و جان زینب
دوست دارم خیلی مراقبش باشید
*:ان شالله شهید میشی😭
حسین :از زینب دل کندم ولی نگرانشم مواظبش باشید
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل ششم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این قسمت آخر فصل ششم می باشد)
بوی تعفن جنازه ها ،مشام را می آرزد. لاشه ی گاو و گوسفندها ،گوشه و کنار باد کرده بودند و پشه ها و زنبورها دور و برشان وز وز می کردند. درب خانه ها همه باز بودند. زن ها فرصت نکرده بودند ،حتی لباس هایشان را از روی بند رخت ،بردارند. چند ماشین توی پارکینگ زیر آوار سنگ و آهن مچاله شده بودند و موج انفجار ،عروسکی مو طلایی را پرتاب کرده بود روی سقف به زمین چسبیده ی یک ماشین.
به حرم رسیدیم. داخل حرم به قدری سرد بود که دندان هایمان به هم می خورد.
چند نفر زیارت می کردند و یکی روضه می خواند. از سرما نمی توانستم بنشینم. انگشت پاهایم مثل یک قالب یخ شده بود و سرما از انگشتانم بالا می آمد ،تا آنجا که حس می کردم خون توی رگ هایم یخ زده ،حتی حس می کردم که دانه های اشک روی گونه هایم دارد یخ می زند.
همه ی این سختی ها و سردی ها با گرمی و دیدن ضریح ایستاده ی حضرت زینب و حضرت رقیه قابل تحمل شده بود.
پس از زیارت ،ذکر «قل هو الله احد» گرفتم. تا صدای اذان آمد.
مصلی از حرم حضرت رقیه فاصله داشت.
برای نماز بیرون آمدیم که سارا گفت: «مامان ،یه لنگه ی کفشم نیست.»
لرز و سرما دوباره به تنمان برگشت. چرخیدم تا لنگه ی کفش را که زیر برف و یخ مانده بود پیدا کردم ،سارا داشت از سرما گریه می کرد.
خودمان را به محل نماز رساندیم و به نماز جماعت رسیدیم و ناگهان حسین را کنارمان دیدیم و جان به تنمان برگشت و گرم شدیم.
پس از نماز چند ماشین ،مثل کاروان پشت سر هم ،قطار کشیدند.
سارا گردن حسین را که درد می کرد ماساژ داد و پرسید: «این همه ماشین کجا قراره برن؟»
حسین گفت: «فرودگاه ،قراره 48 نفر آزاد شده رو بدرقه کنیم.»
از زینبیه دور شدیم و ماشین ها از هم فاصله گرفتند که البته بی دلیل نبود. در مسیر فرودگاه ،حسین مثل اولین بار که سوارمان کرد ،پایش را روی گاز گذاشت.
دیگر بلد شده بودیم که اینجا ناامن است و تک تیراندازها در مسیر فرودگاه در کمین اند.
رگبار تیربار سنگین که به طرفمان گرفته شد ،من کمی ترسیدم و طبق معمول دخترها خندیدند و حسین تخته گاز کرد تا به فرودگاه رسیدیم.
صحنه ای دیدنی بود. اسرا حمام رفته بودند و لباس نو پوشیده بودند. چند گوسفند جلوی پایشان قربانی شد. تعدادی از آن ها روی دست و پای حسین افتادند. حسین تک تکشان را بوسید و بدرقه کرد. وقتی هواپیما از فرودگاه بلند شد ،جماعت حاضر صلوات و تکبیر فرستادند.
دفتر یادداشتم را باز کردم و گوشه اش نوشتم: «در آخرین روزهای ماه صفر و در آستانه ی شهادت پیامبر (ص) و امام مجتبی علیه السلام و امام رضا علیه السلام ،48 اسیر ایرانی با عنایت ائمه آزاد شدند.
خدایا ،مردم در بند سوریه ،کی از چنگال تکفیری ها آزاد می شوند ؟» ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل ششم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این قسمت آخر فصل ششم می باشد)
بوی تعفن جنازه ها ،مشام را می آرزد. لاشه ی گاو و گوسفندها ،گوشه و کنار باد کرده بودند و پشه ها و زنبورها دور و برشان وز وز می کردند. درب خانه ها همه باز بودند. زن ها فرصت نکرده بودند ،حتی لباس هایشان را از روی بند رخت ،بردارند. چند ماشین توی پارکینگ زیر آوار سنگ و آهن مچاله شده بودند و موج انفجار ،عروسکی مو طلایی را پرتاب کرده بود روی سقف به زمین چسبیده ی یک ماشین.
به حرم رسیدیم. داخل حرم به قدری سرد بود که دندان هایمان به هم می خورد.
چند نفر زیارت می کردند و یکی روضه می خواند. از سرما نمی توانستم بنشینم. انگشت پاهایم مثل یک قالب یخ شده بود و سرما از انگشتانم بالا می آمد ،تا آنجا که حس می کردم خون توی رگ هایم یخ زده ،حتی حس می کردم که دانه های اشک روی گونه هایم دارد یخ می زند.
همه ی این سختی ها و سردی ها با گرمی و دیدن ضریح ایستاده ی حضرت زینب و حضرت رقیه قابل تحمل شده بود.
پس از زیارت ،ذکر «قل هو الله احد» گرفتم. تا صدای اذان آمد.
مصلی از حرم حضرت رقیه فاصله داشت.
برای نماز بیرون آمدیم که سارا گفت: «مامان ،یه لنگه ی کفشم نیست.»
لرز و سرما دوباره به تنمان برگشت. چرخیدم تا لنگه ی کفش را که زیر برف و یخ مانده بود پیدا کردم ،سارا داشت از سرما گریه می کرد.
خودمان را به محل نماز رساندیم و به نماز جماعت رسیدیم و ناگهان حسین را کنارمان دیدیم و جان به تنمان برگشت و گرم شدیم.
پس از نماز چند ماشین ،مثل کاروان پشت سر هم ،قطار کشیدند.
سارا گردن حسین را که درد می کرد ماساژ داد و پرسید: «این همه ماشین کجا قراره برن؟»
حسین گفت: «فرودگاه ،قراره 48 نفر آزاد شده رو بدرقه کنیم.»
از زینبیه دور شدیم و ماشین ها از هم فاصله گرفتند که البته بی دلیل نبود. در مسیر فرودگاه ،حسین مثل اولین بار که سوارمان کرد ،پایش را روی گاز گذاشت.
دیگر بلد شده بودیم که اینجا ناامن است و تک تیراندازها در مسیر فرودگاه در کمین اند.
رگبار تیربار سنگین که به طرفمان گرفته شد ،من کمی ترسیدم و طبق معمول دخترها خندیدند و حسین تخته گاز کرد تا به فرودگاه رسیدیم.
صحنه ای دیدنی بود. اسرا حمام رفته بودند و لباس نو پوشیده بودند. چند گوسفند جلوی پایشان قربانی شد. تعدادی از آن ها روی دست و پای حسین افتادند. حسین تک تکشان را بوسید و بدرقه کرد. وقتی هواپیما از فرودگاه بلند شد ،جماعت حاضر صلوات و تکبیر فرستادند.
دفتر یادداشتم را باز کردم و گوشه اش نوشتم: «در آخرین روزهای ماه صفر و در آستانه ی شهادت پیامبر (ص) و امام مجتبی علیه السلام و امام رضا علیه السلام ،48 اسیر ایرانی با عنایت ائمه آزاد شدند.
خدایا ،مردم در بند سوریه ،کی از چنگال تکفیری ها آزاد می شوند ؟» ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل ششم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این قسمت آخر فصل ششم می باشد)
بوی تعفن جنازه ها ،مشام را می آرزد. لاشه ی گاو و گوسفندها ،گوشه و کنار باد کرده بودند و پشه ها و زنبورها دور و برشان وز وز می کردند. درب خانه ها همه باز بودند. زن ها فرصت نکرده بودند ،حتی لباس هایشان را از روی بند رخت ،بردارند. چند ماشین توی پارکینگ زیر آوار سنگ و آهن مچاله شده بودند و موج انفجار ،عروسکی مو طلایی را پرتاب کرده بود روی سقف به زمین چسبیده ی یک ماشین.
به حرم رسیدیم. داخل حرم به قدری سرد بود که دندان هایمان به هم می خورد.
چند نفر زیارت می کردند و یکی روضه می خواند. از سرما نمی توانستم بنشینم. انگشت پاهایم مثل یک قالب یخ شده بود و سرما از انگشتانم بالا می آمد ،تا آنجا که حس می کردم خون توی رگ هایم یخ زده ،حتی حس می کردم که دانه های اشک روی گونه هایم دارد یخ می زند.
همه ی این سختی ها و سردی ها با گرمی و دیدن ضریح ایستاده ی حضرت زینب و حضرت رقیه قابل تحمل شده بود.
پس از زیارت ،ذکر «قل هو الله احد» گرفتم. تا صدای اذان آمد.
مصلی از حرم حضرت رقیه فاصله داشت.
برای نماز بیرون آمدیم که سارا گفت: «مامان ،یه لنگه ی کفشم نیست.»
لرز و سرما دوباره به تنمان برگشت. چرخیدم تا لنگه ی کفش را که زیر برف و یخ مانده بود پیدا کردم ،سارا داشت از سرما گریه می کرد.
خودمان را به محل نماز رساندیم و به نماز جماعت رسیدیم و ناگهان حسین را کنارمان دیدیم و جان به تنمان برگشت و گرم شدیم.
پس از نماز چند ماشین ،مثل کاروان پشت سر هم ،قطار کشیدند.
سارا گردن حسین را که درد می کرد ماساژ داد و پرسید: «این همه ماشین کجا قراره برن؟»
حسین گفت: «فرودگاه ،قراره 48 نفر آزاد شده رو بدرقه کنیم.»
از زینبیه دور شدیم و ماشین ها از هم فاصله گرفتند که البته بی دلیل نبود. در مسیر فرودگاه ،حسین مثل اولین بار که سوارمان کرد ،پایش را روی گاز گذاشت.
دیگر بلد شده بودیم که اینجا ناامن است و تک تیراندازها در مسیر فرودگاه در کمین اند.
رگبار تیربار سنگین که به طرفمان گرفته شد ،من کمی ترسیدم و طبق معمول دخترها خندیدند و حسین تخته گاز کرد تا به فرودگاه رسیدیم.
صحنه ای دیدنی بود. اسرا حمام رفته بودند و لباس نو پوشیده بودند. چند گوسفند جلوی پایشان قربانی شد. تعدادی از آن ها روی دست و پای حسین افتادند. حسین تک تکشان را بوسید و بدرقه کرد. وقتی هواپیما از فرودگاه بلند شد ،جماعت حاضر صلوات و تکبیر فرستادند.
دفتر یادداشتم را باز کردم و گوشه اش نوشتم: «در آخرین روزهای ماه صفر و در آستانه ی شهادت پیامبر (ص) و امام مجتبی علیه السلام و امام رضا علیه السلام ،48 اسیر ایرانی با عنایت ائمه آزاد شدند.
خدایا ،مردم در بند سوریه ،کی از چنگال تکفیری ها آزاد می شوند ؟» ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل ششم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این قسمت آخر فصل ششم می باشد)
بوی تعفن جنازه ها ،مشام را می آرزد. لاشه ی گاو و گوسفندها ،گوشه و کنار باد کرده بودند و پشه ها و زنبورها دور و برشان وز وز می کردند. درب خانه ها همه باز بودند. زن ها فرصت نکرده بودند ،حتی لباس هایشان را از روی بند رخت ،بردارند. چند ماشین توی پارکینگ زیر آوار سنگ و آهن مچاله شده بودند و موج انفجار ،عروسکی مو طلایی را پرتاب کرده بود روی سقف به زمین چسبیده ی یک ماشین.
به حرم رسیدیم. داخل حرم به قدری سرد بود که دندان هایمان به هم می خورد.
چند نفر زیارت می کردند و یکی روضه می خواند. از سرما نمی توانستم بنشینم. انگشت پاهایم مثل یک قالب یخ شده بود و سرما از انگشتانم بالا می آمد ،تا آنجا که حس می کردم خون توی رگ هایم یخ زده ،حتی حس می کردم که دانه های اشک روی گونه هایم دارد یخ می زند.
همه ی این سختی ها و سردی ها با گرمی و دیدن ضریح ایستاده ی حضرت زینب و حضرت رقیه قابل تحمل شده بود.
پس از زیارت ،ذکر «قل هو الله احد» گرفتم. تا صدای اذان آمد.
مصلی از حرم حضرت رقیه فاصله داشت.
برای نماز بیرون آمدیم که سارا گفت: «مامان ،یه لنگه ی کفشم نیست.»
لرز و سرما دوباره به تنمان برگشت. چرخیدم تا لنگه ی کفش را که زیر برف و یخ مانده بود پیدا کردم ،سارا داشت از سرما گریه می کرد.
خودمان را به محل نماز رساندیم و به نماز جماعت رسیدیم و ناگهان حسین را کنارمان دیدیم و جان به تنمان برگشت و گرم شدیم.
پس از نماز چند ماشین ،مثل کاروان پشت سر هم ،قطار کشیدند.
سارا گردن حسین را که درد می کرد ماساژ داد و پرسید: «این همه ماشین کجا قراره برن؟»
حسین گفت: «فرودگاه ،قراره 48 نفر آزاد شده رو بدرقه کنیم.»
از زینبیه دور شدیم و ماشین ها از هم فاصله گرفتند که البته بی دلیل نبود. در مسیر فرودگاه ،حسین مثل اولین بار که سوارمان کرد ،پایش را روی گاز گذاشت.
دیگر بلد شده بودیم که اینجا ناامن است و تک تیراندازها در مسیر فرودگاه در کمین اند.
رگبار تیربار سنگین که به طرفمان گرفته شد ،من کمی ترسیدم و طبق معمول دخترها خندیدند و حسین تخته گاز کرد تا به فرودگاه رسیدیم.
صحنه ای دیدنی بود. اسرا حمام رفته بودند و لباس نو پوشیده بودند. چند گوسفند جلوی پایشان قربانی شد. تعدادی از آن ها روی دست و پای حسین افتادند. حسین تک تکشان را بوسید و بدرقه کرد. وقتی هواپیما از فرودگاه بلند شد ،جماعت حاضر صلوات و تکبیر فرستادند.
دفتر یادداشتم را باز کردم و گوشه اش نوشتم: «در آخرین روزهای ماه صفر و در آستانه ی شهادت پیامبر (ص) و امام مجتبی علیه السلام و امام رضا علیه السلام ،48 اسیر ایرانی با عنایت ائمه آزاد شدند.
خدایا ،مردم در بند سوریه ،کی از چنگال تکفیری ها آزاد می شوند ؟» ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل-بیستم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل بیستم می باشد)
من و عمه برای اینکه بفهمیم حسین کجاست ،گوشمان به رادیو بود که ناگهان خبر حمله ی سراسری عراق از مرزهای جنوبی و غربی را اعلام کرد.
یک جنگ تمام عیار از هوا و زمین و دریا که با بمباران چند فرودگاه از جمله فرودگاه همدان آغاز شد.
حسین و دوستانش قبل از هجوم سراسری به مرز رفته بودند و تا وهب چهار ماهه شد ،حسین نیامد.
حاج محمود سماوات می آمد و برای بچه های سپاه همدان که در قصر شیرین و سر پل ذهاب بودند ،تدارک می برد. و هر بار که می آمد سری به ما می زد و خبری از حسین می داد.
می گفت: «حسین آقا قبل از شروع جنگ در جلسه ای به بنی صدر هشدار داده بود که نیروی زمینی عراق از سمت مرز قصر شیرین در تدارک حمله ست و بنی صدر در حضور سران ارتش پرسیده بود آقا بر چه اساس شما این ادعا رو می کنی. حسین آقا گفته بود من امروز از اونجا اومدم. خودم صد و پنجاه تانک عراقی رو شمردم که مقابل پاسگاه تیله کوه آرایش گرفتن. رئیس جمهور خندیده بود و گفته بود نه آقا ،اونا که شما دیدی ،تانک نیس ،ماکت تانکه.»
یادم آمد که حسین یک بار هم زخم زبان رئیس جمهور را وقتی به سپاه همدان آمده بود ،چشیده بود. خودش برایم تعریف کرد که: «وقتی بنی صدر اومد سپاه ،یه نامه بهش دادیم. موضوع نامه درخواست واگذاری ساختمان ساواک ،به سپاه بود. همون جا نامه رو خوند و جلوی ما پاره ش کرد و با اعصبانیت گفت: «شما می خواین مرکز قدرت بشین. این مملکت باید از چند جا دستور بگیره؟» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل-بیستم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل بیستم می باشد)
من و عمه برای اینکه بفهمیم حسین کجاست ،گوشمان به رادیو بود که ناگهان خبر حمله ی سراسری عراق از مرزهای جنوبی و غربی را اعلام کرد.
یک جنگ تمام عیار از هوا و زمین و دریا که با بمباران چند فرودگاه از جمله فرودگاه همدان آغاز شد.
حسین و دوستانش قبل از هجوم سراسری به مرز رفته بودند و تا وهب چهار ماهه شد ،حسین نیامد.
حاج محمود سماوات می آمد و برای بچه های سپاه همدان که در قصر شیرین و سر پل ذهاب بودند ،تدارک می برد. و هر بار که می آمد سری به ما می زد و خبری از حسین می داد.
می گفت: «حسین آقا قبل از شروع جنگ در جلسه ای به بنی صدر هشدار داده بود که نیروی زمینی عراق از سمت مرز قصر شیرین در تدارک حمله ست و بنی صدر در حضور سران ارتش پرسیده بود آقا بر چه اساس شما این ادعا رو می کنی. حسین آقا گفته بود من امروز از اونجا اومدم. خودم صد و پنجاه تانک عراقی رو شمردم که مقابل پاسگاه تیله کوه آرایش گرفتن. رئیس جمهور خندیده بود و گفته بود نه آقا ،اونا که شما دیدی ،تانک نیس ،ماکت تانکه.»
یادم آمد که حسین یک بار هم زخم زبان رئیس جمهور را وقتی به سپاه همدان آمده بود ،چشیده بود. خودش برایم تعریف کرد که: «وقتی بنی صدر اومد سپاه ،یه نامه بهش دادیم. موضوع نامه درخواست واگذاری ساختمان ساواک ،به سپاه بود. همون جا نامه رو خوند و جلوی ما پاره ش کرد و با اعصبانیت گفت: «شما می خواین مرکز قدرت بشین. این مملکت باید از چند جا دستور بگیره؟» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل-چهلم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
یک روز که از کلاس آمد برخلاف همیشه ،غم توی صورتش موج می زد.
به جای آن شور و نشاط همیشگی ،بغض فرو ریخته ای همراهش بود.
آن روز حاج آقا مجتبی ،روضه ی غلام سیاهی را خوانده بود که سر بر زانوی سیدالشهدا جان داد.
حسین آن چه را که حاج آقا مجتبی توی روضه خوانده بود داشت با صدای شکسته ای برایمان نقل می کرد که یک باره بغضش ترکید و گفت: «یعنی می شه سر ما هم مثل اون غلام سیاه روی زانوی امام حسین باشه؟ یعنی می شه؟ .... »
همین روحیه و عشق و ارادت حسین به اهل بیت ،به جان وهب و مهدی هم نشسته بود و مثل نوجوانی های خود حسین ،هیئتی و مسجدی شده بودند.
این حال و هوا روی زهرا هم که تازه به سن تکلیف رسیده بود ،تأثیر داشت. هر روز چادر نماز می پوشید و با من به مسجد می آمد.
بزرگ تر که شد ذوق سرشاری توی نقاشی ، از خودش بروز می داد.
البته گاهی روی دیوار خانه هم نقاشی می کشید که باعث حرص خوردن و عصبانیتم می شد اما در مقابل حسین مدام تشویقش می کرد.
یک روز مدیر مدرسه صدایم کرد. دیدم نقاشی های زهرا را تابلو کرده اند و زده اند به دیوار.
مدیر مدرسه شان گفت: «این دختر ،استعداد عجیبی توی نقّاشی داره ،اگه بره رشته ی طراحی و نقّاشی ،حتما موفق می شه.»
می دانستم که برای تحصیل در رشته ی نقاشی یا گرافیک ،باید هنرستان را انتخاب کند و چون از محیط هنرستان خوشم نمی آمد ،اصلا راضی نبودم اما برعکس من ،حسین نگاه روشنی به آینده ی این کار داشت و می گفت: «این حق بچه س که با توجه به استعداد و علاقه ش راهشو انتخاب کنه و درس بخونه.»
باور حسین نه فقط برای زهرا که برای سارا کوچولو هم همین طور بود.
سارا بچه که بود ،به جوجه ،خیلی علاقه داشت. حسین رفت برایش چند تا خرید ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات . 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هشتم
#فصل-چهلم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
یک روز که از کلاس آمد برخلاف همیشه ،غم توی صورتش موج می زد.
به جای آن شور و نشاط همیشگی ،بغض فرو ریخته ای همراهش بود.
آن روز حاج آقا مجتبی ،روضه ی غلام سیاهی را خوانده بود که سر بر زانوی سیدالشهدا جان داد.
حسین آن چه را که حاج آقا مجتبی توی روضه خوانده بود داشت با صدای شکسته ای برایمان نقل می کرد که یک باره بغضش ترکید و گفت: «یعنی می شه سر ما هم مثل اون غلام سیاه روی زانوی امام حسین باشه؟ یعنی می شه؟ .... »
همین روحیه و عشق و ارادت حسین به اهل بیت ،به جان وهب و مهدی هم نشسته بود و مثل نوجوانی های خود حسین ،هیئتی و مسجدی شده بودند.
این حال و هوا روی زهرا هم که تازه به سن تکلیف رسیده بود ،تأثیر داشت. هر روز چادر نماز می پوشید و با من به مسجد می آمد.
بزرگ تر که شد ذوق سرشاری توی نقاشی ، از خودش بروز می داد.
البته گاهی روی دیوار خانه هم نقاشی می کشید که باعث حرص خوردن و عصبانیتم می شد اما در مقابل حسین مدام تشویقش می کرد.
یک روز مدیر مدرسه صدایم کرد. دیدم نقاشی های زهرا را تابلو کرده اند و زده اند به دیوار.
مدیر مدرسه شان گفت: «این دختر ،استعداد عجیبی توی نقّاشی داره ،اگه بره رشته ی طراحی و نقّاشی ،حتما موفق می شه.»
می دانستم که برای تحصیل در رشته ی نقاشی یا گرافیک ،باید هنرستان را انتخاب کند و چون از محیط هنرستان خوشم نمی آمد ،اصلا راضی نبودم اما برعکس من ،حسین نگاه روشنی به آینده ی این کار داشت و می گفت: «این حق بچه س که با توجه به استعداد و علاقه ش راهشو انتخاب کنه و درس بخونه.»
باور حسین نه فقط برای زهرا که برای سارا کوچولو هم همین طور بود.
سارا بچه که بود ،به جوجه ،خیلی علاقه داشت. حسین رفت برایش چند تا خرید ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات . 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هشتم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصتم می باشد)
برگشتم پیش زهرا و سارا ،که امین از خشک شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا ،چشمش سرخ و پلک هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهرهٔ گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: « حاج آقا که نرفته؟ »
زهرا بی حوصله جواب داد: « نه هنوز» و پرسید: « گریه کردی امین؟! »
امین که از سکوتِ سردِ خانه فهمیده بود چه گذشته ،پاسخ داد: « رفتم از خشک شوییِ عباس آقا لباس بگیرم ،عباس آقا منو که دید ،گریه اش گرفت. پرسیدم: « چی شده؟ »
گفت: « حاج آقا همدانی اومد اینجا ،ازم حلالیت خواست. »
امین به اینجا که رسید ،بغضش ترکید و گفت: « حاج آقا داره می ره حلب برای هدایتِ عملیات. »
تا تلخی وداع را کم کنم ،زورکی خندیدم و گفتم: « به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟ »
دل و دماغِ پاسخ نداشت.
ساعت ۶ عصر شد. حسین ساکش را برداشت. دستانش را دورِ گردنِ زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید.
خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخ که داشت ،متوقف شد و برای بارِ سوم رفت توی اتاقش ،حلقهٔ انگشتری را که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد ،در آورد.
دخترها جلوی در ،معطل و منتظر بودند. امّا من تا اتاقش دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد ،به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود.
حسین می گفت ،محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی خواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد.
از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت ،یک آن سَرَم گیج رفت. به صورت پر نورش که توی آینه بود ،خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانهٔ در آمدم. امّا پایم روی زمین نبود.
برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسهٔ آب آماده کرده بود که پشتِ سرش بریزد.
گفتم: « نریز دخترم. »
مثل مادران وهمسرانی که در سال های جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می کردند ،همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت.
از بلندگویِ مسجد انصار الحسین صدای بلند اذان می آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشأ را روی سجادهٔ حسین که از دمشق آورده بود ،خواندم. سجاده ای که بوی اشک های حسین را می داد. زهرا شام درست کرد. بی میل بودم.
وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هشتم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصتم می باشد)
برگشتم پیش زهرا و سارا ،که امین از خشک شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا ،چشمش سرخ و پلک هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهرهٔ گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: « حاج آقا که نرفته؟ »
زهرا بی حوصله جواب داد: « نه هنوز» و پرسید: « گریه کردی امین؟! »
امین که از سکوتِ سردِ خانه فهمیده بود چه گذشته ،پاسخ داد: « رفتم از خشک شوییِ عباس آقا لباس بگیرم ،عباس آقا منو که دید ،گریه اش گرفت. پرسیدم: « چی شده؟ »
گفت: « حاج آقا همدانی اومد اینجا ،ازم حلالیت خواست. »
امین به اینجا که رسید ،بغضش ترکید و گفت: « حاج آقا داره می ره حلب برای هدایتِ عملیات. »
تا تلخی وداع را کم کنم ،زورکی خندیدم و گفتم: « به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟ »
دل و دماغِ پاسخ نداشت.
ساعت ۶ عصر شد. حسین ساکش را برداشت. دستانش را دورِ گردنِ زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید.
خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخ که داشت ،متوقف شد و برای بارِ سوم رفت توی اتاقش ،حلقهٔ انگشتری را که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد ،در آورد.
دخترها جلوی در ،معطل و منتظر بودند. امّا من تا اتاقش دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد ،به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود.
حسین می گفت ،محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی خواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد.
از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت ،یک آن سَرَم گیج رفت. به صورت پر نورش که توی آینه بود ،خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانهٔ در آمدم. امّا پایم روی زمین نبود.
برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسهٔ آب آماده کرده بود که پشتِ سرش بریزد.
گفتم: « نریز دخترم. »
مثل مادران وهمسرانی که در سال های جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می کردند ،همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت.
از بلندگویِ مسجد انصار الحسین صدای بلند اذان می آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشأ را روی سجادهٔ حسین که از دمشق آورده بود ،خواندم. سجاده ای که بوی اشک های حسین را می داد. زهرا شام درست کرد. بی میل بودم.
وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتم
🔹 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
🔹 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
🔹 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
🔹 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
🔹 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
🔹 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
🔹 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
🔹 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتم
🔹 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
🔹 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
🔹 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
🔹 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
🔹 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
🔹 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
🔹 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
🔹 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
🔸 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
🔸 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
🔸 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
🔸 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
🔸 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
🔸 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
🔸 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
🔸 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
🔸 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
🔸 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
🔸 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
🔸 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
🔸 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
🔸 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
🔸 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
🔸 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_هشتم❤️
مظلومانه نگاهش می کردم .
منتظر بودم ببینم چه واکنشی نشون می ده
هیچ تغییری تو صورتش ایجاد نشد
درستکار– نام فامیلتون خیلی بهتون میاد .هر چی تو ذهنتونه راحت به زبون میارین !
. ابرویی بالا انداختم
من – خوبه دروغ بگم ؟
سری تکون داد
درستکار– نه .این خیلی خوبه که دروغ نمی گین .
من – من از دروغ بدم میاد .
یعنی از پدر ومادرم یاد گرفتم بهتره همیشه حقیقت رو بگم .
حتی اگر به ضررم باشه .
. سری تکون داد
درستکار– فکر نمی کردم این چیزا رو بلد باشین .
. اخمی کردم
من – چرا ؟
درستکار– نمی دونم . شاید چون ظاهرتون این حس رو با آدم القامی کنه .
. طلبکارانه گفتم
من – مگه ظاهرم چشه ؟
لبخندی زد .
درستکار– ناراحت نشین . به خدا منظوری ندارم . خوب اصلا فکر نمی کردم کسی که براش مهم نیست دست نامحرم رو بگیره دروغ نگه .
. چیزی نگفتم
تقریباً بهم برخورد حرفش . یعنی چی که چون دستش رو گرفتم پس شاید آدم دروغ گویی
باشم !
یعنی هر کی مثل من بود دروغگو بود ؟
. ترجیح دادم دیگه باهاش حرف نزنم .
انگار دنیای ما از زمین تا آسمون فاصله داشت
چند دقیقه ای به سکوت گذشت که خودش . سکوت رو شکست
درستکار– باور کنین منظوری نداشتم .
من – مهم نیست .
درستکار– مهمه اصلا دلم نمی خواد از دستم ناراحت باشین .
. من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم
من – ولی این کار رو کردی .
. نفس عمیقی کشید
درستکار– من تا حالا اینجوری فکر می کردم .
الانم متوجه اشتباهم شدم .
پس لطف کنین نذاشتم ادامه بده .
نمی خواستم این بحث رو ادامه بدم .
برای ایکه دست برداره سریع گفتم
من – دیگه ناراحت نیستم .نیاز نیست ادامه بدی .
سکوت کرد
فهمید سرد و سنگین حرف زدم
نگاهم رو دوختم به ساندویچ نیم گاز زده ی داخل دستم
. دیگه اشتهایی نداشتم
وضعمون که اونجوری مرد رو به روم هم اونجوری .
شب و هوای سردش هم یه طرف بلاتکلیفی و بی خبری از ساعات باقی مونده از طرف دیگه .
مگه اشتهایی هم باقی می موند ؟
اگه صدای او آتیش که شعله هاش داشت کمتر می شد نبود سکوتوهم آوری می شد
درستکار بلند شد و رفت سمت لاشه ی هواپیما
. سعی کردم نگاهش نکنم
. دوباره ترس . ترس از تنها بودن . ترس از اینکه یه حیوون وحشی پیدا بشه
. نگاهم رو تو تاریکی اطرافم چرخوندم
. خیلی طول نکشید که صدای کشیده شدن چیزی سکوت رو بر هم زد
به سمت صدا برگشتم . درستکار با صندلی های آش و لاش هواپیما احتمالا برای آتیش کم رمقمون آورده بود
. سرم رو پایین انداختم
. شعله های آتیش با صندلی های جدید دوباره جون گرفت .
فضا رو روشن تر کرد
. هنوز ایستاده بود
. صداش نگاهم رو به سمت خودش کشید
درستکار– من همیشه با ادمایی که مثل خودم بودن یا آدمایی که بیشتر اعتقاداتشون شبیه به
خودم ،بوده وقتم رو گذروندم .
گاهی در اثر حرفای دیگران یا چیزهایی که خودم دیدم دیدگاهی رو برای خودم درست کردم
. قبول دارم همیشه همه ی تفکرات من درست نیست مثل الان که این راستگویی شما یکی از همین تفکرات اشتباهم رو برام روشن کرد
. نفسی گرفت
درستکار– من تو عمر بیست ونه سالم سعی کردم همیشه درست جلو برم .
خیلی چیز ها برام مهمه .
گفتین فکر می کنین همسری که انتخاب می کنم باید چادری باشه .
بله من دوست دارم همسرم چادری باشه ولی نه اینکه همین یه مورد رو داشت چشمم رو روی بقیه ی چیزا می بندم .
اینا فقط ظاهر قضیه ست مهم اصل ازدواجه
. بی اختیار گفتم
من – اصل ؟ چه اصلی ؟
درستکار– اینکه اصلا برای چی باید ازدواج کنیم ؟
من – خوب همه ازدواج می کنن دیگه .
. سری تکون داد.
درس تکار– درسته .
همه ازدواج می کنن ولی هر کس به دلایلی مهم اینه که دلیل آدم برای هر کاری یه دلیل منطقی باشه .
. زیادی دنبال دلیل منطقی بود
من – خیلی فلسفی بهش نگاه می کنین .
درستکار– فلسفی نه .
این فلسفی نیست که دنبال دلیل می گردم .
دنبال دلیلم چون .
باید بدونم از زندگیم چی می خوام
چه حرفا می زد!
مگه قرار بود از زندگی چی بخوایم ؟
با سر کج شده نگاهش کردم
. سرش رو کمی به سمتم چرخوند
درستکار– همیشه پدرم می گن که زن و بچه دست آدم امانته .
باید درست امانت داری کرد .
از روزی که مطمئن شدم می تونم یه نفر دیگه رو تو زندگیم سهیم کنم به این فکر کردم که به چه دلیلی باید کسی رو وارد زندگیم کنم!
من – وبه چه نتیجه ای رسیدی ؟
. سرش رو پایین انداخت و به سنگ ریزه ها خیره شدم
درستکار– شما هیچوقت فکر کردین چرا ازدواج می کنین ؟
من – آره .
درستکار– خوب ?
من – برای اینکه با کسی که دوسش دارم زندگی کنم .
یه خونواده ی جدید تشکیل بدیم .
بچه دار بشیم .
درستکار– همین ؟
مبهوت نگاهش کردم .
من – همینا کافی نیست ؟
سری تکون داد .
درستکار– نه .برای اینکه کسی رو تو لحظاتت شریک کنی کافی نیست .
گفتم داره فلسفی . حرف می زنه !
خوب دیگه چه دلیلی داره برای
#آدم_و_حوا
#قسمت_هشتم❤️
مظلومانه نگاهش می کردم .
منتظر بودم ببینم چه واکنشی نشون می ده
هیچ تغییری تو صورتش ایجاد نشد
درستکار– نام فامیلتون خیلی بهتون میاد .هر چی تو ذهنتونه راحت به زبون میارین !
. ابرویی بالا انداختم
من – خوبه دروغ بگم ؟
سری تکون داد
درستکار– نه .این خیلی خوبه که دروغ نمی گین .
من – من از دروغ بدم میاد .
یعنی از پدر ومادرم یاد گرفتم بهتره همیشه حقیقت رو بگم .
حتی اگر به ضررم باشه .
. سری تکون داد
درستکار– فکر نمی کردم این چیزا رو بلد باشین .
. اخمی کردم
من – چرا ؟
درستکار– نمی دونم . شاید چون ظاهرتون این حس رو با آدم القامی کنه .
. طلبکارانه گفتم
من – مگه ظاهرم چشه ؟
لبخندی زد .
درستکار– ناراحت نشین . به خدا منظوری ندارم . خوب اصلا فکر نمی کردم کسی که براش مهم نیست دست نامحرم رو بگیره دروغ نگه .
. چیزی نگفتم
تقریباً بهم برخورد حرفش . یعنی چی که چون دستش رو گرفتم پس شاید آدم دروغ گویی
باشم !
یعنی هر کی مثل من بود دروغگو بود ؟
. ترجیح دادم دیگه باهاش حرف نزنم .
انگار دنیای ما از زمین تا آسمون فاصله داشت
چند دقیقه ای به سکوت گذشت که خودش . سکوت رو شکست
درستکار– باور کنین منظوری نداشتم .
من – مهم نیست .
درستکار– مهمه اصلا دلم نمی خواد از دستم ناراحت باشین .
. من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم
من – ولی این کار رو کردی .
. نفس عمیقی کشید
درستکار– من تا حالا اینجوری فکر می کردم .
الانم متوجه اشتباهم شدم .
پس لطف کنین نذاشتم ادامه بده .
نمی خواستم این بحث رو ادامه بدم .
برای ایکه دست برداره سریع گفتم
من – دیگه ناراحت نیستم .نیاز نیست ادامه بدی .
سکوت کرد
فهمید سرد و سنگین حرف زدم
نگاهم رو دوختم به ساندویچ نیم گاز زده ی داخل دستم
. دیگه اشتهایی نداشتم
وضعمون که اونجوری مرد رو به روم هم اونجوری .
شب و هوای سردش هم یه طرف بلاتکلیفی و بی خبری از ساعات باقی مونده از طرف دیگه .
مگه اشتهایی هم باقی می موند ؟
اگه صدای او آتیش که شعله هاش داشت کمتر می شد نبود سکوتوهم آوری می شد
درستکار بلند شد و رفت سمت لاشه ی هواپیما
. سعی کردم نگاهش نکنم
. دوباره ترس . ترس از تنها بودن . ترس از اینکه یه حیوون وحشی پیدا بشه
. نگاهم رو تو تاریکی اطرافم چرخوندم
. خیلی طول نکشید که صدای کشیده شدن چیزی سکوت رو بر هم زد
به سمت صدا برگشتم . درستکار با صندلی های آش و لاش هواپیما احتمالا برای آتیش کم رمقمون آورده بود
. سرم رو پایین انداختم
. شعله های آتیش با صندلی های جدید دوباره جون گرفت .
فضا رو روشن تر کرد
. هنوز ایستاده بود
. صداش نگاهم رو به سمت خودش کشید
درستکار– من همیشه با ادمایی که مثل خودم بودن یا آدمایی که بیشتر اعتقاداتشون شبیه به
خودم ،بوده وقتم رو گذروندم .
گاهی در اثر حرفای دیگران یا چیزهایی که خودم دیدم دیدگاهی رو برای خودم درست کردم
. قبول دارم همیشه همه ی تفکرات من درست نیست مثل الان که این راستگویی شما یکی از همین تفکرات اشتباهم رو برام روشن کرد
. نفسی گرفت
درستکار– من تو عمر بیست ونه سالم سعی کردم همیشه درست جلو برم .
خیلی چیز ها برام مهمه .
گفتین فکر می کنین همسری که انتخاب می کنم باید چادری باشه .
بله من دوست دارم همسرم چادری باشه ولی نه اینکه همین یه مورد رو داشت چشمم رو روی بقیه ی چیزا می بندم .
اینا فقط ظاهر قضیه ست مهم اصل ازدواجه
. بی اختیار گفتم
من – اصل ؟ چه اصلی ؟
درستکار– اینکه اصلا برای چی باید ازدواج کنیم ؟
من – خوب همه ازدواج می کنن دیگه .
. سری تکون داد.
درس تکار– درسته .
همه ازدواج می کنن ولی هر کس به دلایلی مهم اینه که دلیل آدم برای هر کاری یه دلیل منطقی باشه .
. زیادی دنبال دلیل منطقی بود
من – خیلی فلسفی بهش نگاه می کنین .
درستکار– فلسفی نه .
این فلسفی نیست که دنبال دلیل می گردم .
دنبال دلیلم چون .
باید بدونم از زندگیم چی می خوام
چه حرفا می زد!
مگه قرار بود از زندگی چی بخوایم ؟
با سر کج شده نگاهش کردم
. سرش رو کمی به سمتم چرخوند
درستکار– همیشه پدرم می گن که زن و بچه دست آدم امانته .
باید درست امانت داری کرد .
از روزی که مطمئن شدم می تونم یه نفر دیگه رو تو زندگیم سهیم کنم به این فکر کردم که به چه دلیلی باید کسی رو وارد زندگیم کنم!
من – وبه چه نتیجه ای رسیدی ؟
. سرش رو پایین انداخت و به سنگ ریزه ها خیره شدم
درستکار– شما هیچوقت فکر کردین چرا ازدواج می کنین ؟
من – آره .
درستکار– خوب ?
من – برای اینکه با کسی که دوسش دارم زندگی کنم .
یه خونواده ی جدید تشکیل بدیم .
بچه دار بشیم .
درستکار– همین ؟
مبهوت نگاهش کردم .
من – همینا کافی نیست ؟
سری تکون داد .
درستکار– نه .برای اینکه کسی رو تو لحظاتت شریک کنی کافی نیست .
گفتم داره فلسفی . حرف می زنه !
خوب دیگه چه دلیلی داره برای