#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍️از اسب فرود آید و بر خر نشیند
در روزگار قدیم خر و اسب وسیله ی رفت و آمد بود .آنها که اسب داشتند آدمهایی بودند که زندگی بهتری داشتند .
با این حال پیش می آمد که یک نفر زندگیش به هم بخورد و به هردلیل آن چه را که داشت از دست می داد .یا می فروخت.
آن وقت باید به جای اسب سوار شدن سوار خر می شد.
پس هرکسی که از موقعیت خوب خود نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد می گویند
#ازاسب فرود آید و بر خر نشیند
✍️از اسب فرود آید و بر خر نشیند
در روزگار قدیم خر و اسب وسیله ی رفت و آمد بود .آنها که اسب داشتند آدمهایی بودند که زندگی بهتری داشتند .
با این حال پیش می آمد که یک نفر زندگیش به هم بخورد و به هردلیل آن چه را که داشت از دست می داد .یا می فروخت.
آن وقت باید به جای اسب سوار شدن سوار خر می شد.
پس هرکسی که از موقعیت خوب خود نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد می گویند
#ازاسب فرود آید و بر خر نشیند
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✅فوق العادهست حتما ببینید
موفقيت يعنى آنطور كه دلِ خودتان مى خواهد، زندگى كنيد، كارى كه خودتان دوستش داريد را انجام دهيد، آدمى كه خودتان دوستش داريد را دوست بداريد، لباسى كه خودتان مى پسنديد را به تن كنيد، در راهى كه خودتان انتخاب كرديد، قدم برداريد.
به تعبيری با تمام تاسف، ما بيشتر می پسنديم كه خوشبخت نباشيم، اما ديگران ما را خوشبخت بدانند، تا اين كه خوشبخت باشيم، اما ديگران ما را بدبخت بدانند…
#راز_موفقیت #آنتونی_رابینز
💚روزتون به زیبایی این طبیعت شگفتانگیز
.
🏴 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🏴
موفقيت يعنى آنطور كه دلِ خودتان مى خواهد، زندگى كنيد، كارى كه خودتان دوستش داريد را انجام دهيد، آدمى كه خودتان دوستش داريد را دوست بداريد، لباسى كه خودتان مى پسنديد را به تن كنيد، در راهى كه خودتان انتخاب كرديد، قدم برداريد.
به تعبيری با تمام تاسف، ما بيشتر می پسنديم كه خوشبخت نباشيم، اما ديگران ما را خوشبخت بدانند، تا اين كه خوشبخت باشيم، اما ديگران ما را بدبخت بدانند…
#راز_موفقیت #آنتونی_رابینز
💚روزتون به زیبایی این طبیعت شگفتانگیز
.
🏴 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🏴
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✅فوق العادهست حتما ببینید
موفقيت يعنى آنطور كه دلِ خودتان مى خواهد، زندگى كنيد، كارى كه خودتان دوستش داريد را انجام دهيد، آدمى كه خودتان دوستش داريد را دوست بداريد، لباسى كه خودتان مى پسنديد را به تن كنيد، در راهى كه خودتان انتخاب كرديد، قدم برداريد.
به تعبيری با تمام تاسف، ما بيشتر می پسنديم كه خوشبخت نباشيم، اما ديگران ما را خوشبخت بدانند، تا اين كه خوشبخت باشيم، اما ديگران ما را بدبخت بدانند…
#راز_موفقیت #آنتونی_رابینز
💚روزتون به زیبایی این طبیعت شگفتانگیز
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🍁
موفقيت يعنى آنطور كه دلِ خودتان مى خواهد، زندگى كنيد، كارى كه خودتان دوستش داريد را انجام دهيد، آدمى كه خودتان دوستش داريد را دوست بداريد، لباسى كه خودتان مى پسنديد را به تن كنيد، در راهى كه خودتان انتخاب كرديد، قدم برداريد.
به تعبيری با تمام تاسف، ما بيشتر می پسنديم كه خوشبخت نباشيم، اما ديگران ما را خوشبخت بدانند، تا اين كه خوشبخت باشيم، اما ديگران ما را بدبخت بدانند…
#راز_موفقیت #آنتونی_رابینز
💚روزتون به زیبایی این طبیعت شگفتانگیز
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🍁
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✅فوق العادهست حتما ببینید
موفقيت يعنى آنطور كه دلِ خودتان مى خواهد، زندگى كنيد، كارى كه خودتان دوستش داريد را انجام دهيد، آدمى كه خودتان دوستش داريد را دوست بداريد، لباسى كه خودتان مى پسنديد را به تن كنيد، در راهى كه خودتان انتخاب كرديد، قدم برداريد.
به تعبيری با تمام تاسف، ما بيشتر می پسنديم كه خوشبخت نباشيم، اما ديگران ما را خوشبخت بدانند، تا اين كه خوشبخت باشيم، اما ديگران ما را بدبخت بدانند…
#راز_موفقیت #آنتونی_رابینز
💚روزتون به زیبایی این طبیعت شگفتانگیز
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🍁
موفقيت يعنى آنطور كه دلِ خودتان مى خواهد، زندگى كنيد، كارى كه خودتان دوستش داريد را انجام دهيد، آدمى كه خودتان دوستش داريد را دوست بداريد، لباسى كه خودتان مى پسنديد را به تن كنيد، در راهى كه خودتان انتخاب كرديد، قدم برداريد.
به تعبيری با تمام تاسف، ما بيشتر می پسنديم كه خوشبخت نباشيم، اما ديگران ما را خوشبخت بدانند، تا اين كه خوشبخت باشيم، اما ديگران ما را بدبخت بدانند…
#راز_موفقیت #آنتونی_رابینز
💚روزتون به زیبایی این طبیعت شگفتانگیز
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🍁
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✅فوق العادهست حتما ببینید
موفقيت يعنى آنطور كه دلِ خودتان مى خواهد، زندگى كنيد، كارى كه خودتان دوستش داريد را انجام دهيد، آدمى كه خودتان دوستش داريد را دوست بداريد، لباسى كه خودتان مى پسنديد را به تن كنيد، در راهى كه خودتان انتخاب كرديد، قدم برداريد.
به تعبيری با تمام تاسف، ما بيشتر می پسنديم كه خوشبخت نباشيم، اما ديگران ما را خوشبخت بدانند، تا اين كه خوشبخت باشيم، اما ديگران ما را بدبخت بدانند…
#راز_موفقیت #آنتونی_رابینز
💚روزتون به زیبایی این طبیعت شگفتانگیز
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
موفقيت يعنى آنطور كه دلِ خودتان مى خواهد، زندگى كنيد، كارى كه خودتان دوستش داريد را انجام دهيد، آدمى كه خودتان دوستش داريد را دوست بداريد، لباسى كه خودتان مى پسنديد را به تن كنيد، در راهى كه خودتان انتخاب كرديد، قدم برداريد.
به تعبيری با تمام تاسف، ما بيشتر می پسنديم كه خوشبخت نباشيم، اما ديگران ما را خوشبخت بدانند، تا اين كه خوشبخت باشيم، اما ديگران ما را بدبخت بدانند…
#راز_موفقیت #آنتونی_رابینز
💚روزتون به زیبایی این طبیعت شگفتانگیز
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
#راز_نماز
💠 سوره حمد 💠
⭕️🔹«اِهْدِنَا الصِّرَ طَ الْمُستَقِیمَ»
✅ پس راه مستقیم كدام است؟
🔹 گاهى تشخیص راه مستقیم دشوار است و حركت در آن دشوارتر. راهى است باریك و لغزنده و پر خطر، كه یك لحظه غفلت، انسان را به جهنم گناه و فساد و سقوط مى افكند. از این رو، باید از خدا راهنمایى خواست، كه هم راهشناس است و هم راهنما. و هم رهنمایانى فرستاده كه از راه به بیراهه نیفتیم و در فكر، عمل، اخلاق، وظایف اجتماعى - سیاسى، روش رفتار در خانواده و جامعه، راه دخل وخرج، حشر ونشر، رفت و آمد، معاشرت و داد و ستد، از صراط مستقیمى كه خدا مى خواهد و مى پسندد، دور نشویم.
🔸 راه مستقیم، راه اعتدال و میانه روى و دورى از افراط و تفریط است. حتّى در عبادت، اعتدال امر مطلوبى است. (در اصول كافى بابى تحت عنوان «الاقتصاد فى العباده» گشوده است)
👈🏼 امام عسگرى(علیه السلام) در تفسیر «اهدنا الصّراط المستقیم» مى فرماید: نمازگزار با بیان این جمله مى گوید: راه مستقیم، راهى است كه از كوته فكرى بالاتر و از بلندپروازى و غلوّ، پایین تر باشد.
📚 کتاب راز نماز، محسن قرائتی
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
💠 سوره حمد 💠
⭕️🔹«اِهْدِنَا الصِّرَ طَ الْمُستَقِیمَ»
✅ پس راه مستقیم كدام است؟
🔹 گاهى تشخیص راه مستقیم دشوار است و حركت در آن دشوارتر. راهى است باریك و لغزنده و پر خطر، كه یك لحظه غفلت، انسان را به جهنم گناه و فساد و سقوط مى افكند. از این رو، باید از خدا راهنمایى خواست، كه هم راهشناس است و هم راهنما. و هم رهنمایانى فرستاده كه از راه به بیراهه نیفتیم و در فكر، عمل، اخلاق، وظایف اجتماعى - سیاسى، روش رفتار در خانواده و جامعه، راه دخل وخرج، حشر ونشر، رفت و آمد، معاشرت و داد و ستد، از صراط مستقیمى كه خدا مى خواهد و مى پسندد، دور نشویم.
🔸 راه مستقیم، راه اعتدال و میانه روى و دورى از افراط و تفریط است. حتّى در عبادت، اعتدال امر مطلوبى است. (در اصول كافى بابى تحت عنوان «الاقتصاد فى العباده» گشوده است)
👈🏼 امام عسگرى(علیه السلام) در تفسیر «اهدنا الصّراط المستقیم» مى فرماید: نمازگزار با بیان این جمله مى گوید: راه مستقیم، راهى است كه از كوته فكرى بالاتر و از بلندپروازى و غلوّ، پایین تر باشد.
📚 کتاب راز نماز، محسن قرائتی
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
#تیکه_کتاب
موفقيت يعنى آنطور كه دل خودتان مىخواهد زندگى كنيد، كارى كه خودتان دوستش داريد را انجام دهيد، آدمى كه خودتان دوستش داريد را دوست بداريد، لباسى كه خودتان مىپسنديد را به تن كنيد، در راهى كه خودتان انتخاب كرديد قدم برداريد.
به تعبيری با تمام تاسف، ما بيشتر میپسنديم كه خوشبخت نباشيم، اما ديگران ما را خوشبخت بدانند، تا اين كه خوشبخت باشيم اما ديگران ما را بدبخت بدانند.
📕 #راز_موفقیت
✍🏽 #آنتونی_رابینز
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
موفقيت يعنى آنطور كه دل خودتان مىخواهد زندگى كنيد، كارى كه خودتان دوستش داريد را انجام دهيد، آدمى كه خودتان دوستش داريد را دوست بداريد، لباسى كه خودتان مىپسنديد را به تن كنيد، در راهى كه خودتان انتخاب كرديد قدم برداريد.
به تعبيری با تمام تاسف، ما بيشتر میپسنديم كه خوشبخت نباشيم، اما ديگران ما را خوشبخت بدانند، تا اين كه خوشبخت باشيم اما ديگران ما را بدبخت بدانند.
📕 #راز_موفقیت
✍🏽 #آنتونی_رابینز
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
🔹 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصدا گریه میکرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
🔹 شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»
🔹 میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
🔹 خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد میکنه؟»
🔹 و همه دلنگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت میچکد که بیاراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»
🔹 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچهها از #حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»
🔹 از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ #سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
🔹 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
🔹 به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محلههای شهر به دست #تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
🔹 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصدا گریه میکرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
🔹 شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»
🔹 میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
🔹 خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد میکنه؟»
🔹 و همه دلنگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت میچکد که بیاراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»
🔹 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچهها از #حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»
🔹 از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ #سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
🔹 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
🔹 به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محلههای شهر به دست #تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
🔸 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
🔸 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
🔸 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
🔸 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
🔸 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
🔸 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
🔸 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
🔸 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
🔸 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
🔸 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
🔸 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
🔸 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
🔸 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
🔸 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
🔸 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
🔸 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
🔸 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
🔸 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#راز_یک_لنگه_کفش_گم_شده!
🌷یک شب آقا احمد فنودی جانباز ۶۵ درصد مهمان یکی از دوستان بود. خانم صاحبخانه بنا بر رسم دیرین و بسیار پسندیده زودتر از مهمانها برای جفت کردن کفشها به بیرون میرود. بعد از جفت کردن کفشها یکی از کفشها تک میماند، هرچه میگردد لنگه دیگر آن کفش را پیدا نمیکند. شرمنده و مضطرب برمیگردد.
🌷لحظه خداحافظی فرا میرسد. دل توی دل صاحبخانه نیست، چگونه به مهمانها بگوید که یک لنگه کفش شما گم شده. با شرمندگی به خانم آقا احمد میگوید که با عرض معذرت یکی از لنگههای کفش شما گم شده و خانم آقا احمد که پی به موضوع برده بود با خنده خطاب به خانم صاحبخانه میگوید خودت را ناراحت نکن، آقا احمد یک پا بیشتر ندارد.
راوی: رزمنده دلاور کامبیز فتحیلوشانی ایشان اکنون بازنشسته آموزش و پرورش و استاد دانشگاه است و تاکنون کتابهای مختلفی از جمله «گوهر معرفت»، «یاس حنفیه»، «من چهارده ساله نیستم»، «صدای سخن عشق»، «علمدار حسین»، «علی»، «پرواز عاشقانه»، «گلبرگهای جنگل»، «ستارههای خاکی»، «نگارستان»، «شادی»، «گوهر شاهوار شاهنامه»، «رمز و رازهای واقعی خوشبختی و شاد زیستن» و «آیینههای بیغبار» را به چاپ رسانده است.
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
#راز_یک_لنگه_کفش_گم_شده!
🌷یک شب آقا احمد فنودی جانباز ۶۵ درصد مهمان یکی از دوستان بود. خانم صاحبخانه بنا بر رسم دیرین و بسیار پسندیده زودتر از مهمانها برای جفت کردن کفشها به بیرون میرود. بعد از جفت کردن کفشها یکی از کفشها تک میماند، هرچه میگردد لنگه دیگر آن کفش را پیدا نمیکند. شرمنده و مضطرب برمیگردد.
🌷لحظه خداحافظی فرا میرسد. دل توی دل صاحبخانه نیست، چگونه به مهمانها بگوید که یک لنگه کفش شما گم شده. با شرمندگی به خانم آقا احمد میگوید که با عرض معذرت یکی از لنگههای کفش شما گم شده و خانم آقا احمد که پی به موضوع برده بود با خنده خطاب به خانم صاحبخانه میگوید خودت را ناراحت نکن، آقا احمد یک پا بیشتر ندارد.
راوی: رزمنده دلاور کامبیز فتحیلوشانی ایشان اکنون بازنشسته آموزش و پرورش و استاد دانشگاه است و تاکنون کتابهای مختلفی از جمله «گوهر معرفت»، «یاس حنفیه»، «من چهارده ساله نیستم»، «صدای سخن عشق»، «علمدار حسین»، «علی»، «پرواز عاشقانه»، «گلبرگهای جنگل»، «ستارههای خاکی»، «نگارستان»، «شادی»، «گوهر شاهوار شاهنامه»، «رمز و رازهای واقعی خوشبختی و شاد زیستن» و «آیینههای بیغبار» را به چاپ رسانده است.
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿