کانال فردوس
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚 #آن_بیست_و_سه_نفر💯💐 #قسمت_صد_و_سی_و_نهم9⃣3⃣1⃣ ✅روز اول اعتصاب صبح روز بعد،برای عراقی ها همه چیز طبق معمول پیش می رفت. اما برای ما بنا نبود همه چیز طبق معمول پیش برود. سینی صبحانه را آوردند. معمولا یک نفر می رفت و آن را از سرباز…
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهلم0⃣4⃣1⃣
✅روز اول اعتصاب (2)
لحظهای سکوت افتاد روی زندان. صالح ترسیده بود. ما دلهره داشتیم. ابووقاص شده بود مثل بشکه باروت. خنده ای خشماگین زد و گفت:" صالح،بهشون بگو شما می دونید مجازات اعاصاب توی عراق مرگه؟ متوجه کارتون هستید؟ بهشون بگو هرکس توی عراق اعتصاب کنه می آرنش استخبارات. حالا شما ووی استخبارات اعتصاب غذا کردین؟"
بعد،برای اینکه ماجرا ادامه پیدا نکند و بالاتری هایش متوجه نشوند،از در مهربانی درآمد و گفت:" خب،حالا عیب نداره. حالا که فهمیدید عقوبت اعتصاب غذا چیه غذاتون رو بخورید و دیگه از این حرفها نزنید." این را گفت و سینی صبحاته را با پاهایش هل داد جلو.
کسی از جایش تکان نخورد. بشکه بارون داشت آماده انفجار می شد. مثل گنجشک عقاب دیده،دل هایمان می تپید. ابووقاص دست کرد توی جیبش. بسته سیگار و فندکش را بیرون آورد. سیگاری گیراند و گفت:" شما مثل اینکه زبون خوش حالیتون نمی شه." سپس برگشت به سمت صالح و گفت:" حالح؛حالی شون کن. والله العلی العظیم،اگه بخوان برای من مشکل درست کنن،به سختی عقوبتشون می کنم. " این حرف را زد و یک گام به سمت در زندان برداشت و ادامه داد:" من می رم. نیم ساعت دیگه بر می گردم. وقتی اومدم،باید غذا خورده باشید؛وگرنه به شرفم قسم دستور می دم ببرنتون زیر آب جوش! پس بهتره مسخره بازی رو بزارید کنار." بعد از این تهدید،ابووقاص در زندان را محکم کوبید به هم و رفت.
صالح سرش را گرفت میان دستهایش. غمگین و پریشان نشست روی تشکش و زیرلب به عربی چیزهایی گفت. با خودم فکر کردم کاش قبل از از صالح درباره شکنجه با آبجوش چیزی نشنیده بودم! می گفتند در استخبارات عراق زندان وهمناکی هست که آنجا،برای اعتراف گرفتن از زندانیان ،آنها را زیر آبجوش می برند. فقط فکر کردن به اینکه ممکن است ابووقاص ما را به آن زندان ببرد کافی بود تا وحشت وجودم را پر کند. می دانستیم دست زدن به اعتصاب،آن هم در زندان استخبارات،کار خطرناکی است،اما نمی دانستیم در عراق مجازات این کار مرگ است. برای مرگ هم آماده بودیم؛اما، واقعیت،از شکنجه شدن با آبجوش خیلی ترسیدیم.
پنج دقیقه از رفتن ابووقاص گذشت ،پنج دقیقه سرشار از ترس و دلهره. بیست و پنج دقیقه دیگر وقت داشتیم که انتخاب کنیم. شکستن اعتصاب یا رفتن زیر آبجوش. در باز شد. شاکر آمد داخل. می خواست بداند تهدید ها اثر گذاشته یا نه. پرسید:"غذا می خورید؟" هم صدا گفتیم:"نه!" شاکر فحشی داد،در را بست و رفت...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهلم0⃣4⃣1⃣
✅روز اول اعتصاب (2)
لحظهای سکوت افتاد روی زندان. صالح ترسیده بود. ما دلهره داشتیم. ابووقاص شده بود مثل بشکه باروت. خنده ای خشماگین زد و گفت:" صالح،بهشون بگو شما می دونید مجازات اعاصاب توی عراق مرگه؟ متوجه کارتون هستید؟ بهشون بگو هرکس توی عراق اعتصاب کنه می آرنش استخبارات. حالا شما ووی استخبارات اعتصاب غذا کردین؟"
بعد،برای اینکه ماجرا ادامه پیدا نکند و بالاتری هایش متوجه نشوند،از در مهربانی درآمد و گفت:" خب،حالا عیب نداره. حالا که فهمیدید عقوبت اعتصاب غذا چیه غذاتون رو بخورید و دیگه از این حرفها نزنید." این را گفت و سینی صبحاته را با پاهایش هل داد جلو.
کسی از جایش تکان نخورد. بشکه بارون داشت آماده انفجار می شد. مثل گنجشک عقاب دیده،دل هایمان می تپید. ابووقاص دست کرد توی جیبش. بسته سیگار و فندکش را بیرون آورد. سیگاری گیراند و گفت:" شما مثل اینکه زبون خوش حالیتون نمی شه." سپس برگشت به سمت صالح و گفت:" حالح؛حالی شون کن. والله العلی العظیم،اگه بخوان برای من مشکل درست کنن،به سختی عقوبتشون می کنم. " این حرف را زد و یک گام به سمت در زندان برداشت و ادامه داد:" من می رم. نیم ساعت دیگه بر می گردم. وقتی اومدم،باید غذا خورده باشید؛وگرنه به شرفم قسم دستور می دم ببرنتون زیر آب جوش! پس بهتره مسخره بازی رو بزارید کنار." بعد از این تهدید،ابووقاص در زندان را محکم کوبید به هم و رفت.
صالح سرش را گرفت میان دستهایش. غمگین و پریشان نشست روی تشکش و زیرلب به عربی چیزهایی گفت. با خودم فکر کردم کاش قبل از از صالح درباره شکنجه با آبجوش چیزی نشنیده بودم! می گفتند در استخبارات عراق زندان وهمناکی هست که آنجا،برای اعتراف گرفتن از زندانیان ،آنها را زیر آبجوش می برند. فقط فکر کردن به اینکه ممکن است ابووقاص ما را به آن زندان ببرد کافی بود تا وحشت وجودم را پر کند. می دانستیم دست زدن به اعتصاب،آن هم در زندان استخبارات،کار خطرناکی است،اما نمی دانستیم در عراق مجازات این کار مرگ است. برای مرگ هم آماده بودیم؛اما، واقعیت،از شکنجه شدن با آبجوش خیلی ترسیدیم.
پنج دقیقه از رفتن ابووقاص گذشت ،پنج دقیقه سرشار از ترس و دلهره. بیست و پنج دقیقه دیگر وقت داشتیم که انتخاب کنیم. شکستن اعتصاب یا رفتن زیر آبجوش. در باز شد. شاکر آمد داخل. می خواست بداند تهدید ها اثر گذاشته یا نه. پرسید:"غذا می خورید؟" هم صدا گفتیم:"نه!" شاکر فحشی داد،در را بست و رفت...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
کانال فردوس
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚 #آن_بیست_و_سه_نفر💯💐 #قسمت_صد_و_چهلم0⃣4⃣1⃣ ✅روز اول اعتصاب (2) لحظهای سکوت افتاد روی زندان. صالح ترسیده بود. ما دلهره داشتیم. ابووقاص شده بود مثل بشکه باروت. خنده ای خشماگین زد و گفت:" صالح،بهشون بگو شما می دونید مجازات اعاصاب…
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم1⃣4⃣1⃣
✅روز اول اعتصاب (3)
هرچه به پایان هشدار ابووقاص نزدیک تر می شدیم ضربان قلب هایمان بالاتر می رفت. نیم ساعت تمام شد. در باز شد. ابووقاص آمد داخل. نگاهی کرد به ظرف دست نخورده صبحانه و به چهره یکایک ما. پک محکمی زد و سیگارش را انداخت روی پتو و با پا لهش کرد و گفت:" نمی خورید؟" گفتیم: " نه!"
بشکه باروت منفجر شد. ابووقاص دیوانه وار نعره ای زد و ده پانزده نفر را از میان جمع نشان کرد و گفت:" یاالله بیرون!"
من انتخاب نشده بودم. آخرین نفر که بیرون رفت و در زندان بسته شد،ناگهان انگار باران گرفت. ده ها سرباز کابل به دست،که از قبل بیرون به انتظار ایستاده بودند و ما آنها را ندیده بودیم،هجوم برده بودند به سمت بچه ها و با کابل می زدنشان؛یک ریز و بی وقفه. ریختیم پشت در زندان. ایستادن و گوش دادن به فریاد دیگران سخت تر از کتک خوردن است.
مجید ضیغمی لگد محکمی کوبید به در. یکی از نگهبان ها وحشت زده آمد گشت در. مجید از دریچه فریاد زد:" مارو هم ببرید بزنید!" نگهبان در را باز کرد،یقه مجید را گرفت،و کشیدش بیرون. تا توانستند بچه ها را کوبیدند و بعد همه شان را ریختند داخل سلول.
نوبت گروه بعدی شد. شاکر این بار فقط دونفر را برای کتک خوردن انتخاب کرد. من و عباس پورخسروانی. با اشاره کابل او،از زندان خارج شدیم. ریختند روی سرمان. به هرجا که فرار می کردیم سربازی کابل به دست جلویمان در می آمد. فرار کردیم به سمت اتاق نگهبان ها،که دو سه تا تخت دو طبقه داخلش بود. اتاق کوچک بود و فقط دوتا از عراقی ها می توانستند کابل هایشان را در هوا بچرخانند و بکوبند بر سر و کله ما.
عباس از شدت درد خزید زیر یکی از تخت ها و کنار دیوار دراز به دراز خوابید. من،همان طور که کتک می خوردم و داد و فریادم به هوا بود،متوجه عباس هم بودم که سرباز عراقی تهدیدش می کرد از زیر تخت بیاید بیرون و او نمی آمد.
شاکر لحظه ای دست از سرم برداشت و نفس زنان گفت:" حالا غذا می خوری یا نمی خوری؟" طبق برنامه گفتم:" اگه بقیه بخورن،من هم می خورم!" دوباره شروع کردند به زدن. آنها بلاخره عباس را از زیر تخت بیرون کشیدند،زدند،و از او پرسیدند:" تو غذا می خوری یا نمی خوری؟" عباس هم گفت:" اگه بقیه بخورن،من هم میخورم!" دیوانه دار کتک زدن را از سر گرفتند. از نفس که افتادند رهایمان کردند. من به سرعت دویدم به سمت سلول،که درش آن لحظه باز بود. وقتی می خواستم پا بگذارم داخل ناخن شستم را،که در اثر ضربه کابل شکسته بود و خون از آن می چکید،میان مشت بسته ام پنهان کردم و فشردمش که خونش بند بیاید. بعد،در کمتر از ثانیه ای،حالت صورتم را از گریه به خنده تغییر دادم و رفتم داخل سلول. نمی خواستم چهره گریان و دست و پای خونی ام را بچه ها ببینند و روحیه شان در هم بشکند. خنده کنان نشستم کنار باباخانی و تازه آنجا،از خونی که دویده بود روی انگشت هایم،متوجه شدم ناخن پایم هم شکسته. دست و پا و همه بدنم درد می کرد؛اما در آن لحظه حس خوبی داشتم. راضی از وضعی که برایم پیش آمده بود؛از کابل هایی که خورده بودم،که اگر نمی خوردم،از خودم بدم میامد. بدم می آمد هم درد دوستانم نباشم. همه باهم کتک خورده بودیم و همه با هم داشتیم دردش را می کشیدیم. این باهم بودن سختی را برایمان آسان می کرد...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم1⃣4⃣1⃣
✅روز اول اعتصاب (3)
هرچه به پایان هشدار ابووقاص نزدیک تر می شدیم ضربان قلب هایمان بالاتر می رفت. نیم ساعت تمام شد. در باز شد. ابووقاص آمد داخل. نگاهی کرد به ظرف دست نخورده صبحانه و به چهره یکایک ما. پک محکمی زد و سیگارش را انداخت روی پتو و با پا لهش کرد و گفت:" نمی خورید؟" گفتیم: " نه!"
بشکه باروت منفجر شد. ابووقاص دیوانه وار نعره ای زد و ده پانزده نفر را از میان جمع نشان کرد و گفت:" یاالله بیرون!"
من انتخاب نشده بودم. آخرین نفر که بیرون رفت و در زندان بسته شد،ناگهان انگار باران گرفت. ده ها سرباز کابل به دست،که از قبل بیرون به انتظار ایستاده بودند و ما آنها را ندیده بودیم،هجوم برده بودند به سمت بچه ها و با کابل می زدنشان؛یک ریز و بی وقفه. ریختیم پشت در زندان. ایستادن و گوش دادن به فریاد دیگران سخت تر از کتک خوردن است.
مجید ضیغمی لگد محکمی کوبید به در. یکی از نگهبان ها وحشت زده آمد گشت در. مجید از دریچه فریاد زد:" مارو هم ببرید بزنید!" نگهبان در را باز کرد،یقه مجید را گرفت،و کشیدش بیرون. تا توانستند بچه ها را کوبیدند و بعد همه شان را ریختند داخل سلول.
نوبت گروه بعدی شد. شاکر این بار فقط دونفر را برای کتک خوردن انتخاب کرد. من و عباس پورخسروانی. با اشاره کابل او،از زندان خارج شدیم. ریختند روی سرمان. به هرجا که فرار می کردیم سربازی کابل به دست جلویمان در می آمد. فرار کردیم به سمت اتاق نگهبان ها،که دو سه تا تخت دو طبقه داخلش بود. اتاق کوچک بود و فقط دوتا از عراقی ها می توانستند کابل هایشان را در هوا بچرخانند و بکوبند بر سر و کله ما.
عباس از شدت درد خزید زیر یکی از تخت ها و کنار دیوار دراز به دراز خوابید. من،همان طور که کتک می خوردم و داد و فریادم به هوا بود،متوجه عباس هم بودم که سرباز عراقی تهدیدش می کرد از زیر تخت بیاید بیرون و او نمی آمد.
شاکر لحظه ای دست از سرم برداشت و نفس زنان گفت:" حالا غذا می خوری یا نمی خوری؟" طبق برنامه گفتم:" اگه بقیه بخورن،من هم می خورم!" دوباره شروع کردند به زدن. آنها بلاخره عباس را از زیر تخت بیرون کشیدند،زدند،و از او پرسیدند:" تو غذا می خوری یا نمی خوری؟" عباس هم گفت:" اگه بقیه بخورن،من هم میخورم!" دیوانه دار کتک زدن را از سر گرفتند. از نفس که افتادند رهایمان کردند. من به سرعت دویدم به سمت سلول،که درش آن لحظه باز بود. وقتی می خواستم پا بگذارم داخل ناخن شستم را،که در اثر ضربه کابل شکسته بود و خون از آن می چکید،میان مشت بسته ام پنهان کردم و فشردمش که خونش بند بیاید. بعد،در کمتر از ثانیه ای،حالت صورتم را از گریه به خنده تغییر دادم و رفتم داخل سلول. نمی خواستم چهره گریان و دست و پای خونی ام را بچه ها ببینند و روحیه شان در هم بشکند. خنده کنان نشستم کنار باباخانی و تازه آنجا،از خونی که دویده بود روی انگشت هایم،متوجه شدم ناخن پایم هم شکسته. دست و پا و همه بدنم درد می کرد؛اما در آن لحظه حس خوبی داشتم. راضی از وضعی که برایم پیش آمده بود؛از کابل هایی که خورده بودم،که اگر نمی خوردم،از خودم بدم میامد. بدم می آمد هم درد دوستانم نباشم. همه باهم کتک خورده بودیم و همه با هم داشتیم دردش را می کشیدیم. این باهم بودن سختی را برایمان آسان می کرد...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم2⃣4⃣1⃣
✅روز اول اعتصاب(4)
مشغول معاینه یکدیگر بودیم تا ببینیم چه به روزمان آورده اند که در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل. ایستاد روی پتوی وسط سلول و گفت:" حالا غذا می خورین یا نمی خورین؟" کتک ها انگار جسارتمان را بیشتر کرده بود. این بار محکم تر از قبل،یک صدا گفتیم "نمی خوریم!"
برخلاف تصورمان،ابووقاص خیلی آتشی نشد. گفت:" پس شما می خواید،مثل بابی ساندز*؛مشهور بشید! ولی کور خوندید. همین جا از گرسنگی می میرید. صداتون از این دیوار اون ور تر هم نمیره." این را گفت و از زندان خارج شد.
جمع شدیم دور هم. یک گام جلو رفته بودیم. احساس پیروزمندانه ای داشتیم. گذشته از این،تهدید شکنجه با آبجوش هم عملی نشده بود. امیدوار بودیم تا آخر راه پیش برویم.
در زندان تا ظهر باز نشد. ظهر،یکی از نگهبان ها سینی ناهار را آورد و گذاشت کنار سینی صبحانه،که از صبح،دست نخورده،وسط زندان مانده بود. سینی را که گذاشت مشتاقانه مناظر ماند تا واکنش ما را ببیند. هیچ کس به غذا نگاه نکرد. نگهبان،برای اطمینان،پرسید:" می خورید یا نمی خورید؟" گفتیم:" نمی خوریم!" همه این مدت صالح سر جایش نشسته بود و غصه می خورد.
غروب حال و هوای ماه رمضان را داشت. مثل لحظه افطار،نه آنچنان تشنه اما گرسنه بودیم. نمازمان را خوانده بودیم و دورتادور زندان تکیه زده بودیم به ایوار که شام هم رسید. یک سینی پلوی چرب عرب با تکه های درشت گوشت داخلش. نگهبان سینی را گذاشت وسط زندان کنار دو ظرف دیگر،که از صبح و ظهر مانده بود. شدند سه تا سینی. بوی مطبوع غذا زندان را پر کرد. صالح سهم شامش را برداشت و با اکراه خورد.
همین طور تکیه زده بودیم به دیوار. شاکر و اسماعیل به نوبت آمدند پشت دریچه و داخل زندان را دید زدند. هیچ کس به طرف سینی پلو و گوشت نرفت. دادن این نوع غذا در زندان سابقه نداشت. لابد ابووقاص فکر کرده بود با این غذای فریبنده ما وسوسه میشویم؛که نشدیم.
یک ساعت مامده به نیمه شب،یکی از نگهبان های عراقی آمد و سینی های غذا را با خودش برد؛هر سه تا را!
توی حیاط زندان،کنار در اتاق کوچک نگهبان ها،اجاق گازی بود که نگهبان ها همیشه یک کتری در حال جوشیدن روی آن داشتند. کتری خیلی سنگین تر از ظاهرش نشان می داد. پیش تر معمای سنگینی غیرقابل معمولش را حل کرده بودم. لایه قطوری از شکر ته کتری سنگ شده بود و به هیچ وجه از آن جدا نمی شد. آخر شب صالح آن کتری را پر از چای نگهبان شب گرفت و به اسم خودش آورد توی زندان و به هریک از ما ته استکانی چای شیرین داد. اول نمی خواستیم بخوریم؛ولی او گفت:" چایی عیب نداره. روزه که نیستید باطل بشه. تازه،گفتن اعتصاب غذا نه اعتصاب چای!"
قانع شدیم. همان دو قلپ چای شیرین حالمان را جا آورد. با شکم گرسنه خوابیدیم...
_____________________
بابی ساندز،مبارز ایرلندی معترض به دولت انگلیس،که پس از شصت و شش روز اعتصاب غذا،در بیست و هفت سالگی،در 5می 1981 در زندان بلفاست در گذشت.
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر 💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم3⃣4⃣1⃣
✅روز دوم اعتصاب
صبح با صدای اذانی که از بلندگوی مسجدی در شهر بغداد پخش می شد برای نماز بلند شدیم. مثل همیشه روی پتوهای پرگرد و خاک تیمم کردیم. سلمان زادخوش به شیوه همیشگی اش تیمم کرد. او وقت نماز،همان طور خوابیده،بی آنکه از زیر پتو بیرون بیاید،دستانش را بالا می برد،پنجه های بازش را تا وقتی بخورند به دیوار پشت خم می کرد،دوبار می زدشان به دیوار،می کشید روی صورتش و بعد ضربدری روی هم ،و بلند می گفت:" الله اکبر!"
نماز را که خواندیم دیگر خوابمان نبرد. به روزی که در پیش داشتیم فکر می کردیم. آیا دوباره ابووقاص با کابل و کتک سعی در حل ماجرا خواهد کرد یا اینکه نه،می بردمام پیش ژنرال قدوری و ژنرال هم می فرستادمان اردوگاه؟
صدای موزیک نظامی می آمد؛صدایی که هرروز ساعت هفت صبح،بدون دقیقه ای تاخیر،به گوش می رسید،صدای شیپور و طبل و سنج.
از روز اول اسارت که در زندان استخبارات بودیم سر ساعت 7صدای آن موزیک،که لابد در مراسم صبحگاه وزارت دفاع نواختهدمی شد،به گوش می رسید.
صبحگاه که تمام می شد،نگهبان های جدید پست را تحویل می گرفتند و روز اداری به صورت رسمی آغاز می شد.
ساعت ٨،مثل همیشه،در زندان باز شد. رفتیم دست شویی. برگشتیم و به انتظار حوادث جدید تکیه زدیم به دیوار. سرباز عراقی سینی صبحانه را آورد و گذاشت جای دیروزی. شکم هایمان به قار و قور افتاده بود و دل هایمان به تاپ تاپ. بی خیال صبحانه،هرکس با کنار دستی اش پچ پچ می کرد. منتظر بودیم ابووقاص از راه برسد و دوباره دستور بدهد کتکمان بزندند. اما او تا ظهر پیدایش نشد. دومین روز اعتصاب به نیمه رسید. نماز ظهر را خواندیم و از شدت ضعف و گرسنگی هریک سرجایمان دراز کشیدیم.
مثل روز گذشته سینی ناهار آمد و نشست کنار سینی صبحانه و هردو دست نخورده ماند آن وسط. از بوی غذا دهانم آب افتاده بود. هرچه نگاهم را از ظرف غذا بر می گرداندم دوباره نگاهم می رفت به همان طرف. از شدت گرسنگی بلند شدم و از سطل آبی که جلوی در زندان بود لیوان آبی برداشتم و سر کشیدم. آب توی گلویم شکست و دلم درد گرفت.
غروب در را باز کردند برای دستشویی رفتن. رفتیم،فقط برای اینکه وضویی بگیریم و هوایی بخوریم.
شب ظرف شام را هم آوردند و گذاشتند کنار ظرف ناهار و صبحانه و آخر شب همه را با هم بردند.
آن من و شاید بقیه بچه ها کم کم افتادیگ به فکر مرگ. داشتم حدس می زدم با جسمی که نه ماه اسارت کشیده و به سبب سوء تغذیه نحیف و مردنی شده چقدر می توانم گرسنگی را تحمل کنم و به این نتیجه می رسیدم که خیلی زود می میرم و همه چیز تمام می شود. مرگ را پذیرفتم. همه پذیرفته بودند. هیچ کس در دو روز گذشته ذره ای ظرف نشان نداده بود. همه پای کار بودند. آماده برای مردن...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر 💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم3⃣4⃣1⃣
✅روز دوم اعتصاب
صبح با صدای اذانی که از بلندگوی مسجدی در شهر بغداد پخش می شد برای نماز بلند شدیم. مثل همیشه روی پتوهای پرگرد و خاک تیمم کردیم. سلمان زادخوش به شیوه همیشگی اش تیمم کرد. او وقت نماز،همان طور خوابیده،بی آنکه از زیر پتو بیرون بیاید،دستانش را بالا می برد،پنجه های بازش را تا وقتی بخورند به دیوار پشت خم می کرد،دوبار می زدشان به دیوار،می کشید روی صورتش و بعد ضربدری روی هم ،و بلند می گفت:" الله اکبر!"
نماز را که خواندیم دیگر خوابمان نبرد. به روزی که در پیش داشتیم فکر می کردیم. آیا دوباره ابووقاص با کابل و کتک سعی در حل ماجرا خواهد کرد یا اینکه نه،می بردمام پیش ژنرال قدوری و ژنرال هم می فرستادمان اردوگاه؟
صدای موزیک نظامی می آمد؛صدایی که هرروز ساعت هفت صبح،بدون دقیقه ای تاخیر،به گوش می رسید،صدای شیپور و طبل و سنج.
از روز اول اسارت که در زندان استخبارات بودیم سر ساعت 7صدای آن موزیک،که لابد در مراسم صبحگاه وزارت دفاع نواختهدمی شد،به گوش می رسید.
صبحگاه که تمام می شد،نگهبان های جدید پست را تحویل می گرفتند و روز اداری به صورت رسمی آغاز می شد.
ساعت ٨،مثل همیشه،در زندان باز شد. رفتیم دست شویی. برگشتیم و به انتظار حوادث جدید تکیه زدیم به دیوار. سرباز عراقی سینی صبحانه را آورد و گذاشت جای دیروزی. شکم هایمان به قار و قور افتاده بود و دل هایمان به تاپ تاپ. بی خیال صبحانه،هرکس با کنار دستی اش پچ پچ می کرد. منتظر بودیم ابووقاص از راه برسد و دوباره دستور بدهد کتکمان بزندند. اما او تا ظهر پیدایش نشد. دومین روز اعتصاب به نیمه رسید. نماز ظهر را خواندیم و از شدت ضعف و گرسنگی هریک سرجایمان دراز کشیدیم.
مثل روز گذشته سینی ناهار آمد و نشست کنار سینی صبحانه و هردو دست نخورده ماند آن وسط. از بوی غذا دهانم آب افتاده بود. هرچه نگاهم را از ظرف غذا بر می گرداندم دوباره نگاهم می رفت به همان طرف. از شدت گرسنگی بلند شدم و از سطل آبی که جلوی در زندان بود لیوان آبی برداشتم و سر کشیدم. آب توی گلویم شکست و دلم درد گرفت.
غروب در را باز کردند برای دستشویی رفتن. رفتیم،فقط برای اینکه وضویی بگیریم و هوایی بخوریم.
شب ظرف شام را هم آوردند و گذاشتند کنار ظرف ناهار و صبحانه و آخر شب همه را با هم بردند.
آن من و شاید بقیه بچه ها کم کم افتادیگ به فکر مرگ. داشتم حدس می زدم با جسمی که نه ماه اسارت کشیده و به سبب سوء تغذیه نحیف و مردنی شده چقدر می توانم گرسنگی را تحمل کنم و به این نتیجه می رسیدم که خیلی زود می میرم و همه چیز تمام می شود. مرگ را پذیرفتم. همه پذیرفته بودند. هیچ کس در دو روز گذشته ذره ای ظرف نشان نداده بود. همه پای کار بودند. آماده برای مردن...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم4⃣4⃣1⃣
✅روز سوم اعتصاب
هیچ وقت این قدر گرستگی نکشیده بودم. اولین روزه ای را که گرفته بودم و گرسنگی اش هنوز مانده بود توی خاطرن به یاد آوردم.
ماه رمضان بود و من به سن تکلیف نرسیده بودم. به خواهرم سپردم برای سحری بیدارم کند. قبل از اذان صبح تا می توانستم غذا خوردم و لیوان پشت لیوان آب. با این حال،روز که از نیمه گذشت،تشنگی توانم را برید و گرسنگی دادم را درآورد و به چه مکافاتی تا افطار دوام آوردم.
روز سوم اعتصاب را،بی آنکه لقمه ای در دهان بگذاریم،آغاز کرده بودیم. سینی صبحانه هم،مثل دو روز گذشته،آمده بود داخل و ما دست به طرفش نبرده بودیم. صالح بیش از این طاقت نیاورد. مقداری نان را در تکه های کوچک خرد کرد و گفت:"بچه ها اصل اعتصاب غذا اینه که وانمود کنید چیزی نمی خورید. این نونا رو ببرید زیر پتو و یواشکی بخورید که خدای نکرده یه وقت نمیرید!" همان جوابی را که از روز اول به عراقی ها می دادیم تحویل صالح هم دادیم.
_نمی خوریم!
صالح که به نظر می رسید از رضایت اولیه اش برای اعتصاب غذا پشیمان شده،گفت:" خب،این طوری که همه تون تلف می شید!" یکی گفت:" خب بشیم!" دیگری گفت:" اگه نون بخوریم،سرحال می آییم. اون وقت عراقیا به خواسته مون هیچ ترتیب اثری نمی دن." یکی دیگر گفت:" صالح،ما به فرض اینکه می میریم دست به اعتصاب غذا زدیم. شوخی که نداریم." صالح،شگفت زده،نگاهی به بچه ها انداخت. بعد،در حالی تشکش را مرتب می کرد،آهسته گفت:" بابا شما دیگه کی هستید؟!"
لرزشی افتاده بود توی تنم. دلم می خواست بخوابم. چشمانم داشت تاریک می شد. فکر کردم دارم به خواب می روم. دست دراز کردم به سمت دیس پر از برنج و گوشت،لقمه گنده ای برداشتم،و با حرص و ولع گذاشتم توی دهانم. چشمانم را که باز کردم نگاهم افتاد به پنکه بی حرکت که به سقف زندان چسبیده بود. خبری از دیس پلو و گوشت نبود؛ولی سینی صبحانه هنوز دست نخورده سرجایش بود. این توهم بارها و بارها برایم پیش آمده بود. ابووقاص دیگر به داخل زندان نمی آمد. گاهی صدایش را توی حیاط می شنیدیم که به اسماعیل ک شاکر چیزهایی می گفت و می رفت.
ظهر،وقتی سینی ناهار را آوردند،به سختی نمازمان را خوانده بودیم و بی رمق افتاده بودیم کف سلول. داشتم برای بی هوش شدن لحظه شماری می کردم؛اتفاقی که نمی دانم چرا نمی افتاد. سخت جان شده بودم. دیگران هم مثل من از مقاومت خودشان در برابر گرسنگی تعجب کرده بودند.
تصمیم گرفتیم به عراقی ها بفهمانیم وضعمان خیلی خطرناک شده است. منصور محمود آبادی و رضا امام قلی زاده را،که حالشان از دیگران بدتر بود،انتخاب کردیم. قرار شد خودشان را بزنند به بی هوشی و ما داد و قال راه بیندازیم و بگوییم:" دارن می میرن. بیاید ببریدشون بیمارستان!"
منصور و رضا قبول کردند. اما قبل از عملی شدن نقشه،وقتی آفتاب سومین روز اعتصاب داشت غروب می کرد،ابووقاص،بعد از غیبت دوروزه اش،مجبور شد بیاید داخل سلول. او وقتی ما را ور حال مرگ دید،نگاهی پر از سرزنش به تک تک مان کرد. از روی تاسف سری تکان داد و گفت:" یه نفر از بین خودتون انتخاب کنید تا ببرمش پیش قدوری!"...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم4⃣4⃣1⃣
✅روز سوم اعتصاب
هیچ وقت این قدر گرستگی نکشیده بودم. اولین روزه ای را که گرفته بودم و گرسنگی اش هنوز مانده بود توی خاطرن به یاد آوردم.
ماه رمضان بود و من به سن تکلیف نرسیده بودم. به خواهرم سپردم برای سحری بیدارم کند. قبل از اذان صبح تا می توانستم غذا خوردم و لیوان پشت لیوان آب. با این حال،روز که از نیمه گذشت،تشنگی توانم را برید و گرسنگی دادم را درآورد و به چه مکافاتی تا افطار دوام آوردم.
روز سوم اعتصاب را،بی آنکه لقمه ای در دهان بگذاریم،آغاز کرده بودیم. سینی صبحانه هم،مثل دو روز گذشته،آمده بود داخل و ما دست به طرفش نبرده بودیم. صالح بیش از این طاقت نیاورد. مقداری نان را در تکه های کوچک خرد کرد و گفت:"بچه ها اصل اعتصاب غذا اینه که وانمود کنید چیزی نمی خورید. این نونا رو ببرید زیر پتو و یواشکی بخورید که خدای نکرده یه وقت نمیرید!" همان جوابی را که از روز اول به عراقی ها می دادیم تحویل صالح هم دادیم.
_نمی خوریم!
صالح که به نظر می رسید از رضایت اولیه اش برای اعتصاب غذا پشیمان شده،گفت:" خب،این طوری که همه تون تلف می شید!" یکی گفت:" خب بشیم!" دیگری گفت:" اگه نون بخوریم،سرحال می آییم. اون وقت عراقیا به خواسته مون هیچ ترتیب اثری نمی دن." یکی دیگر گفت:" صالح،ما به فرض اینکه می میریم دست به اعتصاب غذا زدیم. شوخی که نداریم." صالح،شگفت زده،نگاهی به بچه ها انداخت. بعد،در حالی تشکش را مرتب می کرد،آهسته گفت:" بابا شما دیگه کی هستید؟!"
لرزشی افتاده بود توی تنم. دلم می خواست بخوابم. چشمانم داشت تاریک می شد. فکر کردم دارم به خواب می روم. دست دراز کردم به سمت دیس پر از برنج و گوشت،لقمه گنده ای برداشتم،و با حرص و ولع گذاشتم توی دهانم. چشمانم را که باز کردم نگاهم افتاد به پنکه بی حرکت که به سقف زندان چسبیده بود. خبری از دیس پلو و گوشت نبود؛ولی سینی صبحانه هنوز دست نخورده سرجایش بود. این توهم بارها و بارها برایم پیش آمده بود. ابووقاص دیگر به داخل زندان نمی آمد. گاهی صدایش را توی حیاط می شنیدیم که به اسماعیل ک شاکر چیزهایی می گفت و می رفت.
ظهر،وقتی سینی ناهار را آوردند،به سختی نمازمان را خوانده بودیم و بی رمق افتاده بودیم کف سلول. داشتم برای بی هوش شدن لحظه شماری می کردم؛اتفاقی که نمی دانم چرا نمی افتاد. سخت جان شده بودم. دیگران هم مثل من از مقاومت خودشان در برابر گرسنگی تعجب کرده بودند.
تصمیم گرفتیم به عراقی ها بفهمانیم وضعمان خیلی خطرناک شده است. منصور محمود آبادی و رضا امام قلی زاده را،که حالشان از دیگران بدتر بود،انتخاب کردیم. قرار شد خودشان را بزنند به بی هوشی و ما داد و قال راه بیندازیم و بگوییم:" دارن می میرن. بیاید ببریدشون بیمارستان!"
منصور و رضا قبول کردند. اما قبل از عملی شدن نقشه،وقتی آفتاب سومین روز اعتصاب داشت غروب می کرد،ابووقاص،بعد از غیبت دوروزه اش،مجبور شد بیاید داخل سلول. او وقتی ما را ور حال مرگ دید،نگاهی پر از سرزنش به تک تک مان کرد. از روی تاسف سری تکان داد و گفت:" یه نفر از بین خودتون انتخاب کنید تا ببرمش پیش قدوری!"...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم5⃣4⃣1⃣
✅روز سوم اعتصاب(2)
تکان خوردیم. داشتیم به هدف نزدیک تر می شدیم. نشستیم به شور. حمید مستقیمی برای مذاکره انتخاب شد. اما به او گفتیم:" تو نماینده ما نیستی. فقط اونجا خواسته هامونو برای قدوری بشمار."
حمید با بدرقه ی دعای ما،همراه ابووقاص و صالح،از زندان خارج شد. یک ساعت نشد که برگشت به زندان و گفت:" بچه ها،من خواسته های شمارو گفتم. حالا خود دانید. هرچه قدوری از من دلیل خواست من از جواب دادن طفره رفتم. گفتم من نماینده شون نیستم. از خودشون بپرسید."
حمید کارش را درست و طبق نقشه انجام داده بود. هیچ کس نباید علمدار حرکت تشخیص داده می شد. او ادامه داد:" حالا دستور داده سه نفر دیگه برن پیشش."
سه نفر دیگررا انتخاب کردیم؛علی رضا شیخ حسینی،محمد ساردویی،سید عباس سعادت. آن ها همراه ابووقاص رفتند که به ژنرال قدوری بگویند ما بچه نیستیم و می خواهیم صلیب سرخ را ببینیم و برگردیم به اردوگاه. سه خواسته مهم و اساسی مان همین ها بود.
ساعت حدود ٩شب بود که نگهبان در زندان را باز کرد. از فرستاده ها خبری نبود. ترسیدیم بلایی سرشان آمده باشد. نگهبان گفت:" همه با من بیایید!" از جا که برخاستیم تازه متوجه ضعفی شدیم که بر وجودمان نشسته بود. به سختی روی پا ایستادیم. سرباز جلو و ما پشت سرش حرکت کردیم. وارد کوچه شدیم. همه جا تاریک بود و ما با مکافات تن بی رمقمان را دنبال نگهبان می کشیدیم. رسیدیم به اتاق ژنرال قدوری که فاصله چندانی با زندان ما نداشت. وارد شدیم.
توی اتاق،مردی تنومند و سبزه رو پشت میزی بزرگ نشسته بود. پرچم بزرگ کشورش یک طرف میز و طرف دیگر چوب لباسی بود و یک دست لباس نظامی اتو کرده برآن آویزان. یک طرف اتاق تخت خواب مرتبی گذاشته بودند و جاهای دیگر صندلی هایی برای نشستن.
محمد و علی رضا و سیدعباس روی همان صندلی ها نشسته بودند به انتظار ما. صالح هم کنار دستشان بود. ژنرال ،در حالی که لبخندی روی لب داشت،به همه ما خوش آمد گفت و چون متوجه شد به اندازه کافی صندلی برای نشستن توی اتاقش نیست اشاره کرد که بشینیم کف اتاق.
او،که ما و حال و روزمان را با دقت زیر نظر گرفته بود،وقتی همه نشستند،گفت:" دارید می میرید! این چه کاریه با خودتون می کنید؟"
بحث داغ دوساعته ما با ژنرال قدوری از همان لحظه شروع شد. خواسته هایمان را مطرح کردیم و او به دقت گوش داد. گفتیم که نباید از ما سواستفاده تبلیغاتی شود. گفت:" کدوم تبلیغات؟ این فقط یه کار خیره؛از طرف سید رئیس." به او گفتیم اگر ما طالب این خیر نباشیم چه؟ مگر ما بچه ایم که دم به ساعت در روزنامه هایتان از قول ما حرف خلاف واقع می نویسید؟ کجا ما را به زور آورده اند جبهه؟ قدوری گفت:" قبول دارم که شما بچه نیستید. خواسته دیگه تو" گفتیم که می خواهیم با صلیب سرخ ملاقات کنیم. گفت:" به خاطر تعطیلات کریسمس صلیبیا رفتن ژنو. کسی از اونا توی بغداد نیست." گفتیم:" حتی یه نفر ؟" گفت:" فقط یه خانم هست." گفتیم که می خواهیم همان خانم را ببینیم. گفت:" اون کاری برای شما نمی تونه بکنه. اصلا شما چطور می خواید با یه زن تنها ملاقات کنید! گناه نیست؟" گفتیم:" به گردن خودمون." گفت:" نمیشه. خواسته دیگه تون؟" گفتیم که بگذارند برگردیم اردوگاه پیش باقی اسرا. گفت:" سه روز دیگه عید ارتش ماست. مراسم داریم. بعد از عید می فرستمتون." قبول کردیم. گفت:" خب،حالا برید توی زندان و شام بخورید." گفتیم که بعد از عید ارتش شما غذا می خوریم. گفت:" یعنی سه روز دیگه؟" گفتیم:" خب،پس بزارید زودتر بریم. کاری نداره. فقط یه مینی بوس می خواد با یه راننده و یه نگهبان." گفت:" نمی شه. خواسته دیگه تون؟" گفتیم خواسته دیگری نداریم...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم5⃣4⃣1⃣
✅روز سوم اعتصاب(2)
تکان خوردیم. داشتیم به هدف نزدیک تر می شدیم. نشستیم به شور. حمید مستقیمی برای مذاکره انتخاب شد. اما به او گفتیم:" تو نماینده ما نیستی. فقط اونجا خواسته هامونو برای قدوری بشمار."
حمید با بدرقه ی دعای ما،همراه ابووقاص و صالح،از زندان خارج شد. یک ساعت نشد که برگشت به زندان و گفت:" بچه ها،من خواسته های شمارو گفتم. حالا خود دانید. هرچه قدوری از من دلیل خواست من از جواب دادن طفره رفتم. گفتم من نماینده شون نیستم. از خودشون بپرسید."
حمید کارش را درست و طبق نقشه انجام داده بود. هیچ کس نباید علمدار حرکت تشخیص داده می شد. او ادامه داد:" حالا دستور داده سه نفر دیگه برن پیشش."
سه نفر دیگررا انتخاب کردیم؛علی رضا شیخ حسینی،محمد ساردویی،سید عباس سعادت. آن ها همراه ابووقاص رفتند که به ژنرال قدوری بگویند ما بچه نیستیم و می خواهیم صلیب سرخ را ببینیم و برگردیم به اردوگاه. سه خواسته مهم و اساسی مان همین ها بود.
ساعت حدود ٩شب بود که نگهبان در زندان را باز کرد. از فرستاده ها خبری نبود. ترسیدیم بلایی سرشان آمده باشد. نگهبان گفت:" همه با من بیایید!" از جا که برخاستیم تازه متوجه ضعفی شدیم که بر وجودمان نشسته بود. به سختی روی پا ایستادیم. سرباز جلو و ما پشت سرش حرکت کردیم. وارد کوچه شدیم. همه جا تاریک بود و ما با مکافات تن بی رمقمان را دنبال نگهبان می کشیدیم. رسیدیم به اتاق ژنرال قدوری که فاصله چندانی با زندان ما نداشت. وارد شدیم.
توی اتاق،مردی تنومند و سبزه رو پشت میزی بزرگ نشسته بود. پرچم بزرگ کشورش یک طرف میز و طرف دیگر چوب لباسی بود و یک دست لباس نظامی اتو کرده برآن آویزان. یک طرف اتاق تخت خواب مرتبی گذاشته بودند و جاهای دیگر صندلی هایی برای نشستن.
محمد و علی رضا و سیدعباس روی همان صندلی ها نشسته بودند به انتظار ما. صالح هم کنار دستشان بود. ژنرال ،در حالی که لبخندی روی لب داشت،به همه ما خوش آمد گفت و چون متوجه شد به اندازه کافی صندلی برای نشستن توی اتاقش نیست اشاره کرد که بشینیم کف اتاق.
او،که ما و حال و روزمان را با دقت زیر نظر گرفته بود،وقتی همه نشستند،گفت:" دارید می میرید! این چه کاریه با خودتون می کنید؟"
بحث داغ دوساعته ما با ژنرال قدوری از همان لحظه شروع شد. خواسته هایمان را مطرح کردیم و او به دقت گوش داد. گفتیم که نباید از ما سواستفاده تبلیغاتی شود. گفت:" کدوم تبلیغات؟ این فقط یه کار خیره؛از طرف سید رئیس." به او گفتیم اگر ما طالب این خیر نباشیم چه؟ مگر ما بچه ایم که دم به ساعت در روزنامه هایتان از قول ما حرف خلاف واقع می نویسید؟ کجا ما را به زور آورده اند جبهه؟ قدوری گفت:" قبول دارم که شما بچه نیستید. خواسته دیگه تو" گفتیم که می خواهیم با صلیب سرخ ملاقات کنیم. گفت:" به خاطر تعطیلات کریسمس صلیبیا رفتن ژنو. کسی از اونا توی بغداد نیست." گفتیم:" حتی یه نفر ؟" گفت:" فقط یه خانم هست." گفتیم که می خواهیم همان خانم را ببینیم. گفت:" اون کاری برای شما نمی تونه بکنه. اصلا شما چطور می خواید با یه زن تنها ملاقات کنید! گناه نیست؟" گفتیم:" به گردن خودمون." گفت:" نمیشه. خواسته دیگه تون؟" گفتیم که بگذارند برگردیم اردوگاه پیش باقی اسرا. گفت:" سه روز دیگه عید ارتش ماست. مراسم داریم. بعد از عید می فرستمتون." قبول کردیم. گفت:" خب،حالا برید توی زندان و شام بخورید." گفتیم که بعد از عید ارتش شما غذا می خوریم. گفت:" یعنی سه روز دیگه؟" گفتیم:" خب،پس بزارید زودتر بریم. کاری نداره. فقط یه مینی بوس می خواد با یه راننده و یه نگهبان." گفت:" نمی شه. خواسته دیگه تون؟" گفتیم خواسته دیگری نداریم...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💐💯
#قسمت_صد_و_چهل_و_ششم6⃣4⃣1⃣
✅روز سوم اعتصاب (3)
تا آنجا فقط نیمی از چهره قدوری را دیده بودیم. روی دیگرش را کم کم داشت نشان می داد. گفت:" راست گفته هرکسی گفته شما بچه اید. نه تنها بچه اید،بلکه احمق هم هستید! من دارم با زبون خوش با شما حرف می زنم. ولی شما جوری حرف می زنید که انگار ما اسیر شماییم!" چیزی نگفتیم. ژنرال ادامه داد:" وقتی گفتم بعد از عید ارتش می فرستمتون یعنی می فرستمتون. تا اون وقت غذا بخورید. دستور می دم بزارن حموم هم برید. قبول؟" قبول نکردیم. گفتیم:" ما فقط توی اردوگاه غذا می خوریم!" ژنرال لحظه ای ساکت شد. داشت خشم خودش را فرو می خورد. شاید داشت خشم خودش را فرو می خورد. شاید داشت پیش خودش می گفت:" افسوس که رفته اید پیش سیدرئیس و فیلمتان را همه مردم دنیا دیده اند؛وگرنه همین جا همه تان را اعدام می کردم."* وقتی آرام شد،گفت:" شما گفتید ما بچه نیستیم. ما هم می گیم بچه نیستید. من مَردم؛شما هم مرد. داریم با هم حرف می زنیم. باید بعد از این صحبتا به نتیجه ای برسیم یا نه؟" گفتیم:" بله." دست گذاشت روی زنگ. سربازی که ما را از زندان آورده بود در این مدت پشت در،توی سرما ،ایستاده بود. سرباز آمد داخل. ژنرال به او گفت:" همین الان اینارو ببر زندان. سفارش کن براشون غذای گرم بیارن. فردا صبح هم همه شون رو بفرستید حموم تا بعد از عید ارتش برگردن اردوگاه." سرباز با خوشحالی احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد. خوشحالی او از آن بود که فکر می کرد مذاکره ما تمام شده و دیگر لازم نیست توی سرما پشت در بایستد.
ژنرال قدوری مذاکره را تمام شده اعلام کرد و برای اطمینان گفت:" خلاص؟" ما برای فرار از نگاه او سرهایمان را انداختیم پایین و یکصدا گفتیم:" نه خیر،ما فقط توی اردوگاه غذا می خوریم!" قدوری عصبانی شد؛زیاد. دیگر با ما حرف نزد. به صالح گفت:" خیلی سعی کردم به اینا کمک کنم؛ولی مثل اینکه خودشون نمی خوان زنده بمونن."
ژنرال برای بار دوم دست گذاشت روی زنگ. سرباز نگهبان آمد داخل. ژنرال با عصبانیت به او دستور داد:" اینارو برگردون توی زندان. از همین الان دیگه حق ندارید بهشون آب بدید. دستشویی هم ممنوع. در زندان را قفل کنید و بزارید همون تو بمیرن. مفهوم؟" سرباز تا آنجا که می توانست محکم پا کوبید و جواب داد:" مفهوم سیدی!"
ژنرال قدوری با تحقیر ما را از اتاقش بیرون کرد. در مسیر بازگشت،سرباز نگهبان یک ریز فحش داد و توهین کرد. اما حق کتک زدن نداشت. با حال و روزی که ما داشتیم،کتک خوردن همان و مردن هم همان. عراقی ها پی به این موضوع برده بودند و به همین دلیل ژنرال قدوری ترجیح داد بگذارد ما توی زندان از گرسنگی بمیریم تا فردا روز مسئولیتی برای او نداشته باشد. *
به زندان که رسیدیم از ضعف و بی حالی ولو شدیم روی زمین. حس و حال عجیبی داشتیم در آن لحظه های پر از خطر. ژنرال حاضر نشده بود ما را برگرداند به اردوگاه. فقط یک راه پیش رویمان مانده بود؛ادامه اعتصاب تا مرگ! از آنجا که ژنرال گفته بود حق آب خوردن هم نداریم،فکر کردیم زود باشد که یکی یکی از تشنگی و گرسنگی بمیریم. با این همه،از اینکه در مذاکره دوساعته با قدوری مقاومت کرده بودیم و خام حرف های فریبنده اش نشده بودیم راضی و خوشحال بودیم. در آخرین ثانیه های آن نیمه شب غریب،شاکر،نگهبان عراقی،با عصبانیت آمد داخل،سطل آب را از گوشه اتاق برداشت و با خودش برد،و خیال همه را راحت کرد...
___________________
* ظاهرا در آن مرحله از اعتصاب عراقی ها تصمیم به کشتن ما می گیرند؛ولی به دلایلی این تصمیم عملی نمی شود. این مطلب را دکتر رضا یوسفیان،آزاده شیرازی و نماینده مردم شیراز در مجلس ششم،پس از جنگ،در دیداری که در کشور ژنو با نمایندگان سابق صلیب سرخ داشت،از آنها شنیده بود و برای من نقل می کرد.
* کشتن اسیران ثبت نام شده از سوی صلیب سرخ برخلاف قوانین بین المللی و باعث رسوایی سیاسی دولت خاطی است. ما تا آن روز یک بار در بغداد و چندبار در رمادی با صلیب دیدار داشتیم.
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر💐💯
#قسمت_صد_و_چهل_و_ششم6⃣4⃣1⃣
✅روز سوم اعتصاب (3)
تا آنجا فقط نیمی از چهره قدوری را دیده بودیم. روی دیگرش را کم کم داشت نشان می داد. گفت:" راست گفته هرکسی گفته شما بچه اید. نه تنها بچه اید،بلکه احمق هم هستید! من دارم با زبون خوش با شما حرف می زنم. ولی شما جوری حرف می زنید که انگار ما اسیر شماییم!" چیزی نگفتیم. ژنرال ادامه داد:" وقتی گفتم بعد از عید ارتش می فرستمتون یعنی می فرستمتون. تا اون وقت غذا بخورید. دستور می دم بزارن حموم هم برید. قبول؟" قبول نکردیم. گفتیم:" ما فقط توی اردوگاه غذا می خوریم!" ژنرال لحظه ای ساکت شد. داشت خشم خودش را فرو می خورد. شاید داشت خشم خودش را فرو می خورد. شاید داشت پیش خودش می گفت:" افسوس که رفته اید پیش سیدرئیس و فیلمتان را همه مردم دنیا دیده اند؛وگرنه همین جا همه تان را اعدام می کردم."* وقتی آرام شد،گفت:" شما گفتید ما بچه نیستیم. ما هم می گیم بچه نیستید. من مَردم؛شما هم مرد. داریم با هم حرف می زنیم. باید بعد از این صحبتا به نتیجه ای برسیم یا نه؟" گفتیم:" بله." دست گذاشت روی زنگ. سربازی که ما را از زندان آورده بود در این مدت پشت در،توی سرما ،ایستاده بود. سرباز آمد داخل. ژنرال به او گفت:" همین الان اینارو ببر زندان. سفارش کن براشون غذای گرم بیارن. فردا صبح هم همه شون رو بفرستید حموم تا بعد از عید ارتش برگردن اردوگاه." سرباز با خوشحالی احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد. خوشحالی او از آن بود که فکر می کرد مذاکره ما تمام شده و دیگر لازم نیست توی سرما پشت در بایستد.
ژنرال قدوری مذاکره را تمام شده اعلام کرد و برای اطمینان گفت:" خلاص؟" ما برای فرار از نگاه او سرهایمان را انداختیم پایین و یکصدا گفتیم:" نه خیر،ما فقط توی اردوگاه غذا می خوریم!" قدوری عصبانی شد؛زیاد. دیگر با ما حرف نزد. به صالح گفت:" خیلی سعی کردم به اینا کمک کنم؛ولی مثل اینکه خودشون نمی خوان زنده بمونن."
ژنرال برای بار دوم دست گذاشت روی زنگ. سرباز نگهبان آمد داخل. ژنرال با عصبانیت به او دستور داد:" اینارو برگردون توی زندان. از همین الان دیگه حق ندارید بهشون آب بدید. دستشویی هم ممنوع. در زندان را قفل کنید و بزارید همون تو بمیرن. مفهوم؟" سرباز تا آنجا که می توانست محکم پا کوبید و جواب داد:" مفهوم سیدی!"
ژنرال قدوری با تحقیر ما را از اتاقش بیرون کرد. در مسیر بازگشت،سرباز نگهبان یک ریز فحش داد و توهین کرد. اما حق کتک زدن نداشت. با حال و روزی که ما داشتیم،کتک خوردن همان و مردن هم همان. عراقی ها پی به این موضوع برده بودند و به همین دلیل ژنرال قدوری ترجیح داد بگذارد ما توی زندان از گرسنگی بمیریم تا فردا روز مسئولیتی برای او نداشته باشد. *
به زندان که رسیدیم از ضعف و بی حالی ولو شدیم روی زمین. حس و حال عجیبی داشتیم در آن لحظه های پر از خطر. ژنرال حاضر نشده بود ما را برگرداند به اردوگاه. فقط یک راه پیش رویمان مانده بود؛ادامه اعتصاب تا مرگ! از آنجا که ژنرال گفته بود حق آب خوردن هم نداریم،فکر کردیم زود باشد که یکی یکی از تشنگی و گرسنگی بمیریم. با این همه،از اینکه در مذاکره دوساعته با قدوری مقاومت کرده بودیم و خام حرف های فریبنده اش نشده بودیم راضی و خوشحال بودیم. در آخرین ثانیه های آن نیمه شب غریب،شاکر،نگهبان عراقی،با عصبانیت آمد داخل،سطل آب را از گوشه اتاق برداشت و با خودش برد،و خیال همه را راحت کرد...
___________________
* ظاهرا در آن مرحله از اعتصاب عراقی ها تصمیم به کشتن ما می گیرند؛ولی به دلایلی این تصمیم عملی نمی شود. این مطلب را دکتر رضا یوسفیان،آزاده شیرازی و نماینده مردم شیراز در مجلس ششم،پس از جنگ،در دیداری که در کشور ژنو با نمایندگان سابق صلیب سرخ داشت،از آنها شنیده بود و برای من نقل می کرد.
* کشتن اسیران ثبت نام شده از سوی صلیب سرخ برخلاف قوانین بین المللی و باعث رسوایی سیاسی دولت خاطی است. ما تا آن روز یک بار در بغداد و چندبار در رمادی با صلیب دیدار داشتیم.
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
✅روز چهارم اعتصاب
وقتی جنازه اولین شهید روستای ما،قاسم اولیایی،را از دهلاویه آورده بودند جیرفت گروه موزیک ارتش پیشاپیش تابون شهید،که با پرچم سه رنگ وطن پوشیده شده بود،حرکت می کرد و صدای طبل و شیپور و سنج می پیچید توی خیابان های شهر.
من و برادرم،یوسف،میان آن صداهای غم انگیز،خودمان را کشاندیم داخل آمبولانس،که قرار بود جنازع را به روستا حمل کند. صدای شیپور و طبل همچنان بلند بود و من روی تابوت قاسم اشک می ریختم. آمبولانس آهسته آهسته از میان جمعیت تشییع کننده به سمت پل هلیل رود و از آنجا راهی روستا شد.
صبح روز چهارم اعتصاب غذا،صدای سنج و شیپور و طبل از محوطه صبحگاه وزارت دفاع به گوش می رسید. انگار تابوت قاسم راه افتاده بود روی دست مردم. انگار بوی شهادت می آمد.
دیگر رمقی در تنمان نمانده بود. منصور محمودآبادی و رضا امام قلی زاده بدحال تر از دیگران بودند. وقت بود نقشه دیروزی را عملی کنیم. نقشه دیروز امروز دیگر نقشه نبود. واقعیت بود. متصور و رضا داشتند از بین می رفتند. آنها را وسط زندان خواباندیم. یکی رفت پشت در و سرباز عراقی را صدا زد. سرباز دریچه را باز کرد. همه با هم گفتیم:" این دونفر دارن می میرن!" شاکر و اسماعیل آمدند داخل. چشمشان که به منصور و رضا افتاد،سراسیمه اوضاع را به بالا گزارش دادند. نیم ساعت بعد آن دو را به بیمارستان منتقل کردند.
بعد از رفتن رضا و منصور ،فضای زندان غم انگیز تر شد. دیگر مثل روزهای قبل سینی صبحانه ای هم در کار نبود که تا شب بماند توی زندان و کسی دست به طرفش دراز نکند. دست شدیی رفتن را هم که شب قبل ژنرال ممنوع کرده بود. آن روز فقط زندانی های عراقی را فرستادند دست شویی.
بیست و سه نفر دیگر آن نوجوانان شلوغ و پرانرژی نبودند که شاکر از دستشان به تنگ آمده بود. به کاروانی می ماندند که در کویر راه گم کرده باشد و اهل تشنه و گرسنه در حال سپری کردن آخرین ساعت های عمر خود باشند.
روز چهارم هم گذشت!*...
________________________
هرچه فکر می کنم نمی توانم اتفاقات روز چهارم اعتصاب غذا را،که به اعتصاب غذای خشک تبدیل شده بود،به خاطر بیاورم. دلیلش لابد ضعف مفرطی بود گه در آن روز داشتم. سایر اعضای گروه بیست و سه هم چیز زیادی از روز چهارم
اعتصاب به خاطر ندارند. آنچه مسلم است آن روز و شبش درِ زندان بسته ماند و ما به انتظار مرگ،زیر پتوهای سیاه و پرشپش خوابیدیم.
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_وهشتم8⃣4⃣1⃣
✅روز پنجم اعتصاب
ساعت۱۰صبح روز پنجم،وقتی که دیگر توان نشستن هم داشتیم،در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل. پیش از آن،به احترامش یا از ترسش،به دیوار تکیه می زدیم. ولی آن روز،از زیر پتوهایمان بیرون نیامدیم. مگر وقتی که صالح به دستور او اعلام کرد:" آقایون،لطفا بلند شید. یاالله برپا!"
به سختی و با تاخیر یکی یکی بلند شدیم. سرمان گیج می رفت. هر یک سهمی کوچک از دیوار زندان داشتیم تا تکیه گاهمان باشد که زمین نخوریم. تکیه زدیم به دیوار. ابووقاص با غیظ و نفرت ایستاده بود و نگاهمان می کرد. دیگر آب از سرمان گذشته بود و هیچ ترسی از او نداشتیم. اصلا نگاهش هم نکردیم. او اما چیزی گفت که ناگهان افکار پریشان مارا جمع و جور و نگاه هایمان را متوجه خودش کرد.
_آماده شید. می خوایم ببریمتون اردوگاه!
توهم نبود. خواب و خیال هم نبود. ابووقاص و مهم تر از او ژنرال قدوری خم شده بودند. موفق شده بودیم. حرفمان به کرسی نشسته بود. پیروز شده بودیم. دشمن عقب نشینی کرده بود. تو گویی خرمشهر را دوباره از دست صدام گرفته بودیم. با همه وجود خداوند را شکر کردیم.
ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و از زندان خارج شد. از جا بلند شدیم ؛قرص و قبراق! گفتی این ما نبودیم که لحظه ای قبل در حال مرگ بودیم. قدرتی آمده بود توی وجودمان. پیروزی مشترکمان را به هم تبریک گفتیم. پتوهایمان را تا کردیم و گذاشتیم کنار دیوار و آماده رفتن شدیم.
ساعت ۱۱صبح روز پنجم اعتصاب غذا،زندان بغداد را ترک کردیم. باز از آن کوچه گذشتیم. چشممان که به مینی بوس افتاد مطمئن شدیم همه چیز حقیقت دارد و ما بر می گردیم به اردوگاه. قبل از اینکه سوار شویم یکی از سربازهایی که مسئول انتقال ما به اردوگاه بود ما را شمرد ؛ولی تا می خواستیم ما در رکاب بگذاریم جلویمان را گرفت و نگذاشت سوار شویم. همه را به سمت کوچه هل داد. شاکر ما را برگرداند توی زندان و به صالح گفت:" فرستاده ایم دنبال آن دو نفری که توی بیمارستان ان. وقتی برگردن مینی بوس راه می افته."
نفس راحتی کشیدیم و بی صبرانه نشستیم به انتظار منصور و رضا. ساعت شد ۱٢. داشتیم نگرانشان می شدیم. گفتیم شاید اتفاقی برایشان افتاده باشد. در همین حال در زندان باز شد. ابووقاص آمد داخل. آثار شکست را در چهره اش می توانستیم ببینیم. گفت:" خب،حالا که رفتنی شدید،ناهارتون رو بخورید،بعد برید."
مردک بعثی نقشه خطرناکی در سر داشت! می خواست ما را از کنار خیمه پیروزی،شکست خورده برگرداند. اگر فریبش را می خوردیم و شکم های گرسنه مان را سیر می کردیم،همه چیز به پایان می رسید.
بر می گشتیم سر پله اول و عراقی ها، با خیال راحت و بدون ترس از مردنمان،کتکمان می زدند و مجبورمان می کردند اعتصابمان را بشکنیم و تسلیم نقشه هایشان بشویم. این فکرها هم زمان از ذهن یک یکمان گذشت. به همین سبب هم صدا گفتیم:" توی اردوگاه غذا می خوریم."
ابووقاص آب دهانش را به طرفمان پرتاب کرد. فحشمان داد و از زندان رفت بیرون.
بعد از نماز ظهر ،منصور و رضا را بی حال و رنگ پریده از بیمارستان آوردند. روی دست هایشان آثار سوزن سرم رود.
ساعت دو بعد از ظهر شاکر و اسماعیل فرمان حرکت دادند. یکی یکی با صالخ خداحافظی کردیم. مرد مهربان عرب لحظه وداع به سختی اشک هایشان را از فرو افتادن بر دشداشه عربی اش نگه می داشت. سر و رویمان را می بوسید و می گفت:" فی امان الله. خداحافظ قهرمانای کوچولو. برید؛به سلامت."...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_وهشتم8⃣4⃣1⃣
✅روز پنجم اعتصاب
ساعت۱۰صبح روز پنجم،وقتی که دیگر توان نشستن هم داشتیم،در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل. پیش از آن،به احترامش یا از ترسش،به دیوار تکیه می زدیم. ولی آن روز،از زیر پتوهایمان بیرون نیامدیم. مگر وقتی که صالح به دستور او اعلام کرد:" آقایون،لطفا بلند شید. یاالله برپا!"
به سختی و با تاخیر یکی یکی بلند شدیم. سرمان گیج می رفت. هر یک سهمی کوچک از دیوار زندان داشتیم تا تکیه گاهمان باشد که زمین نخوریم. تکیه زدیم به دیوار. ابووقاص با غیظ و نفرت ایستاده بود و نگاهمان می کرد. دیگر آب از سرمان گذشته بود و هیچ ترسی از او نداشتیم. اصلا نگاهش هم نکردیم. او اما چیزی گفت که ناگهان افکار پریشان مارا جمع و جور و نگاه هایمان را متوجه خودش کرد.
_آماده شید. می خوایم ببریمتون اردوگاه!
توهم نبود. خواب و خیال هم نبود. ابووقاص و مهم تر از او ژنرال قدوری خم شده بودند. موفق شده بودیم. حرفمان به کرسی نشسته بود. پیروز شده بودیم. دشمن عقب نشینی کرده بود. تو گویی خرمشهر را دوباره از دست صدام گرفته بودیم. با همه وجود خداوند را شکر کردیم.
ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و از زندان خارج شد. از جا بلند شدیم ؛قرص و قبراق! گفتی این ما نبودیم که لحظه ای قبل در حال مرگ بودیم. قدرتی آمده بود توی وجودمان. پیروزی مشترکمان را به هم تبریک گفتیم. پتوهایمان را تا کردیم و گذاشتیم کنار دیوار و آماده رفتن شدیم.
ساعت ۱۱صبح روز پنجم اعتصاب غذا،زندان بغداد را ترک کردیم. باز از آن کوچه گذشتیم. چشممان که به مینی بوس افتاد مطمئن شدیم همه چیز حقیقت دارد و ما بر می گردیم به اردوگاه. قبل از اینکه سوار شویم یکی از سربازهایی که مسئول انتقال ما به اردوگاه بود ما را شمرد ؛ولی تا می خواستیم ما در رکاب بگذاریم جلویمان را گرفت و نگذاشت سوار شویم. همه را به سمت کوچه هل داد. شاکر ما را برگرداند توی زندان و به صالح گفت:" فرستاده ایم دنبال آن دو نفری که توی بیمارستان ان. وقتی برگردن مینی بوس راه می افته."
نفس راحتی کشیدیم و بی صبرانه نشستیم به انتظار منصور و رضا. ساعت شد ۱٢. داشتیم نگرانشان می شدیم. گفتیم شاید اتفاقی برایشان افتاده باشد. در همین حال در زندان باز شد. ابووقاص آمد داخل. آثار شکست را در چهره اش می توانستیم ببینیم. گفت:" خب،حالا که رفتنی شدید،ناهارتون رو بخورید،بعد برید."
مردک بعثی نقشه خطرناکی در سر داشت! می خواست ما را از کنار خیمه پیروزی،شکست خورده برگرداند. اگر فریبش را می خوردیم و شکم های گرسنه مان را سیر می کردیم،همه چیز به پایان می رسید.
بر می گشتیم سر پله اول و عراقی ها، با خیال راحت و بدون ترس از مردنمان،کتکمان می زدند و مجبورمان می کردند اعتصابمان را بشکنیم و تسلیم نقشه هایشان بشویم. این فکرها هم زمان از ذهن یک یکمان گذشت. به همین سبب هم صدا گفتیم:" توی اردوگاه غذا می خوریم."
ابووقاص آب دهانش را به طرفمان پرتاب کرد. فحشمان داد و از زندان رفت بیرون.
بعد از نماز ظهر ،منصور و رضا را بی حال و رنگ پریده از بیمارستان آوردند. روی دست هایشان آثار سوزن سرم رود.
ساعت دو بعد از ظهر شاکر و اسماعیل فرمان حرکت دادند. یکی یکی با صالخ خداحافظی کردیم. مرد مهربان عرب لحظه وداع به سختی اشک هایشان را از فرو افتادن بر دشداشه عربی اش نگه می داشت. سر و رویمان را می بوسید و می گفت:" فی امان الله. خداحافظ قهرمانای کوچولو. برید؛به سلامت."...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم9⃣4⃣1⃣
✅حرکت به سوی اردوگاه رمادی
توی مینی بوس نشسته بودم کنار محمد ساردویی. محمد جسم ضعیفی داشت و گرسنگی و تشنگی داشت از پا درش می آورد. هیچ کس حرف نمی زد. فقط صدای مینی بوس شنیده می شد. دست و پایم سست شده بود. بعد از پنج روز گرسنگی و تشنگی،فقط امید به خداوند و رسیدن به اردوگاه می توانست زنده نگاهمان بدارد و دیگر هیچ.
از پنجره مینی بوس خورشید سرخ را می دیدم که داشت آن طرف شهر رمادی غروب می کرد. با ضربه آرنج و اشاره سر،منظره غروب را به محمد نشان دادم. نگاهی کرد و لبخندی بی رمق نشست روی لب هایش.
مینی بوس از پل رودخانه پرآب رمادی گذشت و چند دقیقه بعد ساختمان های اردوگاه از دور نمایان شد. جلوی مقر فرماندهی اردوگاه پیاده مان کردند. سروان عزالدین بعثی آمده بود پای ماشین. از پازینه مینی بوس به سختی آمدیم پایین. ایستادیم توی صف. عزالدین انگار از جریان اعتصاب غذای ما در بغداد خبر داشت. نفر اول صف طاقت ایستادن روی پا نداشت. نشست. عزالدین بلندش کرد،یقه اش را گرفت،و هلش داد. او افتاد روی نفر بعدی و نفر بعدی افتاد روی سومی و همین طور همه مان افتادیم روی زمین. به زحمت بلند شدیم و راه افتادیم به طرف اردوگاه. نزدیک سوت آمار شبانه بود. همه شامشان را خورده بودند و داشتند طرف هایشان را می شستند. به شام نرسیده بودیم.
اسرای اردوگاه در نگاه اول مارا نشناختند. فکر می کردند اسیر جدید آورده اند. اما خیلی زود متوجه شدند ما همان بیست و سه نفری هستیم که تا یک ماه پیش با آنها بوده ایم. آه از نهادشان برآمد. یکی گفت:" وای ... خدای من! چه به روزتون آوردن؟!" یکی دیگر گفت:" چرا اینجوری شدید شما؟" دیگری گفت:" یه ذره گوشت روی تنشون نمونده!" ماشاءالله میرجاوندی گفت:" شما از کدوم گاراژ فرانسه برگشتین که این قدر سیاه شدید؟!"
شرح قصه یک ماهه را گذاشتیم برلی بعد. گفتیم: " فقط غذا ... به ما آب و غذا برسونید."
طولی نکشید که هر یک با ظرفی از از همان آب گوشت های معروف اردوگاه ،که برای روزه گرفتن گذاشته بودند کنار،آمدند به آسایشگاه ٨؛جایی که پیرمردهای عرب داشتند به حال و روز ما اشک می ریختند.
اسرای قدیمی،وقتی از گرسنگی پنج روزه ما باخبر شدند،نان های ذخیره شان را هم آوردند و تلیت کردند توی آب گوشت ها. ما بعد از پنج روز اعتصاب غذا،صد کیلومتر دورتر از ابووقاص و ژنرال قدوری لب به خوردن باز کردیم.
بعد از شام و قبل از سوت داخل باش؛وقتی جلوی روشویی داشتم وضو می گرفتم،توی آینه جوانکی لاغر و استخوانی دیدم که گونه هایش فرو رفته بود و لایه نازکی موی نرم و سیاه سطح صورتش را پوشانده بود. خدای من ... من بالاخره ریش درآورده بودم! من بزرگ شده بودم!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم9⃣4⃣1⃣
✅حرکت به سوی اردوگاه رمادی
توی مینی بوس نشسته بودم کنار محمد ساردویی. محمد جسم ضعیفی داشت و گرسنگی و تشنگی داشت از پا درش می آورد. هیچ کس حرف نمی زد. فقط صدای مینی بوس شنیده می شد. دست و پایم سست شده بود. بعد از پنج روز گرسنگی و تشنگی،فقط امید به خداوند و رسیدن به اردوگاه می توانست زنده نگاهمان بدارد و دیگر هیچ.
از پنجره مینی بوس خورشید سرخ را می دیدم که داشت آن طرف شهر رمادی غروب می کرد. با ضربه آرنج و اشاره سر،منظره غروب را به محمد نشان دادم. نگاهی کرد و لبخندی بی رمق نشست روی لب هایش.
مینی بوس از پل رودخانه پرآب رمادی گذشت و چند دقیقه بعد ساختمان های اردوگاه از دور نمایان شد. جلوی مقر فرماندهی اردوگاه پیاده مان کردند. سروان عزالدین بعثی آمده بود پای ماشین. از پازینه مینی بوس به سختی آمدیم پایین. ایستادیم توی صف. عزالدین انگار از جریان اعتصاب غذای ما در بغداد خبر داشت. نفر اول صف طاقت ایستادن روی پا نداشت. نشست. عزالدین بلندش کرد،یقه اش را گرفت،و هلش داد. او افتاد روی نفر بعدی و نفر بعدی افتاد روی سومی و همین طور همه مان افتادیم روی زمین. به زحمت بلند شدیم و راه افتادیم به طرف اردوگاه. نزدیک سوت آمار شبانه بود. همه شامشان را خورده بودند و داشتند طرف هایشان را می شستند. به شام نرسیده بودیم.
اسرای اردوگاه در نگاه اول مارا نشناختند. فکر می کردند اسیر جدید آورده اند. اما خیلی زود متوجه شدند ما همان بیست و سه نفری هستیم که تا یک ماه پیش با آنها بوده ایم. آه از نهادشان برآمد. یکی گفت:" وای ... خدای من! چه به روزتون آوردن؟!" یکی دیگر گفت:" چرا اینجوری شدید شما؟" دیگری گفت:" یه ذره گوشت روی تنشون نمونده!" ماشاءالله میرجاوندی گفت:" شما از کدوم گاراژ فرانسه برگشتین که این قدر سیاه شدید؟!"
شرح قصه یک ماهه را گذاشتیم برلی بعد. گفتیم: " فقط غذا ... به ما آب و غذا برسونید."
طولی نکشید که هر یک با ظرفی از از همان آب گوشت های معروف اردوگاه ،که برای روزه گرفتن گذاشته بودند کنار،آمدند به آسایشگاه ٨؛جایی که پیرمردهای عرب داشتند به حال و روز ما اشک می ریختند.
اسرای قدیمی،وقتی از گرسنگی پنج روزه ما باخبر شدند،نان های ذخیره شان را هم آوردند و تلیت کردند توی آب گوشت ها. ما بعد از پنج روز اعتصاب غذا،صد کیلومتر دورتر از ابووقاص و ژنرال قدوری لب به خوردن باز کردیم.
بعد از شام و قبل از سوت داخل باش؛وقتی جلوی روشویی داشتم وضو می گرفتم،توی آینه جوانکی لاغر و استخوانی دیدم که گونه هایش فرو رفته بود و لایه نازکی موی نرم و سیاه سطح صورتش را پوشانده بود. خدای من ... من بالاخره ریش درآورده بودم! من بزرگ شده بودم!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18