💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو✨
🌹قــسـمـت یازدهم
(بـا مـن بـمــان)
گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه
اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی
و با هم #زندگی_مون رو ادامه بدیم
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ...
چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام
من توی یه #قصر بزرگ شده بودم ...
با #ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...
صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ...
#خدمتکار_شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ...
نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم.
نه مردمش رو می شناختم ...
توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ...
#فکر چنین زندگی ای هم برام #وحشتناک بود ... .
#هواپیما پرید ...
و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...😭
برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ...
حس بیرون رفتن نداشتم ...
همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ...
حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...‼️
دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ...❤️
#یادگاری_هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ...
خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .🚫
چند ماه طول کشید ..
ادامه دارد....
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو✨
🌹قــسـمـت یازدهم
(بـا مـن بـمــان)
گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه
اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی
و با هم #زندگی_مون رو ادامه بدیم
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ...
چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام
من توی یه #قصر بزرگ شده بودم ...
با #ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...
صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ...
#خدمتکار_شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ...
نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم.
نه مردمش رو می شناختم ...
توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ...
#فکر چنین زندگی ای هم برام #وحشتناک بود ... .
#هواپیما پرید ...
و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...😭
برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ...
حس بیرون رفتن نداشتم ...
همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ...
حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...‼️
دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ...❤️
#یادگاری_هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ...
خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .🚫
چند ماه طول کشید ..
ادامه دارد....
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁