کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سی_و_پنجم

🔸 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنه‌ای و #حاج_قاسمم

سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»

🔸 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»

و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.

🔸 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»

حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»

🔸 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»

و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم #غیرت می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»

🔸 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»

از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»

🔸 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!»

دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.

🔸 مردم همه با پرچم‌های #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد.

بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.

#پایان

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂