Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
تجربه ای نزدیک به مرگ
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
#روزهایسخت
شرایط همسر من روز به روز بدتر شد.
صبح تا عصر در اداره بودم وسپس در به در به دنبال داروهای همسرم. داروی شیمی درمانی کمیاب شده بود.
هزینه داروهای همسرم سه برابر حقوق ماهیانه ام بود! از هر کسی که می شد قرض گرفته بودم.
تازه وقتی غروب ها به خانه می آمدم، با همسری مواجه بودم که روی تخت افتاده و زندگی من کاملا به هم ریخته بود.
اما حق هیچگونه اعتراضی به خودم نمی دادم.
با خودم می گفتم: نباید ناشکری کنم.
این زن مظلوم ومهربان چند سال است که زندگی ام را سر وسامان داده.
خداوند مهربانی که محبتش را دیده ام ، شاهد وناظر اعمال من است. همین کافی است.
وقتی وارد خانه می شدم، بچه ها گرسنه بودند.غذا درست میکردم. ظرفها را می شستم.زندگی نامرتب را تمیز می کردم وسعی می کردم با همسرم بگو بخند داشته باشم تا درد بیماری را کمتر حس کند.
شش ماه بعد،دیگر این شرایط قابل تحمل نبود.یعنی نمی توانستم به بچه ها برسم. آنها هم اهل شیطنت بودند و کسی جز خداوند مراقب آنها نبود. لذا به توصیه خانواده همسرم راهی قم شدیم. دوباره از دوستانم پول قرض گرفتم و با پول پیش که در تهران داشتم، در نزدیکی منزل مادر همسرم، خانه ای رهن کردیم. پنج صبح از قم عازم تهران بودم و پنج عصر از تهران به قم می رفتم. به این امید که روزی همسرم از بند سرطان نجات پیدا کند و دوباره بتواند فرزندانش را در آغوش بگیرد. این را هم بگویم؛ بعد از تجربه هایی که در بیمارستان پیدا کردم، نسبت به بسیاری از مسائل از جمله حق الناس حساس بودم. کار من در اداره بیشتر از بقیه بود. صبح ها زودتر میآمدم و عصرها دیرتر می رفتم. مراقب بودم که گرفتار مشکلاتی که مشاهده کردم نشوم. از طرفی در مصرف بیت المال بسیار حساس تر از قبل شده بودم. در یکی از ماموریت ها، دو نفر از دوستان من با کفش روی فرش خانه متهم رفتند. وقتی متهم دستگیر شد، من ماندم و فرش منزل متهم را تمیز کردم. چون آنجا منزل مادرش بود و نمی خواستم اینگونه حق الناس به گردن ما باشد. اما ماجرایی که در نیمه دوم سال ۹۴ برایم جالب بود. سفر با خانواده و در آن شرایط بحرانی به کربلا بود. در اربعین آن سال به زیارت کربلا رفتم. قبل از رفتن به سفر همسرم اصرار داشت که ایشان را به سفر اربعین ببرم، اما با توجه به وضعیت نامناسب جسمی همسرم، مخالفت کردم و خودم تنها راهی کربلا شدم. در بین راه ضربه شدیدی به پایم خورد، به نحوی که به سختی راه می رفتم. هر طور بود به کربلا رسیدم. وقتی در طی مسیر، زنان و کودکان عراقی را میدیدم که با چه وضعی راهی کربلا هستند، پشیمان شدم که چرا همسرم که شاید سالهای آخر عمرش را میگذراند به کربلا نبوده ام. صبح اربعین بعد از نماز صبح زیارت خواندم و سریع به ایران برگشتم.
همسرم که خیلی ناراحت بود و آرزوی سفر کربلا داشت، با حسرت به من نگاه میکرد. یکباره به دلم افتاد و گفتم: میخوای باهم بریم کربلا؟ خیلی خوشحال شد. گفت: این وضعیت مالی من که تغییر نکرده. لااقل یک سفر کربلا برویم.
باورکردنی نیست اما همان روز وسایل را جمع کرده و با دو فرزندم و با پراید شخصی خودمان و مرز مهران رفتیم. صبح روز بعد، در مرز بودیم و همه در حال بازگشت. از مرز عبور کردیم و وارد خاک عراق شدیم. اما هیچ اما هیچ وسیله نقلیهای پیدا نمیشد. به هرکه التماس میکردم ما را سوار نمی کردند. از طرفی من کلاً چهارصد هزار تومان پول با خودم آورده بودم، یعنی بیشتر نداشتم. اما آنجا یکی از خودروها همان مبلغ را میخواست تا ما را به کربلا ببرد! با خودم گفتم موکب ها تعطیل شده، برای اسکان وغذا چه کنیم؟ کرایه برگشت چی؟
بسیار خسته بودم. درسفر شخصی خودم، صد کیلومتر را با پای پیاده آسیبدیده، پیاده رفته بودم و دیگر نای راه رفتن نداشتم. در حال مصاسبات مادی بودم که ناگهان متوجه عنایات ویژه شدم که از شروع سفر شاهد بودم! از لحظه حرکت ما از تهران، تمام کارها خود به خود هماهنگ می شد! با اینکه مسیر مرز مهران یک طرفه شده بود، اما با همان خودروی شخصی تامهران رفتیم. از مهران تا نقطه صفر مرزی با خودرو مرزبانی رفتیم و دقیقاً پشت دیوار مرز مهران یک خودرو منتظر ما بود تا به گاراژ عراقی برویم. در صورتی که در سفر اول تمام مسیر را پیاده رفته بودم. فهمیدم که در این سفر خانوادگی محاسبه نباید داشته باشم. یکدفعه یک ماشین عراقی از مقابل ما رد شد، اما برگشت و راننده و برادرش که در کنار او بودند پیاده شدند! نگاهی به ما کردند وگفتند: بیا بالا. گفتم: کرایه چقدر؟ گفت: مجانی
سوار شدیم و حرکت کرد. تا خود نجف این دو نفر گریه میکردند. بعد هم بدون گرفتن کرایه ما را به حرم رساندند.
در راه وقتی ماموران امنیتی جلوی ماشین ها را می گرفتند، از راه دیگری رفت تا حسابی ما را به حرم نزدیک کند. کمی عربی بلد بودم. با آنها صحبت کردم که شما ابتدا رد شدید و می خواستید بروید کربلا برای بازگرداندن زائرین،
تجربه ای نزدیک به مرگ
#روزهایسخت
شرایط همسر من روز به روز بدتر شد.
صبح تا عصر در اداره بودم وسپس در به در به دنبال داروهای همسرم. داروی شیمی درمانی کمیاب شده بود.
هزینه داروهای همسرم سه برابر حقوق ماهیانه ام بود! از هر کسی که می شد قرض گرفته بودم.
تازه وقتی غروب ها به خانه می آمدم، با همسری مواجه بودم که روی تخت افتاده و زندگی من کاملا به هم ریخته بود.
اما حق هیچگونه اعتراضی به خودم نمی دادم.
با خودم می گفتم: نباید ناشکری کنم.
این زن مظلوم ومهربان چند سال است که زندگی ام را سر وسامان داده.
خداوند مهربانی که محبتش را دیده ام ، شاهد وناظر اعمال من است. همین کافی است.
وقتی وارد خانه می شدم، بچه ها گرسنه بودند.غذا درست میکردم. ظرفها را می شستم.زندگی نامرتب را تمیز می کردم وسعی می کردم با همسرم بگو بخند داشته باشم تا درد بیماری را کمتر حس کند.
شش ماه بعد،دیگر این شرایط قابل تحمل نبود.یعنی نمی توانستم به بچه ها برسم. آنها هم اهل شیطنت بودند و کسی جز خداوند مراقب آنها نبود. لذا به توصیه خانواده همسرم راهی قم شدیم. دوباره از دوستانم پول قرض گرفتم و با پول پیش که در تهران داشتم، در نزدیکی منزل مادر همسرم، خانه ای رهن کردیم. پنج صبح از قم عازم تهران بودم و پنج عصر از تهران به قم می رفتم. به این امید که روزی همسرم از بند سرطان نجات پیدا کند و دوباره بتواند فرزندانش را در آغوش بگیرد. این را هم بگویم؛ بعد از تجربه هایی که در بیمارستان پیدا کردم، نسبت به بسیاری از مسائل از جمله حق الناس حساس بودم. کار من در اداره بیشتر از بقیه بود. صبح ها زودتر میآمدم و عصرها دیرتر می رفتم. مراقب بودم که گرفتار مشکلاتی که مشاهده کردم نشوم. از طرفی در مصرف بیت المال بسیار حساس تر از قبل شده بودم. در یکی از ماموریت ها، دو نفر از دوستان من با کفش روی فرش خانه متهم رفتند. وقتی متهم دستگیر شد، من ماندم و فرش منزل متهم را تمیز کردم. چون آنجا منزل مادرش بود و نمی خواستم اینگونه حق الناس به گردن ما باشد. اما ماجرایی که در نیمه دوم سال ۹۴ برایم جالب بود. سفر با خانواده و در آن شرایط بحرانی به کربلا بود. در اربعین آن سال به زیارت کربلا رفتم. قبل از رفتن به سفر همسرم اصرار داشت که ایشان را به سفر اربعین ببرم، اما با توجه به وضعیت نامناسب جسمی همسرم، مخالفت کردم و خودم تنها راهی کربلا شدم. در بین راه ضربه شدیدی به پایم خورد، به نحوی که به سختی راه می رفتم. هر طور بود به کربلا رسیدم. وقتی در طی مسیر، زنان و کودکان عراقی را میدیدم که با چه وضعی راهی کربلا هستند، پشیمان شدم که چرا همسرم که شاید سالهای آخر عمرش را میگذراند به کربلا نبوده ام. صبح اربعین بعد از نماز صبح زیارت خواندم و سریع به ایران برگشتم.
همسرم که خیلی ناراحت بود و آرزوی سفر کربلا داشت، با حسرت به من نگاه میکرد. یکباره به دلم افتاد و گفتم: میخوای باهم بریم کربلا؟ خیلی خوشحال شد. گفت: این وضعیت مالی من که تغییر نکرده. لااقل یک سفر کربلا برویم.
باورکردنی نیست اما همان روز وسایل را جمع کرده و با دو فرزندم و با پراید شخصی خودمان و مرز مهران رفتیم. صبح روز بعد، در مرز بودیم و همه در حال بازگشت. از مرز عبور کردیم و وارد خاک عراق شدیم. اما هیچ اما هیچ وسیله نقلیهای پیدا نمیشد. به هرکه التماس میکردم ما را سوار نمی کردند. از طرفی من کلاً چهارصد هزار تومان پول با خودم آورده بودم، یعنی بیشتر نداشتم. اما آنجا یکی از خودروها همان مبلغ را میخواست تا ما را به کربلا ببرد! با خودم گفتم موکب ها تعطیل شده، برای اسکان وغذا چه کنیم؟ کرایه برگشت چی؟
بسیار خسته بودم. درسفر شخصی خودم، صد کیلومتر را با پای پیاده آسیبدیده، پیاده رفته بودم و دیگر نای راه رفتن نداشتم. در حال مصاسبات مادی بودم که ناگهان متوجه عنایات ویژه شدم که از شروع سفر شاهد بودم! از لحظه حرکت ما از تهران، تمام کارها خود به خود هماهنگ می شد! با اینکه مسیر مرز مهران یک طرفه شده بود، اما با همان خودروی شخصی تامهران رفتیم. از مهران تا نقطه صفر مرزی با خودرو مرزبانی رفتیم و دقیقاً پشت دیوار مرز مهران یک خودرو منتظر ما بود تا به گاراژ عراقی برویم. در صورتی که در سفر اول تمام مسیر را پیاده رفته بودم. فهمیدم که در این سفر خانوادگی محاسبه نباید داشته باشم. یکدفعه یک ماشین عراقی از مقابل ما رد شد، اما برگشت و راننده و برادرش که در کنار او بودند پیاده شدند! نگاهی به ما کردند وگفتند: بیا بالا. گفتم: کرایه چقدر؟ گفت: مجانی
سوار شدیم و حرکت کرد. تا خود نجف این دو نفر گریه میکردند. بعد هم بدون گرفتن کرایه ما را به حرم رساندند.
در راه وقتی ماموران امنیتی جلوی ماشین ها را می گرفتند، از راه دیگری رفت تا حسابی ما را به حرم نزدیک کند. کمی عربی بلد بودم. با آنها صحبت کردم که شما ابتدا رد شدید و می خواستید بروید کربلا برای بازگرداندن زائرین،
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
تجربه ای نزدیک به مرگ
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
#روزهایسخت
شرایط همسر من روز به روز بدتر شد.
صبح تا عصر در اداره بودم وسپس در به در به دنبال داروهای همسرم. داروی شیمی درمانی کمیاب شده بود.
هزینه داروهای همسرم سه برابر حقوق ماهیانه ام بود! از هر کسی که می شد قرض گرفته بودم.
تازه وقتی غروب ها به خانه می آمدم، با همسری مواجه بودم که روی تخت افتاده و زندگی من کاملا به هم ریخته بود.
اما حق هیچگونه اعتراضی به خودم نمی دادم.
با خودم می گفتم: نباید ناشکری کنم.
این زن مظلوم ومهربان چند سال است که زندگی ام را سر وسامان داده.
خداوند مهربانی که محبتش را دیده ام ، شاهد وناظر اعمال من است. همین کافی است.
وقتی وارد خانه می شدم، بچه ها گرسنه بودند.غذا درست میکردم. ظرفها را می شستم.زندگی نامرتب را تمیز می کردم وسعی می کردم با همسرم بگو بخند داشته باشم تا درد بیماری را کمتر حس کند.
شش ماه بعد،دیگر این شرایط قابل تحمل نبود.یعنی نمی توانستم به بچه ها برسم. آنها هم اهل شیطنت بودند و کسی جز خداوند مراقب آنها نبود. لذا به توصیه خانواده همسرم راهی قم شدیم. دوباره از دوستانم پول قرض گرفتم و با پول پیش که در تهران داشتم، در نزدیکی منزل مادر همسرم، خانه ای رهن کردیم. پنج صبح از قم عازم تهران بودم و پنج عصر از تهران به قم می رفتم. به این امید که روزی همسرم از بند سرطان نجات پیدا کند و دوباره بتواند فرزندانش را در آغوش بگیرد. این را هم بگویم؛ بعد از تجربه هایی که در بیمارستان پیدا کردم، نسبت به بسیاری از مسائل از جمله حق الناس حساس بودم. کار من در اداره بیشتر از بقیه بود. صبح ها زودتر میآمدم و عصرها دیرتر می رفتم. مراقب بودم که گرفتار مشکلاتی که مشاهده کردم نشوم. از طرفی در مصرف بیت المال بسیار حساس تر از قبل شده بودم. در یکی از ماموریت ها، دو نفر از دوستان من با کفش روی فرش خانه متهم رفتند. وقتی متهم دستگیر شد، من ماندم و فرش منزل متهم را تمیز کردم. چون آنجا منزل مادرش بود و نمی خواستم اینگونه حق الناس به گردن ما باشد. اما ماجرایی که در نیمه دوم سال ۹۴ برایم جالب بود. سفر با خانواده و در آن شرایط بحرانی به کربلا بود. در اربعین آن سال به زیارت کربلا رفتم. قبل از رفتن به سفر همسرم اصرار داشت که ایشان را به سفر اربعین ببرم، اما با توجه به وضعیت نامناسب جسمی همسرم، مخالفت کردم و خودم تنها راهی کربلا شدم. در بین راه ضربه شدیدی به پایم خورد، به نحوی که به سختی راه می رفتم. هر طور بود به کربلا رسیدم. وقتی در طی مسیر، زنان و کودکان عراقی را میدیدم که با چه وضعی راهی کربلا هستند، پشیمان شدم که چرا همسرم که شاید سالهای آخر عمرش را میگذراند به کربلا نبوده ام. صبح اربعین بعد از نماز صبح زیارت خواندم و سریع به ایران برگشتم.
همسرم که خیلی ناراحت بود و آرزوی سفر کربلا داشت، با حسرت به من نگاه میکرد. یکباره به دلم افتاد و گفتم: میخوای باهم بریم کربلا؟ خیلی خوشحال شد. گفت: این وضعیت مالی من که تغییر نکرده. لااقل یک سفر کربلا برویم.
باورکردنی نیست اما همان روز وسایل را جمع کرده و با دو فرزندم و با پراید شخصی خودمان و مرز مهران رفتیم. صبح روز بعد، در مرز بودیم و همه در حال بازگشت. از مرز عبور کردیم و وارد خاک عراق شدیم. اما هیچ اما هیچ وسیله نقلیهای پیدا نمیشد. به هرکه التماس میکردم ما را سوار نمی کردند. از طرفی من کلاً چهارصد هزار تومان پول با خودم آورده بودم، یعنی بیشتر نداشتم. اما آنجا یکی از خودروها همان مبلغ را میخواست تا ما را به کربلا ببرد! با خودم گفتم موکب ها تعطیل شده، برای اسکان وغذا چه کنیم؟ کرایه برگشت چی؟
بسیار خسته بودم. درسفر شخصی خودم، صد کیلومتر را با پای پیاده آسیبدیده، پیاده رفته بودم و دیگر نای راه رفتن نداشتم. در حال مصاسبات مادی بودم که ناگهان متوجه عنایات ویژه شدم که از شروع سفر شاهد بودم! از لحظه حرکت ما از تهران، تمام کارها خود به خود هماهنگ می شد! با اینکه مسیر مرز مهران یک طرفه شده بود، اما با همان خودروی شخصی تامهران رفتیم. از مهران تا نقطه صفر مرزی با خودرو مرزبانی رفتیم و دقیقاً پشت دیوار مرز مهران یک خودرو منتظر ما بود تا به گاراژ عراقی برویم. در صورتی که در سفر اول تمام مسیر را پیاده رفته بودم. فهمیدم که در این سفر خانوادگی محاسبه نباید داشته باشم. یکدفعه یک ماشین عراقی از مقابل ما رد شد، اما برگشت و راننده و برادرش که در کنار او بودند پیاده شدند! نگاهی به ما کردند وگفتند: بیا بالا. گفتم: کرایه چقدر؟ گفت: مجانی
سوار شدیم و حرکت کرد. تا خود نجف این دو نفر گریه میکردند. بعد هم بدون گرفتن کرایه ما را به حرم رساندند.
در راه وقتی ماموران امنیتی جلوی ماشین ها را می گرفتند، از راه دیگری رفت تا حسابی ما را به حرم نزدیک کند. کمی عربی بلد بودم. با آنها صحبت کردم که شما ابتدا رد شدید و می خواستید بروید کربلا برای بازگرداندن زائرین،
تجربه ای نزدیک به مرگ
#روزهایسخت
شرایط همسر من روز به روز بدتر شد.
صبح تا عصر در اداره بودم وسپس در به در به دنبال داروهای همسرم. داروی شیمی درمانی کمیاب شده بود.
هزینه داروهای همسرم سه برابر حقوق ماهیانه ام بود! از هر کسی که می شد قرض گرفته بودم.
تازه وقتی غروب ها به خانه می آمدم، با همسری مواجه بودم که روی تخت افتاده و زندگی من کاملا به هم ریخته بود.
اما حق هیچگونه اعتراضی به خودم نمی دادم.
با خودم می گفتم: نباید ناشکری کنم.
این زن مظلوم ومهربان چند سال است که زندگی ام را سر وسامان داده.
خداوند مهربانی که محبتش را دیده ام ، شاهد وناظر اعمال من است. همین کافی است.
وقتی وارد خانه می شدم، بچه ها گرسنه بودند.غذا درست میکردم. ظرفها را می شستم.زندگی نامرتب را تمیز می کردم وسعی می کردم با همسرم بگو بخند داشته باشم تا درد بیماری را کمتر حس کند.
شش ماه بعد،دیگر این شرایط قابل تحمل نبود.یعنی نمی توانستم به بچه ها برسم. آنها هم اهل شیطنت بودند و کسی جز خداوند مراقب آنها نبود. لذا به توصیه خانواده همسرم راهی قم شدیم. دوباره از دوستانم پول قرض گرفتم و با پول پیش که در تهران داشتم، در نزدیکی منزل مادر همسرم، خانه ای رهن کردیم. پنج صبح از قم عازم تهران بودم و پنج عصر از تهران به قم می رفتم. به این امید که روزی همسرم از بند سرطان نجات پیدا کند و دوباره بتواند فرزندانش را در آغوش بگیرد. این را هم بگویم؛ بعد از تجربه هایی که در بیمارستان پیدا کردم، نسبت به بسیاری از مسائل از جمله حق الناس حساس بودم. کار من در اداره بیشتر از بقیه بود. صبح ها زودتر میآمدم و عصرها دیرتر می رفتم. مراقب بودم که گرفتار مشکلاتی که مشاهده کردم نشوم. از طرفی در مصرف بیت المال بسیار حساس تر از قبل شده بودم. در یکی از ماموریت ها، دو نفر از دوستان من با کفش روی فرش خانه متهم رفتند. وقتی متهم دستگیر شد، من ماندم و فرش منزل متهم را تمیز کردم. چون آنجا منزل مادرش بود و نمی خواستم اینگونه حق الناس به گردن ما باشد. اما ماجرایی که در نیمه دوم سال ۹۴ برایم جالب بود. سفر با خانواده و در آن شرایط بحرانی به کربلا بود. در اربعین آن سال به زیارت کربلا رفتم. قبل از رفتن به سفر همسرم اصرار داشت که ایشان را به سفر اربعین ببرم، اما با توجه به وضعیت نامناسب جسمی همسرم، مخالفت کردم و خودم تنها راهی کربلا شدم. در بین راه ضربه شدیدی به پایم خورد، به نحوی که به سختی راه می رفتم. هر طور بود به کربلا رسیدم. وقتی در طی مسیر، زنان و کودکان عراقی را میدیدم که با چه وضعی راهی کربلا هستند، پشیمان شدم که چرا همسرم که شاید سالهای آخر عمرش را میگذراند به کربلا نبوده ام. صبح اربعین بعد از نماز صبح زیارت خواندم و سریع به ایران برگشتم.
همسرم که خیلی ناراحت بود و آرزوی سفر کربلا داشت، با حسرت به من نگاه میکرد. یکباره به دلم افتاد و گفتم: میخوای باهم بریم کربلا؟ خیلی خوشحال شد. گفت: این وضعیت مالی من که تغییر نکرده. لااقل یک سفر کربلا برویم.
باورکردنی نیست اما همان روز وسایل را جمع کرده و با دو فرزندم و با پراید شخصی خودمان و مرز مهران رفتیم. صبح روز بعد، در مرز بودیم و همه در حال بازگشت. از مرز عبور کردیم و وارد خاک عراق شدیم. اما هیچ اما هیچ وسیله نقلیهای پیدا نمیشد. به هرکه التماس میکردم ما را سوار نمی کردند. از طرفی من کلاً چهارصد هزار تومان پول با خودم آورده بودم، یعنی بیشتر نداشتم. اما آنجا یکی از خودروها همان مبلغ را میخواست تا ما را به کربلا ببرد! با خودم گفتم موکب ها تعطیل شده، برای اسکان وغذا چه کنیم؟ کرایه برگشت چی؟
بسیار خسته بودم. درسفر شخصی خودم، صد کیلومتر را با پای پیاده آسیبدیده، پیاده رفته بودم و دیگر نای راه رفتن نداشتم. در حال مصاسبات مادی بودم که ناگهان متوجه عنایات ویژه شدم که از شروع سفر شاهد بودم! از لحظه حرکت ما از تهران، تمام کارها خود به خود هماهنگ می شد! با اینکه مسیر مرز مهران یک طرفه شده بود، اما با همان خودروی شخصی تامهران رفتیم. از مهران تا نقطه صفر مرزی با خودرو مرزبانی رفتیم و دقیقاً پشت دیوار مرز مهران یک خودرو منتظر ما بود تا به گاراژ عراقی برویم. در صورتی که در سفر اول تمام مسیر را پیاده رفته بودم. فهمیدم که در این سفر خانوادگی محاسبه نباید داشته باشم. یکدفعه یک ماشین عراقی از مقابل ما رد شد، اما برگشت و راننده و برادرش که در کنار او بودند پیاده شدند! نگاهی به ما کردند وگفتند: بیا بالا. گفتم: کرایه چقدر؟ گفت: مجانی
سوار شدیم و حرکت کرد. تا خود نجف این دو نفر گریه میکردند. بعد هم بدون گرفتن کرایه ما را به حرم رساندند.
در راه وقتی ماموران امنیتی جلوی ماشین ها را می گرفتند، از راه دیگری رفت تا حسابی ما را به حرم نزدیک کند. کمی عربی بلد بودم. با آنها صحبت کردم که شما ابتدا رد شدید و می خواستید بروید کربلا برای بازگرداندن زائرین،
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
تجربه ای نزدیک به مرگ
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
#روزهایبیتوبودن
در همان روزهایی که کار آموزش ومسائل امنیتی خیلی زیاد شده بود، یک روز به مادر همسرم زنگ زدم وگفتم: اینجا کارهایم خیلی زیاد است،اگر امکان دارد امشب را پیش همسرم و بچه ها بمانید، من فردا عصر می آیم.کمی به کارها رسیدم و نیمه های شب در اداره خوابیدم.
در عالم خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم که مرا خیلی دوست داشت، بالا سر دیگ ایستاده ومشغول پخت غذاست.
رفتم و گفتم: به به، چطورید؟ به ما هم از این غذا می دهید؟ گفت: نه، برای شما نیست. همسرت داره میاد، برای خودم درست می کنم. از خواب پریدم. ترسیدم خدایا این چه خوابی بود؟ توی دفتر کار نماز صبح را خواندم. با تو نداریم بلافاصله بعد از نماز، گوشی من زنگ خورد. از این تماس های بد وقت همیشه ترس داشتم. مادر همسرم بود. رنگ از چهره ام پرید.
سلام کردم، اما او پشت گوشی ناله میزد که گریه می کرد...
عصر روز بعد نشسته بودم کنار قبر همسرم. به اتفاقات این دوسال فکر میکردم. از سال ۱۳۹۳که من به بیمارستان رفتم تا سال ۱۳۹۵ که همسرم از دستم رفت.
خداوند پس از ماجرای بیمارستانم، امتحانات سختی از من گرفت.
اما هیچگاه ناشکری نکردم.
گفتم خدایا توفیق بده که بعداز این هم بنده ات باشم و نا شکری نکنم.
قبل از چهلم همسرم بود که از طریق رصد نیروهای نفوذی، گزارشی برای ما ارسال شد که یک تیم خرابکار از مرزهای غربی وارد کشور شده اند.
من با یک تیم ویژه به دنبال آن ها رفتیم.
از طرفی نگران بودم که به مراسم چهلم همسرم نرسم واز طرفی می دانستم که اگر این تیم وارد کشور شود، خسارت جبران ناپذیری رقم خواهد زد.
در آخرین تعقیب وگریز، توانستیم تمام اعضای این تیم را دستگیر کنیم.
بلافاصله راهی قم شدم.یک ساعت قبل از شروع مراسم رسیدم، اما با برخوردهای سرد خانواده همسرم مواجه شدم.یکی از مسئولین امنیتی همراه من آمد. برای خانواده همسرم توضیح داد که من در این مدت چه کردم.
اما آن ها ناراحت بودند و می گفتند چرا دیر آمدی؟
بچه های من که چند سالی محبت مادر را ندیده بودند، حسابی افسرده و پرخاشگر شده بودند. آن زمان زهرا هشت ساله ومحمد علی شش ساله بود.
خانواده همسرم به من گفتند که فرزندانت، به دلیل از دست دادن مادر، باید درکنار خودت باشند، آنها را بردار وببر!
با آن ها صحبت کردم که پول پیش منزل را بگیرم تا بتوانن در تهران جایی را رهن کنم.
اما گفتند پول پیش را گرفتیم وخدا کفن ودفن ومراسمات کردیم.پول پیش منزل من در قم از بین رفت.
می خواستم بچه ها را بیاورم تهران وخانه ای اجاره کنم، اما چیزی نمانده بود.
نفس عمیقی کشیدم. رفتم سر مزار همسرم وحسابی گریه کردم.من و او، عاشق ومعشوق بودیم.
حسابی همدیگر را دوست داشتیم.
حالا باید می ماندم ودر فراق او، با حجم کار بسیاربالا، دو فرزندم را هم بزرگ می کردم.از طرفی هیچ جایی در تهران نداشتم.
نه خانه ای، نه پولی که جایی را اجاره کنم. نه وسایل زندگی و...
دست بچه ها را گرفتم و به سوی تهران آمدیم.
دختر را به خانه برادرم بردم وپسرم را به منزل مادرم.گفتم: چند وقتی از این دو تا مراقبت کنید. من هم در اداره مشغول بودم وشب ها نیز همانجا می خوابیدم.
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
تجربه ای نزدیک به مرگ
#روزهایبیتوبودن
در همان روزهایی که کار آموزش ومسائل امنیتی خیلی زیاد شده بود، یک روز به مادر همسرم زنگ زدم وگفتم: اینجا کارهایم خیلی زیاد است،اگر امکان دارد امشب را پیش همسرم و بچه ها بمانید، من فردا عصر می آیم.کمی به کارها رسیدم و نیمه های شب در اداره خوابیدم.
در عالم خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم که مرا خیلی دوست داشت، بالا سر دیگ ایستاده ومشغول پخت غذاست.
رفتم و گفتم: به به، چطورید؟ به ما هم از این غذا می دهید؟ گفت: نه، برای شما نیست. همسرت داره میاد، برای خودم درست می کنم. از خواب پریدم. ترسیدم خدایا این چه خوابی بود؟ توی دفتر کار نماز صبح را خواندم. با تو نداریم بلافاصله بعد از نماز، گوشی من زنگ خورد. از این تماس های بد وقت همیشه ترس داشتم. مادر همسرم بود. رنگ از چهره ام پرید.
سلام کردم، اما او پشت گوشی ناله میزد که گریه می کرد...
عصر روز بعد نشسته بودم کنار قبر همسرم. به اتفاقات این دوسال فکر میکردم. از سال ۱۳۹۳که من به بیمارستان رفتم تا سال ۱۳۹۵ که همسرم از دستم رفت.
خداوند پس از ماجرای بیمارستانم، امتحانات سختی از من گرفت.
اما هیچگاه ناشکری نکردم.
گفتم خدایا توفیق بده که بعداز این هم بنده ات باشم و نا شکری نکنم.
قبل از چهلم همسرم بود که از طریق رصد نیروهای نفوذی، گزارشی برای ما ارسال شد که یک تیم خرابکار از مرزهای غربی وارد کشور شده اند.
من با یک تیم ویژه به دنبال آن ها رفتیم.
از طرفی نگران بودم که به مراسم چهلم همسرم نرسم واز طرفی می دانستم که اگر این تیم وارد کشور شود، خسارت جبران ناپذیری رقم خواهد زد.
در آخرین تعقیب وگریز، توانستیم تمام اعضای این تیم را دستگیر کنیم.
بلافاصله راهی قم شدم.یک ساعت قبل از شروع مراسم رسیدم، اما با برخوردهای سرد خانواده همسرم مواجه شدم.یکی از مسئولین امنیتی همراه من آمد. برای خانواده همسرم توضیح داد که من در این مدت چه کردم.
اما آن ها ناراحت بودند و می گفتند چرا دیر آمدی؟
بچه های من که چند سالی محبت مادر را ندیده بودند، حسابی افسرده و پرخاشگر شده بودند. آن زمان زهرا هشت ساله ومحمد علی شش ساله بود.
خانواده همسرم به من گفتند که فرزندانت، به دلیل از دست دادن مادر، باید درکنار خودت باشند، آنها را بردار وببر!
با آن ها صحبت کردم که پول پیش منزل را بگیرم تا بتوانن در تهران جایی را رهن کنم.
اما گفتند پول پیش را گرفتیم وخدا کفن ودفن ومراسمات کردیم.پول پیش منزل من در قم از بین رفت.
می خواستم بچه ها را بیاورم تهران وخانه ای اجاره کنم، اما چیزی نمانده بود.
نفس عمیقی کشیدم. رفتم سر مزار همسرم وحسابی گریه کردم.من و او، عاشق ومعشوق بودیم.
حسابی همدیگر را دوست داشتیم.
حالا باید می ماندم ودر فراق او، با حجم کار بسیاربالا، دو فرزندم را هم بزرگ می کردم.از طرفی هیچ جایی در تهران نداشتم.
نه خانه ای، نه پولی که جایی را اجاره کنم. نه وسایل زندگی و...
دست بچه ها را گرفتم و به سوی تهران آمدیم.
دختر را به خانه برادرم بردم وپسرم را به منزل مادرم.گفتم: چند وقتی از این دو تا مراقبت کنید. من هم در اداره مشغول بودم وشب ها نیز همانجا می خوابیدم.
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
تجربه ای نزدیک به مرگ
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
#حقالناس
در مدتی که در اداره بودم وبچه ها در منزل مادر وبرادرم، مقداری از بدهی های قبلی ام را پرداخت کردم. قرض هایی که برای داروهای همسرم گرفته بودم. سه ماه از فوت همسرم گذشت.هرشب به یادش بودم. اما خیلی نگران بودم که چرا هیچ ارتباطی ندارد.
چرا هیچ پیغامی از آن سوی هستی نمی فرستد. نکند گرفتار باشد!
تا اینکه بعد از مدت ها پیغامی فرستاد.فقط یک جمله:"سه تا قسط از وام من مانده. در وادی حق الناس بدهکارم"
هر چه فکر کردم نفهمیدم منظور از سه تا قسط وام چه بوده. در این سال های آخر هیچ جایی نرفته بود، چه رسد به اینکه بخواهد وام بگیرد. وام های خودم راهم بررسی کردم. هیچ وام عقب مانده یا بدهکاری نداشتم . از طرفی او پیغام داده بود که گرفتار است. برای همین به تمام شماره های ثبت شده در گوشی همسرم زنگ زدم و گفتم: شما از قضیه سه قسط عقب مانده وام اطلاعی دارید؟
بعد از کلی پیگری متوجه شدم. چند سال قبل ،همسرم با خانم های فامیل یک قرض الحسنه فامیلی تشکیل می دهند. آن ها هر ماه مبلغی پرداخت کرده و هر بار یک نفر برنده می شد.
همسرم سه سال قبل، برنده می شود و قسط های وام خودش را هر ماه پرداخت می کرد. زمانی که سه قسط از مبلغ اقساط او مانده بود بیماری اش شدید شد تا اینکه به مرگ او منجر شد. به من هم چیز نگفته بود. مسئول صندوق شرم کرد که به ما اطلاع دهد. شرایط خودش هم مساعد نبود. مانده بود این مبلغ را چگونه برگرداند. به محض اینکه باخبر شدم که گرفتار این مبلغ است، سریع پول را جور کردم و واریز نمودم. شنیده بودم در وادی حق الناس خیلی ها گرفتار می شوند، اما نمیدانستم اینقدر کار سخت است!
یک شب کار ما در اداره طولانی شد. وقت غذا خوردن هم نداشتم. آخر شب برادم زنگ زد و گفت: اگه میشه بیا دخترت رو ببر. خیلی با دختر من دعوا می کنه، الان می خواست چادر سرش کنه و نصفه شبی با حالت قهر از خانه بیرون بره! گفتم: داداش، تو که شرایط من رو می دونی، من کجا دارم برم؟
گفت:((نمی دونم فقط سریع بیا.)) گوشی را قطع کردم، بلا فاصله مادرم زنگ زد. گفت: سریع بیا که پسرت دیگه ما رو خسته کرده. هی بهانه های بی مورد می گیره. گفتم: مادر چشم. میدانستم اینطور می شود. بچه های من مادر از دست داده و پدر نیز بالای سرشان نبود. تمام این رفتار ها طبیعی بود. اما من چه باید می کردم ؟!
نیمه های شب رفتم توی خیابان. نگاهی به آسمان کردم. اشک مثل سیل از چشمانم جاری بود. گفتم:((خدایا به دادم برس. همه چیز دست توست. من امید داشتم از امتحانات تو سربلند بیرون بیایم. می خواستم ناشکری نکنم. آرزو داشتم مورد قبول باشم. خدا کمکم کن...))
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
تجربه ای نزدیک به مرگ
#حقالناس
در مدتی که در اداره بودم وبچه ها در منزل مادر وبرادرم، مقداری از بدهی های قبلی ام را پرداخت کردم. قرض هایی که برای داروهای همسرم گرفته بودم. سه ماه از فوت همسرم گذشت.هرشب به یادش بودم. اما خیلی نگران بودم که چرا هیچ ارتباطی ندارد.
چرا هیچ پیغامی از آن سوی هستی نمی فرستد. نکند گرفتار باشد!
تا اینکه بعد از مدت ها پیغامی فرستاد.فقط یک جمله:"سه تا قسط از وام من مانده. در وادی حق الناس بدهکارم"
هر چه فکر کردم نفهمیدم منظور از سه تا قسط وام چه بوده. در این سال های آخر هیچ جایی نرفته بود، چه رسد به اینکه بخواهد وام بگیرد. وام های خودم راهم بررسی کردم. هیچ وام عقب مانده یا بدهکاری نداشتم . از طرفی او پیغام داده بود که گرفتار است. برای همین به تمام شماره های ثبت شده در گوشی همسرم زنگ زدم و گفتم: شما از قضیه سه قسط عقب مانده وام اطلاعی دارید؟
بعد از کلی پیگری متوجه شدم. چند سال قبل ،همسرم با خانم های فامیل یک قرض الحسنه فامیلی تشکیل می دهند. آن ها هر ماه مبلغی پرداخت کرده و هر بار یک نفر برنده می شد.
همسرم سه سال قبل، برنده می شود و قسط های وام خودش را هر ماه پرداخت می کرد. زمانی که سه قسط از مبلغ اقساط او مانده بود بیماری اش شدید شد تا اینکه به مرگ او منجر شد. به من هم چیز نگفته بود. مسئول صندوق شرم کرد که به ما اطلاع دهد. شرایط خودش هم مساعد نبود. مانده بود این مبلغ را چگونه برگرداند. به محض اینکه باخبر شدم که گرفتار این مبلغ است، سریع پول را جور کردم و واریز نمودم. شنیده بودم در وادی حق الناس خیلی ها گرفتار می شوند، اما نمیدانستم اینقدر کار سخت است!
یک شب کار ما در اداره طولانی شد. وقت غذا خوردن هم نداشتم. آخر شب برادم زنگ زد و گفت: اگه میشه بیا دخترت رو ببر. خیلی با دختر من دعوا می کنه، الان می خواست چادر سرش کنه و نصفه شبی با حالت قهر از خانه بیرون بره! گفتم: داداش، تو که شرایط من رو می دونی، من کجا دارم برم؟
گفت:((نمی دونم فقط سریع بیا.)) گوشی را قطع کردم، بلا فاصله مادرم زنگ زد. گفت: سریع بیا که پسرت دیگه ما رو خسته کرده. هی بهانه های بی مورد می گیره. گفتم: مادر چشم. میدانستم اینطور می شود. بچه های من مادر از دست داده و پدر نیز بالای سرشان نبود. تمام این رفتار ها طبیعی بود. اما من چه باید می کردم ؟!
نیمه های شب رفتم توی خیابان. نگاهی به آسمان کردم. اشک مثل سیل از چشمانم جاری بود. گفتم:((خدایا به دادم برس. همه چیز دست توست. من امید داشتم از امتحانات تو سربلند بیرون بیایم. می خواستم ناشکری نکنم. آرزو داشتم مورد قبول باشم. خدا کمکم کن...))
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
تجربه ای نزدیک به مرگ
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
#آسانیپسازسختی
در همان ایام، وقتی فشار زندگی شدیدشد، تصمیم گرفتم عازم سوریه شوم.
گفتم می روم برای پیوستن به مدافعان حرم.
تمام کارها هماهنگ شد.
اما با خودم گفتم : قرار بود هر کاری می خواهی انجام دهی فقط برای رضای خدا باشد.
آیا واقعا نیت تو رضای خداست، یا فرار از شرایط موجود؟!
تصمیم گرفتم بمانم. با اینکه می دانستم این ماندن، از رفتن سخت تر است.
من فقط خدا را داشتم.لذا آن شب هم فقط راز دل برای خدا گفتم.
اما به این کلام نورانی الهی یقین داشتم که می فرماید:" انِ مَع العُسر یُسرا"
یقین داشتم که زندگی همیشه اینگونه نخواهد بود. به یقین پس از این همه سختی ها دوران آسانی هم خواهد آمد.
من بچه ها را همان شب آوردم و با هم به یک خوابگاه رفتیم! چند روزی مرخصی گرفتم و در جایی شبیه مسافر خانه پیش بچه ها بودم.
منتظر بودم که خداوند گشایشی ایجاد کند. یقین داشتم که به زودی این اتفاق خواهد افتاد! البته در این مدت خیلی ها برای من خواستگاری رفتند. اما آن ها زیر بار دو فرزندم نمی رفتند. من هم نمی دانستم چه کنم.
مدتی قبل، برادرم با همسرش راهی شیراز شدند.
خانواده خواهر همسرش تصادف کرده بودند.
باجناق برادرم در آن سانحه از دنیا رفت. چند ماه بعد از فوت آن بنده خدا، خداوند یکباره به ذهن برادرم انداخت که این موضوع را مطرح کند.
آن شب خدا وسیله را جور کرد.
همسر برادرم با خواهرش صحبت کرد وشرایط من وفرزندان را برای او توضیح داد.
او هم یک دختر داشت، همراه با آن ها به تهران آمد.
به مسئول اداره، موضوع وشرایط خودم را مطرح کردم.
یک منزل سازمانی در اختیار ما گذاشت.یک مراسم مختصر نیز برگزار شد و همسرم با دخترش به منزل ما آمدند.
یکباره ورق زندگی ما برگشت. دیگر بچه های من پرخاشگر وناراحت نبودند.
خداوند لطف خودش را در حق من کامل کرد. زندگی هر روز زیباتر از قبل شد.
پراید را برای بدهی ها فروخته بودم.برای خودرو ثبت نام کردم و قبل از آغاز گرانی ها توانستم ماشین بخرم.
سال ۱۳۹۷ خداوند فاطمه را به خانواده ما هدیه داد.دختری زیبا و دوست داشتنی.
الان هم که با شما صحبت می کنم یکی دو روز است ایرعلی، پنجمین فرزند خانواده ما به دنیا آمده. البته پنجمین فرزند با احتساب دختر همسرم.
ما در منزل هیچگونه کمبودی نداریم. با اینکه حقوق من به خاطر بدهی ها و... خیلی کم است اما برکت را حس می کنم.
من خیلی به خداوند مهربان بدهکارم. امیدوارم بتوانم برای رضای او کار کنم.
امیدوارم بتوانم به همه بگویم که چه خدای مهربانی داریم. اگر عبد واقعی باشیم، او به ما همه چیز را نشان خواهد داد.
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
تجربه ای نزدیک به مرگ
#آسانیپسازسختی
در همان ایام، وقتی فشار زندگی شدیدشد، تصمیم گرفتم عازم سوریه شوم.
گفتم می روم برای پیوستن به مدافعان حرم.
تمام کارها هماهنگ شد.
اما با خودم گفتم : قرار بود هر کاری می خواهی انجام دهی فقط برای رضای خدا باشد.
آیا واقعا نیت تو رضای خداست، یا فرار از شرایط موجود؟!
تصمیم گرفتم بمانم. با اینکه می دانستم این ماندن، از رفتن سخت تر است.
من فقط خدا را داشتم.لذا آن شب هم فقط راز دل برای خدا گفتم.
اما به این کلام نورانی الهی یقین داشتم که می فرماید:" انِ مَع العُسر یُسرا"
یقین داشتم که زندگی همیشه اینگونه نخواهد بود. به یقین پس از این همه سختی ها دوران آسانی هم خواهد آمد.
من بچه ها را همان شب آوردم و با هم به یک خوابگاه رفتیم! چند روزی مرخصی گرفتم و در جایی شبیه مسافر خانه پیش بچه ها بودم.
منتظر بودم که خداوند گشایشی ایجاد کند. یقین داشتم که به زودی این اتفاق خواهد افتاد! البته در این مدت خیلی ها برای من خواستگاری رفتند. اما آن ها زیر بار دو فرزندم نمی رفتند. من هم نمی دانستم چه کنم.
مدتی قبل، برادرم با همسرش راهی شیراز شدند.
خانواده خواهر همسرش تصادف کرده بودند.
باجناق برادرم در آن سانحه از دنیا رفت. چند ماه بعد از فوت آن بنده خدا، خداوند یکباره به ذهن برادرم انداخت که این موضوع را مطرح کند.
آن شب خدا وسیله را جور کرد.
همسر برادرم با خواهرش صحبت کرد وشرایط من وفرزندان را برای او توضیح داد.
او هم یک دختر داشت، همراه با آن ها به تهران آمد.
به مسئول اداره، موضوع وشرایط خودم را مطرح کردم.
یک منزل سازمانی در اختیار ما گذاشت.یک مراسم مختصر نیز برگزار شد و همسرم با دخترش به منزل ما آمدند.
یکباره ورق زندگی ما برگشت. دیگر بچه های من پرخاشگر وناراحت نبودند.
خداوند لطف خودش را در حق من کامل کرد. زندگی هر روز زیباتر از قبل شد.
پراید را برای بدهی ها فروخته بودم.برای خودرو ثبت نام کردم و قبل از آغاز گرانی ها توانستم ماشین بخرم.
سال ۱۳۹۷ خداوند فاطمه را به خانواده ما هدیه داد.دختری زیبا و دوست داشتنی.
الان هم که با شما صحبت می کنم یکی دو روز است ایرعلی، پنجمین فرزند خانواده ما به دنیا آمده. البته پنجمین فرزند با احتساب دختر همسرم.
ما در منزل هیچگونه کمبودی نداریم. با اینکه حقوق من به خاطر بدهی ها و... خیلی کم است اما برکت را حس می کنم.
من خیلی به خداوند مهربان بدهکارم. امیدوارم بتوانم برای رضای او کار کنم.
امیدوارم بتوانم به همه بگویم که چه خدای مهربانی داریم. اگر عبد واقعی باشیم، او به ما همه چیز را نشان خواهد داد.
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋