💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت نهم
فقط مارک دار
یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم:
هنوز که نهار نخوردی؟ ...
امتحانات تموم شده بود ...
قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ...
#حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...
اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ...
اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم:
من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ...
تیکه انداختن ها ...
کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ...
هر چقدر به #امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
( #زنـدگـےبـاطـعـم_بـاروت)
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن:
ماشین جنگیه ...
بوی باروت میده ...
توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ...
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم
#فرشته_ای با #تجسم_مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ...
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ...
باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی،
خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ...
جای سوختگی ...
و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد،
از یه گوش هم ناشنواست ...
و من اصلا متوجه نشده بودم ... .
باورم نمی شد
#امیرحسین_آرام
و #مهربان
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت نهم
فقط مارک دار
یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم:
هنوز که نهار نخوردی؟ ...
امتحانات تموم شده بود ...
قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ...
#حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...
اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ...
اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم:
من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ...
تیکه انداختن ها ...
کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ...
هر چقدر به #امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
( #زنـدگـےبـاطـعـم_بـاروت)
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن:
ماشین جنگیه ...
بوی باروت میده ...
توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ...
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم
#فرشته_ای با #تجسم_مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ...
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ...
باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی،
خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ...
جای سوختگی ...
و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد،
از یه گوش هم ناشنواست ...
و من اصلا متوجه نشده بودم ... .
باورم نمی شد
#امیرحسین_آرام
و #مهربان
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت دهم
( #زنـدگـےبـاطـعـم_بـاروت)
باورم نمی شد
#امیرحسین_آرام
و #مهربان_من،
جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ...
و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده
و می بینه #رهبرش دیگه زنده نیست ...
دردی که #تحملش از اون همه #شکنجه براش سخت تر بود ...
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...
و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...
#جوان_محکم
#آرام
#بامحبت
و #سرسختی که
بی پروا با اندوه سنگینی #گریه می کرد ... .
اگر معنای #تحجر،
مردی مثل #امیرحسین بود؛
من #عاشق_تحجر شده بودم ...
#عاشق بوی #باروت ...
🌸🍃🌸🍃
این زمان، به سرعت گذشت ...
با همه فراز و نشیب هاش ...
دعواها و غر زدن های من ...
آرامش و محبت امیرحسین ... ❤️
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛
این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
اصلا خوشحال نبودم ...
با هم رفتیم بیرون ...
دلم طاقت نداشت ...
ادامه دارد....
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت دهم
( #زنـدگـےبـاطـعـم_بـاروت)
باورم نمی شد
#امیرحسین_آرام
و #مهربان_من،
جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ...
و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده
و می بینه #رهبرش دیگه زنده نیست ...
دردی که #تحملش از اون همه #شکنجه براش سخت تر بود ...
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...
و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...
#جوان_محکم
#آرام
#بامحبت
و #سرسختی که
بی پروا با اندوه سنگینی #گریه می کرد ... .
اگر معنای #تحجر،
مردی مثل #امیرحسین بود؛
من #عاشق_تحجر شده بودم ...
#عاشق بوی #باروت ...
🌸🍃🌸🍃
این زمان، به سرعت گذشت ...
با همه فراز و نشیب هاش ...
دعواها و غر زدن های من ...
آرامش و محبت امیرحسین ... ❤️
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛
این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
اصلا خوشحال نبودم ...
با هم رفتیم بیرون ...
دلم طاقت نداشت ...
ادامه دارد....
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت دوازدهم
( #بـــے_تــوهــرگـز)
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ...
به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...😔
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ...
همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ...👿
دلم برای #امیرحسین گندم گون و لاغر خودم #تنگ شده بود ...
هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
بالاخره یک روز #تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ...
اگر بی خیال اونجا می موندم
ممکن بود توی ایران با #دختر_دیگه_ای_ازدواج_کنه ... .💍
از سفارت ایران خواستم برام دنبال #آدرس_امیرحسین توی #ایران بگرده ...
خودم هم شروع به #مطالعه درباره #اسلام کردم ...
#امیرحسین_من #مسلمان بود✨
و از من می خواست #مسلمان بشم ... .✨
#من_مسلمان شدم و به #خدای_امیرحسین_ایمان آوردم ...
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ...
#مشهد ...
ولی آدرس قدیمی بود ...
چند ماهی بود که رفته بودن ...
و خبری هم از آدرس جدید نبود ... 🙁
یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ...
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره #حرم ...
دلم می خواست برای #اولین_بار
#حرم رو ببینم ...
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
#زیارت_کردن برام مفهوم #غریبی بود ...
شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با #خواندن_قرآن ... و #خدای_محمد،
#خدای_امیرحسین بود ...
#اسلام برای من فقط #مساوی با #امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ...
بیشتر از همه، #کفشدارپزشکی که اونجا بود #توجهم رو جلب کرد
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت دوازدهم
( #بـــے_تــوهــرگـز)
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ...
به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...😔
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ...
همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ...👿
دلم برای #امیرحسین گندم گون و لاغر خودم #تنگ شده بود ...
هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
بالاخره یک روز #تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ...
اگر بی خیال اونجا می موندم
ممکن بود توی ایران با #دختر_دیگه_ای_ازدواج_کنه ... .💍
از سفارت ایران خواستم برام دنبال #آدرس_امیرحسین توی #ایران بگرده ...
خودم هم شروع به #مطالعه درباره #اسلام کردم ...
#امیرحسین_من #مسلمان بود✨
و از من می خواست #مسلمان بشم ... .✨
#من_مسلمان شدم و به #خدای_امیرحسین_ایمان آوردم ...
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ...
#مشهد ...
ولی آدرس قدیمی بود ...
چند ماهی بود که رفته بودن ...
و خبری هم از آدرس جدید نبود ... 🙁
یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ...
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره #حرم ...
دلم می خواست برای #اولین_بار
#حرم رو ببینم ...
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
#زیارت_کردن برام مفهوم #غریبی بود ...
شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با #خواندن_قرآن ... و #خدای_محمد،
#خدای_امیرحسین بود ...
#اسلام برای من فقط #مساوی با #امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ...
بیشتر از همه، #کفشدارپزشکی که اونجا بود #توجهم رو جلب کرد
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت هجدهم
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
#چهل_روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این #محبت رو از دلم بردارن ... .
#خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ...
اما مشکل من هنوز سر جاش بود ...
یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای #اردوی_نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ...
بین شمال و جنوب ...
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ...
#جنوب_بوی_باروت_می_داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ...
اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ...
از #خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند #امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ...
اما خیلی از #خاطرات کوتاهش توی #جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از #ذوق خوابم نمی برد ...
#حرف_های_امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم
توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ...
خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ...
برای من #خارجی_تازه_مسلمان،
ذره ذره اون #خاک_ها حس عجیبی داشت ...
#علی_الخصوص_طلائیه ...
#سه_راه_شهادت ... .🇮🇷
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ...
اونقدر #حس_حضورشهدا برام زنده بود که
حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ...
همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ...
از #امیرحسینم براشون تعریف کردم
و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ...
کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو #گریه کردم ... .
راهی #شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ...
چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با #شهدا حرف می زدم و #گریه می کردم
توی همون حال #خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت هجدهم
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
#چهل_روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این #محبت رو از دلم بردارن ... .
#خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ...
اما مشکل من هنوز سر جاش بود ...
یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای #اردوی_نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ...
بین شمال و جنوب ...
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ...
#جنوب_بوی_باروت_می_داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ...
اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ...
از #خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند #امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ...
اما خیلی از #خاطرات کوتاهش توی #جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از #ذوق خوابم نمی برد ...
#حرف_های_امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم
توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ...
خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ...
برای من #خارجی_تازه_مسلمان،
ذره ذره اون #خاک_ها حس عجیبی داشت ...
#علی_الخصوص_طلائیه ...
#سه_راه_شهادت ... .🇮🇷
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ...
اونقدر #حس_حضورشهدا برام زنده بود که
حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ...
همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ...
از #امیرحسینم براشون تعریف کردم
و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ...
کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو #گریه کردم ... .
راهی #شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ...
چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با #شهدا حرف می زدم و #گریه می کردم
توی همون حال #خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت نوزدهم (آخر)
( #دعــوت_نــامـــہ)
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ...
ما #دعوتتون کردیم ...
پاشو ...
#نذرت_قبول ... .🙏
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
#امیرحسین_من ...😂
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم ...
به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... 👀
هنوز همون #امیرحسین سر به زیر من بود ...😊😘
بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی #نگاه_کنه ...
اتوبوس توی #شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون #علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
#نابغه_شاگرد_اول
اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم:
#کجایی_امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ...
#ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو #دنبالت_گشتم ...
همه جا رو ...
برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت
و این جملات رو تکرار می کرد ...😭
اون روز ...
غروب شلمچه ... 🌘
ما هر دو #مهمان_شهدا بودیم ...
#دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .🙏
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات✨✨
پایان
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت نوزدهم (آخر)
( #دعــوت_نــامـــہ)
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ...
ما #دعوتتون کردیم ...
پاشو ...
#نذرت_قبول ... .🙏
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
#امیرحسین_من ...😂
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم ...
به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... 👀
هنوز همون #امیرحسین سر به زیر من بود ...😊😘
بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی #نگاه_کنه ...
اتوبوس توی #شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون #علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
#نابغه_شاگرد_اول
اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم:
#کجایی_امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ...
#ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو #دنبالت_گشتم ...
همه جا رو ...
برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت
و این جملات رو تکرار می کرد ...😭
اون روز ...
غروب شلمچه ... 🌘
ما هر دو #مهمان_شهدا بودیم ...
#دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .🙏
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات✨✨
پایان
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
♦️سریال «جیران» کلید خورد؛ #مریلا_زارعی در نقش مهدعلیا
🔅سریال «جیران» اثر #حسن_فتحی، از نیمه بهمن ماه وارد مرحله تولید شد و تصویربرداری این سریال تاریخی با ضبط سکانسهای مربوط به شهرک غزالی شروع شد و همچنان هم ادامه دارد.
🔅قصه سریال در عهد ناصری اتفاق میافتد و ماجرای آن روایت دلباختگی ناصرالدین شاه به زنی به نام «جیران» است.
🔅نقش ناصرالدین شاه را #بهرام_رادان و نقش جیران را هم #پریناز_ایزدیار بازی میکند.
🔅قرار بود نقش مهدعلیا، مادر ناصرالدین شاه را شبنم مقدمی بازی کند اما با انصراف او، مریلا زارعی برای این نقش انتخاب شد.
🔅#امیر_جعفری #رعنا_آزادی_ور و #امیرحسین_فتحی هم در «جیران» بازی دارند.
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
🔅سریال «جیران» اثر #حسن_فتحی، از نیمه بهمن ماه وارد مرحله تولید شد و تصویربرداری این سریال تاریخی با ضبط سکانسهای مربوط به شهرک غزالی شروع شد و همچنان هم ادامه دارد.
🔅قصه سریال در عهد ناصری اتفاق میافتد و ماجرای آن روایت دلباختگی ناصرالدین شاه به زنی به نام «جیران» است.
🔅نقش ناصرالدین شاه را #بهرام_رادان و نقش جیران را هم #پریناز_ایزدیار بازی میکند.
🔅قرار بود نقش مهدعلیا، مادر ناصرالدین شاه را شبنم مقدمی بازی کند اما با انصراف او، مریلا زارعی برای این نقش انتخاب شد.
🔅#امیر_جعفری #رعنا_آزادی_ور و #امیرحسین_فتحی هم در «جیران» بازی دارند.
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
💢 بخارست از سهشنبه همین هفته میآید 🔸فیلم سینمایی «بخارست» از روز سهشنبه ۲۴ آبان ماه، در سینماهای سراسر کشور به روی پرده میرود. . 🔹 این فیلم به کارگردانی مسعود اطیابی و تهیه کنندگی علی طلوعی است. . 🔸 بخارست یک فیلم کمدی اجتماعی با بازی حسین یاری، پژمان جمشیدی، امیرحسین آرمان، هادی کاظمی، غزال نظر، ایمان صفا، وحید آقاپور و بابک کریمی است.
. #پردیس_سینما_تماشا
#حسین_یاری #پژمان_جمشیدی #امیرحسین_آرمان #هادی_کاطمی #ایمان_صفا #وحید_آقاپور #بابک_کریمی #بخارست #فیلم #سینما
🍂 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🍂
. #پردیس_سینما_تماشا
#حسین_یاری #پژمان_جمشیدی #امیرحسین_آرمان #هادی_کاطمی #ایمان_صفا #وحید_آقاپور #بابک_کریمی #بخارست #فیلم #سینما
🍂 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🍂
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
۲۷ مرداد سالروز شهادت
صاحبِ عکس ماندگار دفاعمقدس
امیرحسین . . .
وقتی خبر شهادت شخصی را میشنید
میگفت: «خوشبهحالش داماد شد»
میگفت: برای شهید گریه نمیکنند
برای جوانــی گریه می ڪنند که
به مرگ طبیعی از دنیا رفته باشد.»
شهید#امیرحسین_صاحب_هنر🕊🌹
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
۲۷ مرداد سالروز شهادت
صاحبِ عکس ماندگار دفاعمقدس
امیرحسین . . .
وقتی خبر شهادت شخصی را میشنید
میگفت: «خوشبهحالش داماد شد»
میگفت: برای شهید گریه نمیکنند
برای جوانــی گریه می ڪنند که
به مرگ طبیعی از دنیا رفته باشد.»
شهید#امیرحسین_صاحب_هنر🕊🌹
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿