✴️کودکی که #لکنت_زبان دارد تنها گفتارش قدری طولانیتر میشود، وگرنه تمامی خواستهها و نیازهایش مشابه سایر کودکان است.
✴️اختصاص دادن زمان کافی برای شنیدن صحبتهای کودکی که مبتلا به لکنت است، سبب میشود تا احساس #اعتماد_به_نفس کند نظرات و گفتههایش را با ارزش بداند.
✴️فراهم آوردن فرصتهائی برای شنیدن حرفهای کودک تا حد زیادی میتواند لکنت او را کاهش دهد.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
✴️اختصاص دادن زمان کافی برای شنیدن صحبتهای کودکی که مبتلا به لکنت است، سبب میشود تا احساس #اعتماد_به_نفس کند نظرات و گفتههایش را با ارزش بداند.
✴️فراهم آوردن فرصتهائی برای شنیدن حرفهای کودک تا حد زیادی میتواند لکنت او را کاهش دهد.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#اعتماد_به_نفس
✅نشانه های اعتماد به نفس پایین
🔺بارها کلمه «ببخشید»را تکرار می کنند
🔺 موفقیتشان را به شانس ربط می دهند
🔺 روی نظرات دیگران درباره خودشان متمرکز میشوند
🔺 خستگی و خواب آلودگی بی دلیل
🔺 دائم خودشان را مسخره می کنند
🔺 عقیده واقعی خود را به زبان نمی آورند
🔺 آنها هیچوقت بحث نمیکنند و همیشه موافق هستند
🔺 ترس از اشتباه بودن حرفهایشان
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
✅نشانه های اعتماد به نفس پایین
🔺بارها کلمه «ببخشید»را تکرار می کنند
🔺 موفقیتشان را به شانس ربط می دهند
🔺 روی نظرات دیگران درباره خودشان متمرکز میشوند
🔺 خستگی و خواب آلودگی بی دلیل
🔺 دائم خودشان را مسخره می کنند
🔺 عقیده واقعی خود را به زبان نمی آورند
🔺 آنها هیچوقت بحث نمیکنند و همیشه موافق هستند
🔺 ترس از اشتباه بودن حرفهایشان
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#اعتماد_به_نفس
✅نشانه های اعتماد به نفس پایین
🔺بارها کلمه «ببخشید»را تکرار می کنند
🔺 موفقیتشان را به شانس ربط می دهند
🔺 روی نظرات دیگران درباره خودشان متمرکز میشوند
🔺 خستگی و خواب آلودگی بی دلیل
🔺 دائم خودشان را مسخره می کنند
🔺 عقیده واقعی خود را به زبان نمی آورند
🔺 آنها هیچوقت بحث نمیکنند و همیشه موافق هستند
🔺 ترس از اشتباه بودن حرفهایشان
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
✅نشانه های اعتماد به نفس پایین
🔺بارها کلمه «ببخشید»را تکرار می کنند
🔺 موفقیتشان را به شانس ربط می دهند
🔺 روی نظرات دیگران درباره خودشان متمرکز میشوند
🔺 خستگی و خواب آلودگی بی دلیل
🔺 دائم خودشان را مسخره می کنند
🔺 عقیده واقعی خود را به زبان نمی آورند
🔺 آنها هیچوقت بحث نمیکنند و همیشه موافق هستند
🔺 ترس از اشتباه بودن حرفهایشان
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
💡دادن پول توجيبي به كودك باعث:
آموزش صبروبالابردن #اعتماد_به_نفس وحرمت نفس و مسئوليت پذيري به كودك ميشود،از زماني كه كودك شمردن را ياد گرفت ميتوانيد به او پول تو جيبي بدهيد.
🇮🇷 @ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
آموزش صبروبالابردن #اعتماد_به_نفس وحرمت نفس و مسئوليت پذيري به كودك ميشود،از زماني كه كودك شمردن را ياد گرفت ميتوانيد به او پول تو جيبي بدهيد.
🇮🇷 @ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
#حساب_کتاب
✍ ترازوی دکّان تو، آینهی خود توست!
آنچه در کفّهی ترازوی تو میگذرد،
و آنچه در تعریف اَجناسَت، از دهان تو خارج میشود، چیزی خارج از تو نیست!
- این ترازو، این حرفها، این تعریفها، این قسم و آیههای راست و ناراست... همه در حال تصویرسازی درون تواَند... تصویرسازی باطن تو!
▪️برای کسی که در دایرهی قوانین خدا زندگی میکند؛ #اعتمادِ مردم "امانت" است.
و بدترین انسانها در نگاه همین خدا، خائنینِ در امانتاند...
💥حواست به کلماتت،
حواست به ترازویت هست؟
🍁 @ferdows18 💯
#استفادهازماسکراهنجاتایران 🍁
✍ ترازوی دکّان تو، آینهی خود توست!
آنچه در کفّهی ترازوی تو میگذرد،
و آنچه در تعریف اَجناسَت، از دهان تو خارج میشود، چیزی خارج از تو نیست!
- این ترازو، این حرفها، این تعریفها، این قسم و آیههای راست و ناراست... همه در حال تصویرسازی درون تواَند... تصویرسازی باطن تو!
▪️برای کسی که در دایرهی قوانین خدا زندگی میکند؛ #اعتمادِ مردم "امانت" است.
و بدترین انسانها در نگاه همین خدا، خائنینِ در امانتاند...
💥حواست به کلماتت،
حواست به ترازویت هست؟
🍁 @ferdows18 💯
#استفادهازماسکراهنجاتایران 🍁
#چسب_دوقلو
#اعتماد، مهمترین عنصری است که ؛
به همسرتان، فرزندتان، شریک شغلیتان، رفیقتان، و ... در کنار شما #امنیت میدهد!
💥 و اعتماد، حتماً مورد امتحان قرار خواهد گرفت!
طوفانهایی از جنس سوءظن، تهمت، غیبت و ... میآیند تا اول اعتمادتان، و سپس تمام ارتباطتان را نشانه بگیرند!
⛔️ یادتان نرود؛ مراقبت از اعتمادتان، همان مراقبت از ارتباطتان است.
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
#اعتماد، مهمترین عنصری است که ؛
به همسرتان، فرزندتان، شریک شغلیتان، رفیقتان، و ... در کنار شما #امنیت میدهد!
💥 و اعتماد، حتماً مورد امتحان قرار خواهد گرفت!
طوفانهایی از جنس سوءظن، تهمت، غیبت و ... میآیند تا اول اعتمادتان، و سپس تمام ارتباطتان را نشانه بگیرند!
⛔️ یادتان نرود؛ مراقبت از اعتمادتان، همان مراقبت از ارتباطتان است.
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
🔹 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
🔹 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
🔹 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
🔹 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
🔹 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
🔹 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
🔹 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
🔹 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
🔹 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
🔹 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
🔹 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
🔹 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
🔹 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
🔹 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
🔹 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
🔹 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
🔹 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
🔹 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
🔹 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
🔹 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
🔹 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
🔹 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
🔹 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
🔹 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد