کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
💢سوال ؛ چرا شمرِ ملعون سر امام حسین(ع) را از #پشت برید؟

پاسخ ؛ در این درباره چند #احتمال وجود دارد:



#احتمال_اول

افراد دیگری -غیر از شمر- که می‌خواستند نزدیک امام حسین(ع) شوند و او را به #شهادت برسانند، همین که امام به آنها نظری می‌افکند، تنشان می‌لرزید و شمشیر از #دستشان می‌افتاد؛ 

«اولین شخصی که با #شمشیر کشیده به سوی امام پیش تاخت، شبث بن ربعى بود. امام حسین(ع) به جانب او نظرى افکند. شبث را #رعده‌اى گرفت و لرزید و شمشیر از دستش افتاد و ‏گفت:

«معاذ اللّه که من خداى را #ملاقات کنم و ذمه من مشغول به خون حسین باشد».

📚قندوزی ج 3، ص 82،

سنان بن أنس با #شماتت و با عصبانیت رو به شبث کرد و گفت: «مادر بر تو بگرید و قوم تو تباه گردد! چرا از #قتل او دست بازداشتى و روى برداشتی؟»

شبث گفت: «چون #چشم بگشود و مرا نظاره کرد، چشم‌هاى رسول خدا را دیدم. نیروى من برفت و اندامم بلرزید».
سنان گفت: «این شمشیر مرا ده که من از براى قتل او #شایسته‌‌تر از تو هستم»

اما او هم با نگاه اباعبدالله #منصرف شد.

شمر او را سرزنش کرد و گفت: «چرا بگریختى؟»

سنان گفت: «چون چشم به سوى من بگشود، #شجاعت پدر او یادم آمد. پس گریختم».
خولى بن یزید اصبحى، تصمیم گرفت که سر مبارک امام(ع) را از تن دور کند. وى نیز چند قدمى برداشت و رعدتى او را گرفت و فرار کرد.

شمر گفت: «چه مردم #ترسویی هستید! هیچ‌کس سزاوارتر از من نیست در قتل او». سپس شمشیر گرفت و بر سینه حسین(ع) نشست...

📚ینابیع ج3 ص 82 – 83.

شاید با توجه به این جریانات، برای این‌که شمر ملعون به #عاقبت این افراد دچار نشود، سر امام حسین(ع) را از پشت برید تا چشم او به #چشم امام حسین(ع) نیفتد.

#احتمال_دوم

علامه مجلسی می‌نویسد: در بعضى از کتاب‌های معتبر از طبری و او از طاوس یمانى نقل کرده است: «...پیامبر اسلام(ص) پیشانی و #گلوى امام حسین(ع) را زیاد می‌بوسید»

📚بحار الانوار، ج 44، ص 187 – 188،

این مطلب در کتاب «معدن البکاء فی مقتل سید الشهداء» نیز آمده است.

به هر حال، با فرض پذیرش این نقل؛ چون گلوی امام حسین(ع) مکان بوسه پیامبر اسلام(ص) بوده، شمر سر امام حسین(ع) را از پشت برید.

📚ج 21، ص 220 – 221،

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿



✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_ودو


زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود...

محمد حسین داد کشید:
_"می گویم بابا ایوب کجاست؟"

رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست #محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا:
_"بابا ایوب رفت؟ آره؟"

رگ گردنش بیرون زده بود.
با عصبانیت به پرستارها گفت:
_"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟"

دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون
سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی

آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید.
وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش
محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد.

آقا نعمت تکان نخورد:
_"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."

محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد.
مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت.

_"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....."

بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد:

_"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....."

ایوب را دیدم...
به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود.

محمد حسین ایوب را توی #قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند.

بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد.
هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود.

ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون...
دکتر گفت:

_"#پشت_فرمان تمام شده بوده"

از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه
بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت:
_"سلام مامان"

گلویم گرفت:
_"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟"

- ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله
مکث کرد:
_ "باباایوب حالش خوب است؟"

بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم:
_"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..."

اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام...
صدای هدی لرزید:
_"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟"

صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد.
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.
هدی با گریه حرف می زد:
_"بابا ایوب رفته؟"
آه کشیدم:
_"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است"

هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.
هق هق می کرد:
_"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان"
+ نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید #تبریز

- ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند