کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
سوال و جواب
مردی با رسول اکرم
«صلی الله علیه و آله و سلم»

☘️🌹میخواهم گناه نکنم . . .
👈فرمود #دروغ_نگو

☘️🌹میخواهم داناترین مردم باشم
👈فرمود #ازخدابترس

☘️🌹میخواهم از خالصان باشم
👈 فرمود شب و روز #قرآن_بخوان

☘️🌹میخواهم همیشه دلم زنده باشد
👈فرمود #مرگ_را_فراموش_نکن

☘️🌹میخواهم همیشه در رحمت حق باشم
👈فرمود به #خلق_خدا_نیکی_کن

☘️🌹میخواهم از دشمن به من آفتی نرسد
👈فرمودهمیشه #توکل_به_خدا_کن

☘️🌹میخواهم در جمع مردم خوار نباشم
👈فرمود #پرهیزگارباش ازگناه بپرهیز

☘️🌹میخواهم عمرم طولانی باشد
👈فرمود: #صله_رحم_کن
باقوم وخویش رفت وآمد کن احوالش را بپرس

☘️🌹میخواهم روزی من وسیع باشد
👈فرمود همیشه #باوضوباش

☘️🌹میخواهم به آتش دوزخ نسوزم
👈فرمود #چشم_وزبان_خودراببند

☘️🌹میخواهم سنگین ترین مردم باشم
👈فرمود #ازکسی_چیزی_مخواه

☘️🌹میخواهم مال من بیشتر شود
👈فرمود مداومت کن به #سوره_واقعه_هرشب

☘️🌹میخواهم فردای قیامت ایمن باشم
👈فرمود در میان شام و خفتن
به #ذکرخدامشغول_باش

☘️🌹میخواهم باحضورقلب نمازهایم رابخوانم
👈فرموددر #وضوگرفتن_بسیاردقت_کن

☘️🌹میخواهم در نامه اعمالم گناه نباشد
👈فرمود
به #پدرومادرت_نیکی_کن
به #پدر_و_مادرت_نیکی_کن

☘️🌹میخواهم برای من عذاب قبر نباشد
👈فرمود #لباس_خودراپاک_نگهدار

🍁 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_پنجاه_وچهارم
چهارمین نفر

نفسم بند اومد ...
همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...

- 21 سال

نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ...
می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ...

اولین نفر وارد اتاق شد ...
محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و #توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم #فشار می اومد ...

یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ...
و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم...
می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ...
در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، #مسئول بودم ...

این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...

بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ...

وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیات شون حرف می زدن ...

نفر سوم بودن که من وارد شدم ...

آقای علیمرادی برگشت سمت من ...
- نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...

- فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...😊

کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...
- اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی ...

حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...

برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ...
از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...

زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم ...
دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ...
تا اینکه به نفر چهارم رسید ...

تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ...
با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...

- شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ... ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ...

نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ...
.
ادامه دارد...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
موانع استجابت دعا_5
@ostad_shojae
#موانع_استجابت_دعا ۵

🕋 رشد در مکتب دعا ،
آرام آرام تو را به این باور می‌رساند ؛
که کسی، دم به دم، در کنار توست، و تمام امور تو را وکالت و کفالت خواهد کرد...

#توکل و #توحید ؛ از محصولاتِ مکتب دعاست...



🦋 @ferdows18  💯
#استفاده‌از‌ماسک‌راهی‌به‌سوی‌کاهش‌کرونا🦋
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_هشتم

🔸 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.

در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچه‌ام از دستم نره!»

🔸 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که #تهدیدشان می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»

و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»

🔸 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»

قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.

🔸 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم #داعش به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»

شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود.

🔸 من فقط زیر لب #صاحب‌الزمان (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به #خدا سپردم.

دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.

🔸 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود.

به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.

🔸 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم.

در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.

🔸 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت.

در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید.

🔸 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند.

کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!

🔸 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید.

فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.

🔸 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.

دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂