کانال فردوس
518 subscribers
45.4K photos
11.4K videos
236 files
1.55K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
بسم رب الشهدا

#قسمت_چهلم
#هادی_دلها


از گریه های زینب ترسیدم
ترسیدم دوباره حالش بد بشه از حال بره هیچکس هم همراهم نبود رفتم جلو سرش بغل کردم

-زینب تروخدا بسه حالت بد میشها
اصلا پاشو بریم دیروقته

زینب :یه کم دیگه همش بمونیم 😭😭خواهش میکنم
عطیه میشه گوشیم بدی

-آره
وایستا برم از تو کیفت بیارم

گوشی خودمم برداشتم
گوشی زینب دادم دستش

زینب ی مداحی گذاشت منم نتم روشن کردم

-عه زینب بیا ببین مهدیه رسیده بین الحرمین هم با محمد رضا عکس انداخته هم ناهار مهمون امام حسینه

زینب :خوشبحال لیاقتش داشت رفت
من از هم چیز حتی پیکر داداشم جا موندم

من انقدر بی لیاقتم که حتی برای وداع پیکر برادرم ندیدم 😭😭😭

همش صبوری
صبوری
چرا منو نطلبید تا توی کربلا آروم بشم

-زینب تروخدا ببین داری میلرزی
من میترسم حالت اینجا بد بشه دستم جای بند نباشه
ترو خدا
جان حسین پاشو زینب 😭
حالت داره بد میشه

لرزش بدن زینب به حدی زیاد بود که مجبور شدم ببرمش دکتر آرامبخش بزنه بعد بریم خونه

وقتی رسیدیم خونه خواب خواب بود
زینب تو تختش خوابید خودمم رفتم تو پذیرایی که تلگرامم چک کنم چشمم خورد به عکس حسین رو پذیرایی

گوشیم گذاشتم روی میز رفتم سمت عکسش
-حسین تو فقط برادر زینب نبودی
زینب مرید و مجنون و شاگرد تو بوده
خودت آرومش کن

همون جا روی مبل گوشی بدست خوابم برد

وقتی چشمام باز کردم دیدم زینب داره زیارت عاشورا میخونه اونم با گریه

-زینب چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟


💐💐💐💐💐💐💐💐
🔹راوی زینب


با آرامبخش خوابم برد خواب دیدم کربلام بین الحرمینم حسین با لباس سبز پاسداری وسط بین الحرمین وایستاده

یکم اونطرف تر محمدرضا دهقان و مجید قربانخانی ایستاده بودن حسین رفت سمت شهید دهقان یه بلیت گرفت و گفت منتظرتم خواهرجونم

وقتی چشمام باز کردم الله اکبر اذان شنیدم

نماز و زیارت عاشورام با گریه خوندم

عطیه :زینب چی شده ؟
-خواب حسین دیدم 😭
تو بخاب من ی چیزی برای ناهار درست کنم

قرمه سبزی درست کردم

داشتم میرفتم عطیه بیدار کنم که تلفن زنگ خورد

-الو بفرمایید

:منزل شهید عطایی فرد؟

-بله بفرمایید

:ببخشید حاج آقا هستن ؟

-خیر ببخشید شما ؟

**:کریمی هستم از ناحیه مزاحمتون میشم
ببخشید میتونم با حاج خانم یا خواهر شهید صحبت کنم

-بله خودم عطایی فر هستم خواهر حسین
پیکر حسین تفحص شده ؟😔


کریمی:خیر خانم عطایی فر
تماس گرفتم بگم برای عید نوروز همراه سایر خانواده شهدای جاویدالاثر مشرف میشید سوریه زیارت خانم زینب و قتلگاه یک سری از شهدای جاویدالاثر
فقط حاج آقا که از کربلا برگشتن مدارکتون بیارید ناحیه

اشکام همینطوری میرخت
حسین گفت منتظرتم


#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت چهلم : ماشاالله

نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم 😇 اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست☺️ ...

اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه😊 ... خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم😣 ...

بالاخره مراسم شروع شد ... بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن💡 ... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند🌺🌹🌷 ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ...

عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد👰 ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد😊 ... .
همه میومدن سمتم ... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم😄 ... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند👬 ... حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم ... .

دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد✉️ ... داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت😚 ... ماشاء الله ...

گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود😱 ... .

.پ.ن: جهت رفع شبهه احتمالی، حاج آقا، درد دل استنلی رو با خدا شنیده بوده




تو رحمت خدایی 🙏

اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد🍳 ... گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت💐 ...

من ایستاده بودم و نگاهش می کردم😊 ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت❤️ ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود💞 ... .

بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود🎁 ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم😌 ...

من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت👫 ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم😄 ...

صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم😄 ...

با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد😪... بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم❤️ ...

حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟😨 ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن😭 ... .

با چشم های خیس بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...

- حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم😇 ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...

دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود😢... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم😭 ... .



🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهلم

🔹 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.

مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.

🔹 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به‌خوبی می‌دیدند که مصطفی از #شرم قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟»

و ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»

🔹 خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»

نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد.

🔹 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.

از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟»

🔹 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!»

و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»

🔹 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می‌داد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»

و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»

🔹 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد :«همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از #تهران! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»

از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.»

🔹 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم #ایران، ولی نشد.»

و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»

🔹 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
بهترین پناه خدا:
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهلم❤️

همون موقع حس کردم چقدر تشنمه ! انگار از صبح آب نخورده بودم .

در همون حین هم لیوان رو به سمت دهنم بردم .

مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس می کردم از صبح آب نخوردم ! کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به یاد میارم کی آب خوردم ؟

هر چی گشتم چیزي پیدا نکردم .

چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟

و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردي چون روزه اي .

سریع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود ، دور کردم و روي میز گذاشتم .

و سعی کردم با توجه به حرفاي مرجان و بعضاً سمیرا ، از فکر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته می شد و اون ظرف پر از شیرینی دانمارکی بیرون بیام .

خیلی سخت بود خودداري از خوردن در حالیکه دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود .

یک ساعتی رو تونستم به بهانه ي حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزي که به ذهنم می رسید ، از توجه شون به نخوردنم کم کنم

ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه هاي خاص سمیرا به ظرف هاي دست نخورده ي جلوم شروع شد فهمیدم راه فراري ندارم .

سمیرا با ابرو اشاره کرد .

سمیرا – چرا نمی خوري ؟

لبخند زدم .

من – می خورم .

مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت .

مرجان – بخور دیگه .

من – می خورم .

و سعی کردم نگاهم رو به چیزي معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدي باشم که سمیرا باز گفت .

سمیرا – بخور .

نگاهش کردم . موشکافانه نگاه می کرد .

باید می گفتم دیگه . فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره کردن . دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت .

سمیرا – روزه اي ؟

نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت .

سري تکون دادم .

من – آره .با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد .

انگار راضی بود از مچ گیریش . ولی مرجان با دهن باز نگاهم می کرد .

سمیرا ابرویی بالا انداخت و کمی خودش رو جلو کشید .

سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدي جدیه که به خاطر این پسره روزه هم می گیري !

لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم .

من – باور کن چیزي بینمون نیست . خیلی اتفاقی یه آشنایی صورت گرفت و ...

پرید وسط حرفم .

سمیرا – که منجر شد به خواستگاري !

من – نه بابا . چرا براي خودت می بري و می دوزي ؟

سمیرا – بریدن و دوختن ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی میبرم و می دوزم ؟

من – اون روز به خواست رضوان ...

اینبار مرجان پرید وسط حرفم .

مرجان – تازه با اون شرایطی که پویا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد می گی به خواست رضوان ؟

کی از خوشی غش کرد ؟ امیرمهدي ؟ ک ی ؟
نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟

سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون .

من – ما فقط داشتیم درباره ي ...

سمیرا – درباره ي عشق و عاشقی حرف می زدین ؟ به این راحتی وا دادي و بهش گفتی دوسش داري ؟

خیلی خري . حداقل یه مقدار خودت رو دست بالا می گرفتی و به این زودي چیزي نمی گفتی !

راستی رضوان هم باهاتون بود ؟ پس
رفته بودین خرید عروسی !

من – یه دقیقه گوش کن ...

مرجان – ولی خدایی کی باور می کرد پویا رو بذاري کنار و بري دنبال اینجور آدما ؟

دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم .

من – اگر گوش کنین می گم که ...

سمیرا – تازه به هیچ کس هم نگی که نامزد کردي ! صیغه هم خوندین دیگه ؟ آخه این آدما بدون محرمیت نگاهتم نمی کنن چه برسه بخوان حرف بزنن !

من – صیغه براي ....

مرجان – حتماً خوندن . پس رسماً زن و شوهرین ! آفرین خیلی زرنگیا !

سمیرا – خیلی خري که یه کلام حرف نزدي و بگی نامزد کردي !

مگه می خواستیم نامزدیت رو به هم بزنیم
که نگفتی ؟

مرجان – نترس مارال . مخ شوهرت رو نمی زنیم . ما اهل اینجور ازدواجا نیستیم !

سمیرا – خدایی چه فکري کردي که دعوتمون نکردي ؟

سکوت کرده بودم .

نمی ذاشتن حرف بزنم .براي خودشون پشت سر هم حرف می زدن و مجالی نمی دادن که توضیح بدم و واقعیت رو بگم .

یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا .

یکی این می گفت و یکی اون .

امیرمهدي رو ندیده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبیش و می خندیدن .

حرفاشون مثل آوار رو سرم خراب می شد .

حال بدي پیدا کرده بودم . حق نداشتن کسی رو ندیده ، به باد تمسخر بگیرن !

من رو با مانتوي کوتاه در کنار امیرمهدي تسبیح به دست و در حال ذکر گفتن تجسم می کردن و می خندیدن .

حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم .

هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون می کردم .

وقتی گوش هاشون رو به روي شنیدن واقعیت بسته بودن و نمی خواستن بشنون و نمی ذاشتن حرف بزنم ، باید چیکار می کردم ؟

چاره اي جز اینکه ساکت بشینم و بذارم
بحثشون رو پیش ببرن ؛ نداشتم .

زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدي کشیدن و من نتونستم بحث