آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_نوزدهم❤️
برای یه لحظه حس کردم همه ی دنیا سكوت کرد و زمان ایستاد . گوشم قدرت شنواییش به صفر رسید . استخون گونه م داغ شد و پوست صورتم آتیش گرفت بي اختیار هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و مبهوت نگاهش کردم.
من رو زد ؟
برای چند ثانیه بهش خیره شدم . آماده بود تا باز هم کارش رو تكرار کنه . انگار هنوز دلش خنك نشده بود.
خیره بودنم رو صدای بلندی پایان داد.
صدای بلندی پرسید:
-چي شده ؟
و چقدر صداش به نرگس شباهت داشت.
ملیكا پر خشم ، خیره تو چشمای ناباورم فریاد زد:
ملیكا –چي شده ؟ز این خانوم بپرس که معلوم نیست با اون پسره اینجا داشت چه غلطي مي کرد ؟
صدای مامان طاهره ، پریشون و حیرت زده از پشت سرم شنیده شد که داشت تند خودش رو به ما مي رسوند:
مامان طاهره –اینجا چه خبره ؟
قبل از مامان طاهره ، نرگس جلو چشمام ظاهر شد و با چشمای گشاد شده زل زد به دستم که روی صورتم بود.
صدای خان عمو و بعد هم باباجون تو حیاط طنین انداخت.
نرگس رو کرد به باباجون :
نرگس –بابا!
و همین حرف باعث شد باباجون به دو خودش رو به ما برسونه.
دستم رو از روی صورتم برداشتم . مي خواستم غیر مستقیم به آدم های دورم نشون بدم ملیكا چیكار کرده و خوب موفق بودم چرا که "هین "گفتن نرگس رو شنیدم و بعد نگاه ناباور باباجون رو.
باباجون به آني برگشت سمت خان عمو که نگاهش پایین بود و شماتت بار گفت:
باباجون –ایشون دست رو عروس من بلند کردن
و نفهمیدم خان عمو از شرم سرش رو بالا نیورد و یا برای چشم تو چشم نشدن با برادرش.
ملیكا که خودش رو به حد کافي محق مي دونست شروع کرد به شونه و قفسه ی سینه ی من مشت زدن و گفتن:
ملیكا –شما که نمي دونین من چي دیدم ؟ این کثافت داشت یه غلط اضافي مي کرد.
مامان طاهره دست دور شونه م انداخت و من رو ذره ذره عقب مي کشید.
نرگس سریع دست جلو آورد و دستای ملیكا رو گرفت:
نرگس –چي مي گي تو ؟ درست صحبت کن.
ملیكا به سمتش براق شد:
ملیكا –به زن داداشت بگو که پسر آورده بود تو خونه و همین حرف باعث فورانم شد . تهمتي بهم زد که بند بند وجودم رو لرزوند.
پر خشم از رفتار و حرفاش ، دست مامان طاهره رو عقب زدم . از درون مي لرزیدم.
مغزم فرمان خروش داد . نیم قدمي به سمت ملیكا جلو رفتم و با تموم قدرتم سرش فریاد زدم:
من –ساکت باش . اینجا همه خبر داشتن من مهمون دارم. همه ساکت شدن . سكون برقرار شد. هیچكدوم این روی عصبي من رو ندیده بودن باور نداشتن طوری فریاد بزنم که صدام تا ده تا خونه اون طرف ترهم شنیده بشه.
و من اصلاً پشیمون نبودم . چرا به نظرم یه سیلي حقش بود فقط و فقط به خاطر اون تهمت.
صدای شكستن چیزی از خونه م باعث شد نگاه همه مون به سمت پنجره ی طبقه ی بالا کشیده بشه.
دلم ریخت پایین . امیرمهدی رو تنها گذاشته بودم. مامان طاهره رو کنار زدم وبه سمت خونه دویدم . چطور از پله ها بالا رفتم رو نفهمیدم فقط یه چیز تو ذهنم زنگ مي خورد و اون اسم امیرمهدی بود.
به اتاق رسیدم و مبهوت جلوی در ایستادم.
لیوان آب روی میز کنار تخت ، افتاده و شكسته بود .
امیرمهدی با دست هایي که کم تواني رو فریاد مي زدن سعي داشت خودش رو از تخت پایین بكشه و توجهي به پاهای بي حسش نداشت.
خم شده بود و سعي داشت پاهاش رو از حصار پتوی کشیده شده رو پاهاش نجات بده . یك دستش رو به طرف زمین دراز کرده بود.
با دیدنم تلاشش رو بیشتر کرد و بریده بریده گفت:
امیرمهدی –مممااااااا ..... رر ... اااااالللللللل ...خ.. و .... بي ؟
چي ..چي .... چي .. ش ..... شده ؟
لیوان شكسته امیرمهدی معلق بین تخت و زمین ... سوزش پوست صورتم و جراحت عمیق قلبم ، خیلي زود کمرنگ شدن .
تو اون لحظه من فقط لب های امیرمهدی رو مي دیدم که از هم گشوده مي شد.
شوك زده ، نیم قدم جلو رفتم.
از فشاری که به خودش مي آورد به نفس نفس افتاده بود.
زیر لب و نجواگونه گفتم:
من –داری حرف مي زني!
و باز نیم قدم جلو رفتم.
هنوز دست های ناتوانش معلق بود و البته نیمه ی تنش ، و چیزی نمونده بود به سقوطش . اما هیجان ناشي از تكون خوردن لب هاش کاملاً مغزم رو تعطیل کرده بود و تواني برای حلاجي موقعیتش نداشتم.
باز نیم قدم جلو رفتم . منتظر بودم تا کلمه ی دیگه ای رو هر چند با لكنت ، ادا کنه.
اصلاً حواسم به لیوان شكسته نبود و من باز نیم قدم جلو رفتم و با صدایي که حس مي کردم مي شنوه گفتم:
من –داری حرف مي زني امیرمهدی!
نفس زنون نگاهم کرد . و همین باعث شد کاملاً تعادلش رو از دست بده.
یه لحظه مغزم شورش کرد.
شوهرم در عین ناتواني در حال سقوط بود و مطمئناً به خاطر وضعیتش و ناتواني در کنترل خودش ، با صورت به زمین مي خورد.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_نوزدهم❤️
برای یه لحظه حس کردم همه ی دنیا سكوت کرد و زمان ایستاد . گوشم قدرت شنواییش به صفر رسید . استخون گونه م داغ شد و پوست صورتم آتیش گرفت بي اختیار هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و مبهوت نگاهش کردم.
من رو زد ؟
برای چند ثانیه بهش خیره شدم . آماده بود تا باز هم کارش رو تكرار کنه . انگار هنوز دلش خنك نشده بود.
خیره بودنم رو صدای بلندی پایان داد.
صدای بلندی پرسید:
-چي شده ؟
و چقدر صداش به نرگس شباهت داشت.
ملیكا پر خشم ، خیره تو چشمای ناباورم فریاد زد:
ملیكا –چي شده ؟ز این خانوم بپرس که معلوم نیست با اون پسره اینجا داشت چه غلطي مي کرد ؟
صدای مامان طاهره ، پریشون و حیرت زده از پشت سرم شنیده شد که داشت تند خودش رو به ما مي رسوند:
مامان طاهره –اینجا چه خبره ؟
قبل از مامان طاهره ، نرگس جلو چشمام ظاهر شد و با چشمای گشاد شده زل زد به دستم که روی صورتم بود.
صدای خان عمو و بعد هم باباجون تو حیاط طنین انداخت.
نرگس رو کرد به باباجون :
نرگس –بابا!
و همین حرف باعث شد باباجون به دو خودش رو به ما برسونه.
دستم رو از روی صورتم برداشتم . مي خواستم غیر مستقیم به آدم های دورم نشون بدم ملیكا چیكار کرده و خوب موفق بودم چرا که "هین "گفتن نرگس رو شنیدم و بعد نگاه ناباور باباجون رو.
باباجون به آني برگشت سمت خان عمو که نگاهش پایین بود و شماتت بار گفت:
باباجون –ایشون دست رو عروس من بلند کردن
و نفهمیدم خان عمو از شرم سرش رو بالا نیورد و یا برای چشم تو چشم نشدن با برادرش.
ملیكا که خودش رو به حد کافي محق مي دونست شروع کرد به شونه و قفسه ی سینه ی من مشت زدن و گفتن:
ملیكا –شما که نمي دونین من چي دیدم ؟ این کثافت داشت یه غلط اضافي مي کرد.
مامان طاهره دست دور شونه م انداخت و من رو ذره ذره عقب مي کشید.
نرگس سریع دست جلو آورد و دستای ملیكا رو گرفت:
نرگس –چي مي گي تو ؟ درست صحبت کن.
ملیكا به سمتش براق شد:
ملیكا –به زن داداشت بگو که پسر آورده بود تو خونه و همین حرف باعث فورانم شد . تهمتي بهم زد که بند بند وجودم رو لرزوند.
پر خشم از رفتار و حرفاش ، دست مامان طاهره رو عقب زدم . از درون مي لرزیدم.
مغزم فرمان خروش داد . نیم قدمي به سمت ملیكا جلو رفتم و با تموم قدرتم سرش فریاد زدم:
من –ساکت باش . اینجا همه خبر داشتن من مهمون دارم. همه ساکت شدن . سكون برقرار شد. هیچكدوم این روی عصبي من رو ندیده بودن باور نداشتن طوری فریاد بزنم که صدام تا ده تا خونه اون طرف ترهم شنیده بشه.
و من اصلاً پشیمون نبودم . چرا به نظرم یه سیلي حقش بود فقط و فقط به خاطر اون تهمت.
صدای شكستن چیزی از خونه م باعث شد نگاه همه مون به سمت پنجره ی طبقه ی بالا کشیده بشه.
دلم ریخت پایین . امیرمهدی رو تنها گذاشته بودم. مامان طاهره رو کنار زدم وبه سمت خونه دویدم . چطور از پله ها بالا رفتم رو نفهمیدم فقط یه چیز تو ذهنم زنگ مي خورد و اون اسم امیرمهدی بود.
به اتاق رسیدم و مبهوت جلوی در ایستادم.
لیوان آب روی میز کنار تخت ، افتاده و شكسته بود .
امیرمهدی با دست هایي که کم تواني رو فریاد مي زدن سعي داشت خودش رو از تخت پایین بكشه و توجهي به پاهای بي حسش نداشت.
خم شده بود و سعي داشت پاهاش رو از حصار پتوی کشیده شده رو پاهاش نجات بده . یك دستش رو به طرف زمین دراز کرده بود.
با دیدنم تلاشش رو بیشتر کرد و بریده بریده گفت:
امیرمهدی –مممااااااا ..... رر ... اااااالللللللل ...خ.. و .... بي ؟
چي ..چي .... چي .. ش ..... شده ؟
لیوان شكسته امیرمهدی معلق بین تخت و زمین ... سوزش پوست صورتم و جراحت عمیق قلبم ، خیلي زود کمرنگ شدن .
تو اون لحظه من فقط لب های امیرمهدی رو مي دیدم که از هم گشوده مي شد.
شوك زده ، نیم قدم جلو رفتم.
از فشاری که به خودش مي آورد به نفس نفس افتاده بود.
زیر لب و نجواگونه گفتم:
من –داری حرف مي زني!
و باز نیم قدم جلو رفتم.
هنوز دست های ناتوانش معلق بود و البته نیمه ی تنش ، و چیزی نمونده بود به سقوطش . اما هیجان ناشي از تكون خوردن لب هاش کاملاً مغزم رو تعطیل کرده بود و تواني برای حلاجي موقعیتش نداشتم.
باز نیم قدم جلو رفتم . منتظر بودم تا کلمه ی دیگه ای رو هر چند با لكنت ، ادا کنه.
اصلاً حواسم به لیوان شكسته نبود و من باز نیم قدم جلو رفتم و با صدایي که حس مي کردم مي شنوه گفتم:
من –داری حرف مي زني امیرمهدی!
نفس زنون نگاهم کرد . و همین باعث شد کاملاً تعادلش رو از دست بده.
یه لحظه مغزم شورش کرد.
شوهرم در عین ناتواني در حال سقوط بود و مطمئناً به خاطر وضعیتش و ناتواني در کنترل خودش ، با صورت به زمین مي خورد.