❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 17
#قسمت_هفدهم
#رگ_یاب
🔘اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه.رفتم جلوی در استقبالش.
بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم.
دنبالم اومد توی آشپزخونه،
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم!
✔من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!!
با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم
بهش.خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
–علی جون من رو قسم بخور ، تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
💔صدای خنده اش بلندتر شد.نیشگونش گرفتم.
–ساکت باش بچه ها خوابن.
صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید...
–قسم خوردن که خوب نیست ولی بخوای قسمم می خورم.
🍃نیازی به ذهن خونی نیست ،روی پیشونیت نوشته .
رفت توی حال و همون جا ولو شد.
–دیگه جون ندارم روی پا بایستم.
🍵با چایی رفتم کنارش نشستم.
–راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم.آخر سر، گریه همه در اومد.
دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ
بگیرم.تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
💥–اینکه ناراحتی نداره ...
بیا روی رگ های من تمرین کن...
–جدی؟لای چشمش رو باز کرد...
–رگ مفته جایی هم که برای در رفتن ندارم...
و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش...
–پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی...
🌟و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم...
💞بیچاره نمی دونست بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست از حالتش خنده ام گرفت...
🌠–بزار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم کارم رو شروع کردم یا رگ پیدا نمی کردم یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد...
💉هی سوزن رو می کردم و در می آوردم می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم.
نزدیک ساعت 3 صبح بود که
بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم.
ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم...
🎈–آخ جون. بالاخره خونت در اومد.
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده. زل زده بود به ما، با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد.خندیدم و گفتم:
–مامان برو بخواب.چیزی نیست. انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود.
🔷–چیزی نیست؟بابام رو تیکه تیکه کردی، اون وقت میگی چیزی نیست؟
تو جلادی یا مامان مایی؟
و حمله کرد سمت من.علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش.محکم بغلش کرد...
🔶–چیزی نشده زینب گلم ،بابایی مرده ،مردها راحت دردشون نمیاد، سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت.
❤محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد.حتی نگذاشت بهش دست بزنم.
اون لحظه تازه به خودم اومدم، اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم هر دو دست علی سوراخ سوراخ وکبود و قلوه کن شده بود.
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 17
#قسمت_هفدهم
#رگ_یاب
🔘اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه.رفتم جلوی در استقبالش.
بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم.
دنبالم اومد توی آشپزخونه،
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم!
✔من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!!
با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم
بهش.خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
–علی جون من رو قسم بخور ، تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
💔صدای خنده اش بلندتر شد.نیشگونش گرفتم.
–ساکت باش بچه ها خوابن.
صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید...
–قسم خوردن که خوب نیست ولی بخوای قسمم می خورم.
🍃نیازی به ذهن خونی نیست ،روی پیشونیت نوشته .
رفت توی حال و همون جا ولو شد.
–دیگه جون ندارم روی پا بایستم.
🍵با چایی رفتم کنارش نشستم.
–راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم.آخر سر، گریه همه در اومد.
دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ
بگیرم.تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
💥–اینکه ناراحتی نداره ...
بیا روی رگ های من تمرین کن...
–جدی؟لای چشمش رو باز کرد...
–رگ مفته جایی هم که برای در رفتن ندارم...
و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش...
–پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی...
🌟و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم...
💞بیچاره نمی دونست بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست از حالتش خنده ام گرفت...
🌠–بزار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم کارم رو شروع کردم یا رگ پیدا نمی کردم یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد...
💉هی سوزن رو می کردم و در می آوردم می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم.
نزدیک ساعت 3 صبح بود که
بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم.
ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم...
🎈–آخ جون. بالاخره خونت در اومد.
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده. زل زده بود به ما، با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد.خندیدم و گفتم:
–مامان برو بخواب.چیزی نیست. انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود.
🔷–چیزی نیست؟بابام رو تیکه تیکه کردی، اون وقت میگی چیزی نیست؟
تو جلادی یا مامان مایی؟
و حمله کرد سمت من.علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش.محکم بغلش کرد...
🔶–چیزی نشده زینب گلم ،بابایی مرده ،مردها راحت دردشون نمیاد، سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت.
❤محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد.حتی نگذاشت بهش دست بزنم.
اون لحظه تازه به خودم اومدم، اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم هر دو دست علی سوراخ سوراخ وکبود و قلوه کن شده بود.
🍁@ferdosmahale🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 17
#قسمت_هفدهم
🍃به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود،
سید بودنش به جا...
میدیدم حساب و کتاب کردنش رو...
منطقه که میرفتیم،
صف پول بنزین رو حساب می کرد،
می داد به جمشید.
جمشید هم سپاهی بود.
استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد...
✔میگفتم: "تو که براي ماموریت اومدي و باید برمیگشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟"
میگفت: "فرق داره ".
♨زیادي سخت می گرفت.
تا اونجا که میتونست،
جیره اش رو نمیگرفت.
بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي.
💥توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم.
اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد.
ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ...
❌گفت: "مال بیت الماله چرا اسراف کردي؟"
گفتم: "مال تو بود".
گفت: "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود.
ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ".
💠لباسهاش جاي وصله نداشت.
وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور، دکمه هاشو می کند میگفت: "به درد می خورن".
💢سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم.
بذارم پرنده ها بخورن.
برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها.
🔷توي دزفول دیگه تنها نبودیم.
آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما،
طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول.
🔶 آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا...
هر دو خونواده یه خونه گرفته بودن...
مردها که بیشتر اوقات نبودن.
ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع می شدیم، هر دفعه خونه یکی...
💟یه عده از خونواده ها اندیمشک بودن، محوطه ي شهید کلانتري.
اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن.
از علی میپرسیدم: "چند تا خاله داري؟"
میگفت: "یه لشکر"!!
میپرسیدم: "چند تا عمو داري؟"
میگفت: "یه لشکر"
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 17
#قسمت_هفدهم
🍃به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود،
سید بودنش به جا...
میدیدم حساب و کتاب کردنش رو...
منطقه که میرفتیم،
صف پول بنزین رو حساب می کرد،
می داد به جمشید.
جمشید هم سپاهی بود.
استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد...
✔میگفتم: "تو که براي ماموریت اومدي و باید برمیگشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟"
میگفت: "فرق داره ".
♨زیادي سخت می گرفت.
تا اونجا که میتونست،
جیره اش رو نمیگرفت.
بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي.
💥توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم.
اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد.
ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ...
❌گفت: "مال بیت الماله چرا اسراف کردي؟"
گفتم: "مال تو بود".
گفت: "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود.
ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ".
💠لباسهاش جاي وصله نداشت.
وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور، دکمه هاشو می کند میگفت: "به درد می خورن".
💢سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم.
بذارم پرنده ها بخورن.
برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها.
🔷توي دزفول دیگه تنها نبودیم.
آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما،
طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول.
🔶 آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا...
هر دو خونواده یه خونه گرفته بودن...
مردها که بیشتر اوقات نبودن.
ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع می شدیم، هر دفعه خونه یکی...
💟یه عده از خونواده ها اندیمشک بودن، محوطه ي شهید کلانتري.
اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن.
از علی میپرسیدم: "چند تا خاله داري؟"
میگفت: "یه لشکر"!!
میپرسیدم: "چند تا عمو داري؟"
میگفت: "یه لشکر"
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
هم از لحن و هم از اصل حرفش گر گرفتم ،این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه ها برسد ،محکم و جدی گفتم: «ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد ،برگردیم. اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالا برنمی گردیم!»
زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند ،پشت بند حرف های من گفتند: «حق با مامانه ،ما می مونیم»
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم ،پرسیدم: «امروز صبح که ما از تهران می اومدیم ،شما می دونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیاین. مگه نه؟»
سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع آمیز گفتم: «حتما می دونستی. با این حال گفتی بیاین دمشق.»
یک باره آن رسمیت و خشکی از چهره ی حسین محو شد ،فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت ،ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیشتر از خودش می دید و احساس می کرد شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده ،دیگر حوصله ی این را نداشت که با آن ژست ادامه دهد. کمی مکث کرد ،انگار دنبال چاره ای نو بگردد، با لحن مهربان همیشگی اش ،خیلی پدرانه طوری که من احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت: «باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت ،اوضاع که آروم تر شد ،برگردید!»
تغییر یک باره و پایین آمدن ناگهانی او را از موضع جدیت و از همه مهم تر لحن پدرانه اش که گویی ته مایه ای از خواهش هم داشت ،همه مان را نرم کرد. وقتی یک مرد با همه ی ابهتش در مقابل خانواده می شکند و خواهشی دارد که لبریز است از مهر و عاطفه ،ناخودآگاه هر انسانی را تسلیم خودش می کند و حسین در آن لحظات کاملا این گونه بود.
اینکه گفته بود ،مسلحین اعلام کرده اند تا دوشنبه دمشق را می گیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی ها را فردا به تهران بر می گرداند ،واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان ما نبود. می دانست که درست مثل خود او از جان دادن ،واهمه ای نداریم اما ترجیح می داد ما را به جایی بفرستد که دغدغه ی ذهنی اش کمتر نبود.
من غرق در عمق مهر و عاطفه ی حسین شدم و راضی به رفتن ،اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
هم از لحن و هم از اصل حرفش گر گرفتم ،این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه ها برسد ،محکم و جدی گفتم: «ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد ،برگردیم. اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالا برنمی گردیم!»
زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند ،پشت بند حرف های من گفتند: «حق با مامانه ،ما می مونیم»
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم ،پرسیدم: «امروز صبح که ما از تهران می اومدیم ،شما می دونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیاین. مگه نه؟»
سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع آمیز گفتم: «حتما می دونستی. با این حال گفتی بیاین دمشق.»
یک باره آن رسمیت و خشکی از چهره ی حسین محو شد ،فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت ،ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیشتر از خودش می دید و احساس می کرد شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده ،دیگر حوصله ی این را نداشت که با آن ژست ادامه دهد. کمی مکث کرد ،انگار دنبال چاره ای نو بگردد، با لحن مهربان همیشگی اش ،خیلی پدرانه طوری که من احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت: «باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت ،اوضاع که آروم تر شد ،برگردید!»
تغییر یک باره و پایین آمدن ناگهانی او را از موضع جدیت و از همه مهم تر لحن پدرانه اش که گویی ته مایه ای از خواهش هم داشت ،همه مان را نرم کرد. وقتی یک مرد با همه ی ابهتش در مقابل خانواده می شکند و خواهشی دارد که لبریز است از مهر و عاطفه ،ناخودآگاه هر انسانی را تسلیم خودش می کند و حسین در آن لحظات کاملا این گونه بود.
اینکه گفته بود ،مسلحین اعلام کرده اند تا دوشنبه دمشق را می گیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی ها را فردا به تهران بر می گرداند ،واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان ما نبود. می دانست که درست مثل خود او از جان دادن ،واهمه ای نداریم اما ترجیح می داد ما را به جایی بفرستد که دغدغه ی ذهنی اش کمتر نبود.
من غرق در عمق مهر و عاطفه ی حسین شدم و راضی به رفتن ،اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
آن شب حسین سر سفره بیشتر و آزادانه تر از گذشته در مورد روش های جنگ تکفیری ها یا به قول خودش مسلحین صحبت کرد و این خاطره را گفت: «تازه اومده بودم سوریه. چم و خم کار هنوز دستم نبود اما مسلحین خیلی زود منو شناسایی کرده بودن. یادمه که جمعه بود. اومدم خونه. همین که چراغ رو روشن کردم ،شیشه ی دو جداره ی خرد و ریز ریز شد. تک تیرانداز از آپارتمان رو به رو ،زد وسط پنجره ،گلوله از بالای سرم رد شد و توی دیوار نشست. بچه های سپاه قدس که از ماجرا خبردار شدند ازم خواستن که برم یه خونه ی دیگه.»
پرسیدم: «رفتی؟»
گفت: «آره ولی خونه های دیگه ،امن تر از اونجا نبود.»
فکر کردم که حسین با چه هدفی این قدر صریح از زندگی پر مخاطره در دمشق برای ما حرف می زند؟ او که همیشه عادت داشت بحرانی ترین شرایط را عادی نشان بدهد ،حتما می خواست دل ما را قرص کند که اتفاقی برایش نمی افتد و ضریب هوشیاری ما را بالا ببرد.
بعد از رفتن حسین ،امین به من و دخترانم گفت: «باید برای سلامتی حاج آقا صدقه کنار بزاریم و براشون دعا کنیم.»
با شناختی که طی این چند سال زندگی مشترک او با دخترم داشتم ،فهمیدم که این درخواستش بی دلیل نبوده است ،پرسیدم: «آقا امین! برای حسین اتفاقی افتاده بود؟»
هراسان گفت: «نه ،چه اتفاقی؟ اصلا چرا باید اتفاقی افتاده باشه؟!»
زهرا که شوهرش را بهتر از ما می شناخت ادامه داد: «بگو ،حتما اتفاقی افتاده که تو این جوری نگرانی.» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
آن شب حسین سر سفره بیشتر و آزادانه تر از گذشته در مورد روش های جنگ تکفیری ها یا به قول خودش مسلحین صحبت کرد و این خاطره را گفت: «تازه اومده بودم سوریه. چم و خم کار هنوز دستم نبود اما مسلحین خیلی زود منو شناسایی کرده بودن. یادمه که جمعه بود. اومدم خونه. همین که چراغ رو روشن کردم ،شیشه ی دو جداره ی خرد و ریز ریز شد. تک تیرانداز از آپارتمان رو به رو ،زد وسط پنجره ،گلوله از بالای سرم رد شد و توی دیوار نشست. بچه های سپاه قدس که از ماجرا خبردار شدند ازم خواستن که برم یه خونه ی دیگه.»
پرسیدم: «رفتی؟»
گفت: «آره ولی خونه های دیگه ،امن تر از اونجا نبود.»
فکر کردم که حسین با چه هدفی این قدر صریح از زندگی پر مخاطره در دمشق برای ما حرف می زند؟ او که همیشه عادت داشت بحرانی ترین شرایط را عادی نشان بدهد ،حتما می خواست دل ما را قرص کند که اتفاقی برایش نمی افتد و ضریب هوشیاری ما را بالا ببرد.
بعد از رفتن حسین ،امین به من و دخترانم گفت: «باید برای سلامتی حاج آقا صدقه کنار بزاریم و براشون دعا کنیم.»
با شناختی که طی این چند سال زندگی مشترک او با دخترم داشتم ،فهمیدم که این درخواستش بی دلیل نبوده است ،پرسیدم: «آقا امین! برای حسین اتفاقی افتاده بود؟»
هراسان گفت: «نه ،چه اتفاقی؟ اصلا چرا باید اتفاقی افتاده باشه؟!»
زهرا که شوهرش را بهتر از ما می شناخت ادامه داد: «بگو ،حتما اتفاقی افتاده که تو این جوری نگرانی.» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا
#قسمت_هفدهم
#هادی_دلها
🔹راوی عطیه (توسکا)
صبح ۲۲بهمن همراه زینب ،خانم رضایی دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی ۲۲بهمن
خیلی برام جالب بود
آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود
سی هفتم سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند ایران مبارک
بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم معراج الشهدا
مواظب خودتون باشید
-عه ما هم بریم خب دیگه زینب
زینب :نه ما کار داریم
بهار مواظب خودت باش
فعلا یاعلی
عطیه تو پیتزا میخوری ؟
-واااااای آره عاشق فسفودم
زینب:خب پس بزن بریم ک با مترو بریم
خیــــــــلی الان شلوغه
سر راهمون یه پیتزا خانواده گرفتیم
ساعت ۳بود که زینب گفت :عطیه پاشو باید بریم جایی
-کجا میریم ؟
زینب: جایی که تا حالا نرفتی ولی از این بعد عاشقش میشی
-چادرت میدی سر کنم؟
زینب :نه پاشو دیر شد
دلم شکست
زینب: ناراحت نشو بدوووو
بعداز حدود یک ساعت
-ززززززینب داریم میریم بهشت زهرا ؟
زینب:بلی
وارد قطعه ۵۰شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶
با انبوهی از جعمیت روبروی شدیم
زینب :امروز سی سومین سالگرد شهادت دوست شهیدت ابراهیم هادی
تا آخر مراسم شوکه بودم ولی شوک شدیدتر.......
و اون ....
خواهر شهید هادی :خواهرای عزیزم من اینجام تا با دستای خودم یه گوهر گران بها به ده خواهر ابراهیم تقدیم کنم
دهمین اسم
اسم من بود وقتی تو باکس چادر دیدم از حال رفتم
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_هفدهم
#هادی_دلها
🔹راوی عطیه (توسکا)
صبح ۲۲بهمن همراه زینب ،خانم رضایی دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی ۲۲بهمن
خیلی برام جالب بود
آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود
سی هفتم سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند ایران مبارک
بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم معراج الشهدا
مواظب خودتون باشید
-عه ما هم بریم خب دیگه زینب
زینب :نه ما کار داریم
بهار مواظب خودت باش
فعلا یاعلی
عطیه تو پیتزا میخوری ؟
-واااااای آره عاشق فسفودم
زینب:خب پس بزن بریم ک با مترو بریم
خیــــــــلی الان شلوغه
سر راهمون یه پیتزا خانواده گرفتیم
ساعت ۳بود که زینب گفت :عطیه پاشو باید بریم جایی
-کجا میریم ؟
زینب: جایی که تا حالا نرفتی ولی از این بعد عاشقش میشی
-چادرت میدی سر کنم؟
زینب :نه پاشو دیر شد
دلم شکست
زینب: ناراحت نشو بدوووو
بعداز حدود یک ساعت
-ززززززینب داریم میریم بهشت زهرا ؟
زینب:بلی
وارد قطعه ۵۰شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶
با انبوهی از جعمیت روبروی شدیم
زینب :امروز سی سومین سالگرد شهادت دوست شهیدت ابراهیم هادی
تا آخر مراسم شوکه بودم ولی شوک شدیدتر.......
و اون ....
خواهر شهید هادی :خواهرای عزیزم من اینجام تا با دستای خودم یه گوهر گران بها به ده خواهر ابراهیم تقدیم کنم
دهمین اسم
اسم من بود وقتی تو باکس چادر دیدم از حال رفتم
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفدهم
🔹 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
🔹 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
🔹 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
🔹 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
🔹 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
🔹 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
🔹 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
🔹 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفدهم
🔹 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
🔹 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
🔹 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
🔹 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
🔹 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
🔹 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
🔹 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
🔹 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
🔸 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
🔸 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
🔸 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
🔸 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
🔸 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
🔸 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
🔸 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
🔸 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
🔸 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
🔸 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
🔸 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
🔸 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
🔸 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
🔸 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
🔸 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
🔸 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
🔸 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
🔸 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
🔸 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
🔸 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
🔸 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
🔸 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_هفدهم ❤️
خاله – معلومه کار داري که می خواي زود بري !
خانوم درستکار لبخند قشنگی زد .
درستکار – می دونی که هر سال شب میالد حضرت کل محله و آدمایی که میان رو شربت و شیرینی می دیم .
امسال روز تولد که امروز باشه رو هم باز برنامه داریم .
خاله رو به ما کرد .
خاله – خانوم درستکار و حاج آقا هر سال شب میالد برنامه دارن . مولودي و شربت و شیرینی .
هر کی بیاد توکوچه شون بی نصیب نمی مونه . کل کوچه رو تزیین می کنن . غوغایی می شه هر سال .
مامان با لبخند رو کرد به خانوم درستکار .
مامان – خوش به سعادتتون . هر کسی این سعادت نصیبش نمی شه .
خانوم درستکار با اون چهره ي مهربون و گیراش لبخندي زد .
درستکار – مجلس ما نیست . مجلس آقاست .
خودشم مهمون نوازي می کنه . شما هم تشریف بیارید درخدمت باشیم .
مامان – ممنون . پسرم میاد دنبالمون . با اینکه من سلامتی مارال رو مدیون حضرت هستم ولی انشاالله یه وقت دیگه .
بعد در حالی که صداش در اثر بغض لرزش پیدا کرده بود ، با لبخند گفت .
مامان – خدا یه بار دیگه مارال رو بهمون داد .
هر چهارنفر خیره شدن به من ، و من خیره به لبهاي مامان . که سعی داشت لبخندش رو حفظ کنه و بغض توگلوش نمی ذاشت .
مادر بود دیگه . می دونستم رو منظور این حرف رو زد . گرچه که یادآوریش باز هم براش دردآور بود .
نرگس با مهربونی گفت .
نرگس – آخی ! حتما اتفاق بدي براتون افتاده و با این حرف من رو از لرز پر بغض لب هاي مامان فاصله داد .
لبخندي زدم و نگاهش کردم . دنبال واژه اي می گشتم تا بتونم بدون نشون دادن استرسم از هواپیماي سقوط کرده حرف بزنم .
که به جاي من مامان با همون حالش گفت .
مامان – یک ماه پیش هواپیماشون سقوط کرد .
با این حرف مامان ، صورت خانوم درستکار و نرگس رو تعجب پشوند . با ناباوري خیره شدن به من .
نرگس – هواپیماتون ؟ کدوم هواپیما .
و اینبار خودم با لبخند پر استرسی جواب دادم .
من – هواپیماي تهران کیش .
ابروهاي خانوم درستکار به وضوح بالا رفته بود . خیره به صورت من انگار به دنبال چیزي بود ! یه لحظه ترسیدم نکنه امیرمهدي چیزي به مادرش گفته باشه !
با این فکر حس کردم روحم داره از تنم جدا می شه .
خانوم درستکار با لحن شگفت زده اي رو به من گفت .
درستکار – پس شما همراه امیرمهدي من نجات پیدا کردین ؟
نمی تونستم از نگاهش چشم بردارم . زبونم هم که بدتر از قبل قفل کرده بود .
تمرکزي نداشتم تا بتونم واژه ها رو ردیف کنم و جوابی به سوالش بدم . اصلا جوابی هم نداشتم .
نمی دونستم باید سریع اظهار آشنایی کنم یا
خودم رو به اون راه بزنم و بپرسم کدوم امیرمهدي رو می گه .
مامان که سکوتم رو دید رو به خانوم درستکار گفت .
مامان – در مورد کی حرف می زنین ؟
خانوم درستکار با همون صورت شگفت زده رو کرد به مامان .
درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟
نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین .
برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم توکوچه .
مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد .
همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي .
دل تو دلم نبود .
از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم .
از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود .
وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش .
هرمردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم .
تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش .
قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی .
ریش هایی که از اون فاصله هم معلوم بود کوتاه تر از قبله .
داشت با پسر دیگه اي حرف می زد و همون لبخند قشنگ رو لباش بود .
بی پروا می خندید و می دونستم چون مخاطبش یه مرده انقدر راحت می خنده .
پاهام یاراي رفتن نداشت و قلبم به جاي مغزم فرمان می داد به رفتن .
دلم می خواست بلند جیغ بکشم و بدوم به سمتش و داد بزنم " من اومدم امیرمهدي .
ببین اینجا هم راحتت نمی ذارم . "
ولی شرط بابا مانع از رفتار نسنجیدم می شد . و البته هیجان دیدن عکس
#آدم_و_حوا
#قسمت_هفدهم ❤️
خاله – معلومه کار داري که می خواي زود بري !
خانوم درستکار لبخند قشنگی زد .
درستکار – می دونی که هر سال شب میالد حضرت کل محله و آدمایی که میان رو شربت و شیرینی می دیم .
امسال روز تولد که امروز باشه رو هم باز برنامه داریم .
خاله رو به ما کرد .
خاله – خانوم درستکار و حاج آقا هر سال شب میالد برنامه دارن . مولودي و شربت و شیرینی .
هر کی بیاد توکوچه شون بی نصیب نمی مونه . کل کوچه رو تزیین می کنن . غوغایی می شه هر سال .
مامان با لبخند رو کرد به خانوم درستکار .
مامان – خوش به سعادتتون . هر کسی این سعادت نصیبش نمی شه .
خانوم درستکار با اون چهره ي مهربون و گیراش لبخندي زد .
درستکار – مجلس ما نیست . مجلس آقاست .
خودشم مهمون نوازي می کنه . شما هم تشریف بیارید درخدمت باشیم .
مامان – ممنون . پسرم میاد دنبالمون . با اینکه من سلامتی مارال رو مدیون حضرت هستم ولی انشاالله یه وقت دیگه .
بعد در حالی که صداش در اثر بغض لرزش پیدا کرده بود ، با لبخند گفت .
مامان – خدا یه بار دیگه مارال رو بهمون داد .
هر چهارنفر خیره شدن به من ، و من خیره به لبهاي مامان . که سعی داشت لبخندش رو حفظ کنه و بغض توگلوش نمی ذاشت .
مادر بود دیگه . می دونستم رو منظور این حرف رو زد . گرچه که یادآوریش باز هم براش دردآور بود .
نرگس با مهربونی گفت .
نرگس – آخی ! حتما اتفاق بدي براتون افتاده و با این حرف من رو از لرز پر بغض لب هاي مامان فاصله داد .
لبخندي زدم و نگاهش کردم . دنبال واژه اي می گشتم تا بتونم بدون نشون دادن استرسم از هواپیماي سقوط کرده حرف بزنم .
که به جاي من مامان با همون حالش گفت .
مامان – یک ماه پیش هواپیماشون سقوط کرد .
با این حرف مامان ، صورت خانوم درستکار و نرگس رو تعجب پشوند . با ناباوري خیره شدن به من .
نرگس – هواپیماتون ؟ کدوم هواپیما .
و اینبار خودم با لبخند پر استرسی جواب دادم .
من – هواپیماي تهران کیش .
ابروهاي خانوم درستکار به وضوح بالا رفته بود . خیره به صورت من انگار به دنبال چیزي بود ! یه لحظه ترسیدم نکنه امیرمهدي چیزي به مادرش گفته باشه !
با این فکر حس کردم روحم داره از تنم جدا می شه .
خانوم درستکار با لحن شگفت زده اي رو به من گفت .
درستکار – پس شما همراه امیرمهدي من نجات پیدا کردین ؟
نمی تونستم از نگاهش چشم بردارم . زبونم هم که بدتر از قبل قفل کرده بود .
تمرکزي نداشتم تا بتونم واژه ها رو ردیف کنم و جوابی به سوالش بدم . اصلا جوابی هم نداشتم .
نمی دونستم باید سریع اظهار آشنایی کنم یا
خودم رو به اون راه بزنم و بپرسم کدوم امیرمهدي رو می گه .
مامان که سکوتم رو دید رو به خانوم درستکار گفت .
مامان – در مورد کی حرف می زنین ؟
خانوم درستکار با همون صورت شگفت زده رو کرد به مامان .
درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟
نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین .
برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم توکوچه .
مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد .
همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي .
دل تو دلم نبود .
از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم .
از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود .
وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش .
هرمردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم .
تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش .
قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی .
ریش هایی که از اون فاصله هم معلوم بود کوتاه تر از قبله .
داشت با پسر دیگه اي حرف می زد و همون لبخند قشنگ رو لباش بود .
بی پروا می خندید و می دونستم چون مخاطبش یه مرده انقدر راحت می خنده .
پاهام یاراي رفتن نداشت و قلبم به جاي مغزم فرمان می داد به رفتن .
دلم می خواست بلند جیغ بکشم و بدوم به سمتش و داد بزنم " من اومدم امیرمهدي .
ببین اینجا هم راحتت نمی ذارم . "
ولی شرط بابا مانع از رفتار نسنجیدم می شد . و البته هیجان دیدن عکس