This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔻🔺
رَبَّنَا أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صَالِحًا غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ
ۚ أَوَلَمْ نُعَمِّرْكُم مَّا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَن تَذَكَّرَ (فاطر37)
امام صادق علیه السلام فرمودند:
خطاب این آیه به هجده ساله هاست...
🔴 کجای کاریم؟؟؟!!!
تا لحظه آخر فرصتی باقی نمانده ها😭
#قیامت
#یا_اباعبدالله
#یاصاحب_الزمان_عج
#سجاد_داوری_پور
#طلبه_سخنران_منبر_هیات_کربلا
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
رَبَّنَا أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صَالِحًا غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ
ۚ أَوَلَمْ نُعَمِّرْكُم مَّا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَن تَذَكَّرَ (فاطر37)
امام صادق علیه السلام فرمودند:
خطاب این آیه به هجده ساله هاست...
🔴 کجای کاریم؟؟؟!!!
تا لحظه آخر فرصتی باقی نمانده ها😭
#قیامت
#یا_اباعبدالله
#یاصاحب_الزمان_عج
#سجاد_داوری_پور
#طلبه_سخنران_منبر_هیات_کربلا
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔻🔻
📌 الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ
ایمان و باور به حقایق غیبی از ویژگی های ناگذیر متقین است...
📍اما این اعتقاد زمانی تبدیل به یقین میشود که انسان به غیب و حقایقش دست پیدا کند
📎 یوم تُبلی السرائر یعنی روزی که تمام حقایق آشکار میشود و همه به آن یقین میکنند..
اما مسلما در قیامت راه جبرانی و استفاده از یقین وجود ندارد
🖍
124000 پیامبر آمده است تا ما به عالم غیب ایمان بیاریم...
#طلبه_سخنران_منبر_هیات_کربلا
#سجاد_داوری_پور
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
📌 الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ
ایمان و باور به حقایق غیبی از ویژگی های ناگذیر متقین است...
📍اما این اعتقاد زمانی تبدیل به یقین میشود که انسان به غیب و حقایقش دست پیدا کند
📎 یوم تُبلی السرائر یعنی روزی که تمام حقایق آشکار میشود و همه به آن یقین میکنند..
اما مسلما در قیامت راه جبرانی و استفاده از یقین وجود ندارد
🖍
124000 پیامبر آمده است تا ما به عالم غیب ایمان بیاریم...
#طلبه_سخنران_منبر_هیات_کربلا
#سجاد_داوری_پور
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🛑
امام رضا رو تا حالا ندیدی؟؟!!!
🛑
📍لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ
خیلی فرق است بین زیارت اولیای الهی و عوام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#یاصاحب_الزمان_عج
#سجاد_داوری_پور
#طلبه_سخنران_منبر_هیات_کربلا🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
امام رضا رو تا حالا ندیدی؟؟!!!
🛑
📍لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ
خیلی فرق است بین زیارت اولیای الهی و عوام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#یاصاحب_الزمان_عج
#سجاد_داوری_پور
#طلبه_سخنران_منبر_هیات_کربلا🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت چهاردهم
( #دسـت_هــاےخـالـے)
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ...
رفت زنگ در رو زد ...
یه #خانم_چادری اومد دم در ... 🧕
چند دقیقه با هم صحبت کردند ...
و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود ...
داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ...
هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ...
توی این فکر بودم که یک #خانم_روگرفته با #چادر_مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ...
خیلی روان و راحت صحبت می کرد ...
بهم گفت: این ساختمان، #مکتب_نرجسه.
محل تحصیل خیلی از #طلبه_های_غیرایرانی ...
راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ...
از #خوشحالی_گریه_ام گرفته بود ...
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .💰👏
اونجا همه #خانم بودند ...
هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ...
همه راحت و #بی_حجاب تردد می کردند ...
#اکثراساتید و خیلی از #طلبه_های_هندی و #پاکستانی...
#حس_فوق_العاده ای_بود ... 😊
مهمان نواز و خون گرم ...😍
طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...
چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ...
یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...
حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...😊
نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ...
علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز،
تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .‼️
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ...
صورتش مملو از #خشم ...
وقتی چشمش به من افتاد،
#عصبانیتش بیشتر شد ... 😡
ادامه دارد....
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت چهاردهم
( #دسـت_هــاےخـالـے)
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ...
رفت زنگ در رو زد ...
یه #خانم_چادری اومد دم در ... 🧕
چند دقیقه با هم صحبت کردند ...
و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود ...
داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ...
هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ...
توی این فکر بودم که یک #خانم_روگرفته با #چادر_مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ...
خیلی روان و راحت صحبت می کرد ...
بهم گفت: این ساختمان، #مکتب_نرجسه.
محل تحصیل خیلی از #طلبه_های_غیرایرانی ...
راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ...
از #خوشحالی_گریه_ام گرفته بود ...
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .💰👏
اونجا همه #خانم بودند ...
هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ...
همه راحت و #بی_حجاب تردد می کردند ...
#اکثراساتید و خیلی از #طلبه_های_هندی و #پاکستانی...
#حس_فوق_العاده ای_بود ... 😊
مهمان نواز و خون گرم ...😍
طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...
چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ...
یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...
حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...😊
نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ...
علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز،
تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .‼️
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ...
صورتش مملو از #خشم ...
وقتی چشمش به من افتاد،
#عصبانیتش بیشتر شد ... 😡
ادامه دارد....
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت هفدهم
( زندگی در ایران)
به عنوان #طلبه توی #مکتب پذیرش شدم ...
از #مسلمان_بودن
فقط و فقط #حجاب
نخوردن #شراب
و #دست_دادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با #ظرافت و #آرامش
باهام برخورد می کردن ... 🌸🍃
اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
#سفید و #سیاه و #زرد و ...
همه برام یکی شده بود ...
#مفاهیم_اسلام✨
قدم به قدم برام #جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ...
کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ...
اما حالا داشتم با #شهریه_کم_طلبگی زندگی می کردم ... 👏👏
اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن
و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ...
ولی برای من، نه ... .😌
با همه #سختی_ها
از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم #خوشحال_بودم ... .😊
دو سال بعد ...
من دیگه اون آدم قبل نبودم ...
اون آدم #مغرورپولدارمارکدار ... ‼️
آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ...
تغییر کرده بود ...
اونقدر #عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، #خواستگاری_ها هم شروع شد ...
اوایل #طلبه های_غیرایرانی ...
اما به همین جا ختم نمی شد ...
توی #مکتب دائم #جلسه و کلاس و مراسم بود ...
تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر #خواستگاری که می اومد، فقط در حد #اسم بود ...
تا مطرح می شد
#خاطرات_امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ...❤️
چند سال گذشته بود
اما #احساس من #تغییری نکرده بود.
همه رو ندید رد می کردم ...
یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ...
حق داشت ...
زمان زیادی می گذشت ...
شاید #امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ...
اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
ادامه دارد....
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت هفدهم
( زندگی در ایران)
به عنوان #طلبه توی #مکتب پذیرش شدم ...
از #مسلمان_بودن
فقط و فقط #حجاب
نخوردن #شراب
و #دست_دادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با #ظرافت و #آرامش
باهام برخورد می کردن ... 🌸🍃
اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
#سفید و #سیاه و #زرد و ...
همه برام یکی شده بود ...
#مفاهیم_اسلام✨
قدم به قدم برام #جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ...
کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ...
اما حالا داشتم با #شهریه_کم_طلبگی زندگی می کردم ... 👏👏
اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن
و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ...
ولی برای من، نه ... .😌
با همه #سختی_ها
از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم #خوشحال_بودم ... .😊
دو سال بعد ...
من دیگه اون آدم قبل نبودم ...
اون آدم #مغرورپولدارمارکدار ... ‼️
آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ...
تغییر کرده بود ...
اونقدر #عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، #خواستگاری_ها هم شروع شد ...
اوایل #طلبه های_غیرایرانی ...
اما به همین جا ختم نمی شد ...
توی #مکتب دائم #جلسه و کلاس و مراسم بود ...
تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر #خواستگاری که می اومد، فقط در حد #اسم بود ...
تا مطرح می شد
#خاطرات_امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ...❤️
چند سال گذشته بود
اما #احساس من #تغییری نکرده بود.
همه رو ندید رد می کردم ...
یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ...
حق داشت ...
زمان زیادی می گذشت ...
شاید #امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ...
اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
ادامه دارد....
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
📚قسمت سوم مدافع عشق📚
رمان_مدافع_عشق_قسمت3
#هوالعشـــــق:
به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را به درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ...
چند سال است ڪه شاهدرفت و امدهائی؟استاد شدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟... توهم#طلبه_ها_را_دوست_داری؟
بـےاراده لبخند میزنم به یاد چندتذڪر#تو... چهار روز است ڪه پیدایت نیست...
دوڪلمه
اخرت ڪه به حالت تهدیددر گوشم میپیچد... #ا گه نرید.. خب اگه نروم چـے؟
چرادوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و ...
دستـےاز پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه در قاب چادر. با یڪ تبسم و صدائی آرام..
_ سلام... ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سلام... بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولوداشتم.
شانه ام را عقب میڪشم ...
_ ببخشیدبجا نیاوردم!!..
لبخندش عمیق ترمیشود..
ِ
_ من؟؟!....خواهر ... مفتشم***
یڪ لحظه به خودم آمدم دیدم یک ساعت است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند:
_ برادرم منوفرســتادتا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے اگه بد حرف زده.... درڪل حلالش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواســت
تذڪردهنده باشه!
بابت این دو باری ڪه با توبحث ڪرده خیلےتو خودش بود.
🦋 @ferdows18 💯
#استفادهازماسکراهیبهسویکاهشکرونا🦋
رمان_مدافع_عشق_قسمت3
#هوالعشـــــق:
به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را به درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ...
چند سال است ڪه شاهدرفت و امدهائی؟استاد شدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟... توهم#طلبه_ها_را_دوست_داری؟
بـےاراده لبخند میزنم به یاد چندتذڪر#تو... چهار روز است ڪه پیدایت نیست...
دوڪلمه
اخرت ڪه به حالت تهدیددر گوشم میپیچد... #ا گه نرید.. خب اگه نروم چـے؟
چرادوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و ...
دستـےاز پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه در قاب چادر. با یڪ تبسم و صدائی آرام..
_ سلام... ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سلام... بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولوداشتم.
شانه ام را عقب میڪشم ...
_ ببخشیدبجا نیاوردم!!..
لبخندش عمیق ترمیشود..
ِ
_ من؟؟!....خواهر ... مفتشم***
یڪ لحظه به خودم آمدم دیدم یک ساعت است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند:
_ برادرم منوفرســتادتا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے اگه بد حرف زده.... درڪل حلالش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواســت
تذڪردهنده باشه!
بابت این دو باری ڪه با توبحث ڪرده خیلےتو خودش بود.
🦋 @ferdows18 💯
#استفادهازماسکراهیبهسویکاهشکرونا🦋