کانال فردوس
525 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#نوبهار

نمی‌دانم این جمعه‌های دل‌گیر، تا کِی
بدون تو غروب می‌کنند؟ چند جمعه،
باید برایت بنویسم؟ قرار نیست من
بنویسم و بقیه بخوانند، قرار است تو
بخوانی و دلم آرام بگیرد؛ که نمی‌گیرد.
بی تو، جهان رنگ آرامش را نمی‌بیند.
این کاغذ و قلم، به نوشتن نام و نامه
برای تو، عادت کرده‌اند... هروقت دل
هوایت رامیکند، اینهاهم بهانه میگیرند
و بی دریغ برای دل داری می‌آیند. هیچ
وقت، ندیدن باعث نمی‌شود که نیامدن
و نبودن عادت شود. جواب سؤالم را
خوب می‌دانم! می‌نویسم تا زمانی که
نبیند چشمانم دنیا را بدون تو. راستی!
میخوانی نامه‌هایم را؟ میدانی دردِ دلم
را؟ یقین دارم روزی که تو بیایی،
خورشید هرگز غروب نخواهد کرد.

#آسمان_کاویاری


🌈 @ferdows18 🌈
#تا_شکست_کرونا_خانه_میمانیم🇮🇷
#ماه‌ترین_ماه_خدا

🌙حسن‌جان! ای کریم اهل‌بیت، و ای نور چشم علی و زهرا؛ خوش‌آمدی! آمدی و عالمی نمک‌گیر خوان کَرَمت شد. چه کسی جز تو می‌تواند در زندگی سخاوت را به نهایت کمال برساند؟ چه کسی جز تو می‌تواند برادر بزرگ باشد و حرم را برای برادر کوچکش آرزو کند؟ و چه کسی جز تو می‌توانست جانشینِ پدر و وصی خدا روی زمین باشد؟ تو آرزوی حرم کردی و خدا در عوض تمام فضل و کَرَمش را در وجودت تجلی بخشید و به‌رخ جهانیان کشید، کرامت نوهٔ دردانهٔ احمد را، و این‌گونه بود که کَرَم برای تو شد و حرم برای حسین. حسن‌جان! از این دنیای فانی، قبر بی‌شمع و چراغی نصیبت شد که بال کبوترها سایبان آن است و کَرَمی که تا ابد بر سر زبان‌هاست و سفرهٔ احسانی که به‌روی جهانیان باز است و لقمه‌ای از عشق شما آدمی را تا ابد نمک‌گیر این خوان گسترده می‌کند‌. ماه شب چهارده در آسمان از یک‌روز قبل، مژدهٔ آمدنت را داد و پانزدهمین روز ماه‌ترین ماه خدا، زمین مشعوف از قدم‌های مبارکت شد و زمانی که چشم بر جهان گشودی چشمانت شد ستاره‌های آسمان و جبرئیل به ی‍ُمن ورود شما و به اذن خدا، نام حسن را از عرش برای شما به ارمغان آورد. حسن‌جان! تو امروز آمدی و شدی نیمهٔ جان جهان. خوب کردی آمدی! تولدت مبارک آقای مهربانم.

#آسمان_کاویاری



🌈 @ferdows18 🌈
#تا_شکست_کرونا_خانه_میمانیم🇮🇷
#ماه‌ترین_ماه_خدا
#عطر_شب‌های_قدر

🌙امشب چه شوری برپاست! همهٔ فرشتگان در تب‌‌و‌تابند، تا پذیرای مهمانی شوند که عمری عاشق دیدار معبود بوده‌ است. همه ‌چیز باید آماده باشد. اما کوفه امشب بارانی‌ست. باران اشک یتیمان کوفه امشب دل زمین را آب کرده است. این‌جا چه ‌خبر است؟ این کاسه‌های شیر چیست که در دست این کودکان گریان است؟ امشب صدای نالهٔ فرشتگان را می‌شنوم. دیگر به‌شوق دیدار چه‌ کسی به زمین بیایند؟ چه‌ کسی ازاین‌پس در این محراب خونین نماز می‌گذارد؟ امشب کودکان پدر، بالای سرش قرآن به‌سر گرفته‌اند و برای شفایش دعا می‌کنند. امشب این شهر همچون دُر، در دل زمین می‌درخشد و اشک از این محراب خونین می‌جوشد. سوغات نجف، از امشب شد، دُر‌های اشک! مرد‌ترین مرد عالم و پدر همهٔ یتیمان امشب از این خانه به اوج عرش سفر می‌کند و نجف با آن ایوان طلایش می‌شود رؤیای من و منتظرم اذن ورودم را از دستان پُر مهرش بگیرم. پدر خوبم! می‌شود من هم کاسهٔ شیری به‌دست بگیرم و راهی کوچه‌های بنی‌هاشم شوم؟ شاید بتوانم لحظه‌ای روی ماه شکافتهٔ به‌خون نشسته‌تان را ببینم. می‌شود امشب من هم به ملاقات‌تان بیایم؟!

#آسمان_کاویاری


🌈 @ferdows18 🌈
#تا_شکست_کرونا_خانه_میمانیم🇮🇷
پنجره فولاد

آرام‌آرام دست ادب بر سینه می‌نهم، جوی نمکین اشک‌هایم بر بستر گونه‌هایم جاری می‌شود، چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: السلام علیک یا ضامن آهو.
کمی به رسم ادب، خم و راهی باب‌الرضا می‌شوم... دل طوفانی‌ام چهره‌ای آرام برایم ساخته، جوری که کسی نفهمد، با خودم نجوا می‌کنم؛ باری دیگر، از پس پردهٔ لطیف و لرزان اشک‌های گرم و مزاحم، رو به سوی گنبد می‌کنم، غوغایی درونم را می‌لرزاند، دل ابری‌ام زمزمه می‌کند و آسمان چشمانم می‌بارد! آقای مهربانم! می‌دانی که دل کوچکم طاقت دوری ندارد و خیلی زود برایت تنگ می‌شود! می‌شود تا دلم تنگ نشده، راهی حرم شوم؟ وعدهٔ دیدارمان، کی باشد، جلوی پنجره فولاد؟ چشمانم را می‌بندم، غم پایان سفر، هم‌چون کوهی بر دوش دلم سنگینی می‌کند، پاهایم جان رفتن ندارد!
دلی که گوشهٔ حرم جا گذاشته‌ام، می‌آید، دستم را می‌گیرد و آهسته کنار پنجره فولاد زانو می‌زند؛ دستانم را دخیل پنجره می‌کنم، آفتاب کم‌کم غروب می‌کند و صدای نقاره‌‌خانه بلند می‌شود، باری دیگر سر سجده بر آستان محبت حضرت دوست می‌سایم، ناگهان دستی مرا از این رویای شیرین بیرون می‌کشد، نرم روی شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: «بلند شو! الان قطار حرکت می‌کند.» از درون فریاد می‌زنم: «بگذار حرکت کند قطاری که مرا از او جدا می‌کند!» ای کاش این شهر غریب، قطاری برای برگشت نداشت. جوری که دل نفهمد، از میان بازار شلوغ و گرم اشک و بوسه می‌گذرم. چشمانم را به نگاه لبریز از نگرانی‌اش می‌دوزم و در دلم کمی از او دل‌گیر می‌شوم که مرا از آن رویای شیرین جدا کرد! به اکراه، پا روی پله‌های زمخت قطار می‌نهم. این‌جا، هوا، برای نفس‌کشیدن کم است! پنجره‌ها قلبم را می‌فشرند و عذابی بس عظیم به جانم می‌دهند. سوت پایان سفر زده می‌شود و من با یک چمدان تنهایی راهی شهر شلوغ و دل‌گیر خودم می‌شوم. می‌ایستم کنار پنجره، میان صدای کوبش قلب قطار، چشم می‌گردانم میان سیاهی بیابان، بلکه بتوانم برای آخرین بار به محبوبم سلام عرض کنم. چشمانم غرق شعف می‌شود و بازهم، پرده‌ای گرم و لطیف مجال دیدار آن نقطهٔ طلایی و نورانی را از من می‌رباید. دست دلم می‌لرزد، ناچار می‌شوم به کوپه بروم. چشمانم را می‌بندم و باری دیگر راهی صحن می‌شوم. کبوتر دلم عجیب آرام گرفته است. بال‌های سپیدش را بی‌محابا سمت گنبد می‌گشاید و سر ارادت بر آستان رضا خم می‌کند. بازهم صدای سوت پایان، مرا از این رویای شیرین بیرون می‌کشد، دست چمدانم را می‌گیرم و پیاده می‌شوم. ایست‌گاه آخر کمی از بار دل‌تنگی‌هایم را می‌دزدد و شروع روزمرگی مجال اندیشه را می‌کاهد. اما، حالا که تولد محبوبم است، کبوتر دلم چند روزی‌ست در قفس استخوانی بند نمی‌شود و مدام میل پریدن و دانه چیدن از صحن رضا را دارد. یا ضامن آهو! دلم تنگ است!
قرارمان کی باشد، جلوی پنجره فولاد؟

#آسمان_کاویاری





🦋 @ferdows18  💯
#استفاده‌از‌ماسک‌راهی‌به‌سوی‌کاهش‌کرونا🦋
#عطر_اشک_رنگ_خون

محرم، رایحه‌های عجیبی دارد! هردم عطری مشام را می‌نوازد. علاوه بر بوی سیب و اسپند و اشک، عطر حرم است که از پرچم‌های سیاه بر می‌خیزد و دل را روانه‌ی خانه‌ی او می‌کند‌. امشب که حسین به کربلا رسیده است، کوهی از غم، بر دوش دلم سنگینی می‌کند. هنوز این صحرا آرام است و صدای چکاچک شمشیر در آن نپیچیده و آسمان خراشیده نشده و آوای شیههٔ اسب‌ها و هلهلهٔ سپاه ابن‌سعد بند دل‌ها را پاره نکرده‌‌است. حسین‌جان! میان این‌همه عطر و رنگ، بیش از همه عطر پیراهن خونین و پاره‌ات که به آسمان اول آویخته‌اند؛ در زمین پیچیده و عالم را به سوگ نشانده است. این حس‍ین کیست؟ که عطرش همه جاست! سلام بر تو ای ساکن کربلا.

#آسمان_کاویاری
#ارسالی_اعضای_کانال



🦋 @ferdows18  💯
#استفاده‌از‌ماسک‌راهی‌به‌سوی‌کاهش‌کرونا🦋
#عطر_اشک_رنگ_خون

امان از زمان که می‌گذارد و داغ بر دل می‌گذارد. امشب اما، زینب، این شیرزنِ اُسوهٔ صبر و استقامت؛ چه آرام میان خیمه، دو تازه‌جوانش را برای رزم آماده می‌کند. کاش نبیند چشمان این مادر فردایی را که سر فرزندانش را بر سر نیزه می‌زنند. طلوع نکند آفتابی که از میان شکاف خیمه، جرعه‌جرعه خون دل بنوشد و دَم برنیاورد، مبادا که آرامش اهل خیام پَرکشد. نرسد دقایقی که شرحه‌شرحه شدن جگرگوشه‌هایش را ببیند و مژگانش را برهم نهد، مبادا که برادر خجالت کشد. این آفتاب در حجاب است که امشب، گرمیِ پَرتوانش، دل اهل حرم را گرم نگه می‌دارد. امان از دلی که خون می‌شود و دم بر نمی‌آورد.

#آسمان_کاویاری



🦋 @ferdows18  💯
#استفاده‌از‌ماسک‌راهی‌به‌سوی‌کاهش‌کرونا🦋
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️

#عطر_اشک_رنگ_خون

این حسین کیست که هفتاد و دو سردار، فدایش شده‌اند؟! کیست در این عالم، که او را بشناسد و عاشق سینه‌چاکش نشود؟ مگر قصهٔ زهیر و حُر را نشنیده‌ای؟ دیدی که چگونه فدای او شدند و حسین هنگام شهادت، سرشان را به دامن کشید و محاسنش را به خون سرخ‌شان خضیب کرد. آری!نمک‌ عشق حسین را چشیدن، عمری تنِ تنها را بیمهٔ آغوش او می‌کند.‌ می‌شود ام‌شب توبهٔ حُر گُنَه‌کارت را بپذیری و فردا روزی، سرش را به‌دامن بگیری؟ منم همان زهیری که عاشق توست. سلام بر نمک‌گیران عشق حسین و سلام بر اصحاب حسین(ع).

#آسمان_کاویاری



🦋 @ferdows18  💯
#استفاده‌از‌ماسک‌راهی‌به‌سوی‌کاهش‌کرونا🦋
#عطر_اشک_رنگ_خون

پسر رشیدم! علی‌جان! قدری زود است برای رفتنت... بمان و تکیه‌گاه پدرت باش پسرم. تو، به میانهٔ میدان رفتی و دل مرا با خود بُردی. دستان پُرتوانت، توان دشمن را ربوده. هر سواری که به تو نزدیک می‌شود، دلم می‌‌لرزد؛ اما چشمانم که به چشمانت می‌افتد، دلم آرام می‌گیرد. نمی‌دانم چه شد؟! چه شد که دیگر چشمانت را ندیدم؟ چه شد که جلوی چشمانت را پردهٔ سرخ اشک محاصره کرد؟ چه شد که ناگهان بارانی از تیر، بر تَن پُرقدرتت بارید؟ فقط دیدم که کویر لب‌های تشنه‌ات، با خون سرخت سیراب شد. تکیه‌گاه پدر! علی‌جان! تو که رفتی انگار باری دیگر، پدربزرگم، از این دیار غریب پَرکشید! الهی به‌فدای چهرهٔ پیغمبر گونه‌ات. رفتی و پدر را تنها گذاشتی. جوانان بنی‌هاشم، بیایید... .

#آسمان_کاویاری
🦋 @ferdows18  💯
#استفاده‌از‌ماسک‌راهی‌به‌سوی‌کاهش‌کرونا🦋
‍ ‍ 🖤
🕯
#عطر_اشک_رنگ_خون

همه می‌گویند تمام شد. طبل و لباس مشکی و پرچم و علم را جمع می‌کنند. بچه‌ها خیال می‌کنند محرم و بزرگ‌ترها گمان می‌کنند عزا... اما به ولله سوگند که همه چیز از ام‌شب شروع می‌شود. آری! همین ام‌شب! آخر اولین شبی‌ست که رقیه بابا ندارد، زینب برادر، رباب فرزند. هرکس گلی گم کرده است. رسم است که تا مدتی داغ‌دیده را تنها نمی‌گذارند اما گویا این‌جا ماجرا جور دیگری‌ست. همه چیز از ام‌شب شروع می‌شود. شمع روشن کنید، خموش باشید؛ می‌شنوید صدای پای طفل سه‌ساله را که لباسش آتش گرفته، جای گوشواره‌هایش زخمی‌ست و خار به پای کوچکش می‌رود. کمی آن سوتر سر نوزادی از نیزه فرو می‌افتد. خواهری بی‌تاب برادر است و غم عالم را به‌دوش می‌کشد. همه چیز از ام‌شب شروع می‌شود... ‌.

#آسمان_کاویاری



🦋 @ferdows18  💯
#استفاده‌از‌ماسک‌راهی‌به‌سوی‌کاهش‌کرونا🦋
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_پنجم

🔸 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.

می‌دانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.

🔸 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»

بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.

🔸 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت.

دستان زن بی‌نوا از #شادی می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.

🔸 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در #آسمان پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم.

دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریه‌ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»

🔸 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانی‌اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه می‌کشید.

در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.

🔸 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»

او #دعا می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.

🔸 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت #سید_علی_خامنه‌ای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»

سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»

🔸 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم #امان‌نامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»

او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید.

🔸 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.

اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!

🔸 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.

نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را #سیر کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.

🔸 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.

همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمنده‌ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂