#شبهات_ماه_محرم
💢آیا عین عبارت «هل مِن ناصر یَنصُرُنی» را امام حسین(ع) در مقابل دشمن فرمودهاند؟ از #دشمن کمک خواسته اند؟
#پاسخ
✅عبارت «هل مِن ناصر یَنصُرُنى» که به امام حسین(ع) منسوب است، در منابع حدیثی و تاریخى دقیقاً به همین صورت نقل #نشده است، اما همین معنا با تفاوتهایى در متن و با عبارتهاى دیگر نقل شده است:
✅اول
در آغاز نبرد؛ هنگامی که دو سپاه روبروی هم قرار گرفتند، امام حسین(ع) #صدا زد:
«أَمَا مِنْ مُغِیثٍ یُغِیثُنَا لِوَجْهِ اللهِ؟ أَمَا مِنْ ذَابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ الله؟»؛
«آیا دادرسى نیست که براى رضاى خدا به داد ما برسد؟ آیا دفاع کنندهاى نیست که از #حریم رسول خدا دفاع کند؟». که به دنبال آن، حرّ بن یزید ریاحی از سپاه عمر بن سعد جدا شده و به امام حسین(ع) پیوست و به درجه شهادت رسید
✅دوم
وقتی که امام حسین(ع) دید که جوانان و دوستانش همه #کشته شده و روى زمین افتادهاند تصمیم گرفت که خود به جنگ دشمن برود، پس چنین صدا زد:
«هَلْ مِنْ ذَابٍّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ الله؟ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ یَخافُ اللهَ فِینا هَلْ مِنْ مُغِیثٍ یَرْجو اللهَ بِإِغاثَتِنا هَلْ مِنْ مُعِینٍ یَرْجو مَا عِنْدَ اللهِ فِی إِعانَتِنا»؛
«آیا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا خداپرستى هست که درباره ما از خداوند بترسد؟ آیا دادرسى هست که به امید #پاداش خداوندى به فریاد ما برسد؟ آیا یاورى هست که به امید آنچه نزد خدا است ما را یارى کند؟».
اینجا فرد دیگری به یاری حضرتشان نشتافت و حضرتشان غریبانه به شهادت رسید.
📚اللهوف على قتلى الطفوف، ص 102،
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
💢آیا عین عبارت «هل مِن ناصر یَنصُرُنی» را امام حسین(ع) در مقابل دشمن فرمودهاند؟ از #دشمن کمک خواسته اند؟
#پاسخ
✅عبارت «هل مِن ناصر یَنصُرُنى» که به امام حسین(ع) منسوب است، در منابع حدیثی و تاریخى دقیقاً به همین صورت نقل #نشده است، اما همین معنا با تفاوتهایى در متن و با عبارتهاى دیگر نقل شده است:
✅اول
در آغاز نبرد؛ هنگامی که دو سپاه روبروی هم قرار گرفتند، امام حسین(ع) #صدا زد:
«أَمَا مِنْ مُغِیثٍ یُغِیثُنَا لِوَجْهِ اللهِ؟ أَمَا مِنْ ذَابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ الله؟»؛
«آیا دادرسى نیست که براى رضاى خدا به داد ما برسد؟ آیا دفاع کنندهاى نیست که از #حریم رسول خدا دفاع کند؟». که به دنبال آن، حرّ بن یزید ریاحی از سپاه عمر بن سعد جدا شده و به امام حسین(ع) پیوست و به درجه شهادت رسید
✅دوم
وقتی که امام حسین(ع) دید که جوانان و دوستانش همه #کشته شده و روى زمین افتادهاند تصمیم گرفت که خود به جنگ دشمن برود، پس چنین صدا زد:
«هَلْ مِنْ ذَابٍّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ الله؟ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ یَخافُ اللهَ فِینا هَلْ مِنْ مُغِیثٍ یَرْجو اللهَ بِإِغاثَتِنا هَلْ مِنْ مُعِینٍ یَرْجو مَا عِنْدَ اللهِ فِی إِعانَتِنا»؛
«آیا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا خداپرستى هست که درباره ما از خداوند بترسد؟ آیا دادرسى هست که به امید #پاداش خداوندى به فریاد ما برسد؟ آیا یاورى هست که به امید آنچه نزد خدا است ما را یارى کند؟».
اینجا فرد دیگری به یاری حضرتشان نشتافت و حضرتشان غریبانه به شهادت رسید.
📚اللهوف على قتلى الطفوف، ص 102،
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🔺 (۱۹۴) #بوگوتا، ساختن شهری #پایدار
🔹بخش دوم
#پنالوسا:
🔸از زمان کودکی، دغدغه ساختن کشوری #بهتر، #جامعه ای بهتر را داشتم. وقتی ۱۵ ساله بودم به امریکا رفتم. سپس پدرم دبیر کل اولین کنفرانس جهانی ملل متحد درباره سکونتگاه های انسانی در شهرها و مشکلات توسعه شهری شد. تا آن وقت من بر سوسیالیسم برابری طلبانه و توسعه اقتصادی، اصرار داشتم اما بعد من هر چه بیشتر و بیشتر فهمیدم که سوسیالیسم در طول زمان کار نمی کند و چنان توسعه اقتصادی، بعدا مصرف کننده می شود.
👈 اما روشی که ما با آن شهرها را شکل می دهیم، واقعا روش زندگی مردم و چگونگی شادی آنها را تعیین خواهد کرد".
🔹 پس از دیدن شهرهای اروپایی،
پنالوسا گفت: همانطور که ماهی نیاز به شنا کردن دارد، ما انسانها نیاز به #راه_رفتن داریم، نه برای زنده ماندن بلکه برای #شادی.
#پنالوسا:
🔸"ما شهرهایی ۵۰۰۰ ساله داریم و ۵ هزار سال است که تمام خیابانهای شهرهای قدیمی، #پیاده_راه بوده اند. وقتی خودروها پدید آمدند، ما باید حداقل تلاش می کردیم که نصف #خیابان برای خودرو و نصفی برای #پیاده ها باشد. متاسفانه این اتفاق به این صورت نیفتاد.
👈ما محیط هایی ساخته ایم که بسیار ترسناک هستند و در آنها #کودکان در #ترس، #رشد می کنند؛ #کشته می شوند، در حالی که همه چیز کاملا برایمان #عادی شده است!!
هر کودک سه ساله ای که خودرویی را می بیند، از ترس از جا می پرد.
🔹من فکر می کنم اکنون ما در زمانی هستیم که می توانیم شروع به #اصلاح آن همه اشتباهات و #خطاها کنیم.
👈 بنابراین اگر ما بخواهیم که شهری بسیار #خوشایند برای #مردم بسازیم، باید در برخی موارد، انواعی از #محدودیت ها را برای استفاده از #خودروها قائل شویم.
✍️ ترجمه و تنظیم: محمدرضا مجاهدی
🔹بخش دوم
#پنالوسا:
🔸از زمان کودکی، دغدغه ساختن کشوری #بهتر، #جامعه ای بهتر را داشتم. وقتی ۱۵ ساله بودم به امریکا رفتم. سپس پدرم دبیر کل اولین کنفرانس جهانی ملل متحد درباره سکونتگاه های انسانی در شهرها و مشکلات توسعه شهری شد. تا آن وقت من بر سوسیالیسم برابری طلبانه و توسعه اقتصادی، اصرار داشتم اما بعد من هر چه بیشتر و بیشتر فهمیدم که سوسیالیسم در طول زمان کار نمی کند و چنان توسعه اقتصادی، بعدا مصرف کننده می شود.
👈 اما روشی که ما با آن شهرها را شکل می دهیم، واقعا روش زندگی مردم و چگونگی شادی آنها را تعیین خواهد کرد".
🔹 پس از دیدن شهرهای اروپایی،
پنالوسا گفت: همانطور که ماهی نیاز به شنا کردن دارد، ما انسانها نیاز به #راه_رفتن داریم، نه برای زنده ماندن بلکه برای #شادی.
#پنالوسا:
🔸"ما شهرهایی ۵۰۰۰ ساله داریم و ۵ هزار سال است که تمام خیابانهای شهرهای قدیمی، #پیاده_راه بوده اند. وقتی خودروها پدید آمدند، ما باید حداقل تلاش می کردیم که نصف #خیابان برای خودرو و نصفی برای #پیاده ها باشد. متاسفانه این اتفاق به این صورت نیفتاد.
👈ما محیط هایی ساخته ایم که بسیار ترسناک هستند و در آنها #کودکان در #ترس، #رشد می کنند؛ #کشته می شوند، در حالی که همه چیز کاملا برایمان #عادی شده است!!
هر کودک سه ساله ای که خودرویی را می بیند، از ترس از جا می پرد.
🔹من فکر می کنم اکنون ما در زمانی هستیم که می توانیم شروع به #اصلاح آن همه اشتباهات و #خطاها کنیم.
👈 بنابراین اگر ما بخواهیم که شهری بسیار #خوشایند برای #مردم بسازیم، باید در برخی موارد، انواعی از #محدودیت ها را برای استفاده از #خودروها قائل شویم.
✍️ ترجمه و تنظیم: محمدرضا مجاهدی
Telegram
attach 📎
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_دوم
🔹 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
🔹 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
🔹 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
🔹 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
🔹 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
🔹 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
🔹 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_دوم
🔹 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
🔹 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
🔹 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
🔹 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
🔹 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
🔹 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
🔹 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊