کانال فردوس
535 subscribers
46.9K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
💐بسم رب الشهدا💐

تشییع پیکر پاک شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس فرمانعلی قربانی فردا پنجشنبه راس ساعت 16 درمحله حسینی فردوس از ابتدای خیابان شهید بیگلوتا مسجد جامع علی ابن موسی الرضا برگزار می‌شود.
#مهمان_داریم
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #هشتاد_و_هفتم
بچه های شناسایی

بهترین سفر عمرم تمام شده بود ...
موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ...
آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و #مهمان_نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ...
ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ...
بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده😁 و لنگ زنان اومد طرفم ...
_ می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
_یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ...😊
_توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ...😉
_شرمنده ...😔
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
_شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...

و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ...

_بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...😁

خنده ام😄 گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ...
_راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ...
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
_بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...😊
.
.
ادامه دارد...

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐

پیکر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی بعد از 4 سال به مهین بازگشت.

دیدار با پیکر شهید راس ساعت 15 در روز پنجشنبه پنجم اردیبهشت ماه در معراج شهدا برگزار می شود.
و مراسم تشیع پیکر شهید بزرگوار روز جمعه راس ساعت 9:30 از میدان معلم به سمت گلزار شهدای یافت آباد برگزار می شود.

#مهمان_داریم
#حر_مدافع_حرم_شهید_مجید_قربانخانی
#همه_دعوتید

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐

پیکر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی بعد از 4 سال به مهین بازگشت.

دیدار با پیکر شهید راس ساعت 15 در روز پنجشنبه پنجم اردیبهشت ماه در معراج شهدا برگزار می شود.
و مراسم تشیع پیکر شهید بزرگوار روز جمعه راس ساعت 9:30 از میدان معلم به سمت گلزار شهدای یافت آباد برگزار می شود.

#مهمان_داریم
#حر_مدافع_حرم_شهید_مجید_قربانخانی
#همه_دعوتید

🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
💐شهر رو خبردار کنید
داش مجید اومده

◼️تشیع پیکر مطهر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی در روز جمعه راس ساعت 10 صبح از میدان معلم تا گلزار شهدای یافت آباد برگزار می‌شود.
و همچنین مراسم بزرگداشت شهید بزذگوار در روز جمعه از ساعت 15الی 17 دز مسجد مسلم بن عقیل واقع در شهرک مسلمین برگزار می‌شود.

#مهمان_داریم
#همه_دعوتید
#حر_مدافع_حرم_شهید_مجید_قربانخانی
#نشر_حداکثری
#_شهید_مدافع_حرم_حسین_امیدواری

◼️@basig_ghods102
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو

قسمت شانزدهم
( #فراربزرگ)

توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ...
و همزمان نقشه فرار می کشیدم ...
بالاخره زمان موعود رسید ...
وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ...
و فرار کردم ... .

رفتم #مسجد و به #مسلمان_ها پناهنده شدم ...
اونها هم مخفیم کردن ...
چند وقت همین طوری،
بی رد و نشون اونجا بودم ...
تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...

پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ...
و گفت:
بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ...
نه تنها از ارث محرومه ...
دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .

بی پول،
با یه ساک ...
کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ...
حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...

نه خانواده
نه کشور
نه هیچ آشنایی
نه امیرحسین ...

کجا باید می رفتم؟ ...
کجا رو داشتم که برم؟ ...


اون شب خیلی گریه کردم ...😌
توی همون حالت خوابم برد ...
توی خواب یه #خانم رو دیدم که با #محبت دلداریم می داد ...
دستم رو گرفت ..

سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی #مکتب_نرجس ... .

با #محبت صورتم رو نوازش کرد

و گفت:
مگه ما #مهمان_نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .🌸

صبح اول وقت،
به #روحانی_مسجد گفتم
می خوام برم ایران ...

با تعجب گفت:
مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ...

گفتم: آره #مکتب_نرجس ...
باورم نمی شد ...
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ...
اصلا فکر نمی کردم اینقدر #مشهور باشه ... .

ساکم که بسته بود ...
با #مکتب هم #تماس_گرفتن ...
بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ...
پول بلیط و سفرم جور شد ... .

کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ...

اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از #مکتب،
چند تا خانم اومدن استقبال من ...

نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد #ایران🇮🇷
#خونه🏡
و #کشور🇮🇷 من شد ...


ادامه دارد..


🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو

قسمت نوزدهم (آخر)

( #دعــوت_نــامـــہ)

بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ...
ما #دعوتتون کردیم ...
پاشو ...
#نذرت_قبول ... .🙏

چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .

اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...

زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
#امیرحسین_من ...😂
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .


اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم ...
به من گفتن ...

شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... 👀

هنوز همون #امیرحسین سر به زیر من بود ...😊😘

بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی #نگاه_کنه ...



اتوبوس توی #شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون #علم ...

از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .

صداش کردم ...
#نابغه_شاگرد_اول
اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم:
#کجایی_امیرحسین؟ ... .

جا خورده بود ...
#ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .

همه جا رو #دنبالت_گشتم ...
همه جا رو ...
برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ... .

اشک می ریخت
و این جملات رو تکرار می کرد ...😭

اون روز ...
غروب شلمچه ... 🌘

ما هر دو #مهمان_شهدا بودیم ...
#دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .🙏

#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات

پایان


🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿



✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_وسوم


برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا #مهمان.

#مولودی_خوان هم دعوت کردیم،...
ایوب به #بهانه جشن تکلیف هدی #تلویزیون_نو خرید.

میخواست این جشن همیشه در #ذهن هدی بماند.

کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل #دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی #عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد.

مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به #امام_حسین و ایام #محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.

ایوب #دادوبیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند.

از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند...
با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات #مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به #زندگی دانشجوها.

#واسطه_آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود.

#خانه ما یا محل #خواستگاری های اولیه بود یا محل #آشتی دادن زن و شوهرها.

کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت:
_"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم"

بالاخره جوابمان کرد.
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد.

کار خودم بود. چیزی هم به #کنکور_کارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند.
#جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس #می_خواندم.


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند