کانال فردوس
524 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_سوم

🔹 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا #اسیر می‌کنن! یه کاری کنید!»

دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟»

🔹 ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»

ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»

🔹 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»

و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!»

🔹 انگار مچ دستان #مردانه‌اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.»

روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!»

🔹 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»

تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.

🔹 مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد.

تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.

🔹 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت.

پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه #خون می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.

🔹 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.

ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.

🔹 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند.

صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»

🔹 با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»

خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر #رهبری افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.

🔹 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد.

یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.

🔹 آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_سوم❤️

چقدر زود خدا با واقعیت رو به روم کرد

من هیچ وقت عروس اون خونه نمی شدم .

خیال خامی بود که فکر کنم معجزه اي رخ می ده و همه چیزاونجور که دل من می خواد
پیش می ره .

لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم .

من – مبارك باشه .

دلخور نگاهم کرد .

آهی کشید و به سمت در ورودي خونه راهنماییمون کرد .

نرگس – بفرمایید داخل .

با وجود بی رمقی، به پاهام فرمان حرکت دادم .

چاره اي جز ایستادن و نگاه کردن به انتخاب و ازدواج امیرمهدي نداشتم .

مگه می شد به جنگ با سرنوشتی رفت که به امر و فرمان خدایی بود که هیچ چیزي نمی تونست خللی در امرش ایجاد کنه ؟

به سمت در خونه می رفتیم که نرگس آروم و محزون گفت .

نرگس – اگر خیلی به انتخاب شدنش ایمان نداشت به این راحتی به بهونه ي علاقه به مامانم تو خونه امون رفت و آمد نمی کرد .

رضوان متعجب ابرویی بالا انداخت و با لبخندي که بیشتر نشون دهنده ي شدت تعجبش بود گفت .

رضوان – مگه خودش خبر داره .

نرگس با افسوس سري تکون داد .

نرگس – متأسفانه هر دو تا دختر مورد نظر مامان خبر دارن .

به خصوص ملیکا که پشتش به عموم هم گرمه .

هر دو سوالی نگاهش کردیم .

سرش رو کمی کج کرد .

نرگس – خوب .. راستش .. ملیکا برادرزاده ي زن عمومه .

کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم . نرگس هم ادامه داد .

نرگس – امیرمهدي به دلیل علاقه ي زیادش به عموم تقریبا تموم خوي و خصلت عموم رو گرفته .

مثل عموم خیلی مذهبیه . عموي من حتی گوش دادن موسیقی رو بد می دونه

فقط تو این یه مورد امیرمهدي یه مقدار از
حدش پا فراتر گذاشته و کمی موسیقی سنتی گوش می ده .

تازگیا هم که ترانه ي یارا یارا گوش می ده که من نمی دونم چطور شده انقدر پیشرفت کرده .

البته ما هیچکدوم با این اخلاقاي امیرمهدي
مشکل نداریم .

گاهی به نظرم خیلی هم خوبه چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره . ولی براي ازدواجش به شدت نگرانم .

رضوان – مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی .

یه لبخند تصنعی جا خوش کرد رو لب هاش .

نرگس – من طرفدار دل امیرمهدي ام . اگر دلش با این دو تا دختر بود انقدر نگران نبودم .

رضوان با لبخند دستی به شونه ي نرگس زد .

رضوان – هر چی قسمت باشه همون می شه . اگر قسمتش به این دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش می ندازه .

حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟ می گن هر دویی یه سه اي هم داره . یه دختر دیگه هم
کاندید کنین تا بالاخره آقا امیرمهدي به یکیشون رضایت بده .

لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب هاي نرگس هدیه داد .
سرش رو کمی خم کرد و به جاي جواب به حرف رضوان بحث رو عوض کرد .

نرگس – بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین . کسی خونه نیست . مامان هم نیم ساعتی می شه رفتن سبزي بخرن .

همراهش وارد اتاقش شدیم . نرگس تنهامون گذاشت تا راحت باشیم رضوان برگشت به سمتم .

رضوان – محکم باش مارال . تو فکر این روزا رو کرده بودي دیگه ، نه ؟

سري تکون دادم و با حال زار گفتم .

من – آره . فقط فکر کرده بودم . نمی دونستم انقدر سخته که خودداري ممکن نیست .
کمی اومد جلوتر .

رضوان – می دونم سخته . ولی باید محکم باشی . کاري از دستمون بر نمیاد . رقیب بدجور قدره .

از حرفش لبخند کم جونی زدم .

من – رقیب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟ من خیلی از گود کنارم .
دستم رو گرفت .

رضوان – شاید باشی . مگه ندیدي در مقابل نفر سومی که گفتم سکوت کرد ؟

من – امکان نداره . نمی بینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟

رضوان – مهم دل امیرمهدي .

من – اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم .

با اومدن نرگس ، رضوان که دهنش رو براي جواب دادن باز کرده بود ؛ بست و لبخندي به نرگس زد .

رضوان – راستی یادت که نرفته ؟ مارال اومه اینجا رو بترکونه !

کفري نگاهی به رضوان کردم . من با اون حال نزارم چه جوري بترکونم ؟

اخمی بهم کرد که نشون دهنده ي این بود که جو سنگین و حال نرگس رو عوض کنم .

منم مثل دختراي خوب سریع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس عمیق غم وغصه ي تو دلم رو پس زدم .

براي غصه خوردن وقت بسیار بود . باید جو رو عوض می کردم تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به منظور دریافت اطالعات ، باز کنه .

سعی کردم براي ساعاتی ، هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم و بشم همون مارال قبل . شاد و سر زنده !

لبخندي زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم .

همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم می خندیدم چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب از دهن من می شنیدن

از روزي گفتم که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه می خواست بهم شماره بده و من به خاطر قانون بابا و مامان که بهم اجازه نمی داد

قبل از ورود به دانشگاه با