کانال فردوس
524 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 19
#قسمت_نوزدهم
#طلسم_عشق

🔘بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم.دل توی دلم نبود.
توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم.اما تماس ها به سختی برقرار می شد،کیفیت صدای بد و مکالمه کوتاه...
برگشتم ...

🔷علی حالش خیلی بهتر شده بود،اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد.
به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود.

🍃–فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی...

🌟خودش شده بود پرستار علی.
نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم.
 چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه.
 همونم با وساطت علی بود...

خیلی لجم گرفت. آخر به روی علی آوردم.
–تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟
من نگهش داشتم،تنهایی بزرگش کردم، ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم،باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه...

🔶و علی باز هم خندید.
اعتراض احمقانه ای بود ،
وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم.

بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون.علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه.
منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ،نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره...

بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این
بخشش خوب بود، اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ،هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد.

💔پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ، زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ...

💥دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه، مراقب پدرم و دوست های علی باشم ،یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد!

💫یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم  و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم...

🔴نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ،قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون...

🌠توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم ،هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ،قولش قول بود.

🌹راس ساعت زنگ خونه رو زد ،بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سالم نکرده گفتن:
–بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد...

🔶علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد، اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم.

🔷به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود.
خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد...
تنها اشکال ،این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن.
اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر،پدرم...

🎈علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ،نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت:

–جدی؟واقعا مامان، مریم رو زد؟
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون هاو حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه، غرق داستان جنایی بچه ها شده بود...

داستان شون که تموم شد، با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت:
–خوب بگید ببینم مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟!

🍃و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن  و با ذوق تمام گفتن با دست چپ.
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ، خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد!

–خسته نباشی خانم ...
 من از طرف بچه ها از شما معذرت میخوام...

و بدون مکث، با همون خنده برای سالم و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها.
هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود.
بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن.

💞منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین.
از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود.
چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد.

🌟اون روز علی ،با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد، این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد و اولین و آخرین بار من...
🍁@ferdosmahale🍁
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 19
#قسمت_نوزدهم


💥شنیده بود دزفول رو زدن.
گفته بودن خیابون طالقانی رو زدن،
ما خیابون طالقانی می نشستیم.
منوچهر میره اهواز، زنگ میزنه تهران که خبر بگیره،
مادرم گریه میکنه و میگه دو روز پیش یکی زنگ زده و چیزایی گفته که زیاد سر در نیاورده،
فقط فکر میکنه اتفاق بدی افتاده باشه...

روزي که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره تلفن همه مون رو گرفت که به خونواده هامون خبر بده.
به مادرم گفته بود:
(مدق الحمدالله خوبه. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مونده باشه. مدق از این شانسا نداره..!!)
به شوخی گفته بود!
مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخوان یواش یواش خبر بدن!
منوچهرم میره دزفول...

می گفت: "تا دزفول انقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توي کوچه مون، چشمم درست نمی دید، خونه مون رو گم کرده بودم."
بچه هاي لشکر همون موقع میرسن و بهش میگن ما اندیمشک هستیم.

🍃اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی مون رو دادیم، بعد توي شهر گشتیم و من رو رسوند شهید کلانتري...

💠قبل از اینکه پیاده شم گفت:
"نمیخوام اینجا بمونید. باید برید تهران."
اما من تازه پیداش کرده بودم.

💢گفت: "اگه اینجا باشی و خداي نکرده اتفاقی بیُفته،
من میرم جبهه که بمیرم.
هدفم دیگه خالص نیست.
فرشته به خاطر من برگرد".

💯شب با خانم عبادیان حرف زدم.
بیست سی نفری ميشدیم که خونه ي دستواره جمع شده بودیم.گاهی چند نفری میرفتیم خونه ي آقاي عسگري یا ممقانی، ولی سخت بود.

💟با بقیه ي خانما هم صحبت کردیم همه راضی شدن. فردا صبح به آقای صالحی، که برامون وسایل صبحانه آورد، گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمون...
برامون بلیط قطار بگیرید...


☉《باید خداحافظی می کرد،
وقت زیادی نداشت، اما ساکت بود.
هرچه می گفت باز احساسش را نگفته بود...
فقط نمی خواست این لحظه تمام شود.
توي چشمهاي منوچهر خیره شد.

💘 هر وقت می خواست کاری انجام دهد که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را میکرد و رضایتش را میگرفت.
اما حالا نمی توانست و نمی خواست او را از رفتن منصرف کند...

گفت: "براي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها.
من اصلا آمادگیش را ندارم.
مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمی شوی.

🎀منوچهر گفت: "مطمئنم.
وقتی خمپاره می خورَد بالا ي سرم و عمل نمی کند،
موهایم را قیچی می کنند و سالم می مانم،
معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي.
نمی گذاري بروم فرشته، نمی گذاري".

💮فرشته نفس راحتی کشید.
با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوي صورتش و گفت:
"پس حواست را جمع کن، منوچهر خان، من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"! 》
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-نوزدهم
#فصل-یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

حسین خنده ی تلخی کرد و جواب داد: «شما نباید فکر کنید اینجام مثل ایرانه و ارتش ،یه ارتش کاملا وفاداره. درسته که بین شون آدم های شجاع وطن دوستی وجود داره ولی ارتش سوریه ،ارتشیه که توش شکاف ایجاد شده بخشی از اونا به اسم ارتش آزاد با دولت می جنگن. توی این وضعیت نابسامان و دو دستگی ارتش ،یه عده تکفیری از بیرون مرزهای سوریه برای تسویه حساب تاریخی وارد سوریه شده اند و هدف اصلیشون جنگ و کشتار شیعیان و علویان و حتی اهل سنته.»
درست شنیده بودم حسین به جای مسلحین گفت«تکفیری»و من جواب سوالم را گرفتم اما زهرا پرسید: «چرا با اهل سنت میونه ی خوبی ندارن؟»
حسین گفت: «از دید وهابی ها ،شیعه و سنی که به اهل بیت توسل دارن و به زیارت حرم می رن ،هر دو مشرکن و ریختن خونشون واجب. این اندیشه ی تکفیری از عربستان به اینجا اومده و گرنه مردم سوریه ،چه سنی ،چه شیعه و چه علوی ،سال های سال در کنار هم زندگی کردن و اتفاقا خیلی هم به اعتقادات هم احترام می ذاشتن ،نمونه ش احترام به حرف های پدر شده بودند ،سارا در حالی که به خوبی معلوم بود درگیر بحث شده و سؤالات زیادی برای پرسیدن دارد ،گفت: «خب پس با وجود این ارتش ،کیا می خوان آرامش رو به مردم برگردونن؟»
گویی پاسخ به این سؤال سارا آن قدر برای خود حسین شوق برانگیز بود که هدفش را از طرح این موضوعات پاک فراموش کرده بود ،چشمانش را که بدون اغراق مانند دو عقیق آبدار بودند و حالا از برق شادی می درخشیدند ،به سارا دوخت و با گونه هایی گل انداخته و لحنی پر از نشاط گفت: «ما اومدیم اینجا تا به عنوان فرزندان خمینی ،مستشار فرهنگی اسلام ناب باشیم ،ما می خوایم همون چیزایی رو که امام بهمون یاد داد به این مردم مظلوم برسونیم. ما می خوایم اگه خدا بخواد و نظر خانم هم همراهمون باشه یه چیزی مثل بسیج خودمون اینجا درست کنیم که پناه مردم بیچاره و ستم دیده ی اینجا و البته مدافع حرم حضرت باشه!» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_نوزدهم
#هادی_دلها

🔹راوی زینب

وقتی رسیدیم خونه حالم خیلی بد بود افتادم روی مبل

صدای نامفهوم مامان میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه

بهار چادر و روسریم از سرم باز کرد و بلندم کرد :زینب پاشو این شربت بخور یه کم سرحال بشی

-نمی....تو.....نم ب...ها....ر

بهار:پاشو ببینم 😡

یه کم خوردم با کمک بهار و زینب رفتم تو اتاقم و افتادم روی تختم

به دقایقی نرسید خوابم برد وارد یه باغ خیلی سبز شدم

کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس سبز پاسداری جلوی یه قسمت جمع شدن

یه آقای داشت میرفت اون سمت
پرسیدم ببخشید برادر اون جا چه خبره ؟

شهدا جمع شدن برای زیارت سیدالشهدا

-ببخشید برادر شما حسین عطایی فر میشناسید

**بله همین جاست

چند ثانیه نشد حسینم دیدم رفتم بغلش
-داداش 😭😭
واقعا خودتی ؟😭😭

داداش:زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم ناآرومی نکن
الانم باید برم

-داااااادااااااش نرو

جلو چشام گم شد جیغ زدم داااادااااش


مامان :زززززینب پاشوووو خواب بودی

-داداش کو 😭😭😭

مامان بغلم کرد خواب دیدی عزیزم


#ادامه_دارد

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_نوزدهم : خانه من 🏡

رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد💰 ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم😄 ...

زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف😌 ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... .

هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم😇 ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... .

بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید 😊...

اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم😎 ... خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم💪 ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت😊 ... توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم😌 ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... .

توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم👂 ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید🎧 ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...

کم کم رمضان هم از راه رسید🌙 ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد



زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم😊 ... .

کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن🎉 ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند😳 ...

توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن😊 ... .

من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت⛪️ ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن🍛 ... آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت😯 ... و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید ... .

بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود😊 ... من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده😒 ... بودن در کنار اونها برام جالب بود ...

مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند😇 ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ...

❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_نوزدهم

🔹 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟»

شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا می‌خواستن همه رو بکشن...»

🔹 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»

جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابی‌ها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!»

🔹 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»

یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعه‌های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»

🔹 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :«خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما ُنی‌ها اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعه‌ها، وحشی‌تر شدن!»

اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»

🔹 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»

چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام #خجالت کشیدم.

🔹 خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»

و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.

🔹 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.

روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...»

🔹 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!»

هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی #مظلومانه نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.

🔹 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_نوزدهم

🔸 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.

به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.

🔸 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.

من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»

🔸 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»

عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!»

🔸 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانی‌ها چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های #سپاه ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن #سردار_سلیمانیِ!»

لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»

🔸 حال عباس هنوز از #خمپاره‌ای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!»

حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.

🔸 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند.

غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با #خمپاره می‌کوبیم‌شون!»

🔸 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»

احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.


🔸 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.

حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.

🔸 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود.

تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم.

🔸 چشمان #محجوب و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.

ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_نوزدهم❤️

سمیرا – فکر کردم قطع شده . حالا کی به هم زدین ؟

دست بردار نبود که !

من – راستش یه مدت بود که تو رابطه مون تردید کرده بودم .

همینم شد زمینه ي به هم زدن . پویا یه مقدار کم طاقت بود .

با این حرفم نگاه مامان و رضوان نشت روم .

مهرداد هم از آینه نیم نگاهی بهم انداخت .

به سمیرا دروغ نگفتم . فقط مسئله رو براش باز نکردم . در اصل من رابطه رو به هم نزدم .

این پویا بود که با کارش تردید من رو از بین برد .

همونجا ، تو ماشین ، پویا رو براي همیشه کنار گذاشتم . من مرد نا مرد نمی خواستم .

شایدم حق داشت . چون من هم جانشینی براش پیدا کرده بودم .

ولی من شیفته ي اخلاق و رفتار امیرمهدي شدم .

هنوز مونده بود تا پویا رو کامل کنار بذارم .

رفتار آرمانی امیرمهدي باعث شد تو انتخاب پویا شک کنم . این تقصیر من نبود .

پویا از مرد آرمانی من فاصله داشت .

خونه که رسیدیم مامان و رضوان بدون عوض کردن لباس هاشون پشت سرم به اتاقم اومدن .

برگشتم و نگاهشون کردم . می دونستم براي شنیدن چه چیزي اومدن .

از تو ماشین سکوت کرده بودن . انگار می ترسیدن جلوي مهرداد چیزي بپرسن .

مهرداد با حضور پویا هم چندان موافق نبود . به خصوص که عقیده داشت آدم همسر آینده ش رو از تو مهمونی پیدا نمی کنه .

گرچه که پویا از همون اول وقتی دید پیشنهاد دوستیش رو قبول نمی کنم توسط خونواده ش جلو اومد . ولی این باعث نشد مهرداد موافقت کنه .

براي عروسیش هم چون مامان و بابا حرفی نزدن ، با حضور پویا مخالفت نکرد و من حس کردم بیشتر به خاطر اینکه عروسی جدا بود ، چیزي نگفت .

مامان و رضوان منتظر نگاهم می کردن .

سري تکون دادم به معناي " چیه ؟ "

مامان – چرا به سمیرا گفتی به هم زدي ؟ چرا بعدش رنگ و روت اینجوري شد .

با اینکه دلم نمی خواست حرفی از پویا بزنم ، ولی چون مامان سوال کرد مجبور شدم به جواب دادن .

من – پویا با یه دختر دیگه رفته مهمونی سمیرا .

ابروهاي مامان به وضوح بالا رفت . رضوان هم با چشماي گشاد شده نگاهم می کرد .شونه اي بالا انداختم .

من – سمیرا فکر کرده بود ما به هم زدیم که منم گذاشتم تو خیال خودش بمونه .

نگاه مامان پر از غم شد .

مامان – با اینکه خیلی ازش خوشم نمیومد ، ولی توقع این کار رو هم ازش نداشتم .


درمونده از بازي روزگار گفتم .

من – باید تمومش کنم دیگه ، نه مامان ؟

مامان سري تکون داد .

مامان – معلومه . من دختر به آدم هوسباز نمی دم .

و طلبکارانه از اتاق خارج شد . می دونستم اگر پویا یک بار ، فقط یک بار دیگه بخواد زنگ بزنه مامان بدجورباهاش برخورد می کنه .

رو کردم به رضوانی که هنوز تو اتاق ایستاده بود .

من – نظر دیگه اي داري ؟

به سمت در رفت و به آرومی بستش .برگشت به سمتم .

رضوان – نه خواهر شوهر جان . می خوام موضوع صیغه رو کامل بدونم !

اینجور که شما حرف می زدین معلومه چیزي بیشتر از یه صیغه ي معمولی بینتون بوده !

اي واي که یادش نرفته بود ! من با این عروس فضول باید چیکار می کردم .

من – فضول شدیا زن داداش .

روي تختم نشست .

مانتوم و شالم رو در آوردم . و به چوب لباسی آویزون کردم .

رضوان – مامان و بابات از همه چی خبر دارن ؟


در حالی که چوب لباسی رو تو کمد آویزون می کردم جواب دادم .

من – آره . فقط تو و مهرداد نمی دونین .

با ترس ، سریع به سمتش برگشتم .

من – به خدا اگه به مهرداد بگی ...


رضوان – چیزي نمی گم . می دونم بلوا به پا می کنه !

نفس راحتی کشیدم .

حین عوض کردن لباسام پشت در کمد ، با صداي آرومی همه چی رو براش تعریف کردم .

در تموم مدتی که حرف می زدم ساکت بود و چیزي نمی گفت .

لباس راحتی که پوشیدم ، در کمد رو بستم و رو بهش گفتم .

من – همین بود . خیلی هم چیز خاصی نبود .

لبخند خاصی زد .

رضوان – دمار از روزگار پسره در اوردي ، بعد می گی چیز خاصی نبود ؟ امروزم کم براش عشوه نیومدي !

من – تو که تو دستشویی بودي . از کجا می دونی عشوه اومدم ؟

رضوان – تو حرف زدن عادیت هم یه مقدار با نازه . در ضمن صدات رو که می شنیدم .

بی اختیار گفتم .

من – تقصیر خودشه . پسر این قدر خوب و خواستنی ؟

لبم رو به دندون گرفتم و با ترس نگاهش کردم .

لبخند رضوان و ابروهاي بالا رفته ش نشون می داد بدجور خودم رو لو دادم

رضوان – پس دل خواهر شوهر ما بد جور رفته و به هیچ کس نمی گه ؟

بعد با لحن بامزه اي گفت .

رضوان – امیدوارم آخرش مثل من بابات رو نفرستی خواستگاري !

از این حرفش هر دو زدیم زیر خنده .

یه لحظه با یادآوري حرفاي سمیرا لبخندم پر کشید .

من – پویا خیلی نامرده . نه ؟

بلند شد ایستاد .

رضوان – تو الان بهتر از پویا رو داري .

امیرمهدي خیلی با ارزش تر از پویاست . این دوره زمونه همه ي مردا از صیغه براي سواستفاده و موجه نشون دادن هوساشون استفاده می کنن .

اونوقت اون بنده ي