کانال فردوس
524 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_هشتم

🔹 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریست‌ها نبود که نفسم برگشت.

دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد.

🔹 شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»

از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»

🔹 می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»

صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.

🔹 خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم.

کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟»

🔹 و همه دل‌نگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.

در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»

🔹 طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»

نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از #حرم دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»

🔹 از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ ُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.

خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید.

🔹 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»

وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.

🔹 به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست #تکفیری‌ها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_هشتم❤️

امیرمهدي هیچوقت بوي عرق نمی داد .

گرچه که بوي ادکلنش هم
تا صد فرسخی کسی رو مدهوش نمی کرد

پویا حق نداشت درباره کسی که نمی شناسه اینجوري حرف بزنه

من – یه بار گفتم که ، سگش شرف داره به تو .

پویا – مارال حالت رو می گیرما ؟

من – برو بابا . عقده اي !

پویا – باشه . خودت خواستی . من خر رو بگو که می خواستم بهت فرصت بدم . ولی لیاقت نداري .

کاري می کنم که همین جوجه بسیجی بو گندو رو هم نداشته باشی وایسا و ببین .

من – برو هر کاري از دستت بر میاد انجام بده .

و گوشی رو روش قطع کردم .

این ما رو چه جوري دیده بود ؟ پس چرا من تو پاساژ ندیدمش ؟

با حرص از اتفاقات قشنگ ! پشت سر هم ، لباس هام رو عوض کردم .

بسته ي کادو و سوغاتی رو برداشتم و باز کردم .

سوغاتیش جانماز و مهر بود و همراه پارچه اي که به درد کت دامن یا کت شلوار می خورد .

به رنگ سرمه اي و کادوش که گفت قرآنه .

قلم قرآنی بود با قرآن مخصوصش و کتاب دعاش .

هر دو رو روي میز گذاشتم و بعد هم روي تختم دراز کشیدم و فکر کردم .سه روز فکر کردم .

سه روز کارم شد یادآوري تک تک حرفاش و رفتارش .

سه روز خودم رو تو اتاقم حبس کردم و فقط براي غذا خوردن خارج شدم .

سه روز من بودم و امیرمهدي و خدایی که یا خداي من بود یا خداي امیرمهدي .

خدایی که از لا به لاي حرفاي امیرمهدي شناختمش و با خداي قبلی خودم مقایسه کردم .

تموم مدت حس می کردم چقدر حرفاش درباره ي نماز و روزه و اون خدایی که به من شناسوند ، زمینی نیست .

یه وقتایی حس می کنی خدا داره باهات حرف می زنه نه بنده ي خدا .

انگار خودش اومده تو یه جسم انسانی حلول کرده و می گه برگرد سمت من .

می گه من اون خدایی نیستم که تا امروز می شناختی . بیا و یه جور دیگه با من رو به رو شو !

می گه بیا و بذار با هم از نو شروع کنیم .

یه کتلت برداشتم و گذاشتم لاي نونم . بعد هم خیارشور و گوجه و کمی سس .

مامان و بابا ، یک ساعتی می شد که افطار کرده بودن . و داشتیم دور هم شام می خوردیم .

مثل هر سال یه روز زودتر از شروع ماه رمضون روزه گرفته بودن . خودشون که می گفتن پیشواز رفتن .

من اصلا نمی فهمیدم اصل این پیشواز رفتن براي چیه ؟
شامم رو که خوردم رو به مامان گفتم براي سحرلطفاً بیدارم کن .

من – مرسی . دستت درد نکنه . خوشمزه بود .

و از سر سفره بلند شدم .

مامان مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت .

مامان – نوش جان ..... می خواي .... روزه بگیري ؟

سري تکون دادم .

من – آره

و در جواب نگاه متعجبش لبخندي زدم .

مامان ابرویی بالا انداخت و گفت .

مامان – چیزاي جدید می شنوم !

من – بده ؟ دختر به این خوبی !

مامان سري تکون داد .

مامان – بر منکرش لعنت .

خندیدم و از آشپزخونه خارج شدم و خودم رو روي زمین جلوي تلویزیون ولو کردم .

چشمام رو باز کردم . ساعت چند بود که آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود ؟

نگاهی به ساعت انداختم . دوازده و نیم . زیاد خوابیده بودم .

دلم نالش رفت . گرسنه بودم . می خواستم بلند شم و برم تو آشپزخونه تا چیزي بخورم که یادم افتاد روزه م .

" وایی " از ته دلی گفتم .

حالا هیچ روزي وقتی بیدار می شدم انقدر گرسنه نبودما ! همین اولین روز روزه داري روده کوچیکه افتاده بودبه جون روده بزرگه

احتمالاً شکمم هم با آداب اسلام بیش از
اندازه غریبه بود که داشت اعتراضش رو اینجوري نشون می داد !

دستی بهش کشیدم و تشر زدم .

من – خوب آروم بگیر دیگه . نمی شه چیزي خورد !

ولی دست بردار که نبود . همچین صدا داد که دلم به حالش سوخت انگار قحطی اومده بود

می خواستم دوباره یه چیزي بهش بگم که صداي زنگ موبایلم نذاشت .

گوشی رو از روي میز کنار تخت برداشتم و نگاهش کردم .

سمیرا !

با خوشحالی جواب دادم .

من – سلام بچه پررو .

سمیرا – سلام . ببین که به کی می گه پررو .

من – من به تو می گم .

سمیرا – تو که دیگه باید درست حرف بزنی !.

من – چرا ؟ مگه شاخ در آوردم ؟

سمیرا با لحن خاصی گفت .

سمیرا – نه که با از ما بهترون می پري گفتم شاید اخلاقتم شده شبیه اونا .

متعجب گفتم .

من – از ما بهترون ؟

خنده اي کرد .

سمیرا – خبرا زود می سه .

با نگرانی نشستم رو تخت .

من – کدوم خبرا ؟

یعنی پویا چیزي گفته بود ؟ از دهن لقش چیزي بعید نبود !

سمیرا – اینکه با این بچه مثبتا می پري . از دست رفتی مارال .

این دیگه کیه انتخابش کردي ؟ خیلی بهتر از پویاست ؟

صادقانه گفتم .

من – من کسی رو انتخاب نکردم سمیرا .

سمیرا – پویا که می گفت خیلی ازش طرفداري می کنی !

از دست پویا . معلوم نبود رفته چیا گفته بهشون .

من – نمی دونم پویا چی گفته ولی بین من و اون شخص هیچی نیست .

سمیرا – بینتون هیچی نیست و وسط پاساژ با هم حرف می زدین ؟

مطمئن بودم هر چی بگم باور نمی کنه . کسی که خودش هزار دوست داشت عمرا