کانال فردوس
535 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 30
#قسمت_سی_ام
#حمله_چند_جانبه

💥ماجرا بدجور بالا گرفته بود.همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد و له کنه.

دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم.اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت.نمی دونم نمیفهمیدن یا نمیخواستن متوجه بشن.

دانشگاه و بیمارستان ،هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم.

هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ، فایده ای نداشت ، چند هفته توی این شرایط گیر افتادم.

🌠شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت.
وقتی برمی گشتم خونه ،تازه جنگ دیگه ای شروع می شد.

🔘مثل مرده ها روی تخت می افتادم.حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم.
تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان،کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد.در دو جبهه می جنگیدم.

💮درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد.نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ،سخت تر و وحشتناک بود. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت.

🔷دنیا هم با تمام جلوه اش ، جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم...

🍃حدود ساعت 9باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم.
پشت در ایستادم ،چند لحظه چشم هام رو بستم.

🔶بسم الله الرحمن الرحیم ...
خدایا به فضل و امید تو...
در رو باز کردم و رفتم تو،
 گوش تا گوش کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط.رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت.

🔊پشت سر هم حرف می زدن.
یکی تندتر ... یکی نرم تر ...
 یکی فشار وارد می کرد ،یکی چراغ سبز نشون می داد ،همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود.

وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ...
و هر لحظه شدیدتر از قبل...
پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف:
یا باید از اینجا بری ...
یا باید شرایط رو بپذیری...

💠من ساکت بودم ، اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم.به پشتی صندلی تکیه دادم.

💟–زینب ...
این کربلای توئه ...
چی کار می کنی؟
کربلایی میشی یا تسلیم؟
چشم هام رو بستم ...
بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا...

🍃–خدایا به این بنده کوچیکت کمک کن.
نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه.
نزار حق در چشم من، باطل ، و باطل در نظرم حق جلوه کنه ...
خدایا راضیم به رضای تو...

🌠با دیدن من توی اون حالت، با اون چشم های بسته و غرق فکر ،همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد.
خدایا به امید تو.
بسم الله الرحمن الرحیم...
و خیلی آروم و شمرده ، شروع به صحبت کردم...

💯–این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید.
حالا هم بهم میگید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم...

امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ،فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟
چند روز بعد هم لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم.چشم هام رو باز کردم...

💠–همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله ی اول شروع میشه....
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود...

🍁@ferdosmahale🍁
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 30
#قسمت_سی_ام
#حمله_چند_جانبه

💥ماجرا بدجور بالا گرفته بود.همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد و له کنه.

دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم.اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت.نمی دونم نمیفهمیدن یا نمیخواستن متوجه بشن.

دانشگاه و بیمارستان ،هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم.

هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ، فایده ای نداشت ، چند هفته توی این شرایط گیر افتادم.

🌠شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت.
وقتی برمی گشتم خونه ،تازه جنگ دیگه ای شروع می شد.

🔘مثل مرده ها روی تخت می افتادم.حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم.
تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان،کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد.در دو جبهه می جنگیدم.

💮درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد.نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ،سخت تر و وحشتناک بود. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت.

🔷دنیا هم با تمام جلوه اش ، جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم...

🍃حدود ساعت 9باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم.
پشت در ایستادم ،چند لحظه چشم هام رو بستم.

🔶بسم الله الرحمن الرحیم ...
خدایا به فضل و امید تو...
در رو باز کردم و رفتم تو،
 گوش تا گوش کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط.رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت.

🔊پشت سر هم حرف می زدن.
یکی تندتر ... یکی نرم تر ...
 یکی فشار وارد می کرد ،یکی چراغ سبز نشون می داد ،همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود.

وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ...
و هر لحظه شدیدتر از قبل...
پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف:
یا باید از اینجا بری ...
یا باید شرایط رو بپذیری...

💠من ساکت بودم ، اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم.به پشتی صندلی تکیه دادم.

💟–زینب ...
این کربلای توئه ...
چی کار می کنی؟
کربلایی میشی یا تسلیم؟
چشم هام رو بستم ...
بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا...

🍃–خدایا به این بنده کوچیکت کمک کن.
نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه.
نزار حق در چشم من، باطل ، و باطل در نظرم حق جلوه کنه ...
خدایا راضیم به رضای تو...

🌠با دیدن من توی اون حالت، با اون چشم های بسته و غرق فکر ،همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد.
خدایا به امید تو.
بسم الله الرحمن الرحیم...
و خیلی آروم و شمرده ، شروع به صحبت کردم...

💯–این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید.
حالا هم بهم میگید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم...

امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ،فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟
چند روز بعد هم لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم.چشم هام رو باز کردم...

💠–همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله ی اول شروع میشه....
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود...

🍁aferdosmahale🍁
#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت سی ام : مسیر آتش 🔥

مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم💉 ... .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت... چشم هاش می لرزید ... اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد😢 ... جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ...

تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود😒 ... .

درگیری مسلحانه بود🔫 ... با سرعت، دنده عقب گرفتم ... توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد🚗🚙🚐 ... .

اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین🚙🔫 ... شوکه شده بود و کپ کرده بود ... سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ... پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ... سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم ...

از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ... روی تخت متل ولو شده بود😳 ...

روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ... حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ... نیم خیز شد سمتم ... توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت ... چرا با من اینطوری می کنی؟😡 ... .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ...



بهم حمله کرد

در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت😭 ... حمله کرد سمت من ... چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبودندمش به دیوار...

با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ... چرا با من این کار رو می کنی؟😭 ...

آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آینده ایه که خودت انتخاب کردی😠 ... ازش ترسیدی؟... آره وحستناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه🔫 بشی و شانس بیاری پلیس👮... .
.
یقه اش رو ول کردم ... می خوای امریکایی باشی؟🇺🇸 ... آره این آمریکاست ... جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... .
می خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش😡 ... این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ...

حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ... مسلمون ها😇 رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2 سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ...

و اون فقط گریه می کرد😭 ...


🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_ام

🔹 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»

از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی #خواستگاری نمی‌تونه بکنه!»

🔹 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!»

ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریست‌ها آماده می‌کنه!»

🔹 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیری‌ها، #شیعه‌های حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!»

و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هسته‌های #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیری‌ها رو می‌گیریم!»

🔹 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران

سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟»

🔹 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»

و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...»

🔹 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟»

دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»

🔹 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم

سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.»

🔹 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»

مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً #عاشق شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران ان‌شاءالله!»

🔹 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.

ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد


🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سی_ام

🔸 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.

مصیبت #مظلومانه همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.

🔸 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنه‌ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»

غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیبایی‌ام را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند.

🔸 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»

زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»

🔸 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم.

نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟

🔸 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد.

شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.

🔸 در گرمای نیمه‌شب تابستان #آمرلی، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.

تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند.

🔸 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود.

اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.

🔸 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد.

وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.

🔸 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.

پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.

🔸 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.

به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂