❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 13
#قسمت_سیزدهم
#هم_راز
❌علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد. زینب رو گذاشت زمین.
–اتفاقی افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم.
از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
🍃- اینها چیه علی؟
رنگش پرید...
–تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
–من میگم اینها چیه؟
تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟
💥با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت.
–هانیه جان
شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم: یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟
🔥 می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم
💖نازدونه علی به شدت ترسیده بود.اصلا حواسم بهش نبود.
اومد جلو و عبای علی رو گرفت ...
بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ...
🌹با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت. بغض گلوی خودم رو هم گرفت.خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش.
چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد.
⭐اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ...
اینها رو همین امشب می برم ...
شرمنده نگرانت کردم ...
دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ...
✔حسابی لجم گرفته بود
_من رو به یه پیرمرد فروختی؟
خنده اش گرفت ...
رفتم نشستم کنارش...
–این طوری ببندی شون لو میری ...
بده من می بندم روی شکمم ...
هر کی ببینه فکر می کنه باردارم...
🍃–خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟
خطر داره ...
نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم...
👪–نه نمیگن .واقعا دو ماهی میشه که باردارم...
🔴سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم به دنیا اومد.
این بار هم علی نبود.اما برعکس دفعه
قبل ، اصلا علی نیومد.
این بار هم گریه می کردم اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود، به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
🔘تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم.
کارم اشک بود و اشک ...
مادر علی ازمون مراقبت می کرد.
من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد. زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ...
🔸از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت.زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده.
👌توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد.
تهران، پرستاری قبول شده بودم ....
🔵یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود.
هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه همه چیز رو بهم می ریختن.
🔘خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست.
زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد.
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن.
✴روزهای سیاه و سخت ما می گذشت.
پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود.
درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ،اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید.ترم سوم دانشگاه سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو.دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن.
💥اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت.
چطور و از کجا؟
اما من هم لو رفته بودم ...
چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی
ساواکم ...
🔹روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ...
کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ...
🔹به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود
اما حقیقت این بود، همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ،توی اون روز شوم شکل گرفت ...
🔶دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن.چشم که باز کردم، علی جلوی من بود ...
بعد از دو سال که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ...
زخمی و داغون ...
جلوی من نشسته بود...
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 13
#قسمت_سیزدهم
#هم_راز
❌علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد. زینب رو گذاشت زمین.
–اتفاقی افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم.
از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
🍃- اینها چیه علی؟
رنگش پرید...
–تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
–من میگم اینها چیه؟
تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟
💥با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت.
–هانیه جان
شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم: یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟
🔥 می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم
💖نازدونه علی به شدت ترسیده بود.اصلا حواسم بهش نبود.
اومد جلو و عبای علی رو گرفت ...
بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ...
🌹با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت. بغض گلوی خودم رو هم گرفت.خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش.
چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد.
⭐اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ...
اینها رو همین امشب می برم ...
شرمنده نگرانت کردم ...
دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ...
✔حسابی لجم گرفته بود
_من رو به یه پیرمرد فروختی؟
خنده اش گرفت ...
رفتم نشستم کنارش...
–این طوری ببندی شون لو میری ...
بده من می بندم روی شکمم ...
هر کی ببینه فکر می کنه باردارم...
🍃–خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟
خطر داره ...
نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم...
👪–نه نمیگن .واقعا دو ماهی میشه که باردارم...
🔴سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم به دنیا اومد.
این بار هم علی نبود.اما برعکس دفعه
قبل ، اصلا علی نیومد.
این بار هم گریه می کردم اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود، به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
🔘تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم.
کارم اشک بود و اشک ...
مادر علی ازمون مراقبت می کرد.
من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد. زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ...
🔸از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت.زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده.
👌توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد.
تهران، پرستاری قبول شده بودم ....
🔵یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود.
هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه همه چیز رو بهم می ریختن.
🔘خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست.
زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد.
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن.
✴روزهای سیاه و سخت ما می گذشت.
پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود.
درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ،اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید.ترم سوم دانشگاه سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو.دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن.
💥اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت.
چطور و از کجا؟
اما من هم لو رفته بودم ...
چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی
ساواکم ...
🔹روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ...
کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ...
🔹به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود
اما حقیقت این بود، همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ،توی اون روز شوم شکل گرفت ...
🔶دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن.چشم که باز کردم، علی جلوی من بود ...
بعد از دو سال که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ...
زخمی و داغون ...
جلوی من نشسته بود...
🍁@ferdosmahale🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 13
#قسمت_سیزدهم
💢رفته بود خونه ي پدرم .
گوشی رو گذاشتم، علی رو برداشتم و رفتم.
منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود.
🔷 سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد.
نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض.
🔶 همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش.
عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش.
من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند...
سست شد ...
نشست ....
همه ترسیدیم که چی شد.
ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل.
💠زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد می دونستم نمی خواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر.
♨کتفش رو موج گرفته بود.
دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت:
"دوتا مرد میخواد که نگهت دارن".
پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه.
دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم.
من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی می دیدم .
✔منوچهر یه آخ هم نگفت.
فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود.
دکتر کارش تموم شد نشست...
گفت: "تو دیگه کی هستی؟
داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟"
گفت: "چرا، فقط اقرار نمی خواستید.
عین اتاق شکنجه بود.
دستش رو بست و اومدیم خونه.
ده روز پیشمون موند...
🔘《از آشپزخانه سرك کشید. منوچهر پاي تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود.
چرا اینطوري شده بود؟
این چند روز، علی را بغل نمی کرد.
خودش را سرگرم می کرد.
علی میخواست راه بیوفتد.
دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول میکرد می خورد زمین، منوچهر نمیگرفتش.
🍃شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند...
فرشته پکر بود...
توقع این برخوردها را نداشت.
شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت.
یادش رفته بود او را هم همراهش آورده....》
💌این بار که رفت، براش یه نامه مفصل نوشتم.
هرچی دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم.
تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن...
✍نوشته بودم(محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای !)
می گفت(فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست تو این دنیا، اما می خوام این عشق رو برسونم به خدا نمیتونم سخته...
💣اینجا بچه ها می خوابن روی سیم خاردار، میرن روی مین. تا میام آر پی جی بزنم، تو و علی میاید جلوي چشمم)
💟منوچهر هر بار میومد و می رفت، علی شبش تب میکرد.
تا صبح باید راهش می بردیم تا آروم بشه...
گفتم: "میدونم. نمیخوای وابسته شی ولی حالا که هستی، بذار لذت ببریم.
💥ما که نمیدونیم چه قدر قراره باهم باشیم.
این راهی که تو میری، راهی نیست که سالم برگردي....
بذار فردا تاسف نخوریم.
اگه طوریت بشه، علی صدمه می خوره.
بذار خاطره ی خوش بمونه".
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 13
#قسمت_سیزدهم
💢رفته بود خونه ي پدرم .
گوشی رو گذاشتم، علی رو برداشتم و رفتم.
منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود.
🔷 سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد.
نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض.
🔶 همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش.
عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش.
من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند...
سست شد ...
نشست ....
همه ترسیدیم که چی شد.
ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل.
💠زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد می دونستم نمی خواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر.
♨کتفش رو موج گرفته بود.
دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت:
"دوتا مرد میخواد که نگهت دارن".
پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه.
دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم.
من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی می دیدم .
✔منوچهر یه آخ هم نگفت.
فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود.
دکتر کارش تموم شد نشست...
گفت: "تو دیگه کی هستی؟
داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟"
گفت: "چرا، فقط اقرار نمی خواستید.
عین اتاق شکنجه بود.
دستش رو بست و اومدیم خونه.
ده روز پیشمون موند...
🔘《از آشپزخانه سرك کشید. منوچهر پاي تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود.
چرا اینطوري شده بود؟
این چند روز، علی را بغل نمی کرد.
خودش را سرگرم می کرد.
علی میخواست راه بیوفتد.
دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول میکرد می خورد زمین، منوچهر نمیگرفتش.
🍃شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند...
فرشته پکر بود...
توقع این برخوردها را نداشت.
شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت.
یادش رفته بود او را هم همراهش آورده....》
💌این بار که رفت، براش یه نامه مفصل نوشتم.
هرچی دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم.
تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن...
✍نوشته بودم(محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای !)
می گفت(فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست تو این دنیا، اما می خوام این عشق رو برسونم به خدا نمیتونم سخته...
💣اینجا بچه ها می خوابن روی سیم خاردار، میرن روی مین. تا میام آر پی جی بزنم، تو و علی میاید جلوي چشمم)
💟منوچهر هر بار میومد و می رفت، علی شبش تب میکرد.
تا صبح باید راهش می بردیم تا آروم بشه...
گفتم: "میدونم. نمیخوای وابسته شی ولی حالا که هستی، بذار لذت ببریم.
💥ما که نمیدونیم چه قدر قراره باهم باشیم.
این راهی که تو میری، راهی نیست که سالم برگردي....
بذار فردا تاسف نخوریم.
اگه طوریت بشه، علی صدمه می خوره.
بذار خاطره ی خوش بمونه".
🍁@ferdosmahale🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-سیزدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
زهرا با همان روحیه ی نترس و ماجراجویش گفت: «اما اینجا که کسی ما رو نمی شناسه ،قول می دیم مواظب خودمون باشیم ،ان شاالله که اتفاقی نمی افته.»
سارا هم خواست با او هم داستان شود که صدای چند رگبار پی در پی حرفش را ناگفته گذاشت. صدا به قدری نزدیک بود که شیشه ها لرزیدند. کم کم صدای تیراندازی ها بیشتر و بیشتر شد.
ساختمان می لرزید. صدای شلیک آر.پی.جی و رگبار سلاح های سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم ،خیلی غیر منتظره بود و البته سوال برانگیز ؛
یعنی چه اتفاقی دارد می افتد؟!
سیم کارت عربی ای را که حسین بهم داده بود ،انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم. هنوز نمی دانستم کوچه ای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد ،از چند طرف در محاصره ی مسلحین قرار گرفته است اما دلم شور می زد.
برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم ،قرآن را باز کردم که بخوانم ،دیدم باز هم زهرا و سارا بی خیال تیر و تیربار ،دوباره پشت پنجره ایستاده اند و در کمال خونسردی مردان مسلحی را از شکاف پرده ی کرکره ای به هم نشان می دهند. احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که: «از اونجا بیایید کنار ،مگه اومدید سینما؟!»
سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت: «مامان شما توی جنگ صحنه ی درگیری زیاد دیدید ،خب اجازه بدید مام ببینیم.»
دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم ،چشمم توی چشمشان افتاد ،باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود. توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم اما چاره ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم ،چرا که اگر رهایشان می کردم تا کانون درگیری ها جلو می رفتند. حالا صدای شلیک خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود. گفتم: «بچه ها ما برای دیدن این صحنه ها اینجا نیومدیم ،اومدیم پیش بابا که... .».....
ادامه دارد....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-سیزدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
زهرا با همان روحیه ی نترس و ماجراجویش گفت: «اما اینجا که کسی ما رو نمی شناسه ،قول می دیم مواظب خودمون باشیم ،ان شاالله که اتفاقی نمی افته.»
سارا هم خواست با او هم داستان شود که صدای چند رگبار پی در پی حرفش را ناگفته گذاشت. صدا به قدری نزدیک بود که شیشه ها لرزیدند. کم کم صدای تیراندازی ها بیشتر و بیشتر شد.
ساختمان می لرزید. صدای شلیک آر.پی.جی و رگبار سلاح های سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم ،خیلی غیر منتظره بود و البته سوال برانگیز ؛
یعنی چه اتفاقی دارد می افتد؟!
سیم کارت عربی ای را که حسین بهم داده بود ،انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم. هنوز نمی دانستم کوچه ای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد ،از چند طرف در محاصره ی مسلحین قرار گرفته است اما دلم شور می زد.
برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم ،قرآن را باز کردم که بخوانم ،دیدم باز هم زهرا و سارا بی خیال تیر و تیربار ،دوباره پشت پنجره ایستاده اند و در کمال خونسردی مردان مسلحی را از شکاف پرده ی کرکره ای به هم نشان می دهند. احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که: «از اونجا بیایید کنار ،مگه اومدید سینما؟!»
سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت: «مامان شما توی جنگ صحنه ی درگیری زیاد دیدید ،خب اجازه بدید مام ببینیم.»
دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم ،چشمم توی چشمشان افتاد ،باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود. توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم اما چاره ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم ،چرا که اگر رهایشان می کردم تا کانون درگیری ها جلو می رفتند. حالا صدای شلیک خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود. گفتم: «بچه ها ما برای دیدن این صحنه ها اینجا نیومدیم ،اومدیم پیش بابا که... .».....
ادامه دارد....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-سیزدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
زهرا با همان روحیه ی نترس و ماجراجویش گفت: «اما اینجا که کسی ما رو نمی شناسه ،قول می دیم مواظب خودمون باشیم ،ان شاالله که اتفاقی نمی افته.»
سارا هم خواست با او هم داستان شود که صدای چند رگبار پی در پی حرفش را ناگفته گذاشت. صدا به قدری نزدیک بود که شیشه ها لرزیدند. کم کم صدای تیراندازی ها بیشتر و بیشتر شد.
ساختمان می لرزید. صدای شلیک آر.پی.جی و رگبار سلاح های سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم ،خیلی غیر منتظره بود و البته سوال برانگیز ؛
یعنی چه اتفاقی دارد می افتد؟!
سیم کارت عربی ای را که حسین بهم داده بود ،انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم. هنوز نمی دانستم کوچه ای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد ،از چند طرف در محاصره ی مسلحین قرار گرفته است اما دلم شور می زد.
برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم ،قرآن را باز کردم که بخوانم ،دیدم باز هم زهرا و سارا بی خیال تیر و تیربار ،دوباره پشت پنجره ایستاده اند و در کمال خونسردی مردان مسلحی را از شکاف پرده ی کرکره ای به هم نشان می دهند. احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که: «از اونجا بیایید کنار ،مگه اومدید سینما؟!»
سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت: «مامان شما توی جنگ صحنه ی درگیری زیاد دیدید ،خب اجازه بدید مام ببینیم.»
دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم ،چشمم توی چشمشان افتاد ،باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود. توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم اما چاره ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم ،چرا که اگر رهایشان می کردم تا کانون درگیری ها جلو می رفتند. حالا صدای شلیک خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود. گفتم: «بچه ها ما برای دیدن این صحنه ها اینجا نیومدیم ،اومدیم پیش بابا که... .».....
ادامه دارد....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-سیزدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
زهرا با همان روحیه ی نترس و ماجراجویش گفت: «اما اینجا که کسی ما رو نمی شناسه ،قول می دیم مواظب خودمون باشیم ،ان شاالله که اتفاقی نمی افته.»
سارا هم خواست با او هم داستان شود که صدای چند رگبار پی در پی حرفش را ناگفته گذاشت. صدا به قدری نزدیک بود که شیشه ها لرزیدند. کم کم صدای تیراندازی ها بیشتر و بیشتر شد.
ساختمان می لرزید. صدای شلیک آر.پی.جی و رگبار سلاح های سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم ،خیلی غیر منتظره بود و البته سوال برانگیز ؛
یعنی چه اتفاقی دارد می افتد؟!
سیم کارت عربی ای را که حسین بهم داده بود ،انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم. هنوز نمی دانستم کوچه ای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد ،از چند طرف در محاصره ی مسلحین قرار گرفته است اما دلم شور می زد.
برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم ،قرآن را باز کردم که بخوانم ،دیدم باز هم زهرا و سارا بی خیال تیر و تیربار ،دوباره پشت پنجره ایستاده اند و در کمال خونسردی مردان مسلحی را از شکاف پرده ی کرکره ای به هم نشان می دهند. احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که: «از اونجا بیایید کنار ،مگه اومدید سینما؟!»
سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت: «مامان شما توی جنگ صحنه ی درگیری زیاد دیدید ،خب اجازه بدید مام ببینیم.»
دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم ،چشمم توی چشمشان افتاد ،باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود. توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم اما چاره ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم ،چرا که اگر رهایشان می کردم تا کانون درگیری ها جلو می رفتند. حالا صدای شلیک خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود. گفتم: «بچه ها ما برای دیدن این صحنه ها اینجا نیومدیم ،اومدیم پیش بابا که... .».....
ادامه دارد....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-سیزدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
ابوحاتم انگار که بهش برخورده باشد بلافاصله گفت: «چرا داریم ،ولی تا امروز یکی مثل سردار متوسلیان نداشتیم که همه جوره آموزشمون بده که شکر خدا با اومدن ابووهب این مشکلمون هم داره حل می شه! ان شاالله ابووهب ،حزب الله دوم رو توی سوریه ،از آقای بشار اسد خواستن تا جلسه ای با سران ارتش داشته باشن.
من به عنوان راننده ،ایشون رو به محل ستاد ارتش بردم. وقتی وارد اونجا شدیم ،صحنه ای دیدیم که حتی من به عنوان یه سوری باورم نمی شد. ژنرال های ارتش با زیر پوش و خیلی بی خیال ،اونجا نشسته بودن. یکی روی صندلیش ولو شده بود و پاهاش رو انداخته بود روی میز ،اون یکی قلیون می کشید ،بیشترشون سیگار می کشیدن. لحظه ی ورودمون ،اون قدر دود سیگار و توتون فضا رو پر کرده بود که ابووهب به سرفه افتاد و ژنرال ها زدن زیر خنده ،اما ایشون هیچ عکس العملی نشون ندادن ،حتی لبخند ملیحی هم روی لبشون اومد.
بعد از آشنایی با فرمانده ها و گرم گرفتن با اونا ،بهشون گفت ،این نوع جمع شدن شما که اومرای ارتش هستید اصلا کار درستی نیست ،اگه خدای نکرده یه انتحاری بین شما نفوذ کنه ،کار ارتش تمومه! ژنرال هام که خودشون رو کسی می دونستن توجهی به حرف های ایشون نکردن ،خندیدن و چیزهایی گفتن که مایه های طعن و تمسخر داشت.
سر ظهر وقتی ناهار آوردن ،ابووهب لب به غذا نزد. پا شد و همون جا شروع کرد به نماز خوندن.
کجا؟! توی ستاد ارتشی که با نماز و نماز خون میونه ی خوبی نداشتن!
وقت خداحافظی باز هم ابووهب به رئیس ستاد ارتش سفارش کردن که ،فرماندهان اگه این طوری یه جا جمع نشن بهتره.
جالب اینجاست که چند روز بعد شنیدیم یکی از انتحاری ها ،خودش رو با یه خودروی پر از مواد منفجره ،به محل اجتماع ژنرال های ارتش کوبونده و چند نفرشون رو کشته.
بعد از این اتفاق ابووهب رفت پیش رئیس جمهور و گفت که با این ارتش نمی شه کار رو پیش برد ،باید یه فکری به حال اصلاح ارتش کرد و یه نیروی مردمی خدا محور تشکیل داد!» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-سیزدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
ابوحاتم انگار که بهش برخورده باشد بلافاصله گفت: «چرا داریم ،ولی تا امروز یکی مثل سردار متوسلیان نداشتیم که همه جوره آموزشمون بده که شکر خدا با اومدن ابووهب این مشکلمون هم داره حل می شه! ان شاالله ابووهب ،حزب الله دوم رو توی سوریه ،از آقای بشار اسد خواستن تا جلسه ای با سران ارتش داشته باشن.
من به عنوان راننده ،ایشون رو به محل ستاد ارتش بردم. وقتی وارد اونجا شدیم ،صحنه ای دیدیم که حتی من به عنوان یه سوری باورم نمی شد. ژنرال های ارتش با زیر پوش و خیلی بی خیال ،اونجا نشسته بودن. یکی روی صندلیش ولو شده بود و پاهاش رو انداخته بود روی میز ،اون یکی قلیون می کشید ،بیشترشون سیگار می کشیدن. لحظه ی ورودمون ،اون قدر دود سیگار و توتون فضا رو پر کرده بود که ابووهب به سرفه افتاد و ژنرال ها زدن زیر خنده ،اما ایشون هیچ عکس العملی نشون ندادن ،حتی لبخند ملیحی هم روی لبشون اومد.
بعد از آشنایی با فرمانده ها و گرم گرفتن با اونا ،بهشون گفت ،این نوع جمع شدن شما که اومرای ارتش هستید اصلا کار درستی نیست ،اگه خدای نکرده یه انتحاری بین شما نفوذ کنه ،کار ارتش تمومه! ژنرال هام که خودشون رو کسی می دونستن توجهی به حرف های ایشون نکردن ،خندیدن و چیزهایی گفتن که مایه های طعن و تمسخر داشت.
سر ظهر وقتی ناهار آوردن ،ابووهب لب به غذا نزد. پا شد و همون جا شروع کرد به نماز خوندن.
کجا؟! توی ستاد ارتشی که با نماز و نماز خون میونه ی خوبی نداشتن!
وقت خداحافظی باز هم ابووهب به رئیس ستاد ارتش سفارش کردن که ،فرماندهان اگه این طوری یه جا جمع نشن بهتره.
جالب اینجاست که چند روز بعد شنیدیم یکی از انتحاری ها ،خودش رو با یه خودروی پر از مواد منفجره ،به محل اجتماع ژنرال های ارتش کوبونده و چند نفرشون رو کشته.
بعد از این اتفاق ابووهب رفت پیش رئیس جمهور و گفت که با این ارتش نمی شه کار رو پیش برد ،باید یه فکری به حال اصلاح ارتش کرد و یه نیروی مردمی خدا محور تشکیل داد!» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا
#قسمت_سیزدهم
#هادی_دلها
🔹راوی خانم رضایی
صدای جیغای زینب کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینه تو راه به مهدیه گفتم زنگ بزن آمبولانس بدو
در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه
حســــــــــــــین
حسیــــــــــــنم کجا دنبالت برگررررردم
وقتی رسیدم بهش فقط برای ارام کردنش زدم زیر گوشش
افتاد تو بغلم
-مهدیهههه آمبولانس اومد
مهدیه :اره
بهار خوب میشه مگه نه ؟😭
هیچیش نیست مگه نه ؟😭
-دلدرد باید میگفتم دوتا بلانکارد بیارن هیچیش نیست فقط داغی که دیده بیش تر از حدش بود
برو زنگ بزن ب مامانش
یهو نگیا
اون بنده خدا هم بترسه
من باهش میرم بیمارستان
وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا
مامان بابا رسیدن
بابا :سلام دخترم خوبی ؟
-ممنون وسایل ک حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد
مادر:بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی اینم که داره جلوی چشام آب میشه
-درست میشه
اگه اجازه میدید من بمونم پیشش
مادر:آخه
پدر:اره باباجان تو بمون
نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد
زینب:بهار
-جانم
جانم عزیزم
خوبی عزیزم ؟
زینب:چرا حسین 😭تو رو انتخاب کرد ؟
-یه روز قرار بود ۱۳شهید گمنام بیارن معراج
مستقیم از سوریه اومده بود معراج
میگفت باهش قهری
خیلی حالش بود
شهدا شب میموندن معراج
حسینم موند
وقتی بهش گفتم آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده ؟
حسین :خانم رضایی خواهرم
خیلی دعا کنید
بعدها فهمیدم توخیلی ضعیفی همه نگرانی حسینی
و حسین تو آخرین اعزامش تو سپرد دستم
زینب :خیلی مهربونید
-زود خوب شو خیلی کارا داریم باهم
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_سیزدهم
#هادی_دلها
🔹راوی خانم رضایی
صدای جیغای زینب کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینه تو راه به مهدیه گفتم زنگ بزن آمبولانس بدو
در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه
حســــــــــــــین
حسیــــــــــــنم کجا دنبالت برگررررردم
وقتی رسیدم بهش فقط برای ارام کردنش زدم زیر گوشش
افتاد تو بغلم
-مهدیهههه آمبولانس اومد
مهدیه :اره
بهار خوب میشه مگه نه ؟😭
هیچیش نیست مگه نه ؟😭
-دلدرد باید میگفتم دوتا بلانکارد بیارن هیچیش نیست فقط داغی که دیده بیش تر از حدش بود
برو زنگ بزن ب مامانش
یهو نگیا
اون بنده خدا هم بترسه
من باهش میرم بیمارستان
وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا
مامان بابا رسیدن
بابا :سلام دخترم خوبی ؟
-ممنون وسایل ک حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد
مادر:بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی اینم که داره جلوی چشام آب میشه
-درست میشه
اگه اجازه میدید من بمونم پیشش
مادر:آخه
پدر:اره باباجان تو بمون
نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد
زینب:بهار
-جانم
جانم عزیزم
خوبی عزیزم ؟
زینب:چرا حسین 😭تو رو انتخاب کرد ؟
-یه روز قرار بود ۱۳شهید گمنام بیارن معراج
مستقیم از سوریه اومده بود معراج
میگفت باهش قهری
خیلی حالش بود
شهدا شب میموندن معراج
حسینم موند
وقتی بهش گفتم آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده ؟
حسین :خانم رضایی خواهرم
خیلی دعا کنید
بعدها فهمیدم توخیلی ضعیفی همه نگرانی حسینی
و حسین تو آخرین اعزامش تو سپرد دستم
زینب :خیلی مهربونید
-زود خوب شو خیلی کارا داریم باهم
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سیزدهم
🔹 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
🔹 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
🔹 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
🔹 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
🔹 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
🔹 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
🔹 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
🔹 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سیزدهم
🔹 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
🔹 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
🔹 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
🔹 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
🔹 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
🔹 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
🔹 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
🔹 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سیزدهم
🔸 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
🔸 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
🔸 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
🔸 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
🔸 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
🔸 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
🔸 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
🔸 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
🔸 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
🔸 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سیزدهم
🔸 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
🔸 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
🔸 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
🔸 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
🔸 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
🔸 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
🔸 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
🔸 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
🔸 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
🔸 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
🥀📲🥀📲﷽📲🥀
📲🥀📲🥀
🥀📲🥀
📲🥀
🥀
#دایرکتیها
#قسمت_سیزدهم
بارها و بارها حرف طلاق رو پیش کشیدم..
هر بار که سر بحث باز میشد،کیوان یا سکوت اختیار میکرد یا عصبی میشد و تیکه انداختناش شروع میشد!
من رو متهم میکرد به خیلی از کارهایی که نکرده بودم..!
متهم به خیلی از حرف هایی که اصلا نزده بودم!
سخت بود برام تحمل حرفهایی که میزد
اما چاره ای نداشتم جز اینکه آه بکشم و سکوت کنم..
گاهی خودمو میذاشتم جای کیوان..
شاید اگه منم جای اون بودم،باور نمیکردم که علاقه به نامحرمی وجود نداشت!
شاید اگه منم جای کیوان بود شک میکردم..
اما..
اما بعضی حرفها و تهمت هایی که بهم میزد خیلی آزار دهنده بود..
یه وقتایی که حرفهاش مثل نیش مار سمی میشد دیگه نمیتونستم سکوت کنم
میگفتم من که دیگه هیچ برنامه ای تو گوشیم نیست!
من که قول دادم دیگه خطا نکنم..
میگفت از کجا معلوم..!؟
بعدشم اصلا برام مهم نیست !!
نصب کن اون برنامه های کوفتی رو..
افشین خانتم پیدا نکردی غصه نخورا.. آشغالای امثال افشین زیاده تو مجازی!
اون نشد یکی دیگه...
واسه اون وقت نکردی دلبری کنی..واسه این یکی دلبری کن!
با اون نشد قرار مدار بزاری،با این یکی بذار!
به اون نشد بگی دوستت دارم...به این یکی بگو..!
حرفاش دیوونم میکرد..زجرم میداد..!
چند باری خودمو راضی کردم که برای دادخواست طلاق پا پیش بذارم تا از این جهنمی که توش هستم نجات پیدا کنم..
اما نتونستم قدم از قدم بردارم!
از یه طرف بحث آبرو در کار بود..
از طرفی بهم ریختن خانواده ها و رابطه فامیلی..
از طرفی من..
من واقعا کیوان رو دوست داشتم..!
و چقدر سخت بود ثابت کردن این جمله دو حرفی به کیوان!!!
من از لحاظ روحی بهم ریخته بودم..
آب خوش از گلوم پایین نمیرفت!
هر کی منو میدید میگفت چقدر رنگ و روت زرد شده..
چقدر بی حالی؛چرا انقدر لاغر شدی..؟!
نکنه خبری شده؟!نکنه داری مامان میشی فرشته خانوم؟؟
خنده تلخی رو لبهام سبز میشد و میگفتم نه خبری نیست..
اسم بچه که می اومد دوباره داغ دلم تازه میشد..
بارها کیوان اصرار کرده بود بچه دار بشیم و من مخالفت کرده بودم!
حالا با خودم میگفتم کاش خبری بود..
کاش بچه ای در راه بود..
حالا چقدر دلم میخواست مادر بشم..!
اما فسوس..
ادامه دارد...
#فاطمهقاف
#کپیبدونذکرنامنویسنده
#شرعاجایزنیست
🥀
📲🥀
🥀📲🥀
📲🥀📲🥀
🥀📲🥀📲🥀📲🥀
📲🥀📲🥀
🥀📲🥀
📲🥀
🥀
#دایرکتیها
#قسمت_سیزدهم
بارها و بارها حرف طلاق رو پیش کشیدم..
هر بار که سر بحث باز میشد،کیوان یا سکوت اختیار میکرد یا عصبی میشد و تیکه انداختناش شروع میشد!
من رو متهم میکرد به خیلی از کارهایی که نکرده بودم..!
متهم به خیلی از حرف هایی که اصلا نزده بودم!
سخت بود برام تحمل حرفهایی که میزد
اما چاره ای نداشتم جز اینکه آه بکشم و سکوت کنم..
گاهی خودمو میذاشتم جای کیوان..
شاید اگه منم جای اون بودم،باور نمیکردم که علاقه به نامحرمی وجود نداشت!
شاید اگه منم جای کیوان بود شک میکردم..
اما..
اما بعضی حرفها و تهمت هایی که بهم میزد خیلی آزار دهنده بود..
یه وقتایی که حرفهاش مثل نیش مار سمی میشد دیگه نمیتونستم سکوت کنم
میگفتم من که دیگه هیچ برنامه ای تو گوشیم نیست!
من که قول دادم دیگه خطا نکنم..
میگفت از کجا معلوم..!؟
بعدشم اصلا برام مهم نیست !!
نصب کن اون برنامه های کوفتی رو..
افشین خانتم پیدا نکردی غصه نخورا.. آشغالای امثال افشین زیاده تو مجازی!
اون نشد یکی دیگه...
واسه اون وقت نکردی دلبری کنی..واسه این یکی دلبری کن!
با اون نشد قرار مدار بزاری،با این یکی بذار!
به اون نشد بگی دوستت دارم...به این یکی بگو..!
حرفاش دیوونم میکرد..زجرم میداد..!
چند باری خودمو راضی کردم که برای دادخواست طلاق پا پیش بذارم تا از این جهنمی که توش هستم نجات پیدا کنم..
اما نتونستم قدم از قدم بردارم!
از یه طرف بحث آبرو در کار بود..
از طرفی بهم ریختن خانواده ها و رابطه فامیلی..
از طرفی من..
من واقعا کیوان رو دوست داشتم..!
و چقدر سخت بود ثابت کردن این جمله دو حرفی به کیوان!!!
من از لحاظ روحی بهم ریخته بودم..
آب خوش از گلوم پایین نمیرفت!
هر کی منو میدید میگفت چقدر رنگ و روت زرد شده..
چقدر بی حالی؛چرا انقدر لاغر شدی..؟!
نکنه خبری شده؟!نکنه داری مامان میشی فرشته خانوم؟؟
خنده تلخی رو لبهام سبز میشد و میگفتم نه خبری نیست..
اسم بچه که می اومد دوباره داغ دلم تازه میشد..
بارها کیوان اصرار کرده بود بچه دار بشیم و من مخالفت کرده بودم!
حالا با خودم میگفتم کاش خبری بود..
کاش بچه ای در راه بود..
حالا چقدر دلم میخواست مادر بشم..!
اما فسوس..
ادامه دارد...
#فاطمهقاف
#کپیبدونذکرنامنویسنده
#شرعاجایزنیست
🥀
📲🥀
🥀📲🥀
📲🥀📲🥀
🥀📲🥀📲🥀📲🥀
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_سیزدهم ❤️
بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش .
تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم .
از حرفاش ، حالتاش . و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود .
بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه سکوت با اخم گفت .
بابا – هر کاري می خواي با صالحدید مادرت انجام بده . فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج و این چیزا نباشین .
مامان سري تکون داد .
مامان – من کی بدون همفکري شما کاري کردم ؟
بابا لبخند محوي زد .
بابا – شما رو که می دونم . ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه بیاي .
مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد .
واي که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم . البته براي چند ساعت . چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوري می شه امیرمهدي رو پیدا کرد .
مهرداد روي مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می داد .
رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاك کردن آخرین سري کنگر ها کمک می کرد .
از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد عصبی بود .
عصبانیتش اون اول به حدي بود که لیوان آب تو دستش رو با شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست .
البته مامان کاراي من رو فاکتور گرفت . وگرنه اگر اونا رو هم می گفت معلوم نبود مهرداد چیکار کنه .
سر موضوع صیغه انقدر داد و هوار کرد که آخر سر هم بابا با گفتن " کار بدي نکرده پسره . می خواسته به خواهرت کمک کنه " آرومش کرد .
گرچه که اخمی که بابا بعدش بهم کرد نشون می داد خودش هم با صیغه نتونسته راحت کنار بیاد .
کلی هم از برادر محترم توپ و تشر خوردم که " یعنی چی می خوام پسره رو پیدا کنم " . البته حق داشت .
اون از دید خودش قضیه رو نگاه می کرد .
در عوض رضوان از لحظه اي که شنید لبخندش بند نیومد . هر چند دقیقه یه بار من رو نگاه می کرد و میخندید .
دورتر از مهرداد رو مبل نشسته بودم . و منتظر بودم بلند شه من رو بزنه تا آروم بگیره . بدجور عصبانی بود .
با صداي مامان نگاه از مهرداد عصبانی گرفتم .
مامان – به جاي بیکار نشستن بیا کمک کن زودتر تموم شه . هم بیکار نمی مونی هم یاد می گیري . فردا میخواي شوهر کنی
هیچی بلد نیستی .
با این حرف مامان ، رضوان باز هم لبخند زد و نگاهم کرد .
مهرداد هم چنان نگاهم کرد که از ترسم ترجیح دادم کنار مامان باشم تا اگر خواست کتکم بزنه پشت مامان پناه بگیرم .
بلند شدم و کنارشون نشستم . مامان کنار گوشم گفت .
مامان – ببین چه الم شنگه اي راه انداختی ؟ اون از بابات اینم از مهرداد .
راست می گفت . چه جمعه اي بود !
چند دقیقه بعد بابا و مهرداد براي قدم زدن با هم بیرون رفتن . این کار از دو سال پیش شروع شده بود .
پدر و پسر روزاي تعطیل یک ساعتی رو با هم قدم می زدن و خلوت می کردن .
با رفتن اونا مامان سریع رو به رضوان گفت .
مامان – رضوان جان کسی رو با فامیلی درستکار می شناسی ؟
تو جلسات روضه تون یا جاهایی که براي
اینجور مجلسا می رفتی کسی رو با این فامیلی ندیدي ؟
رضوان سري تکون داد .
رضوان – راستش نه . دفعه ي اوله این فامیلی رو می شنوم .
رو کرد به من .
رضوان – اگر بدونی خود پسره چکاره ست یا خونشون کجاست شاید بشه پیداش کرد .
سري تکون دادم .
من – نمی دونم . در اصل هیچی ازش نمی دونم غیر از اینکه اسمش امیرمهدي درستکاره.
و یه خواهر داره به اسم نرگس . همین .
متفکر ابرویی بالا انداخت .
رضوان – بعید می دونم بدون اطلاعات بشه کاري کرد .
دوباره تصویر امیرمهدي جلو چشمام جون گرفت . تو دلم گفتم " چه جوري پیدات کنم امیرمهدي ؟ "
که یه دفعه چیزي تو ذهنم زنگ زد . رو کردم به رضوان .
من – یه چیز دیگه هم می دونم . گفت پدرش سنگ بري داره .
رضوان – چه سنگی ؟ سنگ تراشی براي مزار یا سنگ ساختمون ؟
اصلا بلد نبودم که این سنگا با هم فرق داره . یعنی نمی دونستم .
بازم به در بسته خوردیم !
مغموم نگاهی به رضوان و مامان انداختم .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي منه یا اطلاعات کمی که داشتیم .
رضوان هم با گفتن " خدا بزرگه " سکوت کرد و نفهمید وقتی اسم خدا رو میاره چقدر دل من آروم می گیره .
به یاد " بهش اعتماد کن " امیرمهدي ، باز هم به خدا اعتماد کردم و کارم رو سپردم دست خودش .
نگاهی به تقویم توي دستم انداختم .
از آموزشگاه زنگ زدن و دو تا شاگرد بهم معرفی کردن .
باید برنامه ریزي می کردم که اون دو نفر رو به امتحانشون برسونم . یه برنامه ي فشرده می خواست .
همیشه همین بود . نزدیک امتحانات آخر سال که می شد بعضی خونواده ها تازه یادشون می افتاد پایه ي ریاضی بچه هاشون ضعیفه و نیاز به معلم دارن .
شغل معلمی رو دوست داشتم . ولی خوب با اون همه دنگ و فنگ آموزش پرورش براي استخدام آرزو به دل موندم اونم با لیسانس ریاضی از
#آدم_حوا
#قسمت_سیزدهم ❤️
بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش .
تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم .
از حرفاش ، حالتاش . و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود .
بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه سکوت با اخم گفت .
بابا – هر کاري می خواي با صالحدید مادرت انجام بده . فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج و این چیزا نباشین .
مامان سري تکون داد .
مامان – من کی بدون همفکري شما کاري کردم ؟
بابا لبخند محوي زد .
بابا – شما رو که می دونم . ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه بیاي .
مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد .
واي که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم . البته براي چند ساعت . چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوري می شه امیرمهدي رو پیدا کرد .
مهرداد روي مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می داد .
رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاك کردن آخرین سري کنگر ها کمک می کرد .
از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد عصبی بود .
عصبانیتش اون اول به حدي بود که لیوان آب تو دستش رو با شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست .
البته مامان کاراي من رو فاکتور گرفت . وگرنه اگر اونا رو هم می گفت معلوم نبود مهرداد چیکار کنه .
سر موضوع صیغه انقدر داد و هوار کرد که آخر سر هم بابا با گفتن " کار بدي نکرده پسره . می خواسته به خواهرت کمک کنه " آرومش کرد .
گرچه که اخمی که بابا بعدش بهم کرد نشون می داد خودش هم با صیغه نتونسته راحت کنار بیاد .
کلی هم از برادر محترم توپ و تشر خوردم که " یعنی چی می خوام پسره رو پیدا کنم " . البته حق داشت .
اون از دید خودش قضیه رو نگاه می کرد .
در عوض رضوان از لحظه اي که شنید لبخندش بند نیومد . هر چند دقیقه یه بار من رو نگاه می کرد و میخندید .
دورتر از مهرداد رو مبل نشسته بودم . و منتظر بودم بلند شه من رو بزنه تا آروم بگیره . بدجور عصبانی بود .
با صداي مامان نگاه از مهرداد عصبانی گرفتم .
مامان – به جاي بیکار نشستن بیا کمک کن زودتر تموم شه . هم بیکار نمی مونی هم یاد می گیري . فردا میخواي شوهر کنی
هیچی بلد نیستی .
با این حرف مامان ، رضوان باز هم لبخند زد و نگاهم کرد .
مهرداد هم چنان نگاهم کرد که از ترسم ترجیح دادم کنار مامان باشم تا اگر خواست کتکم بزنه پشت مامان پناه بگیرم .
بلند شدم و کنارشون نشستم . مامان کنار گوشم گفت .
مامان – ببین چه الم شنگه اي راه انداختی ؟ اون از بابات اینم از مهرداد .
راست می گفت . چه جمعه اي بود !
چند دقیقه بعد بابا و مهرداد براي قدم زدن با هم بیرون رفتن . این کار از دو سال پیش شروع شده بود .
پدر و پسر روزاي تعطیل یک ساعتی رو با هم قدم می زدن و خلوت می کردن .
با رفتن اونا مامان سریع رو به رضوان گفت .
مامان – رضوان جان کسی رو با فامیلی درستکار می شناسی ؟
تو جلسات روضه تون یا جاهایی که براي
اینجور مجلسا می رفتی کسی رو با این فامیلی ندیدي ؟
رضوان سري تکون داد .
رضوان – راستش نه . دفعه ي اوله این فامیلی رو می شنوم .
رو کرد به من .
رضوان – اگر بدونی خود پسره چکاره ست یا خونشون کجاست شاید بشه پیداش کرد .
سري تکون دادم .
من – نمی دونم . در اصل هیچی ازش نمی دونم غیر از اینکه اسمش امیرمهدي درستکاره.
و یه خواهر داره به اسم نرگس . همین .
متفکر ابرویی بالا انداخت .
رضوان – بعید می دونم بدون اطلاعات بشه کاري کرد .
دوباره تصویر امیرمهدي جلو چشمام جون گرفت . تو دلم گفتم " چه جوري پیدات کنم امیرمهدي ؟ "
که یه دفعه چیزي تو ذهنم زنگ زد . رو کردم به رضوان .
من – یه چیز دیگه هم می دونم . گفت پدرش سنگ بري داره .
رضوان – چه سنگی ؟ سنگ تراشی براي مزار یا سنگ ساختمون ؟
اصلا بلد نبودم که این سنگا با هم فرق داره . یعنی نمی دونستم .
بازم به در بسته خوردیم !
مغموم نگاهی به رضوان و مامان انداختم .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي منه یا اطلاعات کمی که داشتیم .
رضوان هم با گفتن " خدا بزرگه " سکوت کرد و نفهمید وقتی اسم خدا رو میاره چقدر دل من آروم می گیره .
به یاد " بهش اعتماد کن " امیرمهدي ، باز هم به خدا اعتماد کردم و کارم رو سپردم دست خودش .
نگاهی به تقویم توي دستم انداختم .
از آموزشگاه زنگ زدن و دو تا شاگرد بهم معرفی کردن .
باید برنامه ریزي می کردم که اون دو نفر رو به امتحانشون برسونم . یه برنامه ي فشرده می خواست .
همیشه همین بود . نزدیک امتحانات آخر سال که می شد بعضی خونواده ها تازه یادشون می افتاد پایه ي ریاضی بچه هاشون ضعیفه و نیاز به معلم دارن .
شغل معلمی رو دوست داشتم . ولی خوب با اون همه دنگ و فنگ آموزش پرورش براي استخدام آرزو به دل موندم اونم با لیسانس ریاضی از