#اعلام_برنامه 👆👆
#عزای_فاطمیه_س
⌚از چهارشنبه ۲۶ دی ماه الی یکشنبه ۳۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#عزای_فاطمیه_س
⌚از چهارشنبه ۲۶ دی ماه الی یکشنبه ۳۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#اعلام_برنامه 👆👆
#عزای_فاطمیه_س
⌚از چهارشنبه ۲۶ دی ماه الی یکشنبه ۳۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#عزای_فاطمیه_س
⌚از چهارشنبه ۲۶ دی ماه الی یکشنبه ۳۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#اعلام_برنامه 👆👆
#عزای_حضرت_ام_البنین_س
دوشنبه ۲۹ بهمن همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@moheban_al_aeme
#عزای_حضرت_ام_البنین_س
دوشنبه ۲۹ بهمن همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@moheban_al_aeme
#اعلام_برنامه 👆👆
#عزای_حضرت_ام_کلثوم_س
چهارشنبه ۱۵ اسفند ماه همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@moheban_al_aeme
#عزای_حضرت_ام_کلثوم_س
چهارشنبه ۱۵ اسفند ماه همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@moheban_al_aeme
#اعلام_برنامه 👆👆
#عزای_فاطمیه_س
#به_یاد_سردار_دلها_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
⌚از دوشنبه ۱۶ دی ماه الی جمعه ۲۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
🏴@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🏴
#عزای_فاطمیه_س
#به_یاد_سردار_دلها_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
⌚از دوشنبه ۱۶ دی ماه الی جمعه ۲۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
🏴@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🏴
Forwarded from کانال رسمی مسجد جامع علی ابن موسی الرضا (ع)
#اعلام_برنامه 👆👆
#عزای_فاطمیه_س
#به_یاد_سردار_دلها_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
⌚از دوشنبه ۱۶ دی ماه الی جمعه ۲۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@masjedjameferdows
#عزای_فاطمیه_س
#به_یاد_سردار_دلها_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
⌚از دوشنبه ۱۶ دی ماه الی جمعه ۲۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@masjedjameferdows
Forwarded from کانال رسمی مسجد جامع علی ابن موسی الرضا (ع) (سادات شریفی)
#اعلام_برنامه 👆👆
#عزای_فاطمیه_س
⌚از پنجشنبه ۴ دی ماه الی دوشنبه ۸ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا(ع)
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@masjedjameferdows
#عزای_فاطمیه_س
⌚از پنجشنبه ۴ دی ماه الی دوشنبه ۸ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا(ع)
#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@masjedjameferdows
#اعلام_برنامه 👆👆
#عزای_فاطمیه_دوم
◾️از شنبه ۲۷ دی ماه الی دوشنبه ۲۹ دی ماه به مدت ۳ شب از ساعت ۱۸:۳۰
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📌شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا(ع)
#پایگاه_بسیج_قدس
#گردان_امام_علی_ع
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@masjedjameferdows
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
#عزای_فاطمیه_دوم
◾️از شنبه ۲۷ دی ماه الی دوشنبه ۲۹ دی ماه به مدت ۳ شب از ساعت ۱۸:۳۰
#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد
📌شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا(ع)
#پایگاه_بسیج_قدس
#گردان_امام_علی_ع
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
@masjedjameferdows
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
﷽
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی♥
ڪوفـيان بـا ظهورحسيـن(علیه السلام)
و مـا بـا«غـيبـت»تـو امـتحـان شـديــم،
بـہ راستے ڪداميڪ سخـت تـر اسـٺ!!!
ظهور.... يـا غيــبـٺ؟!
امیدغریب های تنها کجایی!❣
#عزای_غربت_مهدی_عج
#کم_از_محرم_نیست
الّلهُـــمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــرَج
🏴 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🏴
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی♥
ڪوفـيان بـا ظهورحسيـن(علیه السلام)
و مـا بـا«غـيبـت»تـو امـتحـان شـديــم،
بـہ راستے ڪداميڪ سخـت تـر اسـٺ!!!
ظهور.... يـا غيــبـٺ؟!
امیدغریب های تنها کجایی!❣
#عزای_غربت_مهدی_عج
#کم_از_محرم_نیست
الّلهُـــمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــرَج
🏴 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🏴
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
🔹 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
🔹 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
🔹 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
🔹 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
🔹 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
🔹 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
🔹 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
🔹 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
🔹 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
🔹 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
🔹 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
🔹 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محوصورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
🔹 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
🔹 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
🔹 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
🔹 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
🔹 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
🔹 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
🔹 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
🔹 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
🔹 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
🔹 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
🔹 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
🔹 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محوصورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد