کانال فردوس
535 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#اعلام_برنامه 👆👆

#عزای_فاطمیه_س

از چهارشنبه ۲۶ دی ماه الی یکشنبه ۳۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰

#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد

📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )


#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#اعلام_برنامه 👆👆

#عزای_فاطمیه_س

از چهارشنبه ۲۶ دی ماه الی یکشنبه ۳۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰

#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد

📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )


#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_ع
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#اعلام_برنامه 👆👆

#عزای_فاطمیه_س
#به_یاد_سردار_دلها_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی

از دوشنبه ۱۶ دی ماه الی جمعه ۲۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰

#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد

📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )


#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع

🏴@ferdows18  💯
فردوس بهشت محلات تهران 🏴
#اعلام_برنامه 👆👆

#عزای_فاطمیه_س
#به_یاد_سردار_دلها_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی

از دوشنبه ۱۶ دی ماه الی جمعه ۲۰ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹:۳۰

#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد

📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا ( ع )


#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع

@masjedjameferdows
#اعلام_برنامه 👆👆

#عزای_فاطمیه_س

از پنجشنبه ۴ دی ماه الی دوشنبه ۸ دی ماه به مدت ۵ شب از ساعت ۱۹

#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد

📍شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا(ع)


#پایگاه_بسیج_قدس
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع

@masjedjameferdows
#اعلام_برنامه 👆👆

#عزای_فاطمیه_دوم

◾️از شنبه ۲۷ دی ماه الی دوشنبه ۲۹ دی ماه به مدت ۳ شب از ساعت ۱۸:۳۰

#مجلس_خواهران_نیز_منعقد_میباشد

📌شهرک فردوس، خیابان شهیدان اسماعیلی، خیابان شهید غلامعباس عسگری،
مسجد جامع علی بن موسی الرضا(ع)


#پایگاه_بسیج_قدس
#گردان_امام_علی_ع
#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع

@masjedjameferdows

❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨


#یاصاحب_الزمان_ادرکنی

ڪوفـيان بـا ظهورحسيـن(علیه السلام)
و مـا بـا«غـيبـت»تـو امـتحـان شـديــم،

بـہ راستے ڪداميڪ سخـت تـر اسـٺ!!!
ظهور.... يـا غيــبـٺ؟!

امیدغریب های تنها کجایی!

#عزای_غربت_مهدی_عج
#کم_از_محرم_نیست

الّلهُـــمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــرَج

🏴 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🏴
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_یکم

🔹 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد.

از اینهمه آشفتگی‌اش #نگران شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.

🔹 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.

زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»

🔹 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»

باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم #داریا

🔹 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟»

🔹 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.

تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.

🔹 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند.

در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.

🔹 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم.

سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش می‌بارید.

🔹 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.

زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.

🔹 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!»

سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!»

🔹 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.

کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.

🔹 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از #شرم پنهان شدم.

ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!»

🔹 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»

نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محوصورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد