کانال فردوس
524 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
تلنگر ⭕️ ریشه در باد!

1⃣ دهه هفتاد وقتی #خشایار_اعتمادی "من بهارم تو زمین" را خواند و #شادمهر_عقیلی با «اگر روزی رسد دستم به دامانت، کنم جان را به قربانت، ولی بی لطف و احسانت چگونه…» دل از ما ربوده بود، قاسم افشار هم از راه رسید. یک جورهایی #ابی مناطق محروم بود.

این ترانه اش را تلویزیون چند میلیون بار پخش کرد: چرا باید بمیرن از تشنگی/ماهیهای کوچیک سرخ و آبی!

2⃣ هفته نامه ای از او پرسیده بود هر کس از خانه پدرش قهر می کند می رود خواننده می شود و موسیقی پاپ خراب شده. نظر شما چیه؟ جواب افشار خوب یادم مانده است:
_  وقتی یک شیر آب را بعد از مدتها باز می کنید اولش آب، زرد و جِرم گرفته است. طول می کشد تا صاف و زلال بشود.

3⃣ آن روزها ما موجودات ناسپاسی بودیم و با خوش باوری فکر می کردیم بالاخره #یه_روز_خوب_میاد و دنیا قرار نیست به مسخره بازی هایش ادامه بدهد اما ادامه داد!

4⃣ این روزها اینستاگرام برای من دانشگاه جامعه شناسی است. شاید این حرف اغراق آمیز به نظر برسد اما هر روز از این کهکشان چیزهای تازه ای یاد می گیرم. هر روز مثل آن مرد از اصحاب کهف که با سکه های سیصد سال پیش تر آمده بود شهر نان بخرد، شگفت زده می شوم و هی به خودم می گویم بالاخره این آبِ زرد رنگ و جِرم گرفته باید زلال شود و... نمی شود!

انتظار ندارم همه در اینستاگرام از هگل و نیچه بنویسند اما وقتی می بینم کسی صفحه ای ساخته و سه، چهار عکس از پای زنی گذاشته و چندصدهزارنفر آن را فالو کرده اند و صدها نفر کامنت گذاشته اند حیرت می کنم!

4⃣ آدمها البته آزاد هستند که عکس های شست پا، ابروهای کُتلتی و لب های اُردکی و دماغ خوکی یا سایر برجستگی های مجاز و غیرمجاز را دنبال کنند یا ویدئو منتشر کنند "از این به بعد همه هزینه ها برای تو میشه!..جووون!" اما وقتی سطح دغدغه تا سرحد مارک شورت بیرون زده پسرها و سیکس پک و "سلام به همه تودلیا! پروتزیا! عسیسم دندوناشو لمینت کرده" سقوط می کند،می شود پرسید: ما داریم به کجا می ریم؟

5⃣ شبی که ترامپ نگفت خلیج فارس، جمعی از مردان هموطن با تمام خاندان مونث زنده و مُرده او وصلت کردند(با ذکر جزییات محل!). به پیج چند نفر از آنها سر زدم، فوق العاده بود. هم عکس عزاداری محرم داشتند، هم فحاشی به عرب سوسمارخور که به ایران آریایی حمله کرد، هم فحش به ایرانِ "خراب شده"، هم پرچم شیر و خورشید و عکس شاه، هم هشتگ #سپاهی_هستم!
لامصب ها روحی با این درجه از کشسانی را از کجا خریده اید؟

6⃣ این آزادی اندیشه نیست، آشفتگی اندیشه است. جوگیری فصلی است. اعتقاد نداشتن به هیچ چیز و همه چیز! رقصیدن با هر بادی که می وزد. آدم بی تعلق، آدم معلق است. بی ریشه. خطرناک. یک جا لنگر بیندازیم.

📝 احسان محمدی

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهلم

🔹 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.

مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.

🔹 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به‌خوبی می‌دیدند که مصطفی از #شرم قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟»

و ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»

🔹 خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»

نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد.

🔹 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.

از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟»

🔹 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!»

و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»

🔹 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می‌داد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»

و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»

🔹 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد :«همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از #تهران! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»

از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.»

🔹 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم #ایران، ولی نشد.»

و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»

🔹 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊