کانال فردوس
535 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 25
#قسمت_بیست_وپنجم
#زینب_علی

🌠برگشتم بیمارستان.وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود.چشم های سرخ و صورت های پف کرده...
مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ...
شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ...
با هر قدم، ضربانم کندتر می شد.

😢–بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟
هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر میشدم،
التهاب همه بیشتر می شد ...

💥حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم، زمین زیر پام، بالا و پایین می شد.
می رفت و برمی گشت.
مثل گهواره بچگی های زینب.به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید.مثل مادری رو به موت. ثانیه ها برای من متوقف شد.

🔷رفتم توی اتاق،زینب نشسته بود،داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد!
 تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از
روی تخت، پرید توی بغلم ...

💮بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم، هنوز باورم نمی شد، فقط محکم
بغلش کردم ...
 اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم.

🌸دیگه چشم هام رو باور نمی کردم.نغمه به
سختی بغضش رو کنترل می کرد.
–حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست ،حالش خوب شده بود ...

💠دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم،
نشوندمش روی تخت...
- مامان ،هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ...

💫 بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ،اومد بالای سرم.
من رو بوسید و روی سرم دست کشید ...
بعد هم بهم گفت به مادرت بگو :
چشم هانیه جان،اینکه شکایت نمی خواد،
ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن.
 مسئولیتش تا آخر با من ...

💝اما زینب فقط چهره اش شبیه منه،
 اون مثل تو می مونه ،محکم و صبور ...
 برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم.

👌بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم، وقتش که بشه خودش میاد دنبالم.

🔶زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد، دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن، اما من،
دیگه صدایی رو نمی شنیدم.
🔸 حرف های علی توی سرم می پیچید ...
 وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ...
دیگه هیچی نفهمیدم ...
افتادم روی زمین...
 
🔹مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها.
می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه.
🔹پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه.
🔹اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم.
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم.
همه دوره ام کرده بودن ...
 اصلاحوصله و توان حرف زدن نداشتم.

🍃–چند ماه دیگه یازده سال میشه  ،از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم. بغضم ترکید.این خونه رو علی کرایه کرد.
علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه،

هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره،
گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده.
دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
من موندم و پنج تا یادگاری علی ...
اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن...

حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد.
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم. همه خیلی حواسشون به ما بود، حتی
صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد.

🌟آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم، توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن.

💟تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد.روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود. تنها دل خوشیم شده بود زینب ...
حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد.
درس می خوند ...

💞پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ،خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود.
هر روز بیشتر شبیه علی می شد.
نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود.

دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می
بوسید...
🍃عین علی، هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ...
به جز اون روز ...

از مدرسه که اومد، رفتم جلوی دراستقبالش، چهره اش گرفته بود.
تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست.
گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست....

🍁@ferdosmahale🍁
🕯 #شام_غریب غریبان ڪربلاسٺ

🕯 #زینب بدون تو مهمان ڪربلاسٺ

🕯چشم رباب به آغوش خالے اسٺ

🕯اصغر شهید گلستانּ #ڪربلاسٺ

#گفتند_نیست‌از_شب‌یلدا_درازتر
#پیداست‌که_شام‌غریبان_ندیده‌اند🕯



🦋 @ferdows18  💯
#استفاده‌از‌ماسک‌راهی‌به‌سوی‌کاهش‌کرونا🦋
سرود- ای شور ال الله
ولادت حضرت زینب س 1394
👆🔻مولودی به مناسبت ولادت حضرت #زینب س

ای شور آل الله
ای عشق ثارالله
ای نور ثارالله
تو عشق ساداتی❤️

🎤با نوای حاج #محمود_کریمی
سرود- ای شور ال الله
ولادت حضرت زینب س 1394
👆🔻مولودی به مناسبت ولادت حضرت #زینب س

ای شور آل الله
ای عشق ثارالله
ای نور ثارالله
تو عشق ساداتی❤️

🎤با نوای حاج #محمود_کریمی


🍂 @ferdows18  💯
#همه‌‌با‌هم‌همراه‌تیم‌ملی‌‌ایران‌👍👍⚽️
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_شانزدهم

🔹 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»

و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»

🔹 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»

اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»

🔹 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد #فراری‌ام دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!»

احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»

🔹 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»

از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول ُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»

🔹 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!»

نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»

🔹 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»

تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»

🔹 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!»

سال‌ها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.

🔹 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم.

چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند.

🔹 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد.

وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.

🔹 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊