کانال فردوس
539 subscribers
46.7K photos
12.1K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_نهم

🔹 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.

جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت.

🔹 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند.

خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»

🔹 صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.

رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته می‌شد.

🔹 می‌توانستم تصور کنم #تکفیری‌هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم.

تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.

🔹 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!»

از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»

🔹 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»

هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت #شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»

🔹 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»

و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!»

🔹 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.

لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.

🔹 در برابر نگاهم می‌رفت و دامن #عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.

می‌دانستم رفتن #امام_حسین (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.

🔹 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_نهم❤️

ارضوان – اتفاقاً لان وقت خوبیه . می خوایم بریم زیارت .

با همون چشماي خمار ابرویی بالا انداختم .

من – زیارت ؟ کجا ؟

رضوان – مامان سعیده دلش هواي شاه عبدالعظیم کرده .

چشمام رو بستم .

من – زیارت میام ولی چادر سرم نمی کنم !

رضوان – تو چادر ملی من رو بپوش . راحت تر از چادر معمولیه . من از مامان سعیده چادر می گیرم .

من – چادر چادره . ملی و معمولیش فرق نداره . روي سر من بند نمی شه . اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین !

رضوان – نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمی شه . بلند شو دیگه .

با کشیدن لباسم ناچار ، با سنگینی بلند شدم و روي تخت نشستم .

من – آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟

برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به صورتم .

همونجور خیره پرسید .

رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟

اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد .

گرچه که تموم شب خوابش رو دیده بودم و فقط به واسطه ي بیدار شدن و اسم زیارت رفتن براي چند لحظه فراموشش کرده بودم .

حالم گرفته شد . اون اتفاق چیزي نبود که بشه بهش فکر کرد و بی اهمیت از کنارش گذشت .

حداقل اینکه هنوز براي من تازه و داغ
بود و بی توجهی بهش دور از ذهن بود
آروم گفتم .

من – تو هم فهمیدي پویا بوده ؟

رضوان – مهرداد ماشینش رو شناخت .

من – فکر کردم فقط خودم فهمیدم .

رضوان – فکر می کنی مامان سعیده و بابا جمشید نفهمیدن ؟

من – فهمیدن ؟

رضوان – بی شک .

پس امکان نداشت بی تفاوت از کنار قضیه رد بشن و کاري نکنن .

من – کاش نمی فهمیدن .

رضوان ابرویی بالا انداخت .

رضوان – مشکل فهمیدنشون نیست . اینه که مدرکی ندارن که بتونن ثابت کنن چه کاري می خواسته انجام بده .

من – به کی ثابت کنن ؟

رضوان – خونواده ش ، قانون .

من – مامان و بابا چیززي گفتن ؟

رضوان – داشتن آروم با هم حرف میزدن . من فقط کلمه ي شکایت رو از بین حرفاشون شنیدم .

من – از چی شکایت کنن ؟ می تونه تو دادگاه منکر هر کاري بشه

رضوان – ولی اگر مدرك داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان اون همه هول و سکته ي ناقص ما رو می داد و هم مطمئن می
شدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه . الان باید هر لحظه نگرانت باشیم .

من – نگران نباشین . بلدم مواظب خودم باشم .

رضوان – دیشب دیدیم چقدر مواظبی !

شونه اي بالا انداختم .

من – حاال که اتفاقی نیفتاده .

آهی کشید .

رضوان – آره . البته به لطف نرگس و امیرمهدي و البته تغییر مسیر ماشین .

من – چطور ؟

بلند شد و رو به روم دست به سینه ایستاد .

رضوان – تو که مات و مبهوت ماشین پویا شده بودي . تکون هم نمی خوردي . ما هم داشتیم جیغ می زدیم .

مهرداد می خواست بیاد طرفت که دید اونا لباست رو گرفتن کشیدن .

براي همین کمی عقب کشیده شدي و ماشین هم یه مقدار مسیرش رو کج کرد که بهت نخورد .

کمکم کرده بودن ؟

یا بهتر بگم کمکم کرده بود ! اونم کی ، امیرمهدي !

لبخندي روي لبام نشست .

با توجه به اینکه می دونستم طرز فکر و اعتقاداتش چه جوریه باید
اعتراف می کردم خیلی پیشرفت کرده !

لباسم رو گرفته و کشیده بود .

واي خدا ! امیرمهدي اي که تو هواپیماي سقوط کرده حتی حاضر نبود لباسم رو بگیره کجا و این امیرمهدي کجا ؟

براي خطر از سرم گذشته باید شکرانه می دادم یا این پیشرفت قابل ملاحظه و دور از انتظار امیرمهدي ؟

رضوان – به چی می خندي ؟

لبخندم ناخواسته بیشتر شد .یعنی نمی دونست به چی فکر می کنم ؟

رضوان – مثل اینکه خوشت اومده طرف ، دست زده به لباست ؟

من – می شه نخندید ؟

رضوان – خداییش نه .

من – من و این همه خوشبختی محاله

رضوان – چیکار کردي این بنده ي خدا انقدر جهش داشته ؟

من – من که هیچی . ولی اتفاقات پیش اومده به شدت روش تأثیر داشته .

لبخندي زد .

رضوان – به هر حال تو هم بی تأثیر نبودي .

یه لحظه لبخندش جمع شد .

رضوان – اگر دیشب ......

لبهام رو روي هم فشار دادم و سرم رو کج کردم .

من – اگر دیشب مرده بودم الان به جاي زیارت رفتن تو فکر مراسم کفن و دفنم بودین .
اخمی کرد .

رضوان – زبونت رو گاز بگیر .

بعد خیره شد به زمین .

رضوان – مرگ بهترین حالتش بود .

من – مگه بدتر از مرگ هم هست ؟

رضوان – صد در صد . اگر ماشین می خورد بهت و پرتت می کرد ، می افتادي رو ماشین دیگه و استخونات خرد می شد ؛ از درد و رنجش که بگذریم ، مشکالت نخاعی و شکستن گردن و کمرت فجیع ترین اتفاق ممکنه بود .

نفسم تو سینه حبس شد .

راست می گفت . من در کمال سادگی فقط به مرگ فکر کرده بودم

نه اتفاق هایی که می تونست تموم زندگی
من و اطرافیانم رو عوض کنه .

اگر صدبار هم شکر خدا رو به جا می آوردم باز هم کم بود .

دوبار من رو از بدترین حادثه ها بدون اینکه خراش کوچیکی هم بردارم نجات داده بود .

اگر هر مشکلی که برام به وجود می اومد