کانال فردوس
539 subscribers
46.7K photos
12.1K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_چهل و دوم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


حسین به غیرتش برخورد. اگر چه خودش هم چیزی جز یک پیکان قدیمی نداشت.
به دلداری عمه ،دستش را بوسید. با خوشرویی گفت: «وقتش که شد می ذارمت روی سرم و می برمت حرم. »
عمه با سوألی که رنگ التماس داشت پرسید: « بگو وقتش کیه؟ »
حسین گفت: «حالا ساکت رو بذار توی خونهٔ ما ،سال رو کنار دختر برادرت تحویل کن. تا من برم دنبال کار سفر. »
عمه آرام شد امّا حسین باز هم در تردید بود.
بهش گفتم: « حکومت صدام چه ربطی به زیارت عمّه و ما داره ،مگه یه عمر برای این زیارت لَه لَه نمی زدی و اشک نمی ریختی !»
ابروهایش را درهم کشید: « با بودن صدام نه. »
فردا سراغ یک عالم روحانی رفت که خیلی قبولش داشت.
روحانی گفته بود که: « به خاطر مادرت حتّی با بودن صدام ،به کربلا برو. »
بلافاصله پیکان را برای هزینهٔ سفر فروخت. قرار شد من و او و عمّه و پدرم قبل از رسیدن نوروز با هم راهی کربلا شویم.
تاریخ سفر مشخص شد و ساکمان را بستیم. باور نمی کردیم که تا چند روز دیگر چشمانمان به گنبد و گلدسته های حرمین نجف و کربلا ،سامرا و کاظمین ، روشن شود.
هیجان رفتن به مراتب بیشتر از سفر قبلی ام به حج تمتع بود. به خصوص برخلاف آن سفر غریبانه ،حسین کنارم بود.
یک روز مانده به سفر ،حسین حرفی را زد که کاخ آرزوهایم فرو ریخت. گفت: « شما برید ،من باید برای کاری بمونم. »
نگفت که کارش چیست و قرار هست که رهبر انقلاب اسلامی برای عید نوروز به دوکوهه و شلمچه برود و او را در مقام میزبانی باید خدمت حضرت آقا باشد. من بی خبر از این موضوع ،دادوقالم بلند شد که: « این مأموریت تو چیه که اهمیتش بیشتر از زیارت کربلاست ؟! مگه فقط شما هستی؟ بگن یکی دیگه بره این کار رو انجام بده. حالا که زمان جنگ نیست که می گفتی ،اگه وقت عملیات ،جبهه رو رها کنی و بیای حج ،خون شهدا می آد گردنت. حالا که وضعیت آرومه ،دیگه بهانه ت چیه ؟! اصلاً جواب عمّه رو چی می خوای بدی ؟! اون همه اشک و آرزو برای دیدن کربلا چی می شه ؟! » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_چهل و چهارم

(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


امین آقا که بعداً داماد ما شد ،تعریف می کرد که وقتی مادرم گفت: « باید با آقای همدانی ،جداگانه صحبت کنی ،اولش ترسیدم. بعد نماز خوندم و آروم شدم با خواندن حدیث کساء آروم تر شدم. رفتم مقابل حاج آقا نشستم. از قبل خودم را برای سؤالات احتمالی از شغل و تحصیلات و درآمد و اعتقادات و عالم سیاست آماده کرده بودم. درست مثل پرسش کنکور برای هر سؤالی ،پاسخی داشتم. امّا حاج آقا نه از مهر دخترش حرفی زد و نه از تحصیلات و شغل و درآمد من. فقط یک جمله گفت: « زهرا خانم تا الآن پیش من از جانب خدا امانت بود. خیلی سعی کردم که به اون و بقیّهٔ بچه هام ،نون حلال بدم و حروم توی زندگی ام نیاد. اگه قسمت بشه که با شما ازدواج کنه تنها درخواستم اینه که شما هم نون حلال بهش بدی.
حاج آقا با طرح موضوع ورود مال حلال به زندگی ،مطلبی رو از من خواست که تو سایه ی اون ،همه ی امور زندگی معنا می شد. تو همون اولین دیدار ،شیفته اش شدم و گفتم تلاش می کنم مثل نان شما ،نان حلال بهش بدم. »
دیدار امین آقا و حسین ،زمینهٔ توافق نهایی دو خانواده را فراهم کرد و عقد شدند. ازدواج مهدی و زهرا در یک سال ،زندگی مان را طراوتی تازه داد. دورمان ،شلوغ شد و عمّه که حالا نوه هاش به خانه ی بخت رفته بودند ،تا مدّتی میهمانمان بود. یک روز داشت برای نماز صبح وضو می گرفت که افتاد و با ناله و فریادِ او حسین زودتر از ما بالای سرش رفت ،دید از بینی اش خون می آید. خواست بغلش کند که عمّه گفت: « حسین جان تکونم نده ،کمرم شکسته. »
با عجله اورژانس را خبر کردیم ،پرستاران بهش دست که می زدند ،ناله اش بالا رفت و مرتب حسین را صدا می زد.
مأموران اورژانس بلندش کردند و بی توجه به ناله و التماس او و نگاه نگران من و حسین ،بردنش به بیمارستان. بیمارستانی که اوضاع نابسامانی داشت. هیچ کس ،پاسخگو نبود. من و ایران به دنبال پتو و بالش و ملحفهٔ تمیز بودیم که نبود و حسین رفت دنبال دکتر که او هم سر شیفت کاری اش نبود.
حسین گفت: « مامان می برمت یه بیمارستان درست و حسابی. »
پرونده اش را گرفت و به بیمارستان بقیه الله الاعظم رفتیم. حسین جلسهٔ مهمی با فرمانده کل سپاه داشت. باید می رفت ولی دلش پیش مادرش بود. به اصرار ما رفت و زود برگشت ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_چهل و ششم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


مدتی بعد ،دم صبح تلفن زنگ زد ،وهب بود ،با اضطراب گفت: « مامان ،باید خانمم رو ببرم بیمارستان ،دخترم داره به دنیا می آد. »
هر چند از پیش می دانستیم امّا باورمان نمی شد که داشتیم نوه دار می شدیم. خدا یک دختر نازنین و معصوم به وهب داد و کانون زندگیمان درباره گرم شد. صحبت از اسم بچه شد ،حسین گفت: « هر چی که پدر و مادرش بگن ،همون خوبه. » و دخالت نکرد. اسمش را فاطمه گذاشتند‌.
به دنیا آمدن فاطمه ،دنیا را پیش چشم من قشنگ تر کرد.
شب هفتم تولدش همه جمع شدیم و حسین برایش اذان و اقامه گفت. باز هوای خواهرم ایران را کردم، اگر می فهمید خیلی خوشحال می شد که من نوه دار شدم.
زهرا هم ،پس از دو سال عقد تصمیم گرفتند به خانهٔ خودشان بروند.
حسین وسایل جهیزیه را بار زد و با دامادم امین و سارا و زهرا به خانه ای که در شهرک باقری بود ،رفتیم. همین که وسایل را داخل اتاق گذاشتیم ،حسین گفت: « دیر شده باید برم. »
با تعجب پرسیدم: « کجا؟ هنوز وسایل رو نچیدیم. خوب نیست پیش امین آقا! »
گفت: « باید برم خونهٔ یه مادر شهید. »
عصبانی شدم ،امّا پیش دامادم خشمم را پنهان کردم ،یه گوشه گیرش انداختم و آهسته گفتم: « می خوای دخترت را بذاری و بری خونهٔ یه شهید. »
نمی خواست جرّ و بحث کند. امّا نه من ،که زهرا و حتّی سارا هم از دستش عصبانی بودند. کسی حرف نزد. وسایل را در سکوت معنی داری چیدیم. زهرا بغض کرد و وقتی برگشتم ،دور از چشم امین گفت: « گاهی که بابا پیش یه فرزند شهید ما رو می دید ،یه جور برخورد می کرد که انگار ما رو نمی شناسه یا اصلاً با ما قهره که مبادا اون فرزند شهید دلش بگیره و هوای باباش رو نکنه. ما تا این حدّش رو تحمل می کردیم امّا برای چیدن جهیزیه ... . » ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_چهل و هفتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


ظهر به اهواز رسیدیم و دنیایی از خاطرات روزهای سخت بمباران برایم تداعی شد. و یاد عمه افتادم و نگرانی هایش که توی بیمارستان ها اتاق به اتاق به دنبال جنازهٔ حسین می گشت.
بعد از ظهر به سمت خرمشهر حرکت کردیم. حسین از شناسایی های ۲۶ کیلومتری از کارون تا روی جاده ،خاطره می گفت و از حماسهٔ گردان های لشکر ۲۷ در جنگ تن با تانک روی جاده با حسرت و آه یاد می کرد و به جایی رسیدیم که از راه دور محل شهادت محمود شهبازی را نشان داد و گفت: « محمود یه روز مونده به آزادی خرمشهر ،توی این نخلستون ها ،شهید شد اگر یک روز همدیگر رو نمی دیدیم بهانه می گرفتیم. حتی شب شهادتش با پای مجروح ،عصازنان پیش اون رفتم. برای هم درددل کردیم و گفت که به پایان راه رسید و ... ».
حسین اینجا که رسید بغضش ترکید. همهٔ ما به عمق عشق و ارادت او به محمود شهبازی خبر داشتیم. بارها گفته بود ،هر چه دارم از محمود شهبازی دارم. حالا با حسرت از سی سال زندگی بدون او حرف می زد. دم غروب به شلمچه رسیدیم. یک غروب دلگیر که خورشید داشت پشت نخل ها رنگ می باخت. یکی از حسین پرسید: « چرا اینجا این اندازه غمناکه؟! »
حسین گفت: « چون وجب به وجب این زمین ،خون شهیدی ریخته شده و به خاطر همین خون ها ،مقدس ترین جبهه شده و شما هر حاجتی دارید از این شهدا بخواهید ،مطمئن باشید برآورده به خیر می کنند. »
گروه خواستند که بیشتر دربارهٔ شلمچه و عملیات کربلای پنج صحبت کند. همه روی خاک نشستند و حسین روی یک تانک باقی مانده از دوران جنگ نشست و شروع به صحبت کرد: « تو این قطعه از خاک جبهه ها ،تمام کفر در مقابل تمام اسلام ایستاد و سرنوشت جنگ در سال های پایانی تو این سرزمین رقم خورد. غرب و شرق با جدیدترین سلاح هایشان ،به حمایت آشکار صدام اومدن. امّا ما فقط به نیروی الهی متکی بودیم. بعد از دو ماه نبرد تو شلمچه، اولین قطعنامهٔ سازمان ملل برای پایان دادن به جنگ صادر شد. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_چهل و هشتم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



از میدان ونک به سمت بالا که رد شدیم ،زن و مرد قاطی هم شعار می دادند. « نه غزه نه لبنان ،جانم فدای ایران. » و عدهٔ زیادی که نقاب به صورت زده بودند با سنگ و چوب هر چه را که دستشان می رسید ،می شکستند. و با بنزین ،همه چیز را آتش می زدند ،حتّی بیرق های سرخ و سیاه عزاداری روز عاشورا را.
بغض کردم و غمی به حجم یک کوه بزرگ بر روح و جانم سنگینی کرد. به امامزاده صالح که رسیدیم ،پای روضهٔ ظهر عاشورای سید الشهدا نشستم و از غصه ،خالی شدم. و برای سلامتی همهٔ مردم و موفقیت حسین در بازگرداندن آرامش به تهران ،دعا کردم و زیارت عاشورا خواندم.
روز سوم عاشورا شد. همان روزی که حسین پابرهنه می شد ،لباسِ بلندِ سیاهِ هیئت عزاداری ثارالله سپاه را می پوشید و می رفت داخل بسیجی‌ها. حالا حتم داشتم که اگر او هم مثل ما ،صحنهٔ آتش زدن بیرق های حسینی را ببیند ،غیرتش به جوش می آید.
مهدی و امین به عنوان نیروی بسیجی نزدیک تر از من به او بودند..
روز چهارم به خانه آمدند.
امین گفت: « حاج آقا ،مصوبهٔ شورای امنیت ملی رو گرفت که نیروهای نظامی و انتظامی و مردمی از سلاح گرم استفاده نکنن. وقتی که درگیری‌ها اوج می گرفت و بسیجی ها کارد به استخوانشون می رسید ،باز حاج آقا اجازهٔ شلیک نداد. اگه کسی غیر از حاج آقا بود ،کم می آورد یا از کوره در می رفت و حکم تیر می داد. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_پنجاه و نهم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این آخرین قسمت فصل پنجاه و نهم می باشد)



طاقت نیاوردم. از یک خانم توی مرکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کفِ پایش. به این فکر کردم که چرا میانِ ما فقط حسین تاول زد؟
روز سوم ،روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا می آمد. به خانمِ اصغر آقا دلداری می داد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا می شود.
سَرِ قرار زیر عمود تا جمع شویم ،می گشت تا اصغر آقا را پیدا کند. عمودهایِ آخر ،همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. امّا حسین از جنب و جوش نمی افتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکب ها کمتر شده بودند و جمعیت متراکم تر و بیشتر. حسین هر چه گشت ،جا نبود. زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانم ها نشسته بودند ،رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشی اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند.
پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت: « یه کم به حس و حالِ جبهه نزدیک شدیم. »
دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. حسین می آمد و روسری دخترها را مرتب می کرد و حصیرها را رویشان می کشید. و مثل نگهبان ها تا پاسی از شب کنار آتش نشست.
فردا صبح ،بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیکِ ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بین الحرمین افتاد. اول به زیارت قمربنی هاشم رفتیم و بعد غرقِ در جذبهٔ روحانیِ حرم سیدالشهداء شدیم. در این مدت حسین فقط یک بار داخل حرم آمد. با زنِ برادرش می گشت تا اصغر آقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد.
وقتی به ایران برمی گشتیم زهرا ازش پرسید: « بابا ،امسال بهت خوش گذشت یا اربعینِ سال گذشته؟ »
گفت: « این راه رو باید مثل حضرت زینب علیه السلام با خانواده اومد. خوشیِ اون در زیبا دیدنِ سختی هاس. »



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_شصتم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



بعد از اینکه تلفنش تمام شد گفت: « فردا نمی رم ،سوریه. »
هر دو خوشحال شدیم‌. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم امّا نمی دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: « خیر باشه ،چی شنیدی؟ »
گفت: « از این خیرتر نمی شه ،فردا قرارِ ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون می رم. »
بساطِ گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: « چه کار می کنی؟ مگه فردا صبحِ زود نمی خوای بری دیدار آقا؟ »
با خوشرویی جواب داد: « سارا خانم ،صبحانه گردو با پنیر دوست داره ،می خوام برای این چند روزی که نیستم ،براش گردو بشکنم. »
سارا خوابیده بود و گرنه با دیدنِ این صحنه ،مثل من ،آشوبی به جانش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت.
خورشیدِ صبحِ دوشنبه تا طلوع کند ،حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او ،حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سَر می زدم. عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات می کرد و گاهی ،گریه.
صبح که صبحانه را آوردم.توی چشمانش نمی توانستم نگاه کنم.تا نگاه می کردم ،سرم را پایین می انداختم ،از بس که صورتش یک پارچه نور شده بود.
ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد.
وقتی برگشت سر از پا نمی شناخت.
گفت: « حاج خانم نمی خوای ساکم را ببندی؟ »
گفتم: « به روی چشم حاج آقا ،امّا شما انگار توشه ات را برداشتی. »
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: « آره ،مُزدِ این دنیایی ام را امروز از حضرت آقا گرفتم ،ایشون فرمودند: « آقای همدانی ،توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین ،به اسم دعاتون می کردم. »
و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد ،گفت: « حس می کنم که خدا هم ازم راضی شده. »
دلم هُری ریخت ،پرسیدم: « یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟ »
حرف را برگرداند و گفت: « حاج خانم ،یه زنگ بزن ،زهرا و امین بیان ببینمشون. »
زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود امّا چرا اصرار داشت ،آن ها را دوباره ببیند؟! ...
ادامه دارد ...




برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهارم

🔹 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»

در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.

🔹 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»

صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر می‌دونن!»

🔹 از روز نخست می‌دانستم سعد ُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهب‌مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم.

حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!»

🔹 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»

سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»

🔹 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های #العریبه و #الجزیره می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!

ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!»

در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای #عشقش هم که شده برمی‌گشت.

از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.

🔹 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم #درعا

باورم نمی‌شد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!»

🔹 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.

طعم گرم #خون را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.

🔹 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و #گلوله طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهارم


انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»

در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.

🔹 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»

صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر می‌دونن!»

🔹 از روز نخست می‌دانستم سعد ُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهب‌مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم.

حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!»

🔹 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»

سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»

🔹 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های #العریبه و #الجزیره می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!

ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!»

در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای #عشقش هم که شده برمی‌گشت.

از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.

🔹 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم #درعا

باورم نمی‌شد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!»

🔹 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.

طعم گرم #خون را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.

🔹 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و #گلوله طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد


💚🕊
🕊💚🕊
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_چهارم

🔸 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.

اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»

🔸 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.

بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.

🔸 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.

وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»

🔸 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.

عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد.

🔸 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.

به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.

🔸 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.

احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.

🔸 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم.

زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید.

🔸 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید.

چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.

🔸 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.

حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم!»

🔸 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.

هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید.

🔸 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.

#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهارم❤️

یا دستام به اندازه ي کافی جون نداشت تا من رو از اون مهلکه نجات بده و یااون مقدار فشار براي رهایی کم بود .

اصالا اوضاع خوبی نداشتم .

به خصوص که اون صحنه ي جلوي چشمم به شدت حالم رو بد می کرد.

کمی به گردنم زاویه دادم.

کف هواپیما کمی خونی بود و این نشون می داد تعداد افراد آسیب دیده باید زیاد باشه.

بوي زننده اي که حالا می دونستم بوي خون باید باشه بیشتر از قبل زیر بینیم پیچیده بود و حالم رو بدتر می کرد .

نسیم خنکی گوشه ي استینم رو به بازي گرفت.

نمی دونستم این نسیم از کجا میاد .

صندلیی که بینش گیر کرده بودم مانع دیدم می شد.

یه لحظه از ذهنم گذشت که وقتی هواپیما سقوط می کنه یه قسمت هاییش له می شه دیگه .

تازه امکان آتیش گرفتنش هم هست.

از تصور آتیش گرفتنش تموم وجودم پر از ترس شد .

اگر آتیش می گرفت و من قبلش نمی تونستم خودم رو از اون بین بیرون زنده زنده م
ًبکشم حتمای سوختم.

تصورش هم سخت بود چه برسه که من این مرگ دردناك رو تو یه قدمیم می دیدم .

باید خودم رو نجات می دادم.

لرز بدي تو جونم نشست .

نمی خواستم اونجوري بمیرم .

باید خودم رو نجات می دادم .

به هر نحوي که شده.

دوباره دستم رو بالا آوردم و فشاري به صندلی دادم.

اگر می تونستم دست دیگه م که از کتف بین صندلی گیر افتاده بود رو هم تکون بدم و با هر دو دست به صندلی فشار بیارم شاید
زودتر نجات پیدا می کردم .

ولی افسوس که این کار شدنی نبود.

دوباره و دوباره فشار دادم.

نه نمی شد .

براي لحظه اي بی اختیار ، مثل تموم آدم هایی که وقت گرفتاري یاد خدا می افتن و زمان
خوشی ازش غافلن ؛ خدا رو بلند صدا کردم.

من – خدا یا . به دادم برس . آه . ه . ه .

ه.......

وفشار دیگه اي به صندلی دادم.

در همون حین تو فضاي آهنی باقی مونده از اون غول آهنی صداي مردونه اي پیچید .

کسی زنده ست ؟

احساس کردم اشتباه شنیدم .

شاید توهم زده بودم که صداي کسی میاد .

براي همین با تردید بلند گفتم.

من – کمک.......

و گوش هام رو تیز کردم براي شنیدن صداي آدمی که می تونست برام نوید زندگی دوباره باشه.

- شما کجایین ؟

باز هم همون تن صداي مردونه و آروم که نشون می داد اون شخص باید کمی دورتر از من باشه .

صداش نشون می داد باید یه مرد جوان باشه .

تو لحن صداش کمی درد بود یابهتر بود بگم انگار حس گرفتار بودن روبه آدم القا می کرد
نمی دونم چرا حس کردم باید یکی از مسافرایی باشه که زنده مونده .

هر چی بود باید می گفتم بیاد کمکم.

حالم داشت از اون بو و تصویر رو به روم به هم می خورد.

خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم .

با صداي بلند گفتم.

من – می شه بیاین کمکم .

من اینجا گیر کردم.

جوابم رو داد.

- منم گیر کردم .صندلی افتاده روي پام.

بدتر از این نمی شد .

به امید چه کسی بودم !

خودش بدتر از من جایی گیر کرده بود .

باید وضعم رو براش شرح می دادم که بفهمه به هیچ عنوان نمی تونم از اونجا بدون کمک
بیرون بیام .

من – من اینجا بین دوتا صندلی گیر کردم .

کتفم هم گیر کرده و نمی تونم یکی از دستام رو تکون بدم .

پاهام هم یه جورایی بین زمین و آسمونه ویه چیزي افتاده روش که نمی تونم حرکتشون بدم
صداش باز پیچید .

- تکون نخورین .

ممکنه دستیا پاتون در رفته باشه .

من سعی می کنم پام رو بیرون بکشم و بیام کمکتون.

با این حرفش نور امیدي تو دلم زنده شد .

اینکه یکی هست که اگر بتونه میاد کمکم.

آروم گرفتم به امید اینکه شاید بتونه پاش رو به قول خودش بیرون بکشه.

چند دقیقه اي گذشت .

نه صدایی ازش میومد و نه خودش پیداش
شده بود.

ترسیدم نکنه مرده باشه یا از هوش رفته باشه

!از طرفی ترس از منفجر شدن هواپیما یه بار دیگه اومد سراغم.

بلند گفتم...

من – چی شد ؟ .

تونستین پاتون رو بیرون بیارین ؟

صداي آخش بلند شد.

- آخ . خ . خ . خ........

با ترس صداش کردم.

- آقا !چی شد ؟

با مکث جوابم رو داد .

با صدایی که پر از ناله بود.

- چیزي نیست .

پام زخمی شده .

چند دقیقه ي دیگه میام کمکتون.

خیالم بابت خودش راحت شد.

البته بیشتر از این جهت که میاد کمکم .

باز بایادآوري هواپیما با التماس گفتم.

من – عجله کنید .

ممکنه هواپیما منفجر بشه.

با صدایی که نشون می داد در حال تلاش براي بلند کردن چیزیه جوابم رو داد.

- منفجر ؟ نترسین .چنین اتفاقی نمی افته.

حرصم گرفت .

از کجا انقدر مطمئن بود ؟

.انگار از همه چیز خبر داشت.

پر حرص گفتم.

- جناب پیشگو !مگه تو تلویزیون ندیدي هواپیما وقتی سقوط می کنه منفجر می شه.

انگار از حرفم و لحنم حرصش گرفتم که با حرص گفت...

- صبر کنین پام رو آزاد کنم و بیام بعد هرچی دلتون خواست بهم بگین .

از حرصم لب هام رو روي هم فشار دادم.

دلم می خواست خفه ش کنم .

من داشتم از ترس میمردم و اون داشت می گفت صبر کنم تا پاش رو بیرون بکشه .

انگار هواپیما صبر می کرد ما خارج بشیم بعد منفجر بشه.