🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
🔹 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
🔹 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
🔹 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
🔹 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
🔹 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
🔹 کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
🔹 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
🔹 خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
🔹 یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
🔹 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت :«داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید :«#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
🔹 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
🔹 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
🔹 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
🔹 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
🔹 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
🔹 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
🔹 کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
🔹 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
🔹 خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
🔹 یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
🔹 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت :«داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید :«#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
🔹 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_ششم❤️
خوشم نیومد از کارش بدم اومد که انقدر حواسش بهم بود .
شاید اگر چند ماه پیش بود این حس ها رو نداشتم . ولی با حضور امیرمهدي نتونستم به راحتی این کار اون پسر رو هضم کنم .
من تغییر کرده بودم یا حضور امیرمهدي در چند قدمیم اینجوریم کرده بود ؟
بی خیال خرید اون ست شدم شاید چون تأیید مردي غیر از امیرمهدي رو دیدم از خریدش پشیمون شدم .
ست رو تحویل فروشنده دادم و با " تشکري " از مغازي بیرون اومدم .
رضوان دست خالیم رو که دید پرسید .
رضوان – نخریدیدش ؟
من – نه .
کمی عصبانی بودم نمی دونستم از کی از اون پسر ؟ امیرمهدي ؟ یا خودم ؟
فقط می دونستم عصبانیم و این حالتم روي حرف زدنم هم تأثیر گذاشته بود .
دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم .
با حرص به ویترین ها نگاه می کردم .
امیرمهدي هم باز با فاصله ازمون میومد .
دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بري چی می شه ؟
خلاف شرع که نمی کنی ! " انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدي بود !
خودم هم نمی دونستم .
شالم کمی عقب رفت . ولی حوصله نداشتم درستش کنم .
گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره .
همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره . به هواي دیدن امیرمهدي برگشتم که با همون پسر مواجه شدم .
لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم .
پسر – بنداز تو گوشیت . دوقلوي سیم کارت خودمه .
بهت زنگ می زنم حرف بزنیم .
ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم .
یه پارچه فشن بود . از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش ، تو فاصله ي پایین تیشرت تا کمر شلوار پیدا باشه . موهاش هم که دیگه جاي خود داشت
و صورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار ، شر و شیطون به نظر می رسید .ازش خوشم نیومد .
اخمی کردم .
من – تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب براي سیم کارت اضافه ت بگرد .
ابرو هاي برداشته ش رو بالا برد .
پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر .
و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد .
نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش . نفهمیدم طلا سفیده یا نقره . شاید هم بدل .
نگاه از گردنبندش گرفتم .
من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !
پسر – هستم . تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم .
اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت . شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو شنیدم .
امیرمهدي – بریم .
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد .
نگاهش به رو به رو بود و نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو .
ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه .
خشک بود و جدي . حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود .
چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم .
بی هیچ حرفی راه افتادم . امیرمهدي عصبی بود و من نگران .
دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت .
امیرمهدي – دلم می خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !
آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن .
چون گرماي دستی رو روي دستم حس کردم
ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم .
عصبانی براي یه لحظه ش بود .
پر حرص نفس می کشید .
طلبکار گفتم .
من – مگه چیکار کردم ؟
ابروهاش به شدت در هم گره خورد .
امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین !
انقدر عصبی این جمله رو بیان کرد که مطمئن بودم با ادامه ي بحث کارمون به دعوا می کشه .
اما بی توجه بحث رو ادامه دادم .
من – من فقط جوابش رو دادم . خلاف شرع نکردم .
امیرمهدي – اگر تو شرع گفته نشده ایراد داره دلیل بر زیباییش و انجامش نیست .
برگشتم به سمتش که باعث شد به طرفم بچرخه و سینه به سینه ي هم بایستیم .
من – اون پسر مرض داره من باید جواب پس بدم ؟
دلم خواست جوابش رو بدم .
امیرمهدي – اگر یه مقدار ظاهرتون موجه تر باشه کسی به خودش اجازه نمی ده در موردتون فکر بی خود کنه !
دستم کمی کشیده شد بی توجه به کسی که دستم رو کشید و حس کردم باید رضوان باشه با تشر گفتم .
من – من چمه ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت .
امیرمهدي – یه آینه بگیرین دستتون می بینین هم آرایشون زیاده و هم روسریتون کاملاً عقب رفته . این ظاهر ایراد داره .
من – من دلم می خواد اینجوري بیام بیرون .
اصلاً شما چیکاره اي ؟
با حرص نگاهم کرد .
چشم تو چشم .
امیرمهدي – راست می گین من کاره اي نیستم .
نگاهش پر از ملامت بود .
پر از شماتت .
پر از حس بد .
از طرز نگاهش حالم خراب شد . تا اون روز اینجوري ندیده بودمش . همیشه بعد
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_ششم❤️
خوشم نیومد از کارش بدم اومد که انقدر حواسش بهم بود .
شاید اگر چند ماه پیش بود این حس ها رو نداشتم . ولی با حضور امیرمهدي نتونستم به راحتی این کار اون پسر رو هضم کنم .
من تغییر کرده بودم یا حضور امیرمهدي در چند قدمیم اینجوریم کرده بود ؟
بی خیال خرید اون ست شدم شاید چون تأیید مردي غیر از امیرمهدي رو دیدم از خریدش پشیمون شدم .
ست رو تحویل فروشنده دادم و با " تشکري " از مغازي بیرون اومدم .
رضوان دست خالیم رو که دید پرسید .
رضوان – نخریدیدش ؟
من – نه .
کمی عصبانی بودم نمی دونستم از کی از اون پسر ؟ امیرمهدي ؟ یا خودم ؟
فقط می دونستم عصبانیم و این حالتم روي حرف زدنم هم تأثیر گذاشته بود .
دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم .
با حرص به ویترین ها نگاه می کردم .
امیرمهدي هم باز با فاصله ازمون میومد .
دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بري چی می شه ؟
خلاف شرع که نمی کنی ! " انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدي بود !
خودم هم نمی دونستم .
شالم کمی عقب رفت . ولی حوصله نداشتم درستش کنم .
گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره .
همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره . به هواي دیدن امیرمهدي برگشتم که با همون پسر مواجه شدم .
لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم .
پسر – بنداز تو گوشیت . دوقلوي سیم کارت خودمه .
بهت زنگ می زنم حرف بزنیم .
ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم .
یه پارچه فشن بود . از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش ، تو فاصله ي پایین تیشرت تا کمر شلوار پیدا باشه . موهاش هم که دیگه جاي خود داشت
و صورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار ، شر و شیطون به نظر می رسید .ازش خوشم نیومد .
اخمی کردم .
من – تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب براي سیم کارت اضافه ت بگرد .
ابرو هاي برداشته ش رو بالا برد .
پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر .
و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد .
نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش . نفهمیدم طلا سفیده یا نقره . شاید هم بدل .
نگاه از گردنبندش گرفتم .
من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !
پسر – هستم . تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم .
اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت . شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو شنیدم .
امیرمهدي – بریم .
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد .
نگاهش به رو به رو بود و نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو .
ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه .
خشک بود و جدي . حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود .
چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم .
بی هیچ حرفی راه افتادم . امیرمهدي عصبی بود و من نگران .
دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت .
امیرمهدي – دلم می خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !
آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن .
چون گرماي دستی رو روي دستم حس کردم
ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم .
عصبانی براي یه لحظه ش بود .
پر حرص نفس می کشید .
طلبکار گفتم .
من – مگه چیکار کردم ؟
ابروهاش به شدت در هم گره خورد .
امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین !
انقدر عصبی این جمله رو بیان کرد که مطمئن بودم با ادامه ي بحث کارمون به دعوا می کشه .
اما بی توجه بحث رو ادامه دادم .
من – من فقط جوابش رو دادم . خلاف شرع نکردم .
امیرمهدي – اگر تو شرع گفته نشده ایراد داره دلیل بر زیباییش و انجامش نیست .
برگشتم به سمتش که باعث شد به طرفم بچرخه و سینه به سینه ي هم بایستیم .
من – اون پسر مرض داره من باید جواب پس بدم ؟
دلم خواست جوابش رو بدم .
امیرمهدي – اگر یه مقدار ظاهرتون موجه تر باشه کسی به خودش اجازه نمی ده در موردتون فکر بی خود کنه !
دستم کمی کشیده شد بی توجه به کسی که دستم رو کشید و حس کردم باید رضوان باشه با تشر گفتم .
من – من چمه ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت .
امیرمهدي – یه آینه بگیرین دستتون می بینین هم آرایشون زیاده و هم روسریتون کاملاً عقب رفته . این ظاهر ایراد داره .
من – من دلم می خواد اینجوري بیام بیرون .
اصلاً شما چیکاره اي ؟
با حرص نگاهم کرد .
چشم تو چشم .
امیرمهدي – راست می گین من کاره اي نیستم .
نگاهش پر از ملامت بود .
پر از شماتت .
پر از حس بد .
از طرز نگاهش حالم خراب شد . تا اون روز اینجوري ندیده بودمش . همیشه بعد