تسنیم صهبا
103 subscribers
356 photos
125 videos
5 files
153 links
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
#ملا_نصرالدین_و_حرف_مردم

سنّ ملّا چون گذشت از مرزِ شصت
گردِ پیری بر سر و رویش نشست

سست شد از پای و از قامت خمید
مرکبی رهوار و فرمانبر خرید

ماده خر را شد سوار و کرد هِی
خود روان از پیش و فرزندش ز پِی

می دوید آن نوجوان از پشتِ سر
منظرِ انظار ، دنبالِ پدر

کِیفِ ملّا کووک از این ، سیر و گشت
همچنان کز کوی و برزن می گذشت

عابری فریاد زد ملّا بِایست
زین چنین رفتار مقصودِ تو چیست؟

چیست می نازی چنین بر مرکبَت
تاخت می تازی به لرزِ غبغبت

چون غلامان در رکابِ باربُد
می دوانی پشتِ سر فرزند خود

غرّه و بالانشین، مستِ غرور
غافلی از جایگاهِ پستِ گور

خاکساری از بزرگان خوش نماست
گوهری از قطره گشتن پر بهاست

دانه چون گردد به ژرفِ خاک جای
همچو سروی میشود افلاک جای

گرکه میخواهی قبول خاص و عام
پیشۀ خود کن تواضع ، والسلام

شد خجل ملّا ازین گفتِ وزین
بی درنگ آمد فرود از روی زین

با تنی رنجور و با پایِ چُلاغ
برنشاند آن نوجوان را بر الاغ

در جوابِ طعنۀ آن رهگذر
لنگ لنگان شد روان دنبالِ خر

ساعتی تگذشته از این ماجرا
پیرمردی دید این رفتار را

کز پیِ یک راکبِ کم سال و سن
می رود پیری به حالِ هنّ و هن

یک سلوکی کز نگاهِ رهگذر
منظری آید بدین سان در نظر:

عقل گویا داده افسارش به جهل
جهل می تازد ولی در پیشِ عقل

یک عجایب صنعتی بی قاعده
نادرست و بی اساس و فایده

بسکه این حالت برایش بکر بود
خارج از عقل و اصول و فکر بود

آمد او در نزدِ ملّا با نهیب
گفت حیرانم ازین کار عجیب

راه پیمودن بدین سبک و سیاق
آن سوار و این الاغِ قلچماق

افت و خیزان رفتنت با پایِ لنگ
از بزرگی نیست، ننگست؛ ننگ، ننگ

خر خریده ایی برای رفتنت
حستگی را دور سازی از تنت

پس برو بنشین کنار آن پسر
بگذر از جوی و گدار و رهگذر

در گریز از خستگی و عار و ننگ
جست ملا بر الاغش بی درنگ

ضرب شلّاقی برآن حیوان نواخت
تا رسد بر شهر مقصد تیز تاخت

قبلِ تاریکی چو بر مقصد رسید
ناگهان از پشت سر جیغی شنید

جیغ و فریاد زنی با اشک و آه
شکوه می کرد از جفا و از گناه

از ستم بر جانداری بی زبان
حور و جبر مردم نامهربان

با غضب گفتا به آن پیر و پسر
زین همه جبر و تعدی الحذر

با چه تحلیلی روا باشد که خر
حمل سازد جاااندارانِ دگر

چونکه او مخلوق حق همچون شماست
گر رود بر دوشِتان بی شک رواست

پس به دوش آرید آنرا از زمین
در مثل هم آمده گه پُش(ت) به زین

پشت ملا چون ز زین آمد فرود
نردبانی را فراهم کرد زود

بست حیوان را به روی نردبان
برد بر دوشش به همراهِ جوان

هر دو می گشتند گرداگردِ شهر
تا مثل گردد خطاهاشان به دهر

این مثل یک پند را اینگونه گفت
گوش را دروازه کن بر حرفِ مفت

حرف مردم باد و باران باور است
باد و باران هردو حکمِ داور است

داوری کن حرف مردم را سپس
بهره جو در کارِ خود از حرفِ کس

زندگی را از برای خود بدان
نه برای حرف پوچِ دیگران

#هادی_فاضلی
#دکلمه_هادی_فاضلی
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ منظومه اول :
جنگیدن ولاشجردیان با سگ زیر سبد و نهیب آوردن جانور به حصار جناب آقای آقاشیر ...

بده ساقي از جام آزاديم
غمم دور بنما، رسان شاديم

بده جامی از آن مِیِ خامشي
که انشا کنم قصّۀ سگ کشی

چو زآن مردمان، واژگون بخت شد
به هيچي بسي كارشان سخت شد

آقاشير آن مردِ والا تبار
ز خانه برون شد شب اندر حصار

بديد او يكي جانور با نهيب
به شكلي غريب و بصولت عجيب

بلرزيد بر خود، چو شاخ درخت
بگفت الحذر، كارمان گشت سخت

زبان در دهان از سخن بسته شد
دل از زندگانيش بگسسته شد

سوي قهوه خانه دوان آمد او
هراسان و بسته زبان آمد او

در آن قهوه خانه خلايق كثير
همه جمع بودند ، برنا و پير

بديدند آمد هراسان امير
بگفت الامان، گشتم از عمر سير

بديدند حالش دگرگون بود
دو چشمش دو تاسِ پراز خون بود

بگفتن چرا با تعب امدي؟
هراسان چرا نيمه شب آمدي؟

امير دلاور دهان باز كرد
ز شرح بلا قصه آغاز كرد

چنين قصه را گفت بر حاضران
مرا داده از نو خداي جهان

ز خانه شدم چون ميان حصار
بديدم يكي جانور در كنار

بمن هم چو شير ژيان حمله كرد
كه از حملة او رخم گشت، زرد

دو چشمش چونان شعله آتشی
دهانش بسان عبا كاهكشي

بدستش يكي گرزه گاوسار
بدي در كلفتي بسان چنار

میان دهانش دو تا عاج بود
بسان سبد بر سرش تاج بود

نمائيد رحمی بر احوال من
به تاراج برده يقين مال من

ببينيد گرديده خون جاريم
بود واجب اي مردمان ياريم

به نزد شما التماس آمدم
ببينيد بهر تقاص آمدم

اَيا نوجوانان محبّت چه شد
حميت كجا رفت، غیرت چه شد

جوانان ز جا جمله برخاستند
به عزم جدل صف بیاراستند

همه دست بر چوب و بيل آمدند
چو شيري كه در نزد فيل آمدند

بكف حربه بگرفته از خوب و بد
بلرزید جسم سگ اندر سبد


داستان دوم : سرآسيمه شدن مسلمانان در قهوه خانه و برون آمدن و احاطه كردن حصار و نظر كردن به آن جانور عظيم و ترسيدن مردم
از صولت جانور...

بيا ساقي از نو مرا جام ده
دمادم مِی از كوزۀ خام ده

بده ساقي از آن مِیِ، روشنم
از آن مِي ،نما فصل دي گلشنم

روم تا ز نو بر سر داستان
هر آن چيز بگذشته، سازم عيان

ولاشجردیان از يمين و يسار
رسيدند جمله برون حصار

سگی آتش جنگی افروخته
که در آتشش مردمی سوخته

جماعت چو آن جانور را بدید
بلرزید تن هایشان مثلِ بید

به مردان بسي اوفتاد همهمه
بهم خورد صف ها ، بسان رمه

يكي گفت اين، قريه ويران کند
اگر كه سبد عزم ميدان کند

يكي گفت، برقصد مال آمده
يكي گفت، بهر عيال آمده

يكي جامۀ جان ز غم چاك كرد
يكي اشك ريزان بسر خاك كرد

يكي گفت خرگوش جنگيست اين
دگر گفت گرگِ فرنگيست اين

يكي گفت شير ژيان آمده
همانندِ ببر بيان آمده

يكي گفت هندوي هنديست اين
يكي گفت رومي رومي است اين

يكي گفت درنده ایی بي سر است
و شاید که پرنده ایی بي پر است

بگفتا یکی ، جنِّ بو داده است
دگر گفت، اين نر بزِ ماده است

يكي گفت سالار روسيست اين
يكي گفت قزاق رومیست اين

يكي گفت بقال صحرايي است
و شاید که عطار درياييست

بگفت آن يكي، گرگ دشتي بوَد
ز سر گرچه چون گاو رشتي بوَد

يكي گفت شغال پاييزي است
یقیناٌ به دنبالِ خونريزي است

بگفتا يكي از شياطين بوَد
مبادا که از مستبدین بُوَد؟

يكي گفت ماهي رشتي است اين
بگفتا يكي خرس دشتي است اين

يكي گفت اين بچّۀ کو بوَد
دگر گفت از نسل برزو بوَد

يكي گفت عرضش به حاكم كنيد
دل خلق فارغ از اين غم کنید

يكي گفت بايد مصلّا رويم
به صد عجز درگاه الله رويم

يكي گفت نزدش كنيم التماس
كه گرديم شايد ز دستش خلاص

بگفت حاج، آن شخص والاتبار
دَمی عرض دارم، به من گوش دار

اَيا جانور ما همه رعیتیم
فقيريم، بي چيز و بي مكنتيم

ز خوف تو هستيم در پيچ و تاب
اَيا مرد جنگي به ما كن صواب

به جمعِ فقيران، به رفعت نگر
به رحمت بر احوال ملّت نگر

رجوع کن به حاجی که او ارشد است
ولاشجرد تیولِ آقا ممّد است

بُرو نزد اوهر چه خواهي بگیر
كه ما جمله هستيم گدا و فقیر

تو را روز و شب، ما دعا می کنیم
دعايت بحق خدا می كنيم

نرفت اين سخن ها بگوشِ سَبد
جوابي نگفتا سگ از خوب و بد

چو ديدند اينك نيامد جواب
فتادند در خوف و در اضطراب

جوانان ز جا جمله برخاستند
به جنگ سبد، تن بياراستند

ز جان دست شسته ، به رزم آمدند
به جنگ سبد جمله جزم آمدند

#شاعر_استاد_علیقلی_فاضلی_نوه_ملااحمدفاضل_نراقی(1965خورشیدی)
#دکلمه_هادی_فاضلی_نتیجه_علیقلی_فاضلی

با تشکر از استاد حضرتی آشتیانی ...

#ادامه_دارد
#پدر

بچّگی ها برایِ من بابا
مثل کوهی بزرگ و بی همتا

تکیه گاهی قوی و محکم بود
ذوالجلالی ز جلوۀ معبود

کوه صبر و ثبات و یارایی
همنشینِ غروب تنهایی

بودِ او بودنِ خوشیها بود
وز بهارش کویر غم نابود

استوار و سترگ بود آن کوه
خویشتندار و راسخ و نستوه

در مجالِ خیالِ من این حد
آنقدر باشکوه می آمد

مثل اینکه ، خدای من او بود
کلِ دنیا برای من ، او بود

قلّۀ آرزو چو بود آنجا
می پریدم ز کولِ او بالا

از فرازش سرآمد و مغرور
می نمودم نظر به دورِ دور

کلّ دنیا به زیر پایم بود
چونکه بابا ،همان خدایم بود

می شدم زار و خسته گر ، گاهی
یا اسیرِ مسیرِ گمراهی

رفعت او ز دور پیدا بود
رهنمایَم همیشه بابا بود

می کشیدم ز غصّه گر ، آهی
می فتادم به چاله یا چاهی

خون به رگهایِ غیرتش چون رود
پیچ و خمها سریع می پیمود

چشمۀ او ، زلال می جوشید
سبز می شد جوانۀ امید

با تدابیرِ دور اندیشش
زندگی همچو دشت در پیشش

جلوه ای با صفا و خرّم داشت
عشق در دشتِ زندگی می کاشت

من بر آن کشت و کار در هرسو
می دویدم به سانِ یک آهو

می چمیدم به باغِ او شاداب
می شدم زآبِ چشمه اش سیراب

در کنارِ تنعُّم از خوانش
می نشستم دمی به دامانش

وآن نسیمش چو مرهمی بر درد
عاشقانه نوازشم می کرد

سایه اش حس مهربانی داشت
بویِ او عطرِ زندگانی داشت

از خوشی خنده می زدم بر او
خنده می زد بلندتر زآن سو

کوه بود او که این هنرها را
داشت یکجا برای خود بابا

شب که خسته ، ز تاب می رفتم
در پناهش به خواب می رفتم

گاه،کابوس وحشت انگیزی
چون سیاهی درون دهلیزی

روح من را شدید می آزرد
بر کویرِ ملال و غم می بُرد

گوییا آن شکوه و آن شادی
چشمه و کوه و دشت و آبادی

در هجومِ مهیب یک طوفان
محو گردیده ، گشته گورستان

من هراسان و زار و درمانده
مانده تنها و از پدر رانده

می دویدم ز ترس در هر سو
ناله می کردم از فراق او

ناگهان یک تلألؤی روشن
برق می زد به دیدگانِ من

از پسِ کوهِ سخت و غول آسا
مهر می شد ، سپیده دم پیدا

سایۀ مهر او به بالینم
بود مأوایِ ترس و تسکینم

بوسه میزد به گونه چون شبنم
باز می شد دو چشم من کم کم

تا که او را دوباره می دیدم
خنده می زد به صبح امیدم

امیدوارم مهر همه پدران روشنی بخش صبح امید فرزندان باشد و روح پدران آسمانی نیز قرین مهر خدای مهر و کوه و هستی باشد...

#شعر_هادی_فاضلی
#دکلمه_هادی_فاضلی
#میکس_و_تنظیم_آهنگ_هادی_فاضلی