"جنتلمن"
6.07K subscribers
109 photos
5 videos
12 files
698 links
🌼دو رمان از فاطمه اشکو🌼
رمان "جنتلمن"
#اجتماعی_عاشقانه_هیجانی_معمایی
•روند پارت‌گذاری: شب ها ساعت ۹، به‌جز پنج‌شنبه و جمعه
🌟🌟🌟🌟🌟

🌼رمان پرتره🌼
#مدلینگ_ اجتماعی_فول عاشقانه_هیجانی
•روند پارت‌گذاری: یک سوم گذاشته و چاپ شده.
🌟🌟🌟🌟🌟
Download Telegram
#جنتلمن
#پارت601
حتی وقت داد و فریاد زدن هم ندارم. به پشتم و افسارگسیخته، شروع به هول دادن تاب می کند. می خواهم پا روی زمین بگذارم و سرعت تاب را بگیرم ولی زورم نمی رسد، چون تاب دو نفره است و عمقش زیاد.
غر زنان تاب را می چسبم و می گویم:
-معلومه کی دیوونه ست...
فشار دستش بر روی پشتیِ تاب بیشتر می شود و با صدای بلند برایم کُری میخواند:
-کور خوندین... من خرهای تو خیابون و دم دستیت نیستم. من ارزش دارم...
همچنان داد می زند و هُل می دهد و من هم همچنان محکم خودم را گرفته ام. از درون مدام به دستور ذهنی دکترم نفس عمیق می کشم. در این لحظه فقط نفس عمیق است جلوی خودزنی، خودپایین کشی و آسیب زدن به خود را می گیرد.
-شماها فقط بلدین به کوچیکتر از قشر خودتون خیانت کنین. از اون سوء استفاده می کنین، پدرشو در میارین و بعدشم میگین آ، ببخشید، من شرمنده م نفهمیدم.
او اووف و من هووف می کشم تا بده و بستانی ام اگرهست به یک اندازه باشد.
-نوشین... آی نوشین...
نفس های پر و هووف های سنگینم نهایتا خم می شود به نگاهی که مهتاب را می کاود.
-ولش کن... دیوونه شدی.
سرعت تاب کم و کمتر می شود. تا جایی که سکون می گیرد و من بی نفس عمیق و هووف با پای لرزان از تاب پایین می پرم و بی توجه به مهتابِ پرسشگر، به پشت می روم. روبه روی نوشینِ همچنان طلبکار می ایستم و صدایم را بالا می برم:
-که زبون می کشی... که منو سوار تاب می کنی و به هُل می بندی؟ که جرات داری شما!؟ که آدم حسابت می کنن، حساب آدم بودن از دستت در میره... که فکر می کنی مال هستی...
تا می خواهد چیزی بگوید و زبان باز کند، سیلی به صرتش می کوبم و داد می کشم:
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت602
-تصمیم های زندگی من به کسی مربوط نیست!
شانه هایش بالا می پرد و تکرار می کنم:
-هیچ کس!
اشک های خشکیده اش جان تازه ای برای گریختن می گیرند. از نو زار می زند و با هق هقی که به جان می خرد، می گوید:
-تو... تو منو خورد کردی نامی... کاری که هیچکس با من نکرد... کاری بهت ندارم ولی از خدا می خوام خودش روز منو به روزت بیاره...
با پشت دست اشکش را پس می زند:
-نه بیشتر، نه کمتر. همینقدر عاشق، همینقدرم طلبکار...
دستم همچنان بالاست ولی یادم نیست برای چه سیلی زدم. برای کسی که تا حدودی حق داشت یا برای ساکت کردن درون خودم.
او می رود و من با مهتابی تنها می مانم که مثل قاضی ای بی رحم قدم به قدم نزدیک می شود و من هنوز نمی فهمم نوشین کی، چطور و با حرف و خداحافظیِ کی رفت.
با طعنه لب می زند:
-فکر کنم هنوز به خودت نیومدی...
سرم را با دو دست می گیرم و سر به زیر می پرسم:
-واسه چی رفت؟
-من گفتم بره. چون باید می رفت. بیشتر از این موندنش به نفعش نبود.
سرم را بالا می آورم و با نگاهی که می دزدم، می گویم:
-من میخواستم تنها باشم. الکی خودشو جُل کرد اومد هم روان آروم منو به هم زد...
جلویم می ایستد و حینی که سرش را تا قد من بالا می گیرد، میان حرفم می پرد:
-هم یه سیلی نوش جان کرد.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت603
پوزخندی می زند و ادامه می دهد:
-فکر کنم دیگه وقتشه من و تو با هم حرف بزنیم.
میان بازی و در رفتن مدام چشمم، می گوید:
-اینطور نیست؟
نگاهش نمی کنم چون مهتاب دختر تیزیست و در شناخت مرد ها تبحر دارد.
-میخوام تنها باشم مهتاب. حال درستی ندارم.
کمی عقب می کشید و فقط کفش های کتانی تمیزش را می بینم.
-باشه. میرم عقب تا قیافمو نبینی و هول نشی! فقط با صدا در ارتباطیم. اوکی؟
چاره ای جز پذیرش دارم؟
-سکوت یعنی رضایت. لفتش نمیدم. راست میرم سر اصل مطلب... شما به شخصه الان نقش اول زندگی خواهره منی. درسته؟
سکوتم را تایید می پندارد و بلافاصله می گوید:
-اهل تهدید نیستم، اهل زیاد حرف زدنم ولی میدونی اگه یه چیزی بگم مثل خودت کله خرم. به ضررم باشه روش میمونم و حقمو می گیرم. مثل جای الانم که بعد از چند سال زندگی مشترک دادمش دست خدا و برگشتم سر نقطه ی اول. نقطه ی شروع... به هر کی بگی من یکی بودم که کمدم پر از لاک های رنگی رنگی بود، می خنده و میگه برو بابا... خودتو اسکل کن. یارو نمیذاره موهای سرش نک بزنه تو داری از لاک های دستش حرف می زنی؟!
نیش خند می زند:
-مثل خودم. وقتی به گذشتم نگاه می کنم خنده م میگیره. امکان نداره قبل خودمو باور کنم. چرا؟ چون من به اونجا و اون موقع ام هیچ تعلق خاطری ندارم.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت604
نگفت تهدید نمی کند؟ پس این همه اثبات خودش این وسط چه می گوید؟
-زیر لب جواب می دهم:
-خوبه گفتی تهدید نمی کنی...
می شنود و فوری می گوید:
-به حال هر کی یه لحنی داره. به همون اندازه م یه روشی برای بیان داره. تو تهدید برداشتش کن. همه رو گفتم که برسم به این نقطه. ال نور عاشقت شده. چطوری و کی تونستی این کارو انجام بدی، اصلا مهم نیست چون یکی از شگرد های تو بوده و من یکی خوب می شناسمت.
قدم عقب رفته اش را جلو می آید. وضع نابسامان صورتم را نمی بیند و نمی بینم حالت جدی صورتش را!
-ال نور این روز ها زیاد می خنده. خوشحاله. لپ هاش گل انداخته. به هر دلیلی این ها جزئی از بازی کثیفت باشه و بفهمم یه تله ست برای رسیدن به هدف های توی سرت، من میدونم و تو...
با بلند کردن پاهایش، تا شانه ام می آید و با بلند کردن دست هایش به شقیقه ام! همان نقطه را با انگشتش می فشارد و با لحنی جدی، تهدیدش را ادامه می دهد:
-پدرتو در میارم. نامی... به ولا قطره قطره اشکاشو از تو حلقومت می کشم بیرون. بدون اینکه دلم برات بسوزه.
عقب گرد می گیرد و دست زیر چانه ام می نهد. سرم را بالا می کشد و با طعنه می گوید:
-مرد باش. نترس. تویی که پشت سر هم به خواهرم قول میدی رو سر بالا و شونه استوار می خوام.
پق خنده ای می کند:
-لطفا... لطفا اثبات کن مردی و راست میگی. فقط اثبات.
بی آنکه منتظر جوابی از جانب من باشد، اضافه می کند:
-امیدوارم به جواب هایی که می خوای برسی تو سیرجان.
دستی توی هوا تکان می دهد و با پشت کردن به من و دست در هوا، می گوید:
-مراقب خواهرم باش. چهار چشمی نه، چهل چشمی!
می رود و من کلمه ای برای گفتن ندارم، فقط توی دلم اعتراف می کنم:
-من دیگه از خودمم نمی ترسم مهتاب...
***
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت605
"سوم شخص"
با قیافه ای گریان و آویزان وارد اتاقی که آق بابا به آن ها اختصاص داده، می شود و زار می زند. خودش را زمین می زند و آنچنان با فریاد به نامی فحش وفضیحت می دهد که هر کی نفهمد می گوید شاید نامزدش بوده و ترکش کرده...
-نوشین مامان... بیا برات غذا اوردم بخور...
طول می کشد تا نگاه و گوش و هوشش به دخترک گریانش جلب شو. اخم آلود و پرسشگر به سمتش می رود:
-نوشین؟ داری گریه می کنی؟
نوشین با سر و صورت خیس و بینی به راه افتاده، دست به سمتش دراز می کند و با لکنت می گوید:
-ن...نام..نامی... برگشته...به...النور...
انیس که از علاقه ی دخترش به نامی خبر داشت، غذاها را روی میز کوچک گوشه ی اتاقشان می گذارد و به سمتش می رود. بغلش می کند و با آنکه تعجب از سر و رویش می بارد، می گوید:
-بیا بغلم اول... بزار آروم شی بعدش حرف میزنیم.
نوشین تکیه به پایش می دهد و مجبورش می کند بنشیند و روی پایش دراز بکشد. صدای دل خالی کنش، انیسِ عصبی را بیشتر متشنج می کند. این تفاوت های ارباب رعیتی که هیچ گاه قصد تمامی ندارد، مثل خنجریست که وسط قلب آدم را میدرد. بس است هر چه کشیدن... نامی با همه ی حقی که بابت مریضی اش دارد، غلط می کند با احساسات دخترش بازی و او را عاشق می کند.
آهسته شانه اش را نوازش می کند و لب می زند:
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت606
-آروم مادر... آروم باش. نمی خوام بگم چرا اینطوری شد و من می دونستم و اون شعرهایی که مادرهای دیگه م میگن، فقط می گم بزارش پای کسب تجربه. برای بزرگ شدن...
روی سینه ی خودش یواش می کوبد:
-من بخت برگشته میدونستم اینطوری میشه! نامی از بچگیشم کش تونبونشو ال نور می بست. براش هدیه میخرید. سر ال نور غیرت می کشید. براش میمرد. حالا به هر چشمی که بود... اما جز محالات بود که ازش بگذره. حالام همونه، وضع عوض نشده.
از تو می سوزد ولی جلوی رویش چیزی نشان نمی دهد تا از غرورش چیزی نکاهد.
-خدا شاهده روزی که اومدی گفتی من عاشق نامی شدم، اونم داره چراغ سبز نشون میده، فهمیدم همش موقته. همش برای خوش گذرونیشه. فهمیدم برای گرفتن وقت تو و گذروندن وقت خودش بوده.
سینه اش از عمقیِ نفسش، ارتفاع می گیرد و پایین می آید:
-نمی گم کاش، می گم قبل از اینکه تصمیمی به این مهمی بگیری باید خوب فکر کنی. به هر حال... الان باید غرورتو حفظ کنی و دیگه بهش محل ندی. اگر اینطوری پیش بری، اونه که میفهمه چه چیزی رو از دست داده.
آب دهان قورت می دهد و دست روی سر دخترکش می کشد:
-اگر الان نمیرم و تو دهنش نمی زنم صرفا بخاطر حفظ غرور خودته وگرنه...
نوشین ناگهان نیم خیز می شود و با عجز می گوید:
-ولی من خودمو خورد کردم. خودمو ریز ریز کردم و انداختم جلوش. تو چشام نگاه کرد و گفت من عاشقت نشدم، تو اشتباه کردی.
پوزخندی می زند و اشکش را با پشت دست پاک می کند:
-لعنت به شخصیت فیکش. ازش متنفرم.
دندان قروچه ای می کند و ادامه می دهد:
-فقط دلم میخواد ال نور طوری قهوه ایش کنه که هر چی خودشو آب بکشه بی فایده باشه.
حرص، طمع، خشم و کینه از چشم تا زبانش جاری، و با مشت شدن دست هایش تمام می شود.
-ولی مامان... از من نخواه بی صدا بمونم و هیچی نگم. خودم میدونم چطوری حالیشون کنم من بچه ی گذشته نیستم که بیاین با غرور و دلم بازی کنین و بعدشم شوتم کنین. بزرگ شدم. حالیمه. میفهمم کی بهم نارو میزنه و کی از عمد بهم نزدیک میشه.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت607
نفسش را محکم فوت می کند و کنار مادری که در نهایت خونسردی از تو خودش را می خورد، تکیه به میز می دهد و با لب های بهم فشرده، می غرد:
-ماست من یه من کره نداره، میشه ازش کشک گرفت و سابید و به خوردشون داد. چون من دختره توام مامان. دختر انیس!
***
"نامی"
بساط رفتن جمع شده و فردا صبح زود راهی جاده می شویم. نیما از سر صبح گیر داده که با یک ماشین برویم و تو هم باید با آق بابا و من همراه شوی. اصلا دلم نمی خواهد طول راه را با آهنگ مزخرف آق بابا سر کنم.
هر بار را جواب دادم: "خودم ماشین دارم، با ماشین خودم میام. خداروشکر سلامت روانیم در حدی هست که رانندگی کنم." او هم مثل همیشه پدربزرگ می شود و می گوید: "بنظرم بهتره بحث راه نندازی و با ما راه بیای."
قاب عکس مانی را توی چمدان می گذارم و با برداشتن موبایلم از اتاق بیرون می زنم. باز هم باید با قوانین مسخره ی آق بابا همپیاله شوم و دم نزنم. این روز ها زیادی دلتنگ بوتیکم می شوم...
انیس را می بینم که با غیظ نزدیک می شود و شانه به شانه ام می کوبد:
-بفرمایید شام آقا نامی.
این یعنی بفرمایید کوفت کنین نامیِ بی مصرف!
احتمالا که نه، مطمئنا دختر عزیزدردانه اش به گوشش رسانده و او هم به روش خودش اعتراض می کند.
نگاهی معنادار به سمتش می اندازم و لبخند می زنم. از آن لبخندها که از صد تا فحش بدتر است.
-سلام داداش. داداش نیما کجاست؟ نمیاد؟
مهسا از همه ی آدم های حاشیه دار اینجا جداست. دستی روی موهای بافته شده ی خوش رنگش می کشم:
-سلام عزیزم. خوش اومدی... حموم بود. میاد حالا...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت608
لبخندش پهن می شود و صندلی را برای برای خودش عقب می کشد:
-مرسی. راستی... میدونستی نتیجه ی کنکورم هفته ی دیگه میاد؟
چقدر برایش خوشحالم که بزرگ شده و حق انتخاب آینده اش را دارد. به صندلی های خالی نیم نگاهی می اندازم.
از خلوتی فضا استفاده می کنم و حینی که کنارش می نشینم، آهسته دم گوشش می گویم:
-خیلی خوبه که خودت برای خودت انتخاب رشته می کنی. خیلی برات خوشحالم. دوست داری چی بخونی؟
-دوست دارم پیراپزشکی بیارم ولی خب هر چی خدا بخواد و قسمت باشه. البته خودتم میدونی که من از شعر و متن گفتن هام هرگز نمی گذرم.
مهسا خیلی ریز و پیزه بود و ال نور را مامان صدا میزد. فقط توی بغل او می خوابید و از او شیر می گرفت. فقط ال نور بود که حق عوض کردن پوشاکش را داشت . به ال نور ضربه بزنم او هم خبردار می شود. چه حیف...
-آفرین. تو حتما موفق میشی.
صدای پرانرژی ال نور از پشت به کل فضا احاطه می شود:
-سلام دوزتان! من فضولم، شنیدم گفتی موفق میشی. منظورت چی بود؟ تو چه رشته ای؟
اگر قبل از این اتفاق ها بود، دسشت می انداختم و کلی حرف بارش می کردم ولی با آن همه عملکرد منفی از جانبش دیگر هیچ اتفاقی به فلش بک و گرفتن ژستِ نامیِ قبل مرتبط نمی شود. هیچ اتفاقی!
-کی فضوله؟
مهتاب جمعمان کم بو فقط...
ال نور می نشیند و مهتاب در حالی که سرش را می بوسد، می گوید:
-تو همه جوره عشقی، چه فضول، چه کنجکاو...
چشمکی می زند و از جمع می پرسد:
-هست یا نیست؟
بی آنکه جوابش را بدهم، کمی سالاد برای خودم می کشم. گیر می کنم بین یک مشت مافیای زورگو...
-آره. آبجیم عشقه!
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت609
مهسا چه می داند ال نور با همین عشق بودنش چه داغی به دل من و نیما گذاشته؟
دانه به دانه اضافه می شوند و اینبار آق بابا که می گوید:
-شب بخیر. خوبین بچه ها؟
نیما آخرین نفری است که با سر و وضع تازه از حمام در آمده، خودش را می رساند و سلامی سرسری می کند.
-سلام به همگی!
تا بحال توی این خانه حس غریبی نکرده ام ولی جدیدا با وجود این همه غریبه فقط دیدن نیماست که آشنا بودنم را یادآوری ام می کند.
لبخند مهربانی بر رویش می پاشم و جوابی زیر لب می دهم.
-خوش اومدی داداش...
ال نور مثل همیشه به عمد با صدای بلند می گوید که من بشنوم، من هم با صدای بلند جوابش را می دادم اما حالا دلم بی توجهی کردن می خواهد. گاهی از فیلم بازی کردن خسته ی شوم و مفصل هایم تیر می کشد.
سر به زیر می اندازم و فقط با کشیدن هر پرس غذا، در سکوت به خوردنم می رسم. می شنوم که هوا را تفسیر می کنند و خداراشکر!
-آره خداروشکر هوا هوای بهاریه نه تابستون.
-تازه گاهی موقع هام یه سوز سرد میاد.
-آره من دیشب پتورو سرکش خودم کردم.
-ولی من تابستونو دوست دارم، صدای کولر مثل لالایی میمونه. البته که ما خیلی لازممون نمیشه.
-اوهوم قبول دارم.
می شنوم که فصل مدرسه ها را پر مهر می دانند و مابینش گریزی به من می زنند اما من... جدا از این جمع به اصطلاح واقعی دلم می خواهد فرار کنم و تنها باشم.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت610
-خدایی مدرسه ها که باز میشه خیابون ها جون میگیره.
-با اون فسقلی هایی که کیفشون از خودشون بزرگتره.
-وای خدا قربون قد بالاشون آخه...
اعتراف می کنم گاهی دلم بیش از اندازه اشک می خواهد و گریه! انقدر که صدایم فقط به گوش خودم برسم و نه بیشتر!
-نامی!
دست خوش به صدایش!
هر کسی جز او بود، نمی شنیدم. برادر خودم است انحصاری...
سر بالا می برم و جواب می دهم:
-جانم!
با احترام اشاره ای به آق بابا می دهد و می گوید:
-آق بابا با شماست. میگه صبح چه ساعتی راه بیفتیم؟
ابرویی بالا می اندازم و دست از خوردن می کشم و تازه می فهمم چقدر زیاده روی کرده ام.
گلویی صاف می کنم و سر به زیر می گویم:
-ببخشید ولی من همون اولم گفتم. شما میتونین با هواپیما بیاین که از راه خسته نشین، ولی من خودم با ماشین میام چون میخوام از مسیر لذت ببرم.
نگاهی به ال نور می اندازم و بی فاصله می گویم:
-دوست دارم دیر برسم.
پیرمرد میان حرفم می پرد:
تنها نمیری. با هم میریم، چه با هواپیما، چه سواری...
صندلی زیر پایم را محکم می فشارم و با صدای کنترل شده جواب می دهم:
-من می خوام با ماشین خودم بیام. باز هم جداییم.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت611
قاشقش را کنار بشقابش می گذارد و به راحتی می شنوم صدای نفس های پر استرس جمع را!
-تنها خطرناکه. تو با نیما میای، ال نورم با من!
صدای آهِ انیس از نزدیکی به گوشم می رسد و زیر لب فحشی هم می دهد.
ال نور که نمی خواهد مستبدی او ادامه دار شود، دهانش را با دستمال پاک می کند و می گوید:
-واقعا این مسائل مهم نیست. مهم اینه که نیما و نامی جواب هاشونو بگیرن. دیگه به چیزی فکر نکنن و همه ی کابوس هاشون تموم شه. منم اگر بودم و موقعیت مشابه ای داشتم، شک نکنین ترجیحم این بود تنها برم. شده 2000کیلومتر...
مهتاب تشر می زند:
-الان بحث شما نیست ال نور جان! خودتو ننداز وسط...
بحث مهتاب را دور می زند و با قورت دادن آب دهانی که استرسش را نمودار می کند، ادامه می دهد:
-نمونه ش همون مشهدی که رفتم. بی پرسش و پاسخ برگزار کردن ترجیح دادم نباشم. شده برای چند روز.
آق بابا که همیشه رامشش با حرف های ال نور رابطه ی مستقیم دارد، با سکوتی طولانی، می گوید:
-باشه پس. مشکلی نیست. صبح دو ماشینی راه میفتیم ایشالا!
ال نور به خیال اینکه کار خوبی در حقم انجام داده با زدن چشمک، دلداری ام می دهد. نمیداند که از من از عمیق ترین جای قلبم از او و حرکاتش متنفرم!
به هر ضرب و زوری است، لیوان آب جلویم را سر می دهم و با گفتنِ "شب بخیر"، از سر میز برمی خیزم.
تا به اتاق برسم و خودم را پیدا می کنم 1 روز طول می کشد انگار...
پنجره را باز و سرم را بیرون می کنم:
-دارم خفه میشم خدا. خودت کمکم کن... دارم جون میدم...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت612
پلک محکمی میزنم تا جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. خسته ی نشدن ها نیستم، خسته ی شدن های دیرم.
آنقدر دیر که وقت هم به خوابش نمی آید.
-پسر... خوبی؟
برنمی گردم و جواب می دهم:
-تو میگی وقتی خدا داشت اون زلزله رو میفرستاد به من تو فکر کرد؟ اصلا حواسش به ما بود؟ چطور اونطوری بی کسمون کرد؟
دستش روی شانه ام می نشیند و سنگین تر از پیش می شوم گویا...
-نامی...
-دلتنگ صدا زدن اسمم نیستم نیما. دلم میخواد یکی با یه حرف منطقی بزنه تو دهنم.
غمگینی از صدایش می بارد:
-تو خوب نیستی...
شانه ام زیر دستش لرزش می گیرد:
-نه... نیستم... اصلا خوب نیستم... مثل یه آدم که انداختنش تو جنگل و ولش کردن. هر چی جلوتر میره تایه راهی پیدا کنه، روز بیشتر میدوئه تا به تاریکی برسه و اون بیشتر راهو گم می کنه.
دست چپم را مشت و توی دست راستم می کوبم:
-جوری پدرش در میاد که چاهم بهش رحم نمی کنه و می گیردش بغل! اون میمونه و چاهی عمیق که نمیذاره صدای ضعیف شده ش رو کسی بشنوه!
لرزش شانه اش بیشتر و سرخی چشم و گونه اش هم به مراتب بیشتر می شود.
-شاید باورت نشه ولی دلم میخواد تو اون موقعیت باشم. واقعی... همونقدر تنها و همونقدر تاریک!
فشاری به شانه ام می آورد و با سکوتش حالی ام می کند او هم اشک دارد و نمی خواهد چیزی بگوید. با دو دست مرا به سمت خودش برمیگرداند و بغلم می کند:
-شاید چاه نباشم ولی برادرتم. هر چی میخوای داد بزن... هر چی میخوای ناله کن فقط کم نیار نامی. من تورو علی بی غم صدا می کردم ولی حالا...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت613
به هق هق می افتد و سر روی شانه ام می گذارد:
-حالا از هممون غمگین تری.
شانه اش را می بوسم آهسته لب می زنم:
-بودنت کافیه داآشی! تو نباشی من دووم نمیارم، بودنت کافیه... همین بودنت فقط!
میان تکرار ِ خواهش های بودنش لب هایش را توی دهانش می کشد و اینطور اشک هایش را کنترل می کند.
-نامی اگر تو ضعیف شی من چه غلطی کنم؟ مگه تو نبودی که راه به راه منو از این آزمایشگاه به یه آزمایشگاه دیگه می کشوند و می گفت ناامیدی ممنوع؟ پس چی شد!؟
زهر خندی می زنم و صادقانه جواب می دهم:
-چون الان ناامیدم. دیگه امیدی نیست که واسه رسیدن بهش مرتب خونبدیم و زل بزنیم به دهن دکتر تا بینم چی میگه...
نفس بلندی می کشم و با زدن چند ضربه به پشتش می گویم:
-تموم شد. همه ی اون راه رفتن ها و نرسیدن ها تموم شد. ولی چه حیف که تلخ تموم شد. چه حیف...
سرم را محکم می گیرد و پیشانی به پیشانی ام می چسباند. خجالتی بابت اشک هایش و اشک هایم ندارد و ندارم.
-میدونی که نیما همیشه پشتت هست؟!
***
"ال نور"
طبق توصیه هایی که از اینترنت خواندم و مشورت هایی که با پزشک خودم داشتم، نباشید خیلی به پر و پای بیمارهای PTSD پیچید. نباید با آن ها بحث کرد. آن ها را باید به روش های مختلف از فضاهای واکنشی دور کرد.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت614
نامی با تمام بدخلقی هایش باز هم نسبت به روز اولی که از دوره ی تحت درمانش برگشت، خیلی بهتر است. رانندگی می کند، بیرون می رود. سیگار نمی کشد... اگر داد می زند مدت زمان کمتری نسبت به قبل رفتنش است. اگر عصبانی می شود، راحت تر کنترل می کند و اگر دل می شکند، کمی حواسش به نحوه ی شکستنش است.
و حالا من... به دور از اویی که فاصله می گیرد و فکر می کند من نمی فهمم، نشسته ام و به ماه نگاه می کنم. هیچ ردی از ابر، غبار یا ستاره های مزاحم دور و برش نیست. همه از او گرفته اند و در جمع کوچک خودشان به خودنمایی می پردازند.
ضد نوری با هیبت لیوان جلوی چشمم می ایستد و ماهِ پشت سرش را تار می کند.
-هنوز یادمه بعضی شب ها دلت هوای دیدن ماه می کنه...
گاهی اوقات با خودم می گویم چطور یادش نیست مانی خودش را از بالکن پایین انداخت؟ و باز حرف دکتر توی سرم چرخ می خورد.
-"اون آقا به احتمال زیاد به علت شوک هایی که روز های اول متحمل شده، فراموشی کوتاه مدت خواهد گرفت. مثل فراموش کردن آنی شماره تلفن، اسم و آدرس. اما صحنه ی دلخراشی که دیده و نمیگه رو هیچ کس بهش نگه. بذارین بدون ترس روبه رو شدن باهاش، به یاد بیاره. همه چیز تو زمان خودش اتفاق بیفته خوبه."
-اوه... کجایی سیندرلا...
به حرکت دست هایش توی هوا چشم می دوزم و با لبخندی مشتاق، لیوان را از دستش می گیرم:
-مرسی از پذیرایی!
با کمی مکث می پرسم:
-حالا چرا سیندرلا؟
با کنار زدن دامن بلندم، کنارم می نشیند و لیوان خودش را یکجا سر می کشد. از داغی اش تمام آب دهانش را جمع می کند و قورت می دهد:
-اووف! چقدر چسبید.
بی آنکه تعجب کنم، لیوان خودم را تا نصفه می نوشم و نصفش را نگه میدارم.
-هنوزم همونقدر داغ میخوری؟ اونم چای؟
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت615
نچی می کنم و می گویم:
-خیلی بی قیدی...
پوزخند می زند و نصف مانده ی لیوان مرا هم سر می کشد:
-نمیدونم چقدر گذشته که هنوزم میگی هنوزم ولی باید خدمتت عرض کنم که من به هیچ عنوان عوض نشدم. همون خریم که قبل از تیمارستان رفتنم بودم.
انگشت اشاره اش را به صورت آویزانم می کشد و می گوید:
-جدی می گم. لازم نیست آویزون شی. واقعیت من همینه. خودت بهتر میدونی دیگه.
بی آنکه مقدمه بچینم به نیمرخِ گم شده در نور ماهش می نگرم و می پرسم:
-دلت برای سیگار تنگ شده؟
سکوت می کند و سکوت می کند و سکوت. فقط نفس عمیقش را می شنوم و لب های بهم فشرده اش!
در صدد درست کردن اشتباهم برمی آیم:
-ببخشید. نباید می پرسیدم.
لبی برمیچیند و بی آنکه سربرگرداند، همانقدر خیره به ماه زمزمه می کند:
-دروغه بگم دلم تنگ نشده. تنگ شده، خیلی ام تنگ شده.
لیوان را زمین می گذارد. انگشت اشاره و وسطش را بهم می چسباند و ژست گرفتن سیگار به خود می گیرد و ادا می آید:
-برای بازی ریه ام با دودهاش خیلی دلتنگم...
برمیگردد و نگاهم می کند. شکار می شوم بین مردمک های کنجکاو او و مردن چشم های خودم برایش!
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت616
هول نمی شوم ولی تپش قلب می گیرم. لحنم هیجان زده است... خودم هم می دانم...
-این سوال رو پرسیدم تا جواب اون حرفتو بدم. به همون اندازه که دلت برای سیگار کشیدن تنگ شده منم دلم برای اون نامی شلوغ پلوغ تنگ شده...
نیش خندی می زند و نیش به قلبم:
-برای دختر بازی هاش چی؟
نمی توانم اخم نکنم.
-نه والا. اون قسمتش رو کات کن. چون من آوینای روشن فکر نیستم. قاتی می کنم، هم تو هم اون دختره رو از وسط دو نصف می کنم.
غیرارادی برایم ذوق می کند و بوسه ای یهویی روی لپم می نشاند.
-دیوونه ی حسود. اصلا بهت نمیاد...
ساختگی لب جمع می کنم:
-چرا بهم نمیاد؟
می زند زیر دماغم و می گوید:
-نه. تو همیشه یه مادر بودی... خانوم من بودن یکم غریبه ست...
موبایلش را از جیب شلوارش بیرون می کشد و به سمتم می گیرد:
-یه زنگ بزن روش!
لحن و حالت نگاهم پرسشگر می شود:
-چرا؟
باز نیمرخ می شود به ماه!
-سوال نپرس. انجام بده...
اِهمی می گویم و موبایلم را از کنارم برمیدارم، شماره اش را می گیرم. همین که بوق می خورد، عکس نیم رخی می افتد که اسم "رفیق بی کلک" بر رویش نقش بسته!
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
Forwarded from پارت های جنتلمن
سلام عزیزای دلم
وقتتون بخیر. امیدوارم حالتون خوب باشه. طبق قراری که از اول داشتیم جنتلمن قرار بود دو پایان داشته باشه، پایان ناقص تلگرامی و پایان کامل چاپی.
از اونجا که شاید خیلی ها نتونن نسخه ی چاپی رو تهیه کنن، ما از طریق اپلیکشن باغ استور (طبق روال قبل وی آپی)کار رو ادامه میدیم با قیمت 28 هزار تومان. این پول، پول خیلی زیادی نیست و فکر می کنم همه بتونن از پس پرداختش بر بیان.
اگر دوست دارین جنتلمن رو کامل بخونین و سر از معماهای باقی و عشق نامعلوم توی داستان سر دربیارین، فقط و فقط از طریق اپلیکشن باغ استور میتونین بخونین.
لینکشو این پایین براتون قرار میدم. مرسی که همیشه کنارم بودین و تو این راه تنهامون نذاشتین.
میبوسمتون.

#اپلیکیشن_باغ_استور
راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/198

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/267
#جنتلمن
#617
_هنوز؟
انگشت بر روی لبم می کشد:
-هیش... مگه همین الان بهت نگفتم هیچ هنوزی وجود نداره؟ تو هنوز همون رفیق بی کلکی.
اینبار من ذوق زده به سمتش می روم و بوسه ای روی گونه اش می نشانم:
-اینم جواب جمله ی یهویت. یک به یک مساوی.
بینی به بینی ام می ساید:
-هنوزم آروم نمی گیری؟ حتما باید جواب بدی تا...
با جوابی سریع بینی به بینی ساییدنش را تکرار می کنم:
-اولا که هنوزمی وجود نداره، دوما بله همینی که هست... سوما نگفتی... چرا سیندرلا؟
چشم به چشم های لرزانم می دوزد و لب هایش به آن سمتی که من می خواهم تکان می خورد:
-چون عاشق دید زدن ماه بعد از نیمشی. چون عاشق پوشیدن دامن های پف پفیِ بلندی... چون خوب بلدی با حرفات نظرهارو جلب کنی. چون عادت های خوب داری...
حالت سوالی به خودم می گیرم:
-اووم... عادت های خوب مثل چی؟
فکر کنم آب دهان برای قورت دادن کم می آورد که با کمی مکث و باز و بسته کردن چشم هایش، جواب می دهد:
-تو دقیقا مثل آلارم گوشی میمونی. به موقع میرسی. به موقع صدات در میاد و به موقع هم روشن می شی. حالا فهمیدی؟
بی پرده به خود افتخار می کنم و ذوق زده دستانم را بهم می کوبم:
-مرسی که انقدر منو خوب می بینی. تو هم مثل یه فیلتری که بدی هامو ازم جدامیکنی و خوبی هامو به چشم میاری.
دراز می شود به سمتم و پیشانی ام را محکم می بوسد.
-دو به یک... سوت پایان بازی و برنده شدن منم زده شد!
چطور می شود برایش نمرد؟ چطور می شود برایش ذوق نکرد؟ اصلا چطور میشود اوی به این عشقی را دوست نداشت؟
***
"نامی"
پای میز صبحانه به تنها چیزی که فکر نمی کنم صبحانه ست. شاید هم فکر می کنم ولی هیچ شناختی از خوراکی های چیده شده ندارم. شاید هم شناخت دارم ولی تمایلی برای امتحان کردن ندارم. امروز مثل توهمی بادکنک مانند شده ام که هر لحظه امکان ترکیدن و از خواب پریدن دارم.
-نیما پسرم...
بی هدف پوزخند می زنم و برای ضایع نشدن دست به سمت فنجان چای ام دراز می کنم. انگار چای را می شناسم.
-جانم آق بابا...
هیچ وقت نتوانستم نیما را از مثبت بودن بیهوده اش دور کنم و بارها سر این مسئله از خودم ناراضی بوده ام.
-ماشین و چک کردی؟ مشکلی نداشت؟
همه ی این ها را می گوید که ته دل من را برای چند لحظه هم که شده خالی کند. برای اینکه بگوید رفتن یا نرفتن دست من است و اراده کنم روی هوا می مانی.
-نه. خیالتون راحت.. فقط نمیدونم ماشین داداش...
فنجان را محکم روی میز می کوبم و با صدایی کنترل شده جواب می دهم:
-ماشینم مشکلی نداره.
از جا بلند می شوم و سینه ای صاف می کنم:
-من بیرونم. آماده شدین بیاین.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#618
صدای این پیرمرد لعنتی از پژواک ناقوس مرگ هم وهم گین تر است.
-کی وقت کردی وسایلو تو ماشین بچینی؟
-صبح زود. علی الطلوع! سپیده دم...
لحن لعنتی اش... آخ به این لحن لعنتی اش!
-انگار با توپ پر بیدار شدی؟
جو سنگین سفره و صدای چاقو و چنگال خفه می شود و خشم من بیدار...
-انگاری آره. ولی نمی خوام اعصاب خودمو برای چیزهای منفی حروم کنم. میخوام ببینم سرنوشت برادر مظلومم به کجا می رسه! بقیشم دست خداست و بنده ی راستگو یا کلک زنش!
طعنه ی کلاممم نمی تواند شکستش دهد.
-همون بیرون منتظر بمونی بهتره... شوربختانه امروز منم اعصاب ندارم.
ال نور با چشم و ابرو سعی در آرام کردنم دارد. ناغافل از اینکه نمی داند من قصد تخریب همان چشم و ابروی خوشگلش را دارم.
فضای خفقان زای آنجا را ترک می کنم و با سرعتی که تا به حال از خودم سراغ ندارم، کنار ماشین می روم. یا باید مشتی نثار دیوار کنم یا نثار خودِ خودم!
با اعتراف به درونم می گویم که من واقعا دیوانه ام! واقعا! طوری که دلم می خواهد دیوانه وار خودم را بزنم، مخصوصا زمان هایی که آق بابا و ال نور را می بینم که چه خوش و خرم زندگی میکنند و رفتن مانی به هیچ جایشان نیست.
سرم را با دو دست می گیرم و چشم می بندم. تک تک حرف های دکتر را توی ذهنم مرور می کنم. حرف های تکراری اما موثر.
-"قرار نیست همیشه کامل باشیم. قرار نیست همیشه عالی باشیم. قرار نیست همیشه جلوی خودمونو بگیریم. قرار نیست همیشه نشون بدیم از تو خوب و عالی ایم. باشه؟ هر جا احساس کردی می خوای خالی شی برو تو استخر و زیر آب داد بزن. برو تو یه بلندی و فریاد بزن. ولی... ولی نذار کسی بفهمه. نذار بشی انگشت نمای آدمای دور و اطرافت. تو... تو خوب نمیشی اگر اطرافیانت بخوان، خوب میشی اگر خودت بخوای.. مهم فقط و فقط خودتی. حالا باز اگه می خوای داد بزن."
دهانم را می بندم تا وارد ماشین شوم. بشینم و بعد با صدای بلند آهنگ تا خود سیرجان فقط داد بزنم.
با ریمون در را باز می کنم. می نشینم و فرمان را محکم می گیرم. سرم را بین برآمدگی وسط فرمان و زیر پایم تنظیم می کنم و با بالا بردن صدای آهنگ داد می زنم:
-تو اگه ناموس پرستی برای مام باید باشی پیرمرد بی همه چیز... ازت متنفرم خائن عوضی... صد روی بی پدر... پدرتو از تو گور در میارم پفیوز...
سرم عرق می کند. چشم هایم نمی بیند. دست هایم به شدت می لرزد و هنوز کلمه ها توی سرم می چرخند.
-عزیزترین کسمو ازم گرفتی. بدبختم کردی. خودتو پولتو داراییتو ال نورتو به عذات می شونم. خدا شاهده به علی قسم از سگ کمترم که بذارم مثل زالو خون منو برادرمو بمکی و بعدم بندازیمون کنار مانی جوون مرگ!
اشک و عرق قاتی می شوند. صدای آهنگ و هق قاتی می شوند. هول کردن و جمع کردن خودم قاتی می شوند. صدای دکتر و صدای درونم قاتی می شوند. اصلا نمی دانم، شاید خودم هم قاتی یکی غیر خودم می شوم.
-نامی... ای بابا...
یکی محکم به شیشه ی ماشین می کوبد و با صدای بلند اسمم را می گوید. یکی که به شدت آشناست. یکی که از صدایش عبور و صدای خواننده را قطع می کنم.
-یا خدا... داری چیکار می کنی با خودت؟ باز کن درو...
قصد از جا کندن دسته ی ماشین را دارد انگار...
عرق ها کنار می روند. اشک ها محو می شوند. بیدار می شوم و نامی جدید جای خودم را به نامیِ زخمی می دهد. قفل مرکزی را می زنم و او فوری می نشیند.
-وای...
نفس می زند:
-چرا آدمو هول می کنی؟ داد میزدی ولی معلوم نبود چی میگفتی! خوبی؟
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#619
به خنده می افتم. کسی که نگران من است می داند که قصد نابودی اش را دارم؟ می داند و مثل احمق ها کنارم می ماند؟! نچ! نمی داند...
بی احساس نگاهش می کنم:
-میخواستم تنها باشم. چرا راه نمی افتن؟
لبخند مضحکی ی زند. البته برای من مضحک است.
-بله. از سوال من عبور می کنیم و به سوال جنابعالی می رسیم. راضیشون کردم!
پرت و پلا طوری نگاهش می کنم:
-هوم؟
اشاره ای به چمدان بیرون در می کند:
-قرار شد من و تو با هم بریم و اون دو تا با هم!
خدایا... قصد امتحان داری یا انتقام؟
***
"ال نور"
با هزار عذر و بهانه آق بابای اخمو اما مهربان را راضی می کنم که من با نامی بیایم و آن دو با هم. از آنجا که نامی پا میز عذا به حدی عصابی بود که می خواست همه را با هم قورت بدهد، پیشنهادم را جدی ارائه دادم. می دانم که نیاز به آرامش دارد و شاید بتوانم توی حال خوبش کمی شریک شوم.
-واسه شروع یه لیوان چای چطوره؟
نمی دانم چرا ولی چشم هایش حالت عجیبی دارد. انگار می خواهد من را هم بخورد و قورت بدهد. مثل همه! انگار پرانتزی برای من وجود ندارد.
-نه! نمی خورم.
نفس تندی می کشد و با بیرون رفتن ماشین آق بابایینا او هم ماشین را بیرون می برد.
-ال نور تا یه مسافتی هیچی نگو. اوکی شم خودم حرف میزنم و ازت همه چی میخوام.
با آنکه منگم و هیچی از حرف هایش نمی فهمم اما تایید می کنم و بلافاصله می پرسم:
-میخوای برم تو ماشین اونا؟ اگه اومدم پیش تو چون حس کردم بهم احتیاج داری وگرنه مزاحمت نمی شدم.
در سکوت به جلویش خیره می شود و حینی که کمربندش را می بندد، می گوید:
-کمربندتو ببند. اینی که تا یه مسافتی حرف نزنی خیلی سخته؟ که هنوز راه نیفتادیم شروع کردی؟
***
برای ناهار ماشین را جلوی رستورانی میان شهری که از جاده ی اصفهان شیراز می گذرد، پارک می کنند. تا همین جایی که ایستاده ایم نه حرفی نزدم، نه سوالی پرسیدم و نه توجهی به رفتارهای ضد و نقیض کردم.
کمربندش را باز می کند و با چشم و ابرویی اشاره می دهد پیاده شو!
-نمیخوای پیاده شی؟
من هم مثل عروسکی کوکی سری تکان می دهم و می گویم:
-بله چشم حتما پیاده میشم. امر دیگه ای هم داشتین در خدمتم.
پیاده می شود و در را می بندد. به سرعت خودش را به در من می رساند و دررا باز می کند. اخم آلود می پرسد:
-به طعنه حرف نزنی نبضی از نبض های رگ های بدنت کم میشه یا پمپاژ خونت کُند؟
حوصله ی بحث کردن ندارم چون نه امروز روز گلایه است و نه جایی که ایستاده ایم جایش!
پیاده می شوم و بی توجه به در توی دستش، لب می زنم:
-من میرم پیش آق بابایینا!
با آنکه از درون ذوب می شوم و از بیرون تبخیر، اما ترجیح می دهم با او در نیفتم. کنار نیما و آق بابا که می رسم، فقط می خندم حتی به غلط!
-خسته که نشدی؟!
با سوال های تحلیلی آق بابا کاملا آشناییم.
-نه عالی ام.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ