#جنتلمن
#پارت612
پلک محکمی میزنم تا جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. خسته ی نشدن ها نیستم، خسته ی شدن های دیرم.
آنقدر دیر که وقت هم به خوابش نمی آید.
-پسر... خوبی؟
برنمی گردم و جواب می دهم:
-تو میگی وقتی خدا داشت اون زلزله رو میفرستاد به من تو فکر کرد؟ اصلا حواسش به ما بود؟ چطور اونطوری بی کسمون کرد؟
دستش روی شانه ام می نشیند و سنگین تر از پیش می شوم گویا...
-نامی...
-دلتنگ صدا زدن اسمم نیستم نیما. دلم میخواد یکی با یه حرف منطقی بزنه تو دهنم.
غمگینی از صدایش می بارد:
-تو خوب نیستی...
شانه ام زیر دستش لرزش می گیرد:
-نه... نیستم... اصلا خوب نیستم... مثل یه آدم که انداختنش تو جنگل و ولش کردن. هر چی جلوتر میره تایه راهی پیدا کنه، روز بیشتر میدوئه تا به تاریکی برسه و اون بیشتر راهو گم می کنه.
دست چپم را مشت و توی دست راستم می کوبم:
-جوری پدرش در میاد که چاهم بهش رحم نمی کنه و می گیردش بغل! اون میمونه و چاهی عمیق که نمیذاره صدای ضعیف شده ش رو کسی بشنوه!
لرزش شانه اش بیشتر و سرخی چشم و گونه اش هم به مراتب بیشتر می شود.
-شاید باورت نشه ولی دلم میخواد تو اون موقعیت باشم. واقعی... همونقدر تنها و همونقدر تاریک!
فشاری به شانه ام می آورد و با سکوتش حالی ام می کند او هم اشک دارد و نمی خواهد چیزی بگوید. با دو دست مرا به سمت خودش برمیگرداند و بغلم می کند:
-شاید چاه نباشم ولی برادرتم. هر چی میخوای داد بزن... هر چی میخوای ناله کن فقط کم نیار نامی. من تورو علی بی غم صدا می کردم ولی حالا...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#پارت612
پلک محکمی میزنم تا جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. خسته ی نشدن ها نیستم، خسته ی شدن های دیرم.
آنقدر دیر که وقت هم به خوابش نمی آید.
-پسر... خوبی؟
برنمی گردم و جواب می دهم:
-تو میگی وقتی خدا داشت اون زلزله رو میفرستاد به من تو فکر کرد؟ اصلا حواسش به ما بود؟ چطور اونطوری بی کسمون کرد؟
دستش روی شانه ام می نشیند و سنگین تر از پیش می شوم گویا...
-نامی...
-دلتنگ صدا زدن اسمم نیستم نیما. دلم میخواد یکی با یه حرف منطقی بزنه تو دهنم.
غمگینی از صدایش می بارد:
-تو خوب نیستی...
شانه ام زیر دستش لرزش می گیرد:
-نه... نیستم... اصلا خوب نیستم... مثل یه آدم که انداختنش تو جنگل و ولش کردن. هر چی جلوتر میره تایه راهی پیدا کنه، روز بیشتر میدوئه تا به تاریکی برسه و اون بیشتر راهو گم می کنه.
دست چپم را مشت و توی دست راستم می کوبم:
-جوری پدرش در میاد که چاهم بهش رحم نمی کنه و می گیردش بغل! اون میمونه و چاهی عمیق که نمیذاره صدای ضعیف شده ش رو کسی بشنوه!
لرزش شانه اش بیشتر و سرخی چشم و گونه اش هم به مراتب بیشتر می شود.
-شاید باورت نشه ولی دلم میخواد تو اون موقعیت باشم. واقعی... همونقدر تنها و همونقدر تاریک!
فشاری به شانه ام می آورد و با سکوتش حالی ام می کند او هم اشک دارد و نمی خواهد چیزی بگوید. با دو دست مرا به سمت خودش برمیگرداند و بغلم می کند:
-شاید چاه نباشم ولی برادرتم. هر چی میخوای داد بزن... هر چی میخوای ناله کن فقط کم نیار نامی. من تورو علی بی غم صدا می کردم ولی حالا...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ