سرای فرزندان ایران.
5.02K subscribers
4.82K photos
1.46K videos
57 files
559 links
🖍📖#زبان_پارسی_را_درست_بگوییم.
#زبان_پارسی_را_درست_بنویسیم.
#زبان_پارسی_را_درست_بخوانیم.
#پارسی_سخن_بگوییم، #زیبا_بنویسیم.
زبان پارسی، یکی از زیباترین زبان های‌جهان ست،
این 💎زیبای سخت جان را پاس بداریم.
🦅ب‌ه:
#سیــاه_منـصـور.
Download Telegram
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش. (۳۶۶)



اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۱۵

خرووشی بر آمد ز ایران سپاه
که بخشایش آورد خوورشید و ماه

بیامد همانگاه گودرز و گیو
چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو

همه بووسه دادند پیشش زمین
بسی شاه را خواندند آفرین

وزان رووی ترکان دو دیده براه
که شویده کی آید ز آوردگاه

سواری همی شد بران ریگ نر
برهنه سر و دیده پر خوون و گرم

بیامد به نزدیک افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب

برآورد پووشیده راز از نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت

جهاندار گشت از جهان نا امید
بکند آن چو کافور مووی سپید

بسر بر پراگند ریگ روان
ز لشکر برفت آنک بد پهلوان

رخ شاه ترکان هر آنکس که دید
بر و جامه و دل همه بردرید

چنین گفت با موویه افراسیاب
کزین پس نه آرام جوویم نه خواب

مرا اندرین سووگ یاری کنید
همه تن بتن سووگواری کنید

نه بیند سر تیغ ما را نیام
نه هرگز بووم زین سپس شادکام

ز مردم شمر ار ز دام و دده
دلی کو نباشد بدرد آژده

مبادا بدان دیده در آب و شرم
که از درد ما نیست پر خوون گرم

ازان ماه‌دیدار جنگی سوار
ازان سروبن بر لب جویبار

همی ریخت از دیده خوونین سرشک
ز دردی که درمان نداند پزشک

همه نامداران پاسخ‌گزار
زبان برگشادند بر شهریار

که این دادگر بر تو آسان کناد
بداندیش را دل هراسان کناد

ز ما نیز یک تن نسازد درنگ
شب و رووز بر درد و کین پشنگ

سپه را همه دل خرووشان کنیم
باوردگه بر سر افشان کنیم

ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز
کنوون کینه بر کین بیفزوود نیز

سپه دل شکسته شد از بهر شاه
خرووشان و جووشان همه رزمگاه

چو خوورشید برزد سر از برج گاو
ز هاموون برآمد خرووش چکاو

تبیره برآمد ز هر دو سرای
همان ناله بوق باکرنای

ز گردان شمشیرزن سی هزار
بیاورد جهن از در کارزار

چو خسرو بر آن گوونه بر دیدشان
بفرموود تا قارن کاویان

ز قلب سپاه اندر آمد چو کووه
ازوو گشت جهن دلاور ستووه

سووی راست گستهم نوذر چو گرد
بیامد دمان با درفش نبرد

جهان شد ز گرد سواران بنفش
زمین پرسپاه و هوا پر درفش

بجنبید خسرو ز قلب سپاه
هم افراسیاب اندران رزمگاه

به پیوست جنگی کزان سان نشان
ندادند گردان گردنکشان

بکشتند چندان ز توران سپاه
که دریای خوون گشت آوردگاه

چنین بود تا آسمان تیره گشت
همان چشم جنگاوران خیره گشت

چو پیرووز شد قارن رزم زن
به جهن دلیر اندر آمد شکن

چو بر دامن کووه بنشست ماه
یلان بازگشتند ز آوردگاه

از ایرانیان شاد شد شهریار
که چیره شدند اندران کارزار

همه شب همی جنگ را ساختند
بخواب و بخووردن نپرداختند

چو برزد سر از چنگ خرچنگ هوور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شوور

سپاه دو لشکر کشیدند صف
همه جنگ را بر لب آورده کف

سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دوور با کهتری نیک‌خواه

چو لختی بیامد پیاده ببوود
جهان آفرین را فراوان ستوود

بمالید رخ را بران تیره خاک
چنین گفت کای داور داد و پاک

تو دانی کزوو من ستم دیده‌ام
بسی روز بد را پسندیده‌ام

مکافات کن بدکنش را بخوون
تو باشی ستم دیده را رهنموون

وزان جایگه با دلی پر ز غم
پر از کین سر از تخمه زادشم

بیامد خرووشان بقلب سپاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه

خرووش آمد و ناله‌ی گاودم
دم نای روویین و روویینه خم

وزان رووی لشکر بکردار کووه
برفتند جووشان گرووها گرووه

سپاهی به کردار دریای آب
بقلب اندروون جهن و افراسیاب.


🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     #سیــاه_ منـصـور.

📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش. (۳۶۷)


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۱۶


چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای
تو گفتی که دارد در و دشت پای

سیه شد ز گرد سپاه آفتاب
ز پیکان الماس و پر عقاب

ز بس ناله‌ی بوق و گرد سپاه
ز بانگ سواران در آن رزمگاه

همی آب گشت آهن و کووه و سنگ
به دریا نهنگ و به هاموون پلنگ

زمین پرزجووش و هوا پر خرووش
هژبر ژیان را بدرید گووش

جهان سر بسر گفتی از آهن ست
و گر آسمان بر زمین دشمن ست

بهر جای بر تووده چون کووه کووه
ز گردان و ایران و توران گرووه

همه ریگ آرمان سر و دست و پای
زمین را همی دل برآمد ز جای

همه بوم شد زیر نعل اندروون
چو کرباس آهار داده بخوون

وزان پس دلیران افراسیاب
برفتند بر سان کشتی بر آب

به صندوق پیلان نهادند رووی تیر
کجا ناوک‌انداز بوود اندرووی

حصاری بد از پیل پیش سپاه
برآورده بر قلب و بر بسته راه

ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خرووشیدن دار و گیر

برفتند گردان نیزه‌وران
هم از قلب لشکر سپاهی گران

نگه کرد افراسیاب از دو میل
بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل

همه ژنده پیلان و لشکر براند
جهان تیره شد روشنایی نماند

خرووشید کای نامداران جنگ
چه دارید بر خویش تن جای تنگ

ممانید بر پیش صندوق و پیل
سپاه ست بیکار بر چند میل

سووی میمنه میسره برکشید
ز قلب و ز صندوق برتر کشید

بفرموود تا جهن رزم آزمای
رود با تگینال لشکر ز جای

برد دو هزار آزمووده سوار
همه نیزه‌دار از در کارزار

بر مسیره شیر جنگی تبرد
بشد تیز با نامداران گرد

چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید
که خوورشید گشت از جهان ناپدید

سووی آوه و سمنکنان کرد رووی
که بوودند شیران پرخاشجووی

بفرموود تا بر سووی میسره
بتابند چون آفتاب از بره

برفتند با نامور ده هزار
زره‌دار با گرزه‌ی گاو سار

بشماخ سووری بفرموود شاه
که از نامداران ایران سپاه

گزین کن ز جنگ آوران ده‌هزار
سواران گرد از در کارزار

میان دو صف تیغها بر کشید
مبینید کس را سر اندر کشید

دو لشکر برینسان بر آویختند
چنان شد که گفتی برآمیختند

چکاچاک برخاست از هر دو رووی
ز پرخاش خوون اندر آمد بجووی

چو برخاست گرد از چپ و دست راست
جهاندار خفتان رومی بخواست

بیک سوو کشیدند صندوق پیل
جهان شد بکردار دریای نیل

بجنبید با رستم از قبلگاه
منوشان خوزان لشکر پناه

برآمد خرووشیدن بوق و کووس
بیک دست خسرو سپهدار تووس

بیاراسته کاویانی درفش
همه پهلوانان زرینه کفش

به درد دل از جای برخاستند
چپ شاه لشکر بیاراستند

سووی راستش رستم کینه جوی
زواره برادرش بنهاد رووی

جهاندیده گودرز کشوادگان
بزرگان بسیار و آزادگان

به بوودند بر دست رستم بپای
زرسب و منووشان فرخنده رای

برآمد ز آوردگاه گیر و دار
ندیدند ز آنگوونه کس کارزار

همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسی را کجا روز برگشته بود

ز بس کشته بردشت آوردگاه
همی راندند اسب بر کشته گاه

بیابان بکردار جیحون ز خوون
یکی بی سر و دیگری سرنگوون

خرووش سواران و اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت

دل کووه گفتی بدرد همی
زمین با سواران بپرد هیم

سر بی تنان و تن بی سران
چرنگیدن گرزهای گران

درخشیدن خنجر و تیغ تیز
همی جست خوورشید راه گریز

بدست منووچهر بر میمنه
کهیلا که صد شیر بد یک تنه

جرنجاش بر میسره شد تباه
بدست فریبرز کاووس شاه

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     #سیــاه_ منـصـور.

📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۶۸)


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۱۷

یکی باد و ابری سووی نیمرووز
برآمد رخ هوور گیتی فرووز

تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید خوون اندر آوردگاه

بپووشید و رووی زمین تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت

بدآنگه که شد چشمه سووی نشیب
دل شاه ترکان بجست از نهیب

ز جووش سواران هر کشوری
ز هر مرز و هر بووم و هر مهتری

سواران شمشیر زن سی هزار
گزیده سوارن خنجر گزار

دگرگونه جووشن دگرگوون درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

نگه کرد گرسیوز از پشت شاه
بجنگ اندر آورد یکسر سپاه

سپاهی فرستاد بر میمنه
گرانمایگان یک‌دل و یک تنه

سوی میسره همچنین لشکری
پراگنده بر هر سوویی مهتری

سواران جنگاوران سی هزار
گزیده همه از در کارزار

چو گرسیوز از پشت لشکر برفت
بپیش برادر خرامید تفت

برادر چو روی برادر بدید
بنیرو شد و لشکر اندر کشید

برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
بپوشید رووی هوا را بتیر

چو خوورشید را پشت باریک شد
ز دیدار شب رووز تاریک شد

فریبنده گرسیوز پهلوان
بیامد بپیش برادر نوان

که اکنوون ز گردان که جووید نبد
زمین پر ز خوون آسمان پر ز گرد

سپه بازکش چون شب آمد مکووش
که اکنوون برآید ز ترکان خرووش

تو در جنگ باشی سپه در گریز
مکن با تن خویش چندین ستیز

دل شاه ترکان پر از خشم و جووش
ز تندی نبوودش بگفتار گووش

برانگیخت اسب از میان سپاه
بیامد دمان با درفش سیاه

از ایرانیان چند نامی به کشت
چو خسرو بدید اندر آمد به پشت

دو شاه دو کشور چنین کینه دار
برفتند با خوار مایه سوار

ندیدند گرسیوز و جهن رووی
که اوو پیش خسرو شود رزمجووی

عنانش گرفتند و بر تافتند
سوی ریگ آمووی بشتافتند

چنو بازگشت استقیلا چو گرد
بیامد که با شاه جووید نبرد

دمان شاه ایلا بپیش سپاه
یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه

نبد کارگر نیزه بر جووشن‌اش
نه ترس آمد اندر دل روشن‌اش

چو خسرو دل و زور اوو را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید

بزد بر میانش بدو نیم کرد
دل برز ایلا پر از بیم کرد

سبک برز ایلا چو آن زخم شاه
بدید آن دل و زوور و آن دستگاه

بتاریکی اندر گریزان برفت
همی پووست بر تنش گفتی بکفت

سپه چون بدیدند زو دستبرد
بورد گه بر نماند ایچ گرد

بر افراسیاب آن سخن مرگ بوود
کجا پشت خود را بدیشان نموود

ز تورانیان اوو چو آگاه شد
تو گفتی برو رووز کووتاه شد

چو آوردگه خوار بگذاشتند
بفرموود تا بانگ برداشتند

که این شیر مردی ز زنگ شب ست
مرا باز گشتن ز تنگ شب ست

گر ایدوونک امرووز یکبار باد
تو را جست و شادی تو را در گشاد

چو روشن کند رووز رووی زمین
درفش دلفرووز ما را ببین

همه رووی ایران چو دریا کنیم
ز خوورشید تابان ثریا کنیم

دو شاه و دو کشور چنان رزم‌ساز
به لکشر گه خویش رفتند باز

چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سپهر از بر کووه ساکن به گشت

سپهدار ترکان بنه بر نهاد
سپه را همه ترگ و جووشن بداد

طلایه بفرموود تا ده هزار
بوود ترک بر گستوان ور سوار

چنین گفت با لشکر افراسیاب
که من چون گذر یابم از روود آب

دمادم شما از پس‌ام بگذرید
به‌ جیحون و زورق زمان مشمرید

شب تیره با لشکر افراسیاب
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب

همه رووی کشور به بی راه و راه
سراپرده و خیمه بد بی سپاه

سپیده چو از باختر بردمید
طلایه سپه را به‌هاموون ندید

بیامد به مژده بر شهریار
که پردخته شد شاه زین کارزار

همه دشت خیمه‌ست و پرده‌سرای
ز دشمن سواری نبینم بجای.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۶۹)


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۱۸


چو بشنید خسرو دوان شد بخاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک

همی گفت کای روشن کردگار
جهاندار و بیدار و پروردگار

تو دادی مرا فر و دیهیم و زوور
تو کردی دل و چشم بدخواه کور

ز گیتی ستمکاره را دوور کن
ز بیمش همه ساله رنجوور کن

چو خوورشید زرین سپر برگرفت
شب آن شعر پیرووزه بر سر گرفت

جهاندار بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلفرووز تاج

نیایش کنان پیش اوو شد سپاه
که جاوید باد این سزاوار گاه

شد این لشکر از خواسته بی‌نیاز
که از لشکر شاه چین ماند باز

همی گفت هر کس که اینت فسووس
که اوو رفت با لشکر و بوق وکوس

شب تیره از دست پرمایگان
بشد نامداران چنین رایگان

بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که ای نامداران ایران سپاه

چو دشمن بود شاه را کشته به
گر آواره از جنگ برگشته به

چو پیرووزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی

ز گیتی ستایش مر اوو را کنید
شب آید نیایش مر اوو را کنید

که آن را که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند به تخت

ازین کووشش و پرسشت رای نیست
که با داد اوو بنده را پای نیست

به باشم بدین رزمگه پنج رووز
ششم رووز هرمزد گیتی فرووز

براید برانیم ز ایدر سپاه
که اوو کین فزای ست و ما کینه خواه

بدین پنج رووز اندرین رزمگاه
همی کشته جستند ز ایران سپاه

بشستند ایرانیان را ز گرد
سزاوار هر یک یکی دخمه کرد

بفرمود تا پیش اوو شد دبیر
بیاورد قرتاس و مشک و عبیر

نبشتند نامه به کاووس شاه
چنانچون سزا بوود زان رزمگاه

سرنامه کرد از نخست آفرین
ستایش سزای جهان آفرین

دگر گفت شاه جهانبان من
پدروار لرزیده بر جان من

بزرگیش با کووه پیوسته باد
دل بدسگالان اوو خسته باد

رسیدم ز ایران بریگ فرب
سه جنگ گران کرده شد در سه شب

شمار سواران افراسیاب
بیند خردمند هرگز بخواب

بریده چو سیصد سرنامدار
فرستادم اینک بر شهریار

برادر بد و خویش و پیوند اووی
گرامی بزرگان و فرزند اووی

وز ان نامداران بسته دویست
که صد شیر با جنگ هر یک یکی ست

همه رزم بر دشت خوارزم بوود
ز چرخ آفرین بر چنان رزم بوود

برفت اوو و ما از پس اندر دمان
کشیدیم تا بر چه گرد زمان

برین رزمگاه آفرین باد گفت
همه ساله با اختر نیک جفت

نهادند بر نامه مهری ز مشک
ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک

چو زان روود جیحون شد افراسیاب
چو باد دمان تیز بگذشت آب

بپیش سپاه قراخان رسید
همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید

سپهدار ترکان چه مایه گریست
بران کس که از تخمه‌ی اوو بزی ست

ز بهر گرانمایه فرزند خویش
بزرگان و خویشان و پیوند خویش

خرووشی یر آمد تو گفتی که ابر
همی خوون چکاند ز چشم هژبر

همی بودش اندر بخارا درنگ
همی خواست کایند شیران به جنگ

ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند
بزرگان برتر منش را بخواند

چو گشتند پر مایگان انجمن
ز لشکر هر آنکس که بد رای زن

زبان بر گشادند بر شهریار
چو بیچاره شدشان دل از کار زار

که از لشکر ما بزرگان که بوود
گذشتند و زیشان دل ما شخود

همانا که از سد نماندست بیست
بر آن رفتگان بر بباید گریست

کنون ما دل از گنج و فرزند خویش
گسستیم چندی ز پیوند خویش

بدان رووی جیحون یکی رزمگاه
بکردیم زآن پس که فرموود شاه

ز بی دانشی آنچ آمد برووی
تو دانی که شاهی و ما چاره‌جووی

گر ایدونک روشن بوود رای شاه
از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه

چو کیخسرو آید به کین خواستن
بباید تو را لشکر آراستن....

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#واژگان_پارسی:
#بخش_هفتسد_و_هفتاد_و_نهم؛


۷۷۹

🚸
#فرزندان_ایران.!
پس از آفند و تازش تازیان بیابانگرد به ایران؛
میهن‌پرستان که از سرکووب زبان و فرهنگ خویش نگران، ناخشنوود و نا خرسند بوودند
برای نگاهداشتن و باززیوش(اجباری) ارزش‌های نفانی و ميهن‌دووستی خود دست بکار پیکارهای فرهنگی دامنه‌داری شدند.
که اوگ کووشش‌ها در رووزگار پادشاهی سامانيان،
 و بستری که پادشاهان ميهن‌دووست آن فراهم کرده بوودند رخ می‌نماید.
#فردوسی_بزرگ.
در چنان هنگامه‌ای جان زمانه‌ی خویش را در
#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
جاودانه ساخت.
و زبان دلِ همه‌ی ميهن‌دووستان رووزگار خود سروود.
نگهبان ایران بیدار باش.
از آن پس،
پیام
#شاهنامه و بانگ بیدارباش #فردوسی_بزرگ زادمان(نسل) به زادمانِ ایران پژواکی به بلندای جهان همیشگی یافت.
با
پارسی گویی و پارسی نویسی،
زبان و فرهنگ
پارسی را پاس بداریم.

⚠️از این پس؛
۱- واژه
پارسی«توانِش»
بجای واژه تازی «استعداد»

۲- واژه
پارسی«کناره گیری»
بجای واژه تازی «استعفاء»

۳- واژگان
پارسی«پرسیدن، پرسش»
بجای واژه تازی استعلام»

۴- واژگان
پارسی«بکار گرفتن، برگماشتن»
بجای واژه تازی «استعمال»

۵- واژگان
پارسی«یاری خواستن، دادخواهی»
بجای واژه تازی «استغاثه»

۶- واژه
پارسی«آمرزش خواستن»
بجای واژه تازی «استغفار»

۷- واژگان
پارسی«بی نیازی، توانگری»
بجای واژه تازی «استغناء»

۸- واژگان
پارسی«بهره گرفتن، بهره مندی»
بجای واژه تازی «استفاده»

۹- واژگان
پارسی«ایستادگی، پایداری»
بجای واژه تازی «استقامت»

۱۰- واژه
پارسی«خودسالار»
بجای واژه تازی «استقلال»

۱۱- واژه
پارسی«برپایی»
بجای واژه تازی «استقرار»

۱۲- واژگان
پارسی«پیشوازی، پیشواز آمدن»
بجای واژه تازی «استقبال»

۱۳- واژه
پارسی«منش»
بجای واژه تازی «شخصیت»

۱۴- واژگان
پارسی«تردست، چشم‌بند»
بجای واژه تازی «شعبده»

۱۵- واژه
پارسی«آمدن»
بجای واژه تازی «شرفیابی»

۱۶- واژگان
پارسی«پلیدی، پلیدکاری»
بجای واژه تازی «شرارت»

۱۷- واژگان
پارسی«سرخرگ، شاهرگ»
بجای واژه تازی «شریان»

۱۸- واژه
پارسی«دووشاب»
بجای واژه تازی «شربت»

۱۹- واژگان
پارسی«سخت، سختی»
بجای واژگان تازی «شدید، شدیداً»

۲۰- واژه
پارسی«آغاز»
بجای واژه بیگانه انگلیسی «استارت.»

🖌ب‌ه
#سیــاه_منـصـور.


📘 🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۰)

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۱۹

چو شانه اندرین کار فرمان برد
ز گلزریوون نیز هم بگذرد

بباشد برام به بهشت گنگ
که هم جای جنگ ست و جای درنگ

برین بر نهادند یکسر سخن
کسی رای دیگر نیفگند بن

برفتند یکسر بگلزریوون
همه دیده پرآب و دل پر ز خوون

بگلزریوون شاه توران سه رووز
به بوود و براسوود با باز و یووز

برفتند زان جایگه سووی گنگ
بجایی نبوودش فراوان درنگ

یکی جای بوود آن بسان بهشت
گلش مشک سارا بد و زر خشت

بدان جایگه شاد و خندان بخفت
تو گفتی که با ایمنی گشت جفت

سپه خواند از هر سووی بی‌کران
برگان گردنکش و مهتران

می و گلشن و بانگ چنگ و رباب
گل و سنبل و رتل و افراسیاب

همی بوود تا بر چه گردد جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان

چو کیخسرو آمد برین رووی آب
ازوو دوور شد خورد و آرام و خواب

سپه چون گذر کرد زان سووی روود
فرستاد زان پس به هر کس دروود

کزین آمدن کس مدارید باک
بخواهید ما را ز یزدان

گرانمایه گنجی بدروویش داد
کسی را کزوو شاد بد بیش داد

وزآنجا بیامد سووی شهر سغد
یکی نو جهان دید رسته ز چغد

ببخشید گنجی بران شهر نیز
همی خواست کباد گردد بچیز

بر منزلی زینهاری سوار
همی آمدندی بر شهریار

ازان پس چو آگاهی آمد بشاه
ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه

که آمد بنزدیک اوو گلگله
ابا لشکری چون هژبر یله

که از تخم توورست پرکین و درد
بجوید همی رووزگار نبرد

فرستاد بهری ز گردان بچاج
که جووید همی تخت ترکان و تاج

سپاهی بسووی بیابان سترگ
فرستاد سالار ایشان طورگ

پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه
که بر نامداران ببندند راه

جهاندار کیخسرو آن خوار داشت
خرد را به اندیشه سالار داشت

سپاهی که از بردع و اردبیل
بیامد بفرموود تا خیل خیل

بیایند و بر پیش اوو بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند

برفتند و سالارشان گستهم
که در جنگ شیران نبوودی دژم

همان گفت تا لشکر نیمرووز
برفتند با رستم نیوسووز

بفرموود تا بر هیونان مست
نشینند و گیرند اسبان بدست

به سغد اندروون بود یک ماه شاه
همه سغد شد شاه را نیک‌خواه

سپه را درم داد و آسوده کرد
همی جست هنگام روز نبرد

هر آن کس که بوود از در کارزار
بدانست نیرنگ و بند حصار

بیاورد و با خویشتن یار کرد
سر بدکنش پر ز تیمار کرد

وزان جایگه گردن افراخته
کمر بسته و جنگ را ساخته

ز سغد کشانی سپه بر گرفت
جهانی دروو مانده اندر شگفت

خبر شد به ترکان که آمد سپاه
جهانجوی کیخسرو کینه‌خواه

همه سووی دژها نهادند رووی
جهان شد پر از جنبش و گفت و گووی

به لشکر چنین گفت پس شهریار
که امرووز به گوونه شد کارزار

ز ترکان هر آنکس که فرمان کند
دل از جنگ جستن پشیمان کند

مسازید جنگ و مریزید خوون
مباشید کس را به بد رهنموون

وگر جنگ جووید کسی با سپاه
دل کینه دارش نیاید براه

شما را حلال است خوون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن

بره بر خورشها مدارید تنگ
مدارید کین و مسازید جنگ

خرووشی بر آمد ز پیش سپاه
که گفتی بدرد همی چرخ و ماه

سواران بدژها نهادند رووی
جهان شد پر از غلغل و گفتگووی

هر آنکس که فرمان بجا آورید
سپاه شهنشه بدوو ننگرید

هر آن کوو بروون شد ز فرمان شاه
سرانشان بریدند یکسر سپاه

ز ترکان کس از بیم افراسیاب
لب تشنه نگذاشتندی بر آب

وگر باز ماندی کسی زین سپاه
تن بی سرش یافتندی به راه.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی؛
بخش؛ (۳۷۱)


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۰


دلیران به دژها نهادند رووی
به هر دژ که بوودی یکی جنگجووی

شدی باره‌ی دژ هم آنگاه پست
نماندی در و بام و جای نشست

غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی به جای

برین گوونه فرسنگ بر سد گذشت
نه دژ ماند آباد جایی نه دشت

چو آورد لشکر بگلزریوون
بهر سوو بگردید با رهنموون

جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کووه و زمین پرنگار

همه کووه نخچیر و هاموون درخت
جهان از در مردم نیک بخت

طلایه فرستاد و کارآگهان
بدان تا نماند بدی در نهان

سراپرده‌ی شهریار جهان
کشیدند بر پیش آب روان

جهاندار بر تخت زرین نشست
خود و نامداران خسرو پرست

شبی کرد جشنی که تا رووز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک

وزان سووی گنگ اندر افراسیاب
برخشنده رووز و به هنگام خواب

همی گفت با هرک بد کاردا
بزرگان بیدار و بسیاردان

که اکنوون که دشمن ببالین رسید
بگنگ اندروون چون توان آرمید

همه بر گشادند گوویا زبان
که اکنوون که نزدیک شد بد گمان

جز از جنگ چیزی نبینیم راه
زبوونی نه خوبست چندین سپاه

بگفتند وز پیش برخاستند
همه شب همی لشکر آراستند

سپیده دمان گاه بانگ خرووس
ز درگاه برخاست آوای کووس

سپاهی به هامون بیامد ز گنگ
که بر موور و بر پشه شد راه تنگ

چو آمد بنزدیک گلزریوون
زمین شد بسان که بیستوون

همی لشکر آمد سه رووز و سه شب
جهان شد پرآشووب جنگ و جلب

کشیدند بر هفت فرسنگ نخ
فزوون گشت مردم ز موور و ملخ

چهارم سپه برکشیدند صف
ز دریا برآمد بخوورشید تف

به قلب اندر افراسیاب و ردان
سواران گردنکش و بخردان

سووی میمنه جهن افراسیاب
همی نیزه بگذاشت از آفتاب

وزین رووی کیخسرو از قلبگاه
همی داشت چون کووه پشت سپاه

چو گودرز و چون تووس نوذر نژاد
منووشان خووزان و پیرووز و داد

چو گرگین میلاد و رهام شیر
هجیر و چو شیدوش گرد دلیر

فریبرز کاووس بر میمنه
سپاهی هه یک‌دل و یک تنه

منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ هر جنگیی پای داشت

بپشت سپه گیو گودرز بوود
که پشت و نگهبان هر مرز بوود

زمین کان آهن شد از میخ نعل
همه آب دریا شد از خوون لعل

بسر بر ز گرد سیاه ابر بست
تبیره دل سنگ خارا بخست

زمین گشت چون چادر آبنووس
ستاره غمی شد ز آوای کووس

زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه

همه دشت مغز و سر و پای بوود
همانا مگر بر زمین جای بوود

همی نعل اسپان سرکشته خست
همه دشت بی‌تن سر و پای و دست

خردمند مردم به یک سوو شدند
دو لشکر برین کار خستوو شدند

که گر یک زمان نیز لشکر چنین
بماند برین دشت با درد و کین

نماند یکی زین سواران بجای
همانا سپهر اندر آید ز پای

ز بس چاک چاک تبرزین و خود
روان‌ها همی داد تن را دروود

چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید
جهان بر دل خویشتن تنگ دید

بیامد به یک سوو ز پشت سپاه
بپیش خداوند شد دادخواه

که ای برتر از دانش پارسا
جهاندار و بر هر کسی پادشا

ار نیستم من ستم یافته
چو آهن به کووره دروون تافته

نخواهم که پیرووز باشم بجنگ
نه بر دادگر بر کنم جای تنگ

بگفت این و بر خاک مالید رووی
جهان پر شد از ناله‌ی زار اووی

همانگه برآمد یکی باد سخت
که به شکست شاداب شاخ درخت

همی خاک بر داشت از رزمگاه
بزد بر رخ شاه توران سپاه

کسی کوو سر از جنگ برتافتی
چو افراسیاب آگهی یافتی

بریدی بجنجر سرش را ز تن
جز از خاک و ریگش نبوودی کفن.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۲)

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۱

چنین تا سپهر و زمین تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد

بر آمد شب و چادر مشک رنگ
بپووشید تا کس نیاید بجنگ

سپه باز چیدند شاهان ز دشت
چو رووی زمین ز آسمان تیره گشت

همه دامن کوه تا پیش رود
سپه بوود با جووشن و درع و خود

برافرووختند آتش از هر سووی
طلایه بیامد ز هر پهلووی

همی جنگ را ساخت افراسیاب
همی بود تا چشمه‌ی آفتاب

بر آید رخ کووه رخشان کند
زمین چون نگین بدخشان کند

جهان آفرین را دگر بوود رای
بهر کار با رای اوو نیست پای

شب تیره چون رووی زنگی سیاه
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه

که شاه جهان جاودان زنده باد
مه ما بازگشتیم پیرووز و شاد

بدان نامداران افراسیاب
رسیدیم ناگه بهنگام خواب

ازیشان سواری طلایه نبوود
کی را ز اندیشه مایه نبوود

چو بیدار گشتند زیشان سران
کشیدیم شمشیر و گرز گران

چو شب رووز شد جز قراخان نماند
ز مردان ایشان فراوان نماند

همه دشت زیشان سرون و سر ست
زمین بستر و خاکشان چادر است

به مژده ز رستم هم اندر زمان
هیونی بیامد سپیده‌دمان

که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی تیز بشتافتیم

شب و رووز رستم یکی داشتی
چو تنها شدی راه بگذاشتی

بدیشان رسیدیم هنگام رووز
چو بر زد سر از چرخ گیتی فرووز

تهمتن کمان را بزه برنهاد
چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد

نخستین که از کلک بگشاد شست
قراخان ز پیکان رستم بخست

به توران زمین شد کنوون کنیه‌خواه
همانا که آگاهی آمد بشاه

بشادی به لشکر بر آمد خرووش
سپهدار ترکان همی داشت گووش

هر آنکس که بودند خسروپرست
بشادی و رامش گشادند دست

سواری بیامد هم اندر شتاب
خروشان به نزدیک افراسیاب

که از لشکر ما قراخان برست
رسیدست نزدیک ما مردشست

سپاهی به توران نهادند رووی
کزیشان شود ناپدید آب جووی

چنین گفت با رای زن شهریار
که پیکار سخت اندر آمد بکار

چو رستم بگیرد سر گاه ما
بیکبارگی گم شود راه ما

کنوونش گمان آنک ما نشنویم
چنین کار در جنگ کیخسرویم

چو آتش بریشان شبیخوون کنیم
زخون رووی کشور چو جیحون کنیم

چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر
نبیند مگر بام و دیوار و شهر

سراسر همه لشکر این دید رای
همان مرد فرزانه و رهنمای

بنه هرچ بوودش هم آنجا بماند
چو آتش از آن دشت لشکر براند

همانگه طلایه بیامد ز دشت
که گرد سپاه از هوا برگذشت

همه دشت خرگاه و خیمه ست و بس
ازیشان به خیمه دروون نیست کس

بدانست خسرو که سالار چین
چرا رفت بیگاه زان دشت کین

ز گستهم و رستم خبر یافت ست
بدان آگهی نیز بشتافت ست

نوندی برافگند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان

که برگشت زین کینه افراسیاب
همانا بجنگ تو دارد شتاب

سپه را بیارای و بیدار باش
برو خویشتن زوو نگهدار باش

نوند جهاندیده شایسته بوود
بدان راه بی‌راه بایسته بوود

همی رفت چون پیش رستم رسید
گو شیردل را میان بسته دید

سپه گرزها بر نهاده بدووش
یکایک نهاده به آواز گووش

برستم بگفت آنچ پیغام بوود
که فرجام پیغامش آرام بوود

وزین روی کیخسرو کینه‌جوی
نشسته برام بی‌گفت و گووی

همی کرد بخشش همه بر سپاه
سراپرده و خیمه و تاج و گاه

از ایرانیان کشتگان را بجست
کفن کرد وز خوون و گلشان بنشست

برسم مهان کشته را دخمه کرد
چو برداشت زان خاک و خوون نبرد

بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
دمان از پس شاه ترکان براند.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه‌منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش. (۳۷۳)


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۲

چو نزدیک شهر آمد افراسیاب
برآن بد که رستم شود سیرخواب

کنوون من شبیخوون کنم برسرش
برآیم گرد از سر لشکرش

به تاریکی اندر طلایه بدید
به شهر اندر آواز ایشان شنید

فروماند زان کار رستم شگفت
همی راند و اندیشه اندر گرفت

همه کووفته لشکر و ریخته
به شیرین روان اندر آویخته

بپیش اندروون رستم تیزچنگ
پس پشت شاه و سواران جنگ

کسی را که نزدیک بد پیش خواند
وزیشان فراوان سخن‌ها براند

بپرسید کین را چه بینید رووی
چنین گفت با نامور چاره‌جووی

که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
چه بایست اکنوون همه رنج راه

زمین هشت فرسنگ بالای اووی
همانا که چارست پهنای اووی

زن و کوودک و گنج و چندان سپاه
بزرگی و فرمان و تخت و کلاه

برآن باره‌ی دژ نپرد عقاب
نبیند کسی آن بلندی بخواب

خورش هست و ایوان و گنج و سپاه
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه

همان بووم کو را بهشت ست نام
همه جای شادی و آرام و کام

بهر گوشه‌ای چشمه‌ی آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر

همی موبد آورد از هند و روم
بهشتی بر آورده آباد بووم

همانا کزان باره فرسنگ بیست
ببینند آسان که بر دشت کیست

ترازین جهان بهره جنگ ست و بس
به فرجام گیتی نماند به کس

چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدش و ایمن شد از روزگار

بیامد بدلشاد به بهشت گنگ
ابا آلت لشکر و ساز جنگ

همی گشت بر گرد آن شارستان
بدستی ندید اندروو خارستان

یکی کاخ بوودش سر اندر هوا
برآورده‌ی شاه فرمان روا

بایوان فروود آمد و بار داد
سپه را درم داد و دینار داد

فرستاد بر هر سووی لشکری
نگهبان هر لشکری مهتری

پیاده بران باره بر دیده‌بان
نگهبان برووز و به شب پاسبان

رد و موبدش بوود بر دست راست
نویسند‌ی نامه را پیش خواست

یکی نامه نزدیک فغفور چین
نبشتند با صد هزار آفرین

چنین گفت کز گردش رووزگار
نیامد مرا بهره جز کارزار

بپروردم آن را که بایست کشت
کنوون شد ازوو رووزگارم درشت

چو فغفور چین گر بیاید رواست
که بر مهر اوو بر روانم گواست

وگر خود نیاید فرستد سپاه
کزین سوو خرامد همی کینه خواه

فرستاده از نزد افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب

سرافراز فغفور بنواختش
یکی خرم ایوان بپرداختش

وزان سوو بگنگ اندر افراسیاب
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب

بدیوار عراده بر پای کرد
ببرج اندروون رزم را جای کرد

بفرموود تا سنگهای گران
کشیدند بر باره افسوون‌گران

بس کاردانان رومی بخواند
سپاهی بدیوار دژ برنشاند

برآورد بیدار دل جاثلیق
بران باره عراده و منجنیق

کمان‌های چرخ و سپرهای کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ

گرووهی ز آهنگران رنجه کرد
ز پوولاد بر هر سووی پنجه کرد

ببستند بر نیزه‌های دراز
که هر کس که رفتی بر دژ فراز

بدان چنگ تیز اندر آویختی
و گرنه ز دژ زوود به گریختی

سپه را درم داد و آباد کرد
بهر کار با هر کسی داد کرد

همان خود و شمشیر و بر گستوان
سپرهای چینی و تیر و کمان

ببخشید بر لشکرش بی‌شمار
بویژه کسی کوو کند کارزار

چو آسووده شد زین بشادی نشست
خود و جنگ سازان خسرو پرست

پری چهره هر رووز صد چنگ‌زن
شدندی بدرگاه شاه انجمن

شب و رووز چون مجلس آراستی
سروود از لب ترک و می خواستی

همی داد هر رووز گنجی بباد
بر امرووز و فردا نیامدش یاد

دو هفته برین گوونه شادان بزیست
که داند که فردا دل‌افرووز کیست.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۴)

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۳

سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
شنید آن غونای و آوای چنگ

بخندید و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش رووزگار

چنین گفت کان کوو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار پتیاره کرد

چو خوون سر شاه ایران بریخت
بما بر چنین آتش کین به بیخت

شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهری دلارام بر پای دید

به رستم چنین گفت کای پهلوان
سزد گر ببینی به روشن روان

که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خووب و پیرووزی اندر نبرد

بدی را کجا نام بد بر بدی
بتندی و کژی و نابخردی

گریزان شد از دست ما بر حصار
برین سان برآسود از رووزگار

بدی کوو بد آن جهان را سرست
به پیری رسیده کنوون بهتر ست

بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس

کزووی ست پیرووزی و دستگاه
هم اوو آفریننده‌ی هوور و ماه

ز یک سووی آن شارستان کووه بود
ز پیکار لشکر بی اندووه بود

برووی دگر بوودش آب روان
که روشن شدی مرد را زوو روان

کشیدند بر دشت پرده سرای
ز هر سووی دژ پهلوانی بپای

زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت

سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر به خواست

بچپ بر فریبرز کاووس بود
دل‌افرووز با بوق و با کووس بود

برفتند و بردند پرده‌سرای
سیم رووی گودرز بگزید جای

شب آمد بر آمد ز هر سوو خرووش
تو گفتی جهان را بدرید گووش

زمین را همی دل برآمد ز جای
ز بس ناله‌ی بوق و شیپور و نای

چو خوورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ

نشست از بر اسپ شبرنگ شاه
بیامد بگردید گرد سپاه

چنین گفت با رستم پیلتن
که این نامور مهتر انجمن

چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب

اگر کشته گر زنده آید بدست
ببیند سر تیغ یزدان پرست

برآنم که اوو را ز هر سوو سپاه
بیاری بیاید بدین رزمگاه

به ترسند وز ترس یاری کنند
نه از کین و از کامکاری کنند

بکووشیم تا پیش ازآن کوو سپاه
بخواند بروو بر بگیریم راه

همه باره‌ی دژ فروود آوریم
همه سنگ و خاکش برود آوریم

سپه را کنوون رووز سختی گذشت
همان رووز رزم اندر آرام گشت

چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه

شکسته دلست اوو بدین شارستان
کزین پس شود بی گمان خارستان

چو گفتار کاووس یاد آوریم
روان را همه سووی داد آوریم

کجا گفت کاین کین با دار و برد
به پووشد زمانه بزنگار و گرد

پسر بر پسر بگذرانم بدست
چنین تا شود سال بر پنج شست

بسان درختی بوود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ

پذر بگذرد کین بماند بجای
پسر باشد این درد را رهنمای

بزرگان برو آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند

که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی به جز شاه و پیرووزگر

دگر رووز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ

خرووشی برآمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار

همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از رووی پوشیده راز

بیامد ز دژ جهن باده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار

بشد پیش دهلیز پرده سرای
همی بوود با نامداران بپای

ازآن پس بیامد منووشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد

خردمند چو پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید

بماند اندروو جهن جنگی شگفت
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت

چو آمد بنزدیک تختش فراز
بروو آفرین کرد و بردش نماز

چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار

بر و بووم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد

همیشه بدی شاد و یزدان پرست
بر و بوم ما پیش گسترده دست

خجسته شدن باد و باز آمدن
به نیکی همی داستانها زدن

پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۵)

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۴

چو از جهن گفتار بشنید شاه
به فرموود زرین یکی پیشگاه

نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد

چنین گفت با شاه که افراسیاب
نشستست پر درد و مژگان پر آب

نخستین دروودی رسانم بشاه
ازآن داغ دل شاه توران سپاه

که یزدان سپاس و بدوویم پناه
که فرزند دیدم بدین پایگاه

که لشکر کشد شهریاری کند
به پیش سواران سواری کند

ز راه پدر شاه تا کیقباد
ز مادر سووی توور دارد نژاد

ز شاهان گیتی سرش برترست
بچین نام اوو تخت را افسرست

بابر اندروون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب

همه پاسبانان تخت ویند
دد و دام شادان به بخت ویند

بزرگان که با تاج و با زیورند
برووی زمین مر تو را کهترند

شگفتی‌تر از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند

بدان مهربانی و آن راستی
چرا شد دل من سووی کاستی

که بردست من پوور کاووس شاه
سیاووش رد کشته شد بی گناه

جگر خسته‌ام زین سخن پر ز درد
نشسته به یک سو ز خواب و ز خورد

نه من کشتم اوو را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو

زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندروون بد فسانه مرا

تو اکنوون خردمندی و پادشا
پذیرنده‌ی مردم پارسا

نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ

شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاووش و افراسیاب

همان کارزاری سواران جنگ
بتن همچو پیل و بزوور نهنگ

که جز کام شیران کفنشان نبوود
سری تیز نزدیک تنشان نبوود

یکی منزل اندر بیابان نماند
به کشور جز از دشت ویران نماند

جز از کینه و زخم شمشیر تیز
نماند ز ما نام تا رستخیز

نیاید جهان آفرین را پسند
به فرجام پیچان شویم از گزند

وگر جنگ جویی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان

نگه کن بدین گردش رووزگار
جز اوو را مکن بر دل آمووزگار

که ما در حصاریم و هاموون تراست
سری پر ز کین دل پر از خوون تر است

همی گنگ خوانم بهشت من ست
برآورده‌ی بووم و کشت من ست

هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه

هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجام مردان رووز نبرد

تو را گاه گرمی و خوشی گذشت
گل و لاله و رنگ و شی گذشت

زمستان و سرما بپیش اندرست
که بر نیزه‌ها گردد افسرده دست

بدامن چو ابر اندرافگند چین
بر و بووم ما سنگ گردد زمین

ز هر سوو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هوور و ماه

ور ایدوون گمانی که هر کارزار
تو را بردهد اختر رووزگار

از اندیشه گردوون مگر بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد

گر ایدوونک گوویی که ترکان چین
بگیرم زنم آسمان بر زمین

بشمشیر بگذارم این انجمن
بدست تو آیم گرفتار من

مپندار کاین نیز نابوود نیست
نساید کسی کوو نفرسوود نیست

نبیره‌ی سر خسروان زادشم
ز پشت فریدون وز تخم جم

مرا دانش ایزدی هست و فر
همان یاورم ایزد دادگر

چو تنگ اندر آید بد رووزگار
نخواهد دلم پند آمووزگار

بفرمان یزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره برآفتاب

بدریای کیماک بر بگذرم
سپارم تو را لشکر و کشورم

مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبیند مرا نیز شاه و سپاه

چو آید مرا رووز کین خواستن
ببین آن زمان لشکر آراستن

بیایم بخواهم ز تو کین خویش
بهرجای پیدا کنم دین خویش

و گر کینه از مغز بیروون کنی
بمهر اندرین کشور افسوون کنی

گشایم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دینار و جام گهر

که تور فریدون به ایرج نداد
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۶)

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۵


و گر چین و ماچین بگیری رواست
بدان رای ران دل همی کت هواست

خراسان و مکران زمین پیش تو ست
مرا شاد کامی کم و بیش تو ست

براهی که بگذشت کاووس شاه
فرستم چندانک باید سپاه

همه لشکرت را توان‌گر کنم
تو را تخت زرین و افسر کنم

همت یار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهریار

گر از پند من سر بپیچی همی
و گر با نیاکین بسیچی همی

چو زین باز گردی بیارای جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ

چو از جهن پیغام بشنید شاه
همی کرد خندان بدوبر نگاه

به پاسخ چنین گفت کای رزمجووی
شنیدیم سر تا سر این گفت و گووی

نخست آنک کردی مرا آفرین
همان باد بر تخت و تاج و نگین

دروودی که دادی ز افراسیاب
بگفتی که اوو کرد مژگان پر آب

شنیدم همین باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پیرووز بخت

دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس
که بینم همی پوور یزدان شناس

زشاهان گیتی دل افرووزتر
پسندیده‌تر شاه و پیرووزتر

مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با این هنرها خرد باد جفت

تو را چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست

کسی کوو بدانش توانگر بوود
ز گفتار کردار بهتر بوود

فریدون فرخ ستاره نه گشت
نه از خاک تیره همی برگذشت

تو گوویی که من بر شوم بر سپهر
به شستی برین گوونه از شرم چهر

دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت

زبان پر زگفتار و دل پر درووغ
بر مرد دانا نگیرد فرووغ

پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنوون کز سیاووش نماند استخوان

همان مادرم را ز پرده براه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه

مرا نوز نازاده از مادرم
همی آتش افرووختی برسرم

هر آنکس که اوو بد بدرگاه تو
بنفرید بر جان بی راه تو

که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد

که بر انجمن مر زنی را کشان
سپارد بزرگی بمردم کشان

زننده همی تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند

خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آنک هرگز ندید و شنید

چنین بوود فرمان یزدان که من
سرافراز گردم بهر انجمن

گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت

ازان پس که گشتم ز مادر جدا
چنان چون بوود بچه‌ی بینوا

بپیش شبانان فرستادیم
بپرواز شیران نر دادیم

مرا دایه و پیشکاره شبان
نه آرام رووز و نه خواب شبان

چنین بود تا رووز من برگذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت

بپیش تو آورد و کردی نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه

بسان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن

زبان مرا پاک یزدان ببست
همان خیره ماندم بجای نشست

مرا بی دل و بی خرد یافتی
بکردار بد تیز نشتافتی

سیاوش نگه کن که از راستی
چه کرد و چه دید از بد و کاستی

ز گیتی بیامد تو را برگزید
چنان کز ره نامداران سزید

ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه

وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمان‌شکن

چو دیدی بر و گردگاه ورا
بزرگی و گردی و راه ورا

بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفگندی آن پاک دل را ز پای

سر تاجداری چنان ارجمند
بریدی بسان سر گووسفند

ز گاه منوچهر تا این زمان
نبوودی مگر بدتن و بدگمان

ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست

پسر بر پسر بگذرد همچنین
نه راه بزرگی نه آیین دین

زدی گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمه‌ی شهریار

برادرت اغریرث نیک خووی
کجا نیک‌نامی بدش آرزووی

بکشتی و تا بوده‌ای بدتنی
نه از آدم از تخم آهرمنی

کسی گر بدیهات گیرد شمار
فزوون آید از گردش رووزگار.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۷)

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۶


نهالی بدووزخ فرستاده‌ای
نگوویی که از مردمان زاده‌ای

دگر آنک گفتی که دیو پلید
دل و رای من سووی زشتی کشید

همین گفت آژیدهاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکوویی نا امید

که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکوویی دست کووتاه کرد

نه برگشت ازیشان بد رووزگار
ز بد گوهر و گفت آمووزگار

کسی کوو بتابد سر از راستی
گزیند همی کژی و کاستی

بجنگ پشن نیز چندان سپاه
که پیران بکشت اندر آوردگاه

زمین گل شد از خون گودرزیان
نجوویی جز از رنج و راه زیان

کنوون آمدی با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار

بمووی لشکر کشیدی بجنگ
وزیشان بپیش من آمد پشنگ

فرستادیش تا ببرد سرم
ازآن پس تو ویران کنی کشورم

جهاندار یزدان مرا یار گشت
سر بخت دشمن نگوونسار گشت

مرا گوویی اکنون که از تخت تو
دل‌افرووز و شادانم از بخت تو

نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم

ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز

بکوشم به نیرووی گنج و سپاه
به نیک اختر و گردش هوور و ماه

همان پیش یزدان بباشم بپای
نخواهم بگیتی جزو رهنمای

مگر گز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم میان

بداندیش را از میان بر کنم
سر بدنشان را بی‌افسر کنم

سخن هرچ گفتم نیا را بگووی
که درجنگ چندین بهانه مجووی

یکی تاج دادش زبر جد نگار
یکی توق زرین و دو گوشوار

همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر

ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب

ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه

شب تیره تا برزد از چرخ شید
بشد کووه چون پشت پیل سپید

همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب

چو از گنگ برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آب‌نوس

سر موبدان شاه نیکی گمان
نشست از بر زین سپیده‌دمان

بیامد بگردید گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار

برستم بفرموود تا همچو کووه
بیارد بیک سوود دریا گرووه

دگر سوش گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای

بسوی چهارم شه نامدار
ابا کوس و پیلان و چندی سوار

سپه را همه هرچ بایست ساز
بکرد و بیامد بر دژ فراز

بلشکر بفرموود پس شهریار
یکی کنده کردن بگرد حصار

بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند

چه از چین وز روم وز هندوان
چه رزم آزمووده ز هر سوو گوان

همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گوونه بند

دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد

بدان تا شب تیره بی ساختن
نیارد ترکان یکی تاختن

دو سد ساخت اراده بر هر دری
دو سد منجنیق از پس لشکری

دو سد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان

پدید آمدی منجینق از برش
چو ژاله همی کووفتی بر سرش

پس منجنیق اندروون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان

دو صسد پیل فرموود پس شهریار
کشیدن ز هر سوو بگرد حصار

یکی کنده‌ای زیر باره دروون
بکند و نهادند زیرش ستون

بد آن منکری باره مانده بپای
بدان نیزه‌ها برگرفته ز جای

پس آلوود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرموود بیدار شاه

بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر

به‌زیر اندروون آتش و نفط و چووب
ز بر گرزهای گران کووب کووب

بهر چارسوو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۸)


اندر ستایش سلطان محمود:
برگ. ۲۷.

وز آن جایگه شهریار زمین
بیامد به پیش جهان‌ آفرین

ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت زار

ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین

همی گفت کام و بلندی ز تو ست
بهر سختی‌ای یارمندی ز تو ست

اگر داد بینی همی رای من
مرگدان ازین جایگه پای من

نگوون کن سر جاودان را ز تخت
مرا دار شادان‌ دل و نیک‌ بخت

چو برداشت از پیش یزدان سرش
به جووشن بپووشید روشن برش

کمر بر میان بست و برجست زوود
بجنگ اندر آمد به کردار دوود

به فرموود تا سخت بر هر دری
به جنگ اندر آید یکی لشکری

بدان چوب و نفت آتش اندر زدند
ز برشان همی سنگ بر سر زدند

زبانگ کمانهای چرخ و ز دوود
شده رووی خوورشید تابان کبوود

ز اراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگوون شد هوا لاژورد

خرووشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران

تو گفتی برآویخت با شید ماه
ز باریدن تیر و گرد سیاه

ز نفت سیه چوب‌ها برفرووخت
به فرمان یزدان چو هیزم بسووخت

نگوون باره گفتی که برداشت پای
بکردار کووه اندر آمد ز جایه

وزان باره چندی ز ترکان دلیر
نگوون اندر آمد چو باران بزیر

که آید بدام اندروون ناگهان
سر آرد بران شووربختی جهان

به پیرووزی از لشکر شهریار
برآمد خرووشیدن کارزار

سووی رخنه‌ی دژ نهادند رووی
بیامد دمان رستم کینه‌جووی

خبر شد به نزدیک افراسیاب
کجا باره‌ی شارستان شد خراب

پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسیوز آواز کرد

که با باره‌ی دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار

ز بهر بر و بووم و پیوند خویش
همان از پی گنج و فرزند خویش

ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم بر دشمنان بووم و بر

سپاهی ز ترکان گروها گرووه
بدان رخنه رفتند بر سان کووه

به کردار شیران برآویختند
خروش از دو روویه برانگیختند

سواران ترکان بکردار بید
شده لرزلرزان و دل ناامید

برستم به فرومود پس شهریار
پیاده هرآنکس که بد نامدار

که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
همیدوون بی نیزه‌ور کینه‌خواه

ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
سوار ایستاده پس نیزه‌ور

سواران جنگی نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پیکارشان

سوار و پیاده بهر سو گرووه
بجنگ اندر آمد بکردار کووه

برخنه در آورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینه‌خواه

پیاده بیامد بکردار گرد
درفش سیه را نگوون‌سار کرد

نشان سپهدار ایران بنفش
بران باره زد شیر پیکر درفش

بپیروزی شاه ایران سپاه
برآمد خرووشیدن از رزمگاه

فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانیان گشته شد

بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت

چو گرسیو و جهن رزم آزمای
که بد تخت توران بدیشان بپای

برادر یکی بود و فرخ پسر
چنین آمد از شوربختی بسر

بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغ‌دل لشکری کینه‌خواه

به تاراج و کشتن نهادند رووی
برآمد خرووشیدن های هووی

زن و کوودکان بانگ برداشتند
به ایرانیان جای بگذاشتند

چه مایه زن و کوودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید

همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بووم یاد

بشد بخت گردان ترکان نگوون
بزاری همه دیدگان پر ز خوون

زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن بتیر

بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب

بران باره بر شد که بد کاخ اووی
بیامد سووی شارستان کرد رووی

دو بهره ز جنگاوران کشته دید
دگر یکسر از جنگ برگشته دید.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۹)


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۸

خرووش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان

همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند

همه شارستان دوود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید

یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنان‌چون بود رسم و رای سپنج

چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار

نه پوور و برادر نه بووم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر

همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد

بدیده بدیدم همان رووزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار

پر از درد ازان باره آمد فروود
همی داد تخت مهی را دروود

همی گفت کی بینمت نیز باز
ایاروز شادی و آرام و ناز

وزان جایگه خیره شد ناپدید
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید

در ایوان که در دژ برآورده بوود
یکی راه زیر زمین کرده بوود

ازآن نامداران دو صد برگزید
بر آن راه بی‌راه شد ناپدید

وز آنجای راه بیابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت

نشانی ندادش کس اندر جهان
بدان گوونه آواره شد در نهان

چو کیخسرو آمد درایوان اووی
بپای اندر آورد کیوان اووی

ابر تخت زرینش بنشست شاه
به جستنش بر کرد هر سوو سپاه

فراوان بجستند جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان

ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
ز کار سپهدار توران سپاه

که چون رفت و آرامگاهش کجاست؟
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست.؟

ز هر گوونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید

به ایرانیان گفت پیرووز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه

ز گیتی بروو نام و کام اندکی‌ست
ورا مرگ با زندگانی یکی ست

ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کار بین موبدان

بدیشان چنین گفت کباد بید
همیشه بهر کار با داد بید

در گنج این ترک شووریده بخت
شما را سپردم بکووشید سخت

نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب

هم آواز پووشیده‌روویان اووی
نخواهم که آید ز ایوان بکووی

نگهبان فرستاد سوی گله
که بوودند گلد دژ اندر یله

ز خویشان اوو کس نیازرد شاه
چنان چون بوود در خور پیشگاه

چو زان گوونه دیدند کردار اووی
سپه شد سراسر پر از گفت و گووی

که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوویی سووی باب مهمان شدست

همی یاد نایدش خوون پدر
بخیره بریده ببیداد سر

همان مادرش را که از تخت و گاه
ز پرده کشیدند یک سوو براه

شبان پروریدست وز گو سفند
مزیدست شیر این شه هووشمند

چرا چون پلنگان بچنگال تیز
نه انگیزد از خان اوو رستخیز

فروود آورد کاخ و ایوان اووی
برانگیزد آتش ز کیوان اووی

ز گفتار ایرانیان پس خبر
بکیخسرو آمد همه در بدر

فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند

که هر جای تندی نباید نموود
سر بی‌خرد را نشاید ستوود

همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندروون نام یاد آوریم

که نیکی ست اندر جهان یادگار
نماند بکس جاودان رووزگار

همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی

ازآن پس بفرموود شاه جهان
که آرند پووشیدگان را نهان

چو ایرانیان آگهی یافتند
پر از کین سووی کاخ بشتافتند

بران گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بریشان زمان

بخوری همی نزدشان خواستند
به تاراج و کشتن بیاراستند

ز ایوان بزاری برآمد خرووش
که ای دادگر شاه بسیار هووش

تو دانی که ما سخت بیچاره‌ایم
نه بر جای خواری و پیغاره‌ایم

بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندر آمد نوان

پرستنده صد پیش هر دختری
ز یاقوت بر هر سری افسری

چو خورشید تابان ازیشان گهر
بپیش اندر افگنده از شرم سر

بیک دست مجمر بیک دست جام
برافرووخته عنبر و عود خام

تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
ستاره فشاند همی بر زمین

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۰


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۹

مه بانوان شد به نزدیک تخت
ابر شهریار آفرین کرد سخت

همان پروریده بتان تراز
برین گوونه بردند پیش‌اش نماز

همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند

کسی کوو ندیدست جز کام و ناز
بروو بر به بخشای رووز نیاز

همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیک‌دل خسرو رادمرد

چه نیکوو بدی گر ز توران زمین
نبوودی بدلت اندروون ایچ کین

تو ایدر بجشن و خرام آمدی
ز شاهان دروود و پیام آمدی

برین بووم بر نیست خود کدخدای
به تخت نیا بر نهادی تو پای

سیاووش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خوورشید و ماه

چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پووزش نبیند بخواب

بسی دادمش پند و سوودی نداشت
بخیره همی سر ز پندم بگاشت

گوای من ست آفریننده‌ام
که بارید خوون از دو بیننده‌ام

چو گرسیوز و جهن پیوند تو
که ساید بزاری کنوون بند تو

ز بهر سیاووش که در خان من
چه تیمار بد بر دل و جان من

که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سوودش نکرد

بدان تا چنین رووزش آید بسر
شود پادشاهی‌اش زیر و زبر

به تاراج داده کلاه و کمر
شده رووز اوو تار و برگشته سر

چنین زندگانی همی مرگ اووست
شگفت آنک بر تن ندردش پووست

کنوون از پی بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما

همه پاک پیووسته‌ی خسرویم
جز از نام اوو در جهان نشنویم

ببد کردن جادو افراسیاب
نگیرد برین بی‌گناهان شتاب

بخواری و زخم و بخوون ریختن
چه بر بی‌گنه خیره آویختن

که از شهریاران سزاوار نیست
بریدن سری کان گنهکار نیست

تو را شهریارا جز این ست جای
نماند کسی در سپنجی سرای

هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نه پیچی از آن شرم رووز شمار

چو بشنید خسرو به بخشوود سخت
بر آن خوبروویان برگشت بخت

که پووشیده‌روویان از آن درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ

به پیچید دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد

همی خواندند آفرینی بزرگ
سران سپه مهتران سترگ

کز ایشان شه نامبردار کین
نخواهد ز بهر جهان آفرین

چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند

نیاریم کس را همان بد برووی
و گر چند باشد جگر کینه‌جووی

چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم اینم نیاید پسند

که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم

بفرموودشان بازگشتن بجای
چنان پاک‌زاده جهان کدخدای

بدیشان چنین گفت کایمن شوید
ز گووینده گفتار بد مشنوید

کزین پس شما را ز من بیم نیست
مرا بی‌ وفایی و دژخیم نیست

تن خویش را بد نخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی

به باشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش

بایرانیان گفت پیرووز بخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت

همه شهر توران گرفته بدست
بایران شما را سرای و نشست

ز دلها همه کینه بیروون کنید
به مهر اندرین کشور افسوون کنید

که از ما چنین دردشان دردلست
ز خوون ریختن گرد کشور گلست

همه گنج توران شما را دهم
بران گنج دادن سپاهی نهم

بکووشید و خوبی بکار آورید
چو دیدند سرما بهار آورید

من ایرانیانرا یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج دینار سیر

ز خوون ریختن دل بباید کشید
سر بی گناهان نباید برید

نه مردی بوود خیره آشووفتن
به زیر اندر آورده را کووفتن

ز پووشیده‌روویان بپیچید رووی
هرآن کس که پووشیده دارد بکووی

ز چیز کسان سر بتابید نیز
که دشمن شود دووست از بهر چیز

نیاید جهان‌آفرین را پسند
که جوینده بر بیگناهان گزند.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش ۳۸۱

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۰

هرآن‌کس که جووید همی رای من
نباید که ویران کند جای من

و دیگر که خوانند بیداد و شوم
که ویران کند مهتر آباد بوم

از آن پس به لشکر به فرموود شاه
گشادن در گنج توران سپاه

جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبوود اندران دست یاب

ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه

ز هر سوو پراگنده بی مر سپاه
زترکان بیامد به نزدیک شاه

همی داد زنهار و به نواخت‌شان
بزوودی همی کار بر ساخت‌شان

سران را ز توران زمین بهر داد
بهر نامداری یکی شهر داد

به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران اوو جان نبرد

شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامه‌ی مهتران

ز هر سوو فرستادگان نزد شاه
یکایک سر اندر نهاده به راه

ابا هدیه و نامه‌ی مهتران
شده یک بیک شاه را چاکران

دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با اوو براند

سرنامه کرد آفرین از نخست
بدان کوو زمین از بدی‌ها بشست

چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جاودان را نگوونسار کرد

توانایی و دانش و داد ازووست
بگیتی ستم یافته شاد ازووست

دگر گفت کز بخت کامووس کی
بزرگ و جهاندیده و نیک‌پی

گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت اوو اندر آمد بخواب

بیک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهای گران

همانا که افگنده شد سد هزار
بگلزریون در یکی کارزار

وز آن پس برآمد یکی باد سخت
که برکند شاداب بیخ درخت

بب اندر افتاد چندی سپاه
که جستند بر ما یکی دستگاه

بوردگه در چنان شد سوار
که از ما یکی را دو سد شد شکار

وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
حصاری پر از مردم و جای تنگ

بجنگ حصار اندروون سی‌هزار
همانا که شد کشته در کارزار

همان بد که بیدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت یاری نکرد

همه رووی کشور سپه گسترید
شدست اوو کنوون از جهان ناپدید

ازین پس فرستم بشاه آگهی
ز رووزی که باشد مرا فرهی

از آن پس بیامد به شادی نشست
پری رووی پیش اندروون می بدست

ببد تا بهار اندرآورد رووی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بووی

همه دشت چون پرنیان شد برنگ
هوا گشت برسان پشت پلنگ

گرازیدن گوور و آهوو بدشت
بدین گوونه بر چند خوشی گذشت

به نخچیر یوزان و پرنده باز
همه مشک بوویان بتان تراز

همه چارپایان بکردار گوور
پراگنده و آگنده کردن بزوور

بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگووش و بسر

ز هر سوو فرستاد کارآگهان
همی چست پیدا ز کار جهان

پس آگاهی آمد ز چین و ختن
از افراسیاب و از آن انجمن

که فغفور چین باووی انباز گشت
همه رووی کشور پرآواز گشت

ز چین تا بگلزریون لشکرست
بریشان چو خاقان چین سرورست

نداند کسی راز آن خواسته
پرستنده و اسپ آراسته

که اوو را فرستاد خاقان چین
بشاهی برو خواندند آفرین

همان گنج پیرانش آمد بدست
شتر وار دینار سدبار شست

چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی بیاورد لشکر شکن

چو زین گونه آگاهی آمد بشاه
به نزدیک زنهار داده سپاه

همه بازگشتند ز ایرانیان
ببستند خوون ریختن را میان

چو برداشت افراسیاب از ختن
یکی لشکری شد برو انجمن

که گفتی زمین برنتابد همی
ستاره شمارش نیابد همی

ز چین سووی کیخسرو آورد رووی
پر از درد با لشکری کینه‌جووی

چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
طلایه فرستاد چندی براه

بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگین و فرهاد را

که ایدر بباشید با داد و رای
تلایه شب و رووز کرده بپای.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۲

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۲


بدوو گفت رستم که ای شهریار
بدین در مدار آتش اندر کنار

که ننگ ست بر شاه رفتن بجنگ
وگر هم نبرد تو باشد پشنگ

دگر آنک گووید که با لشکرم
مکن چنگ با دووده و کشورم

ز دریا بدریا تو را لشکر ست
کجا رای‌شان زین سخن دیگر ست

چو پیمان یزدان کنی با نیا
نشاید که در دل بود کیمیا

بانبووه لشکر بجنگ اندر آر
سخن چند آلووده‌ی نابکار

ز رستم چو بشنید خسرو سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن

بگووینده گفت این بداندیش مرد
چنین با من آویخت اندر نبرد

فزوون کرد ازین با سیاووش وفا
زبان پر فسوون بود دل پر جفا

سپهبد بکژی نگیرد فرووغ
زبان خیره پرتاب و دل پر درووغ

گر ایدوونک رایش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس

تهمتن بجای ست و گیو دلیر
که پیکار جوویند با پیل و شیر

اگر شاه با شاه جووید نبرد
چرا باید این دشت پرمرد کرد؟

نباشد مرا با تو زین بیش جنگ
ببینی کنوون رووز تاریک و تنگ

فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنیده سراسر برو کرد یاد

پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب

سپه را بجنگ اندر آورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه

یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد بکردار دریای آب

ز باریدن تیر گفتی ز ابر
همی ژاله بارید بر خود و ببر

ز شب‌گیر تا گشت خورشید لعل
زمین پر ز خوون بود در زیر نعل

سپه بازگشتند چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت

سپهدار با فر و نیرنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز

چنین گفت با تووس کامرووز جنگ
نه بر آرزوو کرد پوور پشنگ

گمانم که امشب شبیخوون کند
ز دل درد دیرینه بیروون کند

یکی کنده فرموود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه

چنین گفت کآتش نسووزید کس
نباید که آید خرووش جرس

ز لشکر سواران که بوودند گرد
گزین کرد شاه و برستم سپرد

دگر بهره بگزید ز ایرانیان
که بندند بر تاختن بر میان

به تووس سپهدار داد آن گرووه
بفرموود تا رفت بر سووی کووه

تهمتن سپه را بهاموون کشید
سپهبد سووی کووه بیروون کشید

بفرموود تا دوور بیروون شوند
چپ و راست هر دو بهاموون شوند

طلایه مدارند و شمع و چراغ
یکی سووی دشت و یکی سووی راغ

بدان تا اگر سازد افرسیاب
برو بر شبیخوون بهنگام خواب

گر آید سپاه اندر آید ز پس
بماند نباشدش فریادرس

بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه

سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست

ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند

چنین گفت کین شوم پر کیمیا
چنین خیره شد بر سپاه نیا

کنوون جمله ایرانیان خفته‌اند
همه لشکر ما برآشفته‌اند

کنوون ما ز دل بیم بیروون کنیم
سحرگه بریشان شبیخوون کینم

گر امشب بر ایشان بیابیم دست
ببیشی ابر تخت باید نشست

وگر بختمان بر نگیرد فرووغ
همه چاره بادست و مردی درووغ

برین برنهادند و برخاستند
ز بهر شبیخوون بیاراستند

ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده مردان خنجرگزار

به رفتند کارآگهان پیش شاه
جهاندیده مردان با فر و جاه

ز کارآگهان آنک بد رهنمای
بیامد به نزدیک پرده سرای

بجایی غو پاسبانان ندید
تو گفتی جهان سربسر آرمید

طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را بدل یاد نه

چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن‌روان

همه خفتگان سر بسر مرده‌اند
وگر نه همه رووز می خورده‌اند

بجایی طلایه پدیدار نیست
کس آن خفتگان را نگهدار نیست.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش: ۳۸۳

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۳

چو افراسیاب این سخن‌ها شنوود
به دلش اندروون روشنایی فزوود

سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را به بست

برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب

بران تاختن جنبش و ساز نه
همان ناله‌ی بوغ و آواز نه

چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خرووشیدن کر نای

غو طبل بر کووهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست

ز لشکر هرآنکس که بد پیشروو
برانگیختند اسب و برخاست غو

بکنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار

ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت

ز دست دگر گیو گودرز و تووس
بپیش اندروون ناله‌ی بوق و کووس

شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش

برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسپ تاب و نه با مرد هش

ازیشان ز سد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند

چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه

که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند

چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بی‌گمان

چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکووشیم ناچار یک دست نیز

اگر سربسر تن بکشتن دهیم
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم

برآمد خرووش از دو پرده‌سرای
جهان پر شد از ناله‌ی کر نای

گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف

بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خوورشید تابنده روشن نه ماه

سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج

در و دشت گفتی همه خوون شدست
خوور از چرخ گردنده بیروون شدست

کسی را نبد بر تن خویش مهر
به قیر اندر اندوود گفتی سپهر

همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد

همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه

ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت

همه دشت مغز سر و خوون گرفت
دل سنگ رنگ تبر خوون گرفت

سواران توران که رووز درنگ
زبوون داشتندی شکار پلنگ

ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد

چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید

ابا رستم و گیو گودرز و تووس
ز پشت سپاه اندر آورد کووس

دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه

شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران اوو تیر و تیغ

تلی کشته هر جای چون کووه کووه
زمین گشته از خوون ایشان ستووه

هوا گشت چون چادر نیلگوون
زمین شد بکردار دریای خوون

ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب

بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبه گه بر درفش

سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند

زخویشان شایسته مردی هزار
به نزدیک اوو بوود در کارزار

به بی‌راه راه بیابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت

ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه

ز هر سوی پوویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت

سپه چون نگه کرد در قلبه گاه
ندیدند جایی درفش سیاه

ز شه خواستند آن زمان زینهار
فرووریختند آلت کارزار

چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان

بفرموود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند

می‌آورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند

شبی کرد جشنی که تا رووز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک

چو خوورشید بر چرخ بنموود پشت
شب تیره شد از نموودن درشت.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی.
بخش؛ ۳۸۴

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۴

شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست

کز ایرانیان کس مر اوو را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید

ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن دل‌افرووز تاج

ستایش همی کرد برکردگار
ازان شادمان گردش رووزگار

فراوان بمالید بر خاک روودی
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی

و زآنجا بیامد سووی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیک بخت

از ایرانیان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود

از آن خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند

همه رزمگه دخمه‌ها ساختند
ازان کشتگان چو بپرداختند

ز چیزی که بود اندران رزمگاه
ببخشید شاه جهان بر سپاه

وز آنجا بشد شاه به بهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ

چو آگاهی آمد بماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین

بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد

وز آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سووی درمان شدند

همی گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگی بخواب

ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بی‌گمان کاسته

پشیمانی آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما

ز چین و ختن هدیه‌ها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند

فرستاده‌ای نیک‌دل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند

یکی مرد بد نیک‌دل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه

طرایف بچین اندرون آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسوود

به پووزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان بر گرفتند راه

بزرگان چین بی‌درنگ آمدند
بیک هفته از چین بگنگ آمدند

جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان

بپذرفت چیزی که آورده بوود
طرایف بد و بدره و پرده بوود

فرستاده را گفت کو را بگووی
که خیره بر ما مبر آب رووی

نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب

فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور یکسر پیامش بداد

چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب

که از من ز چین و ختن دوور باش
ز بد کردن خویش رنجوور باش

هرآنکس که اوو گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش

چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده‌های کهن

بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت

چو با درد و با رنج و غم دید رووز
بیامد دمان تا بکوه اسپرووز

ز بدخواه رووز و شب اندیشه کرد
شب رووز را دل یکی پیشه کرد

بیامد ز چین تا بب زره
میان سووده از رنج و بند گره

چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید

بدوو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار

مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتی برووبر گذشت

بدوو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسی کوو بمیرد در آب

مرا چون به شمشیر دشمن نه‌کشت
چنان چون نه کشتش نگیرد به‌مشت

بفرمود تا مهتران هر کسی
بب اندر آرند کشتی بسی

سوی گنگ دژ بادبان برکشید
بنیک و بدیها سر اندر کشید

چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
برآسوود از رووزگار نبرد

چنین گفت کایدر بباشیم شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد

چو روشن شود تیره گرن اخترم
بکشتی بر آب زره بگذرم

ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش

چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن.

🖍بازنویسی و ویرایش به
پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌