سرای فرزندان ایران.
5K subscribers
4.88K photos
1.49K videos
57 files
562 links
🖍📖#زبان_پارسی_را_درست_بگوییم.
#زبان_پارسی_را_درست_بنویسیم.
#زبان_پارسی_را_درست_بخوانیم.
#پارسی_سخن_بگوییم، #زیبا_بنویسیم.
زبان پارسی، یکی از زیباترین زبان های‌جهان ست،
این 💎زیبای سخت جان را پاس بداریم.
🦅ب‌ه:
#سیــاه_منـصـور.
Download Telegram
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۸)


اندر ستایش سلطان محمود:
برگ. ۲۷.

وز آن جایگه شهریار زمین
بیامد به پیش جهان‌ آفرین

ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت زار

ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین

همی گفت کام و بلندی ز تو ست
بهر سختی‌ای یارمندی ز تو ست

اگر داد بینی همی رای من
مرگدان ازین جایگه پای من

نگوون کن سر جاودان را ز تخت
مرا دار شادان‌ دل و نیک‌ بخت

چو برداشت از پیش یزدان سرش
به جووشن بپووشید روشن برش

کمر بر میان بست و برجست زوود
بجنگ اندر آمد به کردار دوود

به فرموود تا سخت بر هر دری
به جنگ اندر آید یکی لشکری

بدان چوب و نفت آتش اندر زدند
ز برشان همی سنگ بر سر زدند

زبانگ کمانهای چرخ و ز دوود
شده رووی خوورشید تابان کبوود

ز اراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگوون شد هوا لاژورد

خرووشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران

تو گفتی برآویخت با شید ماه
ز باریدن تیر و گرد سیاه

ز نفت سیه چوب‌ها برفرووخت
به فرمان یزدان چو هیزم بسووخت

نگوون باره گفتی که برداشت پای
بکردار کووه اندر آمد ز جایه

وزان باره چندی ز ترکان دلیر
نگوون اندر آمد چو باران بزیر

که آید بدام اندروون ناگهان
سر آرد بران شووربختی جهان

به پیرووزی از لشکر شهریار
برآمد خرووشیدن کارزار

سووی رخنه‌ی دژ نهادند رووی
بیامد دمان رستم کینه‌جووی

خبر شد به نزدیک افراسیاب
کجا باره‌ی شارستان شد خراب

پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسیوز آواز کرد

که با باره‌ی دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار

ز بهر بر و بووم و پیوند خویش
همان از پی گنج و فرزند خویش

ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم بر دشمنان بووم و بر

سپاهی ز ترکان گروها گرووه
بدان رخنه رفتند بر سان کووه

به کردار شیران برآویختند
خروش از دو روویه برانگیختند

سواران ترکان بکردار بید
شده لرزلرزان و دل ناامید

برستم به فرومود پس شهریار
پیاده هرآنکس که بد نامدار

که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
همیدوون بی نیزه‌ور کینه‌خواه

ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
سوار ایستاده پس نیزه‌ور

سواران جنگی نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پیکارشان

سوار و پیاده بهر سو گرووه
بجنگ اندر آمد بکردار کووه

برخنه در آورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینه‌خواه

پیاده بیامد بکردار گرد
درفش سیه را نگوون‌سار کرد

نشان سپهدار ایران بنفش
بران باره زد شیر پیکر درفش

بپیروزی شاه ایران سپاه
برآمد خرووشیدن از رزمگاه

فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانیان گشته شد

بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت

چو گرسیو و جهن رزم آزمای
که بد تخت توران بدیشان بپای

برادر یکی بود و فرخ پسر
چنین آمد از شوربختی بسر

بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغ‌دل لشکری کینه‌خواه

به تاراج و کشتن نهادند رووی
برآمد خرووشیدن های هووی

زن و کوودکان بانگ برداشتند
به ایرانیان جای بگذاشتند

چه مایه زن و کوودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید

همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بووم یاد

بشد بخت گردان ترکان نگوون
بزاری همه دیدگان پر ز خوون

زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن بتیر

بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب

بران باره بر شد که بد کاخ اووی
بیامد سووی شارستان کرد رووی

دو بهره ز جنگاوران کشته دید
دگر یکسر از جنگ برگشته دید.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۹)


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۸

خرووش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان

همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند

همه شارستان دوود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید

یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنان‌چون بود رسم و رای سپنج

چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار

نه پوور و برادر نه بووم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر

همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد

بدیده بدیدم همان رووزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار

پر از درد ازان باره آمد فروود
همی داد تخت مهی را دروود

همی گفت کی بینمت نیز باز
ایاروز شادی و آرام و ناز

وزان جایگه خیره شد ناپدید
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید

در ایوان که در دژ برآورده بوود
یکی راه زیر زمین کرده بوود

ازآن نامداران دو صد برگزید
بر آن راه بی‌راه شد ناپدید

وز آنجای راه بیابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت

نشانی ندادش کس اندر جهان
بدان گوونه آواره شد در نهان

چو کیخسرو آمد درایوان اووی
بپای اندر آورد کیوان اووی

ابر تخت زرینش بنشست شاه
به جستنش بر کرد هر سوو سپاه

فراوان بجستند جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان

ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
ز کار سپهدار توران سپاه

که چون رفت و آرامگاهش کجاست؟
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست.؟

ز هر گوونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید

به ایرانیان گفت پیرووز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه

ز گیتی بروو نام و کام اندکی‌ست
ورا مرگ با زندگانی یکی ست

ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کار بین موبدان

بدیشان چنین گفت کباد بید
همیشه بهر کار با داد بید

در گنج این ترک شووریده بخت
شما را سپردم بکووشید سخت

نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب

هم آواز پووشیده‌روویان اووی
نخواهم که آید ز ایوان بکووی

نگهبان فرستاد سوی گله
که بوودند گلد دژ اندر یله

ز خویشان اوو کس نیازرد شاه
چنان چون بوود در خور پیشگاه

چو زان گوونه دیدند کردار اووی
سپه شد سراسر پر از گفت و گووی

که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوویی سووی باب مهمان شدست

همی یاد نایدش خوون پدر
بخیره بریده ببیداد سر

همان مادرش را که از تخت و گاه
ز پرده کشیدند یک سوو براه

شبان پروریدست وز گو سفند
مزیدست شیر این شه هووشمند

چرا چون پلنگان بچنگال تیز
نه انگیزد از خان اوو رستخیز

فروود آورد کاخ و ایوان اووی
برانگیزد آتش ز کیوان اووی

ز گفتار ایرانیان پس خبر
بکیخسرو آمد همه در بدر

فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند

که هر جای تندی نباید نموود
سر بی‌خرد را نشاید ستوود

همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندروون نام یاد آوریم

که نیکی ست اندر جهان یادگار
نماند بکس جاودان رووزگار

همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی

ازآن پس بفرموود شاه جهان
که آرند پووشیدگان را نهان

چو ایرانیان آگهی یافتند
پر از کین سووی کاخ بشتافتند

بران گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بریشان زمان

بخوری همی نزدشان خواستند
به تاراج و کشتن بیاراستند

ز ایوان بزاری برآمد خرووش
که ای دادگر شاه بسیار هووش

تو دانی که ما سخت بیچاره‌ایم
نه بر جای خواری و پیغاره‌ایم

بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندر آمد نوان

پرستنده صد پیش هر دختری
ز یاقوت بر هر سری افسری

چو خورشید تابان ازیشان گهر
بپیش اندر افگنده از شرم سر

بیک دست مجمر بیک دست جام
برافرووخته عنبر و عود خام

تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
ستاره فشاند همی بر زمین

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنباله‌دار؛
#شاهنامه با باشندگی:
دکتر:
#میرجلال_الدین_کزازی.

🔹 بخش بیست و دوم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۰


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۹

مه بانوان شد به نزدیک تخت
ابر شهریار آفرین کرد سخت

همان پروریده بتان تراز
برین گوونه بردند پیش‌اش نماز

همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند

کسی کوو ندیدست جز کام و ناز
بروو بر به بخشای رووز نیاز

همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیک‌دل خسرو رادمرد

چه نیکوو بدی گر ز توران زمین
نبوودی بدلت اندروون ایچ کین

تو ایدر بجشن و خرام آمدی
ز شاهان دروود و پیام آمدی

برین بووم بر نیست خود کدخدای
به تخت نیا بر نهادی تو پای

سیاووش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خوورشید و ماه

چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پووزش نبیند بخواب

بسی دادمش پند و سوودی نداشت
بخیره همی سر ز پندم بگاشت

گوای من ست آفریننده‌ام
که بارید خوون از دو بیننده‌ام

چو گرسیوز و جهن پیوند تو
که ساید بزاری کنوون بند تو

ز بهر سیاووش که در خان من
چه تیمار بد بر دل و جان من

که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سوودش نکرد

بدان تا چنین رووزش آید بسر
شود پادشاهی‌اش زیر و زبر

به تاراج داده کلاه و کمر
شده رووز اوو تار و برگشته سر

چنین زندگانی همی مرگ اووست
شگفت آنک بر تن ندردش پووست

کنوون از پی بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما

همه پاک پیووسته‌ی خسرویم
جز از نام اوو در جهان نشنویم

ببد کردن جادو افراسیاب
نگیرد برین بی‌گناهان شتاب

بخواری و زخم و بخوون ریختن
چه بر بی‌گنه خیره آویختن

که از شهریاران سزاوار نیست
بریدن سری کان گنهکار نیست

تو را شهریارا جز این ست جای
نماند کسی در سپنجی سرای

هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نه پیچی از آن شرم رووز شمار

چو بشنید خسرو به بخشوود سخت
بر آن خوبروویان برگشت بخت

که پووشیده‌روویان از آن درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ

به پیچید دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد

همی خواندند آفرینی بزرگ
سران سپه مهتران سترگ

کز ایشان شه نامبردار کین
نخواهد ز بهر جهان آفرین

چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند

نیاریم کس را همان بد برووی
و گر چند باشد جگر کینه‌جووی

چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم اینم نیاید پسند

که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم

بفرموودشان بازگشتن بجای
چنان پاک‌زاده جهان کدخدای

بدیشان چنین گفت کایمن شوید
ز گووینده گفتار بد مشنوید

کزین پس شما را ز من بیم نیست
مرا بی‌ وفایی و دژخیم نیست

تن خویش را بد نخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی

به باشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش

بایرانیان گفت پیرووز بخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت

همه شهر توران گرفته بدست
بایران شما را سرای و نشست

ز دلها همه کینه بیروون کنید
به مهر اندرین کشور افسوون کنید

که از ما چنین دردشان دردلست
ز خوون ریختن گرد کشور گلست

همه گنج توران شما را دهم
بران گنج دادن سپاهی نهم

بکووشید و خوبی بکار آورید
چو دیدند سرما بهار آورید

من ایرانیانرا یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج دینار سیر

ز خوون ریختن دل بباید کشید
سر بی گناهان نباید برید

نه مردی بوود خیره آشووفتن
به زیر اندر آورده را کووفتن

ز پووشیده‌روویان بپیچید رووی
هرآن کس که پووشیده دارد بکووی

ز چیز کسان سر بتابید نیز
که دشمن شود دووست از بهر چیز

نیاید جهان‌آفرین را پسند
که جوینده بر بیگناهان گزند.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش ۳۸۱

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۰

هرآن‌کس که جووید همی رای من
نباید که ویران کند جای من

و دیگر که خوانند بیداد و شوم
که ویران کند مهتر آباد بوم

از آن پس به لشکر به فرموود شاه
گشادن در گنج توران سپاه

جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبوود اندران دست یاب

ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه

ز هر سوو پراگنده بی مر سپاه
زترکان بیامد به نزدیک شاه

همی داد زنهار و به نواخت‌شان
بزوودی همی کار بر ساخت‌شان

سران را ز توران زمین بهر داد
بهر نامداری یکی شهر داد

به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران اوو جان نبرد

شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامه‌ی مهتران

ز هر سوو فرستادگان نزد شاه
یکایک سر اندر نهاده به راه

ابا هدیه و نامه‌ی مهتران
شده یک بیک شاه را چاکران

دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با اوو براند

سرنامه کرد آفرین از نخست
بدان کوو زمین از بدی‌ها بشست

چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جاودان را نگوونسار کرد

توانایی و دانش و داد ازووست
بگیتی ستم یافته شاد ازووست

دگر گفت کز بخت کامووس کی
بزرگ و جهاندیده و نیک‌پی

گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت اوو اندر آمد بخواب

بیک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهای گران

همانا که افگنده شد سد هزار
بگلزریون در یکی کارزار

وز آن پس برآمد یکی باد سخت
که برکند شاداب بیخ درخت

بب اندر افتاد چندی سپاه
که جستند بر ما یکی دستگاه

بوردگه در چنان شد سوار
که از ما یکی را دو سد شد شکار

وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
حصاری پر از مردم و جای تنگ

بجنگ حصار اندروون سی‌هزار
همانا که شد کشته در کارزار

همان بد که بیدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت یاری نکرد

همه رووی کشور سپه گسترید
شدست اوو کنوون از جهان ناپدید

ازین پس فرستم بشاه آگهی
ز رووزی که باشد مرا فرهی

از آن پس بیامد به شادی نشست
پری رووی پیش اندروون می بدست

ببد تا بهار اندرآورد رووی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بووی

همه دشت چون پرنیان شد برنگ
هوا گشت برسان پشت پلنگ

گرازیدن گوور و آهوو بدشت
بدین گوونه بر چند خوشی گذشت

به نخچیر یوزان و پرنده باز
همه مشک بوویان بتان تراز

همه چارپایان بکردار گوور
پراگنده و آگنده کردن بزوور

بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگووش و بسر

ز هر سوو فرستاد کارآگهان
همی چست پیدا ز کار جهان

پس آگاهی آمد ز چین و ختن
از افراسیاب و از آن انجمن

که فغفور چین باووی انباز گشت
همه رووی کشور پرآواز گشت

ز چین تا بگلزریون لشکرست
بریشان چو خاقان چین سرورست

نداند کسی راز آن خواسته
پرستنده و اسپ آراسته

که اوو را فرستاد خاقان چین
بشاهی برو خواندند آفرین

همان گنج پیرانش آمد بدست
شتر وار دینار سدبار شست

چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی بیاورد لشکر شکن

چو زین گونه آگاهی آمد بشاه
به نزدیک زنهار داده سپاه

همه بازگشتند ز ایرانیان
ببستند خوون ریختن را میان

چو برداشت افراسیاب از ختن
یکی لشکری شد برو انجمن

که گفتی زمین برنتابد همی
ستاره شمارش نیابد همی

ز چین سووی کیخسرو آورد رووی
پر از درد با لشکری کینه‌جووی

چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
طلایه فرستاد چندی براه

بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگین و فرهاد را

که ایدر بباشید با داد و رای
تلایه شب و رووز کرده بپای.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنباله‌دار؛
#شاهنامه با باشندگی،
دکتر:
#میرجلال_الدین_کزازی

🔹 بخش بیست و سوم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنباله‌دار؛
#شاهنامه با باشندگی،
دکتر:
#میرجلال_الدین_کزازی.

🔹 بخش بیست و چهارم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنباله‌دار.
#شاهنامه با باشندگی:
دکتر؛
#میرجلال_الدین_کزازی.

🔹 بخش بیست و پنجم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۲

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۲


بدوو گفت رستم که ای شهریار
بدین در مدار آتش اندر کنار

که ننگ ست بر شاه رفتن بجنگ
وگر هم نبرد تو باشد پشنگ

دگر آنک گووید که با لشکرم
مکن چنگ با دووده و کشورم

ز دریا بدریا تو را لشکر ست
کجا رای‌شان زین سخن دیگر ست

چو پیمان یزدان کنی با نیا
نشاید که در دل بود کیمیا

بانبووه لشکر بجنگ اندر آر
سخن چند آلووده‌ی نابکار

ز رستم چو بشنید خسرو سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن

بگووینده گفت این بداندیش مرد
چنین با من آویخت اندر نبرد

فزوون کرد ازین با سیاووش وفا
زبان پر فسوون بود دل پر جفا

سپهبد بکژی نگیرد فرووغ
زبان خیره پرتاب و دل پر درووغ

گر ایدوونک رایش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس

تهمتن بجای ست و گیو دلیر
که پیکار جوویند با پیل و شیر

اگر شاه با شاه جووید نبرد
چرا باید این دشت پرمرد کرد؟

نباشد مرا با تو زین بیش جنگ
ببینی کنوون رووز تاریک و تنگ

فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنیده سراسر برو کرد یاد

پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب

سپه را بجنگ اندر آورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه

یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد بکردار دریای آب

ز باریدن تیر گفتی ز ابر
همی ژاله بارید بر خود و ببر

ز شب‌گیر تا گشت خورشید لعل
زمین پر ز خوون بود در زیر نعل

سپه بازگشتند چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت

سپهدار با فر و نیرنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز

چنین گفت با تووس کامرووز جنگ
نه بر آرزوو کرد پوور پشنگ

گمانم که امشب شبیخوون کند
ز دل درد دیرینه بیروون کند

یکی کنده فرموود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه

چنین گفت کآتش نسووزید کس
نباید که آید خرووش جرس

ز لشکر سواران که بوودند گرد
گزین کرد شاه و برستم سپرد

دگر بهره بگزید ز ایرانیان
که بندند بر تاختن بر میان

به تووس سپهدار داد آن گرووه
بفرموود تا رفت بر سووی کووه

تهمتن سپه را بهاموون کشید
سپهبد سووی کووه بیروون کشید

بفرموود تا دوور بیروون شوند
چپ و راست هر دو بهاموون شوند

طلایه مدارند و شمع و چراغ
یکی سووی دشت و یکی سووی راغ

بدان تا اگر سازد افرسیاب
برو بر شبیخوون بهنگام خواب

گر آید سپاه اندر آید ز پس
بماند نباشدش فریادرس

بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه

سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست

ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند

چنین گفت کین شوم پر کیمیا
چنین خیره شد بر سپاه نیا

کنوون جمله ایرانیان خفته‌اند
همه لشکر ما برآشفته‌اند

کنوون ما ز دل بیم بیروون کنیم
سحرگه بریشان شبیخوون کینم

گر امشب بر ایشان بیابیم دست
ببیشی ابر تخت باید نشست

وگر بختمان بر نگیرد فرووغ
همه چاره بادست و مردی درووغ

برین برنهادند و برخاستند
ز بهر شبیخوون بیاراستند

ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده مردان خنجرگزار

به رفتند کارآگهان پیش شاه
جهاندیده مردان با فر و جاه

ز کارآگهان آنک بد رهنمای
بیامد به نزدیک پرده سرای

بجایی غو پاسبانان ندید
تو گفتی جهان سربسر آرمید

طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را بدل یاد نه

چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن‌روان

همه خفتگان سر بسر مرده‌اند
وگر نه همه رووز می خورده‌اند

بجایی طلایه پدیدار نیست
کس آن خفتگان را نگهدار نیست.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥سلسله گفتارهای #شاهنامه با باشندگی #میرجلال_الدین_کزازی

🔹 بخش بیست و ششم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
درباره‌ی #شاهنامه؛
سرگذشت رستم با کک کووهزاد
گوویند
: نزدیک بابل کووهی بسیار بلند بوود و یک‌سویش دشت و سوی دیگرش هندوستان بوود و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی می‌کردند.
دژی به نام مرباد بالای کووه بوود و کسی بدنهاد به نام کک کووهزاد در آن دژ بوود.
اوو از نژاد اوغان بوود و هجده‌ساله که بوود بلندبالا و نیروومند و دو رانش مانند ران فیل بوود و همه از رزم اوو گریزان بوودند.
کک بیش از هزار سپاهی در مرباد داشت و زال از اوو بیمناک بوود.
وی بارها به زال و سام و گرشاسپ تازش برده بوود و همیشه پیرووز شده بوود و هرساله زال ده چرم گاو پر از زر باج به اوو می‌داد و هرماه پیشکشی به اوو می‌داد تا راه زابل به هند را نبندد.
وختی رستم از کووه سپند آمد دوازده‌ساله بوود و زال هراسان شد که مبادا رستم به کک کووهزاد بتازد و زندگانیش را به باد دهد.
رستم دو دووست داشت که همه‌جا همراهش بوودند.
یکی کشواد که پسر قارن بوود و دیگری میلاد که فرزند قلواد بوود.
زال به همه سپرده بوود که درباره کوهزاد چیزی به رستم نگوویند مبادا که رستم آهنگ جنگ اوو کند و جانش را از دست بدهد.
رووزی رستم با همراهانش به بازار رفتند.
کلاه سام بر سر و عمود فریدون در دست داشت و مانند کووه بیستون ایستاده بوود
و هرکه اوو را می‌دید مات می‌شد.
دو مرد جوان باهم سخن می‌گفتند و یکی به دیگری گفت:
هرگز پسری بدین‌سان ندیده‌ام،
اوو بی‌همتاست.
انگار اوو کک کوهزاد است.
تهمتن خروشید و گفت:
چرا مرا به سام یا زال یا گرشاسپ یا نریمان مانند نکردید؟
چرا مرا به شیر یا پلنگ یا نهنگ مانند نکردید؟
کک چیست؟
در آب است یا در هوا؟
زمین است؟ کوهست؟ دشت است؟ چیست؟ غول است یا آدمی یا پری؟
آن‌ها وختی این سخنان را شنیدند لرزان شدند و رنگ از رویشان پرید.
رستم برای اینکه نترسند به آن‌ها زر داد و گفت:
داستان چیست؟
آن‌ها گفتند:
ای پهلوان بدنهاد است که همتا ندارد و مانند نهنگ یا شیر ژیان است یا پیرگرگی است که کمر به بیداد بسته است و سپاهش بلوچ هستند و با دزدی رووزگار می‌گذرانند.
رستم پرسید:
آیا زال یا سام با اوو نبرد نکرده‌اند؟
گفتند:
بسیار با سام و نریمان جنگیده است و همیشه آن‌ها را شکست داده است.
اکنوون هرسال ده چرم گاو زر از زال می‌ستاند. ما وختی برویال تو را دیدیم به یاد کک افتادیم.
وختی رستم آن سخنان را شنید برآشفت و به‌تندی به میلاد و کشواد گفت:
چرا این کار را از من پنهان کردید؟
من زنده باشم و زال باج بدهد؟
همه زرها را از اوو پس می‌گیرم.
میلاد سربه‌زیر انداخت و پاسخ نمی‌داد. کشواد گفت:
ای پهلوان زال سپرده بوود که هیچ‌کس هووده ندارد نام کک کوهزاد را پیش تو به زبان آورد اگر آهنگ جنگ داری نخست نزد زال برو و از او پروانه رزم بگیر.
رستم نزد زال آمد با این که نگران و آشفته بوود.
زال گفت:
از که آشفته‌ای؟
چهره رستم کبوود بوود و چیزی نگفت و سپس گفت:
من از کار تو شگفت‌زده‌ام که خود را پورسام می‌نامی.
همین‌گوونه از سام و نریمان و کوورنگ در شگفتم که چرا این کووهزاد دزد را نکشته‌اند و از اوو می‌ترسند.
این مایه ننگ است.
زال رنگش زرد شد و آه کشید و دست رووی دست زد و به رستم گفت:
چه کسی این را به تو گفته است؟
کووهزاد اژدهای نر است و از سام و گرشاسپ نيروومند است و هیچ همتایی ندارد.
دیگر آنکه در بالای کوه با هزار مرد جنگی همراه است و هرکدام آن‌ها سدهزار لشگر دارند که همه رزم‌دیده هستند.
تو هنووز کوودکی و اگرچه نیرووی فیل داری بردباري کن در بهار آذرخش می‌شود و اوو از مرباد به‌سووی هیرمند می‌آید.
اوو یک برادر به نام بهزاد دارد که دست‌کمی از اوو ندارد.
با اینکه اوو هشت پسر جنگی دارد.
تو می‌توانی شبانه تازش ببری و بااندیشه روزگارش را سیاه کنی.
ناگفته نماند دوسالی بردباري کن تا پهلوان‌تر شوی.
وختی رستم سخنان زال را شنید آشفته‌تر شد و گفت:
ای پدر به جان منوچهر و به خاک نریمان سوگند و به خورشید و ماه و به بهرام سوگند زمانی درنگ نخواهم کرد.
زال به رستم خندید و دلش اندووهگین بوود و به درگاه پروردگار نالید که ای یزدان پاک جوانم را به تو می‌سپارم.
دوباره زال به رستم گفت:
یک سال شکیبایی کن و رستم خندید و به همراه میلاد و کشواد به‌سووی کاخ رفت و به نووشیدن می‌ پرداخت.
رستم به کشواد گفت:
باید دشمن را به زیر آورد.
من نمی‌توانم امشب بردباري کنم.
امشب پیاده به آنجا می‌روم.
میلاد گفت:
کاری که سام نتوانسته بکند تو چگونه می‌خواهی انجام دهی؟
من نمی‌آیم و توان این کار را ندارم.
رستم خندید و جامی پر کرد و نوشید.
پس از نوشیدن همه مست شدند و میلاد گفت:
برخیز برویم و روزگار آن‌ها سیاه کنیم.
تهمتن دریافت که اوو از رووی مستی چنین می‌گووید و نه از دلاوری.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش: ۳۸۳

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۳

چو افراسیاب این سخن‌ها شنوود
به دلش اندروون روشنایی فزوود

سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را به بست

برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب

بران تاختن جنبش و ساز نه
همان ناله‌ی بوغ و آواز نه

چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خرووشیدن کر نای

غو طبل بر کووهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست

ز لشکر هرآنکس که بد پیشروو
برانگیختند اسب و برخاست غو

بکنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار

ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت

ز دست دگر گیو گودرز و تووس
بپیش اندروون ناله‌ی بوق و کووس

شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش

برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسپ تاب و نه با مرد هش

ازیشان ز سد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند

چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه

که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند

چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بی‌گمان

چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکووشیم ناچار یک دست نیز

اگر سربسر تن بکشتن دهیم
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم

برآمد خرووش از دو پرده‌سرای
جهان پر شد از ناله‌ی کر نای

گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف

بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خوورشید تابنده روشن نه ماه

سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج

در و دشت گفتی همه خوون شدست
خوور از چرخ گردنده بیروون شدست

کسی را نبد بر تن خویش مهر
به قیر اندر اندوود گفتی سپهر

همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد

همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه

ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت

همه دشت مغز سر و خوون گرفت
دل سنگ رنگ تبر خوون گرفت

سواران توران که رووز درنگ
زبوون داشتندی شکار پلنگ

ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد

چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید

ابا رستم و گیو گودرز و تووس
ز پشت سپاه اندر آورد کووس

دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه

شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران اوو تیر و تیغ

تلی کشته هر جای چون کووه کووه
زمین گشته از خوون ایشان ستووه

هوا گشت چون چادر نیلگوون
زمین شد بکردار دریای خوون

ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب

بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبه گه بر درفش

سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند

زخویشان شایسته مردی هزار
به نزدیک اوو بوود در کارزار

به بی‌راه راه بیابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت

ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه

ز هر سوی پوویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت

سپه چون نگه کرد در قلبه گاه
ندیدند جایی درفش سیاه

ز شه خواستند آن زمان زینهار
فرووریختند آلت کارزار

چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان

بفرموود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند

می‌آورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند

شبی کرد جشنی که تا رووز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک

چو خوورشید بر چرخ بنموود پشت
شب تیره شد از نموودن درشت.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی.
بخش؛ ۳۸۴

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۴

شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست

کز ایرانیان کس مر اوو را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید

ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن دل‌افرووز تاج

ستایش همی کرد برکردگار
ازان شادمان گردش رووزگار

فراوان بمالید بر خاک روودی
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی

و زآنجا بیامد سووی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیک بخت

از ایرانیان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود

از آن خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند

همه رزمگه دخمه‌ها ساختند
ازان کشتگان چو بپرداختند

ز چیزی که بود اندران رزمگاه
ببخشید شاه جهان بر سپاه

وز آنجا بشد شاه به بهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ

چو آگاهی آمد بماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین

بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد

وز آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سووی درمان شدند

همی گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگی بخواب

ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بی‌گمان کاسته

پشیمانی آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما

ز چین و ختن هدیه‌ها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند

فرستاده‌ای نیک‌دل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند

یکی مرد بد نیک‌دل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه

طرایف بچین اندرون آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسوود

به پووزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان بر گرفتند راه

بزرگان چین بی‌درنگ آمدند
بیک هفته از چین بگنگ آمدند

جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان

بپذرفت چیزی که آورده بوود
طرایف بد و بدره و پرده بوود

فرستاده را گفت کو را بگووی
که خیره بر ما مبر آب رووی

نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب

فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور یکسر پیامش بداد

چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب

که از من ز چین و ختن دوور باش
ز بد کردن خویش رنجوور باش

هرآنکس که اوو گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش

چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده‌های کهن

بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت

چو با درد و با رنج و غم دید رووز
بیامد دمان تا بکوه اسپرووز

ز بدخواه رووز و شب اندیشه کرد
شب رووز را دل یکی پیشه کرد

بیامد ز چین تا بب زره
میان سووده از رنج و بند گره

چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید

بدوو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار

مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتی برووبر گذشت

بدوو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسی کوو بمیرد در آب

مرا چون به شمشیر دشمن نه‌کشت
چنان چون نه کشتش نگیرد به‌مشت

بفرمود تا مهتران هر کسی
بب اندر آرند کشتی بسی

سوی گنگ دژ بادبان برکشید
بنیک و بدیها سر اندر کشید

چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
برآسوود از رووزگار نبرد

چنین گفت کایدر بباشیم شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد

چو روشن شود تیره گرن اخترم
بکشتی بر آب زره بگذرم

ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش

چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۸۵)


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۵

به رستم چنین گفت کافراسیاب
سووی گنگ دژ شد ز دریای آب

بکردار کرد آنچ با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت

به کشتی بب* زره برگذشت
همه رنج ما سربسر باد گشت

مرا با نیا جز به خنجر سخن
نباشد نگردانم این کین کهن

به نیرووی یزدان پیرووزگر
ببندم بکین سیاووش کمر

همه چین و ماچین سپه گسترم
بدریای کیماک بر بگذرم

چو گردد مرا راست ماچین و چین
بخواهیم باژی ز مکران زمین

بب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نیک‌خواه

اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خوونی بچنگ آیدم

شما رنج بسیار برداشتید
بر و بووم آباد بگذاشتید

همین رنج بر خویشتن برنهید
ازان به که گیتی بدشمن دهید

بماند ز ما نام تا رستخیز
به پیروزی و دشمن اندر گریز

شدند اندران پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر زخم

که دریای با موج و چندین سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه

که داند که بیروون که آید ز آب
بد آمد سپه را ز افراسیاب

چو خشکی بود ما بجنگ اندریم
بدریا بکام نهنگ اندریم

همی گفت هر گوونه‌ای هر کسی
بدانگه که گفتارها شد بسی

همی گفت رستم که ای مهتران
جهان دیده و رنجبرده سران

نباید که این رنج بی بر شود
به ناز و تن آسانی اندر شود

و دیگر که این شاه پیرووزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر

از ایران برفتیم تا پیش گنگ
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ

ز کاری که سازد همی برخورد
بدین آمد و هم بدین بگذرد

چو بشنید لشکر ز رستم سخن
یکی پاسخ نو فگندند بن

که ما سربسر شاه را بنده‌ایم
ابا بندگی دووست دارنده‌ایم

بخشکی و بر آب فرمان رواست
همه کهترانیم و پیمان وراست

ازان شاد شد شاه و بنواختشان
یکایک باندازه بنشاختشان

در گنجهای نیا برگشاد
ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد

ز دینار و دیبای گوهرنگار
هیونان شایسته کردند بار

همیدون ز گنج درم صد هزار
ببردند با آلت کارزار

ز گاوان گردوون کشان ده هزار
ببر دند تا خود کی آید بکار

هیونان ز گنج درم ده هزار
بسی بار کردند با شهریار

بفرموود زان پس بهنگام خواب
که پووشیده رویان افراسیاب

ز خویشان و پیوند چندانک هست
اگر دخترانند اگر زیر دست

همه در عماری براه آوردند
ز ایوان بمیدان شاه آوردند

دو از نامداران گردنکشان
که بودند هر یک بمردی نشان

چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
بمهد اندروون پای کرده ببند

همه خویش و پیوند افراسیاب
ز تیمارشان دیده کرده پر آب

نواها که از شهرها یادگار
گرووگان ستد ترک چینی هزار

سپرد آن زمان گیو را شهریار
گزین کرد ز ایرانیان ده هزار

بدوو گفت کای مرد فرخنده پی
برو با سپه پیش کاووس کی

بفرموود تا پیش اوو شد دبیر
بیاورد قرطاس و چینی حریر

یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
به فرموود در کار افراسیاب

چو شد خامه از مشک وز قیر تر
نخست آفرین کرد بر دادگر

که دارنده و بر سر آرنده اووست
زمین و زمان را نگارنده اوو ست

همو آفریننده‌ی پیل و موور
ز خاشاک تا آب دریای شوور

همه با توانایی اوو یکی ست
خداوند هست و خداوند نیست

کسی را که اوو پروراند بمهر
بر آنکس نگردد بتندی سپهر

ازوو باد بر شاه گیتی دروود
کزوو خیزد آرام را تار و پوود

رسیدم بدین دژ که افراسیاب
همی داشت از بهر آرام و خواب

بدو اندروون بوود تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

چهل پیل زیشان همه بسته گشت
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت

بگووید کنوون گیو یک یک بشاه
سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه

چو بر پیش یزدان گشایی دو لب
نیایش کن از بهر من رووز و شب

کشیدیم لشکر بما چین و چین
و زآن رووی رانم بمکران زمین

و زآن پس بر آب زره بگذرم
اگر پای یزدان بود یاورم.

*بب= روش،

بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     🖍ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش ۳۸۶

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۶

ز پیش شهنشاه برگشت گیو
ابا لشکری گشن و مردان نیو

چو باد هوا گشت و ببرید راه
بیامد بنزدیک کاووس شاه

پس آگاهی آمد به کاووس کی
از آن پهلوان زاده‌ی نیک پی

پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان بر گرفتند راه

چو آمد بر شهر گیو دلیر
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر

چو گیو اندر آمد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیش گاه

ورا دید کاووس بر پای جست
بخندید و بسترد رویش بدست

بپرسیدش از شهریار و سپاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه

بگفت آن کجا دید گیو سترگ
ز گردان وز شهریار بزرگ

جوان شد زگفتار اوو مرد پیر
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر

چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند

همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادی دو دیده پر از نم شدند

همه چیز دادند درویش را
به نفریده کردند بدکیش را

فروود آمد از تخت کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه

بیامد بغلتید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک

وز آن جایگه شد بجای نشست
بگرد دژ آیین شادی ببست

همی گفت با شاه گیو آنچ دید
سخن کز لب شاه ایران شنید

می آورد و رامشگران را بخواند
وز ایران نبرده سران را بخواند

ز هر گوونه‌ای گفت و پاسخ شنید
چنین تا شب تیره اندر چمید

برفتند با شمع یاران ز پیش
دلش شاد و خرم بایوان خویش

چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
بپیچید شب گرد کرده عنان

تبیره بر آمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه

جهاندار پس گیو را پیش خواند
بران نامور تخت شاهی نشاند

بفرموود تا خواسته پیش برد
همان نامور سرفرازان گرد

همان بی‌گنه رووی پوشیدگان
پس پرده اندر ستم دیدگان

همان جهن و گرسیوز بندسای
که اوو برد پای سیاووش ز جای

چو گرسیوز بدکنش را بدید
برو کرد نفرین که نفرین سزید

همان جهن را پای کرده ببند
ببردند نزدیک تخت بلند

بدان دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاووس مژگان پر آب

پس پرده‌ی شاهشان جای کرد
همانگه پرستنده بر پای کرد

اسیران و آنکس که بوود از نوا
بیاراست مر هر یکی را جدا

یکی را نگهبان یکی را ببند
ببردند از پیش شاه بلند

ازآن پس همه خواسته هرچ بوود
ز دینار وز گوهر نابسوود

بارزانیان داد تا آفرین
بخوانند بر شاه ایران زمین

دگر بردگان مهتران را سپرد
بایوان ببرد از بزرگان و خرد

بیاراستند از در جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای

بدژ بر یکی جای تاریک بوود
ز دل دوور با دخمه نزدیک بوود

به گرسیوز آمد چنان جای بهر
چنین ست کردار گردنده دهر

خنک آنکسی کوو بوود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا

بداند که گیتی برو بگذرد
نگردد بگرد در بی خرد

خرد چون شود از دو دیده سرشک
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک

ازآن پس کزیشان بپردخت شاه
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه

نویسنده آهنگ قرتاس کرد
سر خامه برسان الماس کرد

نبشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری

که شد ترک و چین شاه را یکسره
ببشخور آمد پلنگ و بره

درم داد و دینار درویش را
پراگنده و مردم خویش را

بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه

سیم هفته بر جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی

ز بس ناله‌ی نای و بانگ سروود
همی داد گل جام می را دروود

بیک هفته از کاخ کاوس کی
همی موج برخاست از جام می.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنباله‌دار،
#شاهنامه با باشندگی:
دکتر:
#میرجلال_الدین_کزازی.

🔹 بخش بیست و هشتم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۸۷)


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۷

سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همی زر و پیرووزه اندر نشاخت

طبق‌های زرین و پیرووزه جام
کمرهای زرین و زرین ستام

پرستار با طوق و با گوشوار
همان یاره و تاج گوهر نگار

همان جامه‌ی تخت و افگندنی
ز رنگ و ز بوو وز پراگندنی

فرستاد تا گیو را خواندند
براورنگ زرینش بنشاندند

ببردند خلعت به نزدیک اووی
بمالید گیو اندران تخت رووی

وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر

نبشتند نامه که از کردگار
بدادیم و خشنوود از روزگار

که فرزند ما گشت پیرووزبخت
سزای مهی وز در تاج و تخت

بدی را که گیتی همی ننگ داشت
جهان را پر از غارت و جنگ داشت

ز دست تو آواره شد در جهان
نگویند نامش جز اندر نهان

همه ساله تا بوود خوونریز بوود
به بدنامی و زشتی آویز بوود

بزد گردن نوذر تاجدار
ز شاهان وز راستان یادگار

برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدراه و آشفته هش

پی اوو ممان تا نهد بر زمین
بتوران و مکران و دریای چین

جهان را مگر زو رهایی بوود
سر بی بهایش بهایی بوود

اگر داور دادگر یک خدای
همی بوود خواهد تو را رهنمای

که گیتی بشوویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان

بداد جهان آفرین شاد باش
جهان را یکی تازه بنیاد باش

مگر باز بینم تورا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان

وزین پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزووی ست امید و باک

بدان تا تو پیرووز باشی و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد

جهان آفرین رهنمای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه
بر ایوان شه گیو بگزید راه

بره بر نبوودش بجایی درنگ
به نزدیک کیخسرو آمد بگنگ

بروو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش اوو کرد یاد

ز گفتار اوو شاد شد شهریار
می‌آورد و رامشگر و میگسار

همی خورد پیرووز و شادان سه رووز
چهارم چو به فرووخت گیتی فرووز

سپه را همه ترک و جوشن بداد
پیام نیا پیششان کرد یاد

مر آن را بگستهم نوذر سپرد
یکی لشکری نامبردار و گرد

ز گنگ گزین راه چین برگرفت
جهان را بشمشیر در بر گرفت

نبد رووز بیکار و تیره شبان
طلایه برووز و بشب پاسبان

بدین گونه تا شارستان پدر
همی رفت گریان و پر کینه سر

همی گرد باغ سیاووش بگشت
بجایی که بنهاد خوونریز تشت

همی گفت کز داور یک خدای
بخواهم که باشد مرا رهنمای

مگر همچنین خوون افراسیاب
هم ایدر بریزم بکردار آب

و ز آن جایگه شد سووی تخت باز
همی گفت با داور پاک راز

ز لشکر فرستادگان برگزید
که گویند و دانند گفت و شنید

فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین

که گر دادگیرید و فرمان کنید
ز کردار بد دل پشیمان کنید

خورشها فرستید نزد سپاه
ببینید ناچار ما را به راه

کسی کوو بتابد ز فرمان من
و گر دوور باشد ز پیمان من

بیاراست باید پسه را برزم
هرآنکس که بگریزد از راه بزم

فرستاده آمد بهر کشوری
بهر جا که بد نامور مهتری

غمی گشت فغفور و خاقان چین
بزرگان هر کشوری همچنین

فرستاده را چند گفتند گرم
سخنهای شیرین به آواز نرم

که ما شاه را سربسر کهتریم
زمین جز بفرمان او نسپریم

گذرها که راه دلیران بدست
ببینیم تا چند ویران شدست

کنیم از سر آباد با خوردنی
بباشیم و آریمش آوردنی.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنباله‌دار_
#شاهنامه با باشندگی؛
دکتر:
#میرجلال_الدین_کزازی

🔹 بخش بیست و نهم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۸

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۸

همی گفت هر کس که بودش خرد
که گر بی زیان اوو بما بگذرد

بدرویش بخشیم بسیار چیز
نثار و خورشها بسازیم نیز

فرستاده را بی‌کران هدیه داد
بیامد بدرگاه پیرووز و شاد

دگر نامور چون بمکران رسید
دل شاه مکران دگرگوونه دید

بر تخت او رفت و نامه بداد
بگفت از پیام آنچ بودش بیاد

سبک مر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تیمار کرد

بدوو گفت با شاه ایران بگووی
که نادیده بر ما فزونی مجووی

زمانه همه زیر تخت من ست
جهان روشن از فر بخت من ست

چو خوورشید تابان شود برسپهر
نخستین برین بووم تابد به مهر

همم دانش و گنج آباد هست
بزرگی و مردی و نیرووی دست

گراز من همی راه جووید رواست
که هر جانور بر زمین پادشا ست

نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن بر گذر با سپاه

ور ایدونک با لشکر آیی بشهر
برین پادشاهی ترا نیست بهر

نمانم که بر بوم من بگذری
وزین مرز جایی به پی بسپری

نمانم که مانی تو پیرووزگر
و گر یابی از اختر نیک بر

برین گوونه چون شاه پاسخ شنید
ازان جایگه لشکر اندر کشید

بیامد گرازان بسووی ختن
جهاندار با نامدار انجمن

برفتند فغفور و خاقان چین
بر شاه با پووزش و آفرین

سه منزل ز چین پیش شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند

همه راه آباد کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست

همه بووم و بر پووشش و خوردنی
از آرایش بزم و گستردنی

چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه
ببستند آذین به بی‌راه و راه

به دیوار دیبا برآویختند
ز بر زعفران و درم ریختند

چو با شاه فغفور گستاخ شد
بپیش اندر آمد سووی کاخ شد

بدوو گفت ما شاه را کهتریم
اگر کهتری را خود اندر خوریم

جهانی ببخت تو آباد گشت
دل دووستداران تو شاد گشت

گر ایوان ما در خور شاه نیست
گمانم که هم بتر از راه نیست

بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست از بر نامور پیشگاه

ز دینار چینی ز بهر نثار
بیاورد فغفور چین صد هزار

همی بوود بر پیش اوو بربپای
ابا مرزبانان فرخنده رای

بچین اندروون بود خسرو سه ماه
ابا نامداران ایران سپاه

پرستنده فغفور هر بامداد
همی نو بنو شاه را هدیه داد

چهارم ز چین شاه ایران براند
به مکران شد و رستم آنجا بماند

بیامد چو نزدیک مکران رسید
ز لشکر جهاندیده‌ای برگزید

بر شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت

خرووش ساز راه سپاه مرا
به خوبی بیارای گاه مرا

نگه کن که ما از کجا رفته‌ایم
نه مستیم و بیراه و نه خفته‌ایم

جهان روشن از تاج و بخت من ست
سر مهتران زیر تخت من ست

برند آنگهی دست چیز کسان
مگر من نباشم بهر کس رسان

علف چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند

ور ایدوونک گفتار من نشنوی
به خوون فراوان کس اندر شوی

همه شهر مکران تو ویران کنی
چو بر کینه آهنگ شیران کنی

فرستاده آمد پیامش بداد
نبد بر دلش جای پیغام و داد

سر بی خرد زان سخن خیره شد
به جووشید و مغزش ازان تیره شد

پراگنده لشکر همه گرد کرد
بیاراست بر دشت جای نبرد

فرستاده را گفت بر گرد و رو
بنزدیک آن بدگمان باز شو

به گوویش که از گردش تیره رووز
تو گشتی چنین شاد و گیتی فرووز

ببینی چو آیی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد

فرستاده‌ی شاه چون بازگشت
همه شهر مکران پُر آواز گشت

زمین کووه تا کووه لشکر گرفت
همه تیز و مکران سپه برگرفت

بیاورد پیلان جنگی دویست
تو گفتی که اندر زمین جای نیست

از آواز اسپان و جووش سپاه
همی ماه بر چرخ گم کرد راه

تو گفتی برآمد زمین بسمان
وگر گشت خورشید اندر نهان.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنباله‌دار#شاهنامه،
با باشندگی دکتر:
#میرجلال_الدین_کزازی.

🔹 بخش سی ام

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅