سرای فرزندان ایران.
5.04K subscribers
5.02K photos
1.55K videos
57 files
575 links
🖍📖#زبان_پارسی_را_درست_بگوییم.
#زبان_پارسی_را_درست_بنویسیم.
#زبان_پارسی_را_درست_بخوانیم.
#پارسی_سخن_بگوییم، #زیبا_بنویسیم.
زبان پارسی، یکی از زیباترین زبان های‌جهان ست،
این 💎زیبای سخت جان را پاس بداریم.
🦅ب‌ه:
#سیــاه_منـصـور.
Download Telegram
#داستان‌های_شاهنامه:

پادشاهی پوران دخت؛
پادشاهی پوران دخت شش ماه بوود.
سرانجام دختری به نام پوران که از نژاد ساسان بوود را یافتند و بر تخت نشاندند.
پوران دخت گفت:
نمی‌خواهم کسی درویش بماند و همه را توانگر می‌کنم.
از کشور بدخواهان را دوور خواهم کرد و بر آیین شاهان رفتار می‌کنم.
سپس پیرووزخسرو را فراخواند و به ایشان گفت:
برای کاری که با شاه کردی باید تاوان‌پذیری پس اوو را به بچه اسپی بستند و به گردنش هم پالهنگی زدند و سواران با کمند بچه اسپ را به تاختن برانگیخته کردند تا خوون از پیکر او روان شد و جان داد.
پس از شش ماه که از پادشاهی پوران گذشته بوود.
بیمار شد و درگذشت.

رها کن ز چنگ این سپنجی سرای
که پر مایه تر زین ترا هست جای.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه:

پادشاهی آزرم دخت؛
پادشاهی آزرم دخت چهار ماه بوود.
دختر دیگری که بر تخت نشست آزرم بوود. دستوور داد تا کارها بر پايه آداب و دادگری انجام شود.
من با زیردستان به‌خووبی رفتار می‌کنم و اگر کسی گناهی کرد از گناهش می‌گذرم و اگر کسی از پیمان من بگذرد اوو را به دار می‌آویزم.
همه بر اوو آفرین گفتند و از ترک و روم و هند و چین برایش پیشکشی‌ها فرستادند و پس از چهار ماه اوو نیز درگذشت.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه؛

پادشاهی فرخ زاد:
پادشاهی فرخ زاد یک ماه بوود.
از جهرم فرخ زاد را آوردند و شاه ایران نامیدند.
ایشان نیز گفت:
من فرزند شاهان هستم و جز نیکوویی و آبادانی در جهان نمی‌خواهم.
هرکس راستی پیشه کند اوو را ارجمند می‌دارم.
همه دووستان را گرامی می‌دارم و همه زیردستان چه دووست و چه دشمن همه در آرامش هستند.
همه بر ايشان آفرین کردند و پس از یک ماه اوو نیز مرد.
بدین‌رووی که پیشکاری چون سرو سهی داشت که سیه‌چشم و زیبا بوود.
او آشغ پرستاری شد و به او پیغام داد اگر با من به‌جایی بیایی به تو پول فراوان می‌دهم.
پرستار پاسخ نداد و نزد فرخ زاد
داستان را بازگوو کرد.
فرخ زاد نگران شد و بند بر پای پیشکار خود بست و اوو را به زندان انداخت و پس از چندی اوو را بخشید و بازگرداند.
پیشکار برای کینه‌ای که از اوو داشت زهر در باده‌ی ایشان ریخت و شاه پس از یک هفته درگذشت
چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزوو چند یابی تو بهر.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه؛

پادشاهی یزدگرد:
پادشاهی یزدگرد بیست سال بوود.
وختی یزدگرد به پادشاهی رسید به پند و اندرز پرداخت و گفت:
اگر شاه هم باشی به‌هررووی خشت بالین‌ توست.
ما از فریدون و جمشید و پرویز و کاووس که برتر نیستیم همه مردند و اینک من که فرزند نوشیروان هستم و پدرانم تاجدار بوودند تا وختی زنده هستم ریشه‌ی بدی‌ها را می‌کنم و با آن‌ها نبرد می‌کنم.
در این جهان تنها نام جاوید است که می‌ماند.
بزرگان به اوو آفرین گفتند و پادشاهی یزدگرد همچنان دنباله‌دار بوود تا به شانزدهمین سال رسید در آن زمان عمر که در میان تازیان بزرگ بوود سعد وقاص را فرمانده سپاه کرد و به جنگ یزدگرد فرستاد و بدین‌سان بخت ساسانیان تیره گشت.
وختی یزدگرد آگاه شد از هر سوو سپاه گِرد کرد و دستوور داد تا پورهرمزد رستم ریاست سپاه را به دست بگیرد.
رستم ستاره‌شناس و بیداردل و باهووش بوود.
نزد یزدگرد رفت و سرفروود آورد.
شاه اوو را ستوود و گفت:
تازیان به فرماندهی سعد وقاص به مرز ما آمدند و باید درجا از تازش تازیان پیش‌گیری کنید.
رستم پذیرفت و با سپاه به راه افتاد و پس از یک ماه جنگ در قادسی آغاز شد.
رستم که ستاره‌شناس بوود دریافت که این جنگ پایان خوشی ندارد پس نامه‌ای به برادر نوشت و در آغاز به ستایش پروردگار پرداخت و نوشت:
از گردش ستارگان دريافتم که پادشاهی روو به پایان است .
دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت
دریغ آن بزرگی و آن فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان.
فرستاده‌ای از تازیان آمد و از قادسی تا رودبار را می‌خواهد و باید به آن‌ها باژ بدهیم.
از گلبوی طبری و ارمنی و ماهوی سوری همه دل به جنگ بسته‌اند.
تو لشکری گرد کن و به آذرآبادگان برو.
اگر مادر را دیدی دروود مرا به اوو بفرست و بگوو غمگین نباشد چون در سرای گذرا هرچه گنج داشته باشیم رنجمان بیشتر است.
به خدا پناه ببر و دل از این جهان گذرا بردار.
من در جنگ بدی گرفتار شدم و از آن رهایی نمی‌یابم.
اگر رووزی بر شاه رووزگار تنگ شد هووشیار ایشان باش که یادگار ساسانیان است.
دریغا که به هررووی این پادشاهی از میان می‌رود.
جهان به کسی پایدار نیست.
سپس از ایران و ترکان و تازیان نژادی درهم‌آمیخته پدید می‌آید.
دیگر نه جشن و نه رامشگری است و نه باده‌ای و خوراکشان نان کشک است و پشمینه پووشند.
بسیار نگرانم که اینک که من پهلوان سپاه شدم زمان افت ساسانیان رسید.
تیغ ما بر تازیان کارگر نیست.
ای‌کاش دانش پیش‌گوویی نداشتم.
همه بزرگانی که با من هستند گمان می‌کنند که این بیشه از پیکر تازیان پر می‌شود.
ای برادر این قادسی دخمه من است به‌هررووی تو هوای شاه را داشته باش و خود را جانباز ایشان کن.
رستم نامه را مهر زد و برای برادر فرستاد.
سپس نامه‌ای بر پرنیان سپید از سووی پور هرمزد به سعد وقاص نوشت:
در آغاز از جهان‌دار پاک که سپهر از نیرووی آن برپاست گفت و سپس به ستایش شاه خودپرداخت و پس از نام و نشان شاه اوو پرسید و سپس گفت:
این چه‌کاری است.؟
چرا به ایران تازش کردی.؟
شاه ما پدر در پدر تاجدار است و شکووه و بزرگی فراوانی دارد .
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده است کار
که تخت عجم را کند آرزوی
تفو باد بر چرخ گردان تفوی.
آیا شرم نمی‌کنید.؟
مردی دانا و سخنران نزد ما بفرست تا نگرش تو را بگووید.
هرچه از شاه بخواهی به تو خواهد داد.
پند مرا بپذیر و هووشمندانه رفتار کن.
#دنباله‌دار.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه؛

نامه را به پیروز شاپور داد تا برای سعد وقاص ببرد.
پیروزشاپور نزد سعد وقاص رفت و سعد به پیشوازش آمد و گلیمی زیرش انداخت و گفت:
ما مانند شما دیبا و سیم و زر به خود نمی‌بندیم و این را از مردانگی دوور می‌دانیم.
وختی سعد نامه رستم را خواند پاسخ اوو را به تازی نوشت:
سر نامه نام خداوند را برد و پس از محمد پیمبر اوو نام برد و از گفتار پیامبر هاشمی نوشت و از خدا و قرآن و آيين‌
های نو گفت.
از آتش دووزخ و بهشت و درختان بهشتی سخن راند و گفت:
اگر شاه این دین را بپذیرد دوجهان را به دست آورده است و پناه‌دهنده اوو محمد(پیمبر) است.
همه تاج‌وتخت و جشن و سوور را با یک موی خوور جابجا نمی‌کنم.
هرکسی که به جنگ من آید جز گوور تنگ و دووزخ پایانی ندارد.
و اگر به دین ما بگروید بهشت چشم براه‌ شماست.
پس نامه را مهر زد و شعبه فرستاده سعد نزد رستم رفت.
نامداری از سپاه به رستم گفت:
فرستاده‌ای بی اسپ و تفنگ و جامه درست از سووی سعد وقاص آمده است.
رستم سراپرده‌ای از دیبا درست کرد و بزرگان سپاه را گِرد نموود و خود بالا نشست.
همه جامه‌
های باشکووه پووشیده بو دند.
فرستاده سعد بر رووی دیبا ننشست و رووی زمین نشست.
شعبه به اوو گفت:
اگر دین پذیری دروود بر تو.
رستم نامه را از اوو گرفت و برایش خواندند.
رستم پاسخ داد:
بگوو تو شهریاری نیستی و من پیرو شما نمی‌شوم.
بگوویش که در جنگ مردن به نام
مرا بهتر آید ز گفتار خام
جنگ آغاز شد و سه رووز دنباله داشت و ایرانیان با کمبوود آب رووبروو بوودند.
لب رستم از تشنگی خاک‌آلوود و زبانش چاک‌چاک شده بوود و مردان و اسپان وادار به خوردن گل تر شدند.
رستم همه بزرگان را کشته یافت و به هررووی رستم و سعد به جنگ تن‌به‌تن پرداختند و سعد بر اوو پیرووز شد و اوو را کشت و به هررووی ایرانیان شکست خوردند و بسیاری مردند و بسیاری پراکنده شدند و مانده سپاه به‌سووی شاه ایران آمد با این که سپاه دشمن پشت سرشان بوود.
آن زمان یزدگرد در بغداد بوود که به وی پیام دادند که رستم مرده است.
فرخ زاد هرمزد باخشم از اروندروود به بغداد آمد و تازیان را ازآنجا بیروون کرد و به هاموون کشاند.
سپس به نزد شاه رفت و گفت:
از نژاد شاهان کسی جز تو نمانده است و تو یک‌تنی و دشمنانت سدها هزارند.
بهتر است به بیشه نارون بروی.
شاه با بزرگان رایزنی کرد و آن‌ها هم نگرش فرخ زاد را پسندیدند.
و شاه نپذیرفت و گفت:
این مردانگی نیست و من جنگ را برتری می‌دهم.
بزرگان بر اوو آفرین گفتند پس شاه گفت:
بهتر است به‌سووی خراسان رویم و بجنگیم چون آنجا من لشگر فراوانی دارم و خاقان چین و ترکان هم به ما یاری می‌کنند.
من با اوو دووست می‌شوم و با دخترش زناشوویی می‌کنم.
پس شاه با سپاهیان به راه افتاد و نامه‌ای به ماهوی سوری نوشت و از رووزگار خود و کشته شدن رستم به دست سعد وقاص گفت و اینکه تا در تیسفون لشگر کشیده شده است سپس نوشت:
تو با لشگرت آماده جنگ شو.
من یک هفته در نشابور می‌مانم و به مرو می‌آیم و کسانی را هم نزد خاقان و فغفور برای یاری می‌فرستم.
یزدگرد نامه دیگری به مرزبان تووس نوشت و از اوو هم یاری خواست.
ماهوی سوری به پیشوازش آمد و سر خم کرد.
فرخ زاد چون ماهوی و سپاهش را دید شاد شد و شاه را به اوو سپرد تا خود برای جنگ به ری برود.
چندی نگذشت که فرخ زاد هم کشته شد و وختی ماهوی چنین دید به سرش زد که بر تخت یزدگرد بنشیند.
پهلوانی به نام بیژن در سمرقند بوود.
ماهوی به اوو نامه نوشت که ای پهلوان رزمی پیش‌آمده است و شاه بی سپاه اینجاست اگر می‌خواهی تاوان نیاکانت را بگیری به اینجا بیا و تاج‌وتخت اوو را واگیر کن.
بیژن با وزیرش رایزنی کرد و وزیر گفت: درست نیست که به‌فرمان ماهوی آنجا بروی.
به برسام بگوو تا با سپاه به آنجا برود.
بیژن پذیرفت.
یزدگرد که از نیرنگ ماهوی آگاهی نداشت با آوای کورس جنگ از خواب پرید.
شاه جنگ سختی کرد و دریافت که ماهوی به اوو نیرنگ زده است به هررووی وادار به گریز شد و در آسیابی پنهان گشت .وختی آفتاب زد آسیابان که فروومایه‌ای به نام خسرو بوود،
آمد و از یزدگرد پرسید:
که هستی و اینجا چه می‌کنی.؟
شاه گفت:
من از ایرانیان هستم و از توران شکست‌خورده‌ام.
آسیابان گفت:
جز نان کشک چیزی ندارم.
شاه گفت:
همین خوب است.
🖌📖دنباله دارد.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه:

ماهوی همه‌جا به دنبال شاه می‌گشت
تا این‌که فرستاده‌ای از آسیابان پرس‌وجوو کرد.
آسیابان گفت:
مردی در آسیاب پنهان است بلند بالا پیکری بلند و رخساری چون خوورشید با دو ابرووی کمانی و چشمانی چون نرگس و تاجی از گوهر بر سر دارد.
من به اوو نان کشکین دادم.
اوو را نزد ماهوی بردند و
داستان را گفتند.
ماهوی به آسیابان گفت:
بشتاب و سر از تنش جدا کن وگرنه من سرت را می‌برم.
موبدی به نام زاروی به ماهوی گفت:
این کار را نکن بر تو گزند می‌آید و همه تو را نفرین می‌کنند.
کسی دیگر به نام هرمزدخراد به ماهوی گفت:
ای مرد ستمکار دل و هووش تو را تیره می‌بینم.
تو دربند آز شده‌ای.
شهروی برخاست و گفت:
چرا این کار را می‌کنی.؟
شاه جنگی در پیش دارد.
خوون شاهان مریز که تا رستاخیز نفرین می‌شوی.
مهرنوش گریان و با درد و ناله گفت:
ای بد نژاد تو از جانوران هم بدتری.
در پایان آژیدهاک را ندیدی.؟
سرانجام تور را ندیدی.؟
ندیدی بر سر افراسیاب چه آمد.؟
سرانجام ارجاسپ چه بوود.؟
درپایان بندوی و گستهم را به یاد داری.؟
به هررووی رووزگار تو هم به سر می‌آید.
برو از شاه پووزش بخواه.
این سخنان در آن شبان زاده کارسازی نکرد.
سپس ماهوی با موبدی از لشگرش رایزنی کرد و گفت:
اگر یزدگرد زنده بماند لشگریان گِرد اوو را می‌گیرند و همه از کار من آگاه می‌شوند و مرا خواهند کشت.
مرد خردمند گفت:
اگر شاه دشمنت شود بی‌گمان به تو هم بد می‌رسد و اگر اوو را بکشی خداوند تاوان اوو را می‌گیرد و زندگیت رنج و اندووه می‌شود.
اگر از چین سپاه برای یاری به اوو بیاید و اوو را کشته ببینند تو را از ميان می‌برند.
به هر رووی ماهوی به آسیابان گفت:
برو و اوو را بکش.
آسیابان شبانه به آسیاب رفت و گریان و شرمگین نزد شاه رسید و دشنه‌ای به پهلوی شاه زد.
آه شاه بلند شد و به خاک افتاد.
سواران ماهوی پیراهن شاه را آوردند و توغ و پای‌افزارش را نزد ماهوی بردند.
ماهوی دستوور داد تا اوو را به آب اندازند.
بامداد مردم پیکر اوو را در آب دیدند و پیام به راهبان بردند.
تن شهریار را به خشکی بردند و در باغ دخمه‌ای درست کردند و دیبای زرد بر اوو پوشاندند و بخاک سپردند.
به ماهوی پیام دادند که شاه مرد و سکوبا و قیس و رهبان روم شاه را در دخمه کردند ماهوی دستور داد تا کسانی را که شاه را خاک کردند را بکشند.
از آن‌ پس وختی به جهان نگریست از نژاد بزرگان کسی را ندید و تاج و مهر شاه با اوو بوود و همان شبان زاده پیشین بوود.
ماهوی به وزیرش گفت:
انگشتر یزدگرد در دست من است و ایران همه بنده اوو هستند و به من نگاهی نمی‌کنند.
وزیر گفت:
اکنوون‌ که کار از کار گذشته است جهان‌دیدگان را گرد کن و به نیکوویی سخنرانی نما و بگوو این تاج و انگشتر را شاه به من داد و وختی دریافت که ترکان تازش کرده‌اند تاج و انگشترش را به من داد.
من به‌فرمان اوو بر تخت می‌نشینم.
ماهوی چنین کرد و خود را شاه جهان نامید و برآن شد که بخارا و سمرقند و چاچ را بگیرد.
نامدار سپاه اوو نامش گرسیون بوود.
وختی بیژن آگاه شد که ماهوی یزدگرد را کشته است و به‌سووی اوو می‌آید آشفته شد پس به یاران گفت:
شتاب نکنید تا به این‌سووی آب بیاید تا من کین شاه را از اوو بگیرم.
وختی ماهوی آمد و سپاه بیژن را دید، ترسید.
بیژن به برسام گفت:
هووشیار باش که ماهوی از جیحون رَم نکند. چشم از اوو برندار.
برسام با سپاه به دنبال ماهوی روان شد و به هررووی خنجری به اوو زد و اوو را از اسب به زیر آورد.
یاران گفتند باید سرش را برید.
برسام گفت:
اوو را نزد بیژن می‌برم.
بیژن شاد شد و وختی اوو را دید، گفت:
ای بد نژاد چرا آن شاه دادگر را کشتی.؟
ماهوی گفت: برای این کار گردنم را بزن.
بیژن گفت:
چنین کنم و دستش را با شمشیر برید و گفت:
این دست در بدی بی‌همتاست.
سپس دوپایش را برید و سپس دو گووش و بینی را برید و گفت:
رهایش کنید تا بمیرد.
ناگفته نماند بیژن هم گناهکار بوود و به هررووی اوو هم سرنوشت بدی داشت و گوویند که دیوانه شد و سرانجام خود را کشت و از این پس زمان فرمانروایی به عمر رسید.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه؛

داستان جمشید
بیور نامه‌هایی به جمشید شاه نوشت و گفت: من برجهان چیره هستم و زیردستت نیستم.
کسی شایسته پادشاهی است که بی‌همتا باشد و من همتایی در جهان ندارم.
تو تنها یک جان داری و من و مارهایم سه جان در یک تن هستیم.
من از مغزت برای مارهایم خوراک درست می‌کنم. من در جنگ همراهی می‌کنم اگر تو هم داوی داری در جنگ همراهی کن.
سپس آژیدهاک نامه را مهر زد و به قشقر داد تا به نزد جمشید ببرد. وختی قشقر به نزد جمشید رسید گفت: بیور پیامی برای شما فرستاده است اگر دستوور بدهید به شما بدهم و پیشتر به من زنهار بدهید زیرا من تنها یک پیک هستم.
جمشید زنهار داد و نامه را گرفت و خواند و وختی به نگارش نامه پی برد هراسان شد و به رووی خود نیاورد و به قشقر گفت:
این بدگوهر زندگانیش به پایان رسیده است. می‌دانستم او به تنگ می‌آید.
اوو را به بند می‌کشم و سرنگوون در چاه آویزان می‌کنم.
نزدش برو و بگوو که من هراسی از تو و سپاهت ندارم اگر تو دووست داری بجنگید من هم می‌جنگم و اگر پشیمان شوی گناهت را می‌بخشم و به تو گنج شاهی می‌دهم و گناهکاران را پیش تو می‌فرستم تا از مغزشان برای مارهایت خورشت درست کنی. اینک خود دانی جنگ یا آشتی را گزینش کنی.
قشقر نزد آژیدهاک رفت و پیام جمشید را داد.
آژیدهاک خندید و به سپاهش گفت:
باید ترس را کنار گذاشت و از فراوانی لشگر اوو نترسید.
من به‌تنهایی از پس آن‌ها برمی‌آیم.
همه او را پذیرفتند و بیور و سپاهش به‌سووی جمشید به راه افتادند.
وختی پیام لشگرکشی آژیدهاک به جمشید رسید اوو نیز لشگرش را آماده نبرد کرد و دو لشگر در برابر هم ایستادند.
آژیدهاک خود پیش آمد و جنگ چهل رووز به درازا کشید و هرکس برای نبرد می‌آمد با یک گرز از میان می‌رفت و مغزشان خوراک مارهای بیور می‌شد وختی جمشید لشگرش را پراکنده دید هراسان و برآن شد تا خود به جنگ برود پس هفت پاره پرنیان پووشید و روویش کلاه‌خوود و زره و تاج تهمورس را هم بر سر نهاد و با کمند و گرز و نیزه سوار بر اسپ شد و نزد آژیدهاک رفت و گفت: ای نابکار تو را با پادشاهی چه‌کار؟ اکنوون زندگانیت را به سر می‌آورم.
چرا سرکشی می‌کنی؟ اگر پووزش بخواهی تو را می‌بخشم و تاج‌وتخت می‌دهم.
آژیدهاک گفت: یاوه نگوو. من تو را از رووی زمین برمی‌دارم و مغزت را به مارانم می‌دهم و سرمایه تورا به یارانم می‌بخشم این را گفت و به تاختن پرداخت. نود تازش با نیزه به یکدیگر بردند و هیچ‌کدام پیرووز نشد پس نیزه را کنار گذاشتند و گرز به دست گرفتند نخست جمشید بر سر بیور کوبید و بیور سپر گرفت و گرز چنان به سپر خورد که چاک‌چاک شد و پاهای اسپش در خاک فرورفت و اسپ مرد. این بار آژیدهاک گرز را کوبید که به سپر جمشید خورد و لرزید. ازآن‌پس یکدیگر را با گرز می‌کوبیدند و سد تازش به هم بردند و سد اسپ از میان رفت سپس گرزها را کنار نهادند و شمشیر به دست گرفتند و با شمشیر هندی و سپر رومی به جنگ پرداختند.
در یکی از تازش‌ها جمشید با شمشیر به سپر آژیدهاک زد و سپر به دونیم شد و آژیدهاک سرش را دزدید. این جنگ تن‌به‌تن دنبال داشت تا خورشید برآمد پس جمشید شمشیر را کنار گذاشت و گفت: بهتر است کشتی بگیریم.
آژیدهاک پذیرفت و آن دو مانند شیر و پلنگ به جان هم افتادند.
هر دو سپاه آتش روشن کرده بودند و آن‌ها تا بامداد کشتی گرفتند و باز بامداد را هم به شب آوردند و شب را هم بامداد رساندند و تا سه روز و سه شب رزمشان دنبال داشت و روز چهارم مارهای آژیدهاک از گرسنگی به رنج افتادند و سرشان را در گوش او می‌کردند. آژیدهاک نگران شد و تیغی کشید تا به سر جمشید بکوبد و چون سپری در دست شاه نبود دست چپش را سپر کرد و تیغ به بازوی شاه خورد و جامه خسروی از خون رنگین شد و شاه به‌سوی سپاهش دوان شد و با سپاه تازش کرد.
سپاه تازیان هم تاخت آوردند و جنگ سختی درگرفت و تا شب دنبال داشت شبانگاه هر دو سپاه برای آسایش دست از جنگ کشیدند و جمشید به گفتگو با پسرش زادشم پرداخت و گفت: پهلوانی مانند آژیدهاک ندیدم ای‌کاش مادرم مرا نزاده بود. شهر و بوم و کشورم به تاراج رفت می‌ترسم به دست آژیدهاک کشته شوم پس بهتر است اینک بگریزم و پنهان شوم و تو نیز پند مرا بشنو و پنهان شو بهتر است که کسی از نژاد شاهان بماند پس چه‌بسا فرزند تو روی زمین را از آژیدهاک پاک کند و تاوان مرا بگیرد پسرش را بوسید و پسر از یک‌سو و پدر هم از سوی دیگر گریختند.
همین ست آیین چرخ بلند
ازو گه امیدست و گاهی گزند
بدین‌سان آژیدهاک فرمانروا شد و بر تخت نشست و هزار سال پادشاهی کرد در زمان او هنر خوار شد و جادوگری رواگ یافت و آژیدهاک همه‌جا به دنبال جمشید بود و پیام داد که هرکس او را به درگاه ما بیاورد ارجمند می‌شود و از او باژ نمی‌گیریم.

#دنباله‌دارد.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه؛

جمشید از شهری به شهرش می‌رفت تا به زابلستان رسید.
آنجا شاهی به نام کورنگ داشت و اوو دختری زیبا و ماهروو بی‌همتا و آشنا به شیوه‌
های جنگی داشت که نامش سمن ناز بوود.
از همه‌جا خواستگاران زیادی می‌آمدند و شاه دو اگر داشت:
نخست اینکه دختر باید آن کس را به پسندد و دوم اینکه هرکس دخترش را می‌خواهد باید با ایشان کشتی بگیرد و اوو را زمین بزند.
دختر دایه‌ای کابلی داشت که اوو می‌گفت:
تو در آینده با پادشاهی زناشوویی می‌کنی و از او دارای پسری زیبا می‌شوی.
وختی جمشید به زابلستان رسید به شهر نرفت. باغ خرمی دید که در آن دختر شاه نشسته و باده و میوه و رامشگران بوودند و اوو با کنیزان می، می‌نوشید.
یکی از کنیزان جمشید را دید و گفت:
نمی‌ترسی به باغ نگاه می‌کنی.؟
دختر کورنگ شاه در باغ است.
جمشید گفت:
من یک گمراه بدبخت هستم که راهم را گم‌کرده‌ام و بخت من برگشته است.
از آن می سه جام به من بدهید.
کنیز نزد شاهزاده رفت و گفت:
جوانی زیبا رووی دم در است و سه جام می، می‌خواهد و خوردنی و میوه نمی‌خواهد.
شاهزاده همراه کنیز به دم درآمد و جوانی زیباروو دید و مهرش به دل‌ ایشان نشست و گفت:
دنبال که می‌گردی که به اینجا آمدی.؟
اگر می، می‌خواهی دروون باغ بیا.
جمشید گفت:
ای بت زیبا از خانواده شاهان هستی یا پیشه¬وران یا بزرگان یا لشگریان.؟
شاهزاده گفت:
من فرزند شهریار زابلستان هستم.
جمشید با خود گفت:
این شاه دژخیم نیست و اگر از رازم آگاه شود مهند نیست پس دروون باغ شد و به آبگیری رسیدند و گوشه‌ای نشستند.
دختر دستوور داد می، بیاورند.
جم نگرانی‌ها ‌را از یاد برد و سه جام می پیاپی نووشید.
سپس یاد خدا نموود و آرام آرام آغاز به خوردن کرد.
شاهزاده از نماد و رنگ و روو و شکووه اوو وارفته بوود.
در دل گفت:
اوو باید پادشاهی باشد.
دختر گفت:
گوویا می بسیار دووست داری.؟
جمشید گفت: بدم نمی‌آید و اگر نباشد هم می‌توانم شکیبایی ‌کنم.
شراب باید به‌اندازه خورده شود وگرنه هووش را از ميان برمی‌دارد.
دختر گمان کرد اوو باید جمشید باشد.!
آن زمان به فرمان آژیدهاک فرتوره(عکس) جم را بر رووی پول و دیبا می‌زدند تا هر که اوو را دید بازشناسی کند.
دختر دیبایی داشت که فرتوره‌ی جمشید بر آن بوود.
به رووی خود نیاورد و به رامشگران گفت که بنوازند.
در همین زمان دو کبوتر آمدند و با هم کرشمه‌کنان کشتی گرفتند و نوک‌هایشان را به هم می‌ساییدند.
شاهزاده آزرم داشت و سربه‌زیر انداخت.
اوو به نوکر روو کرد و کمان خواست و سپس به جمشید گفت:
از میان این دو کبوتر که جفت‌گیری می‌کنند کدام را با تیر بزنم.؟
جمشید گفت:
این سخن درست نیست و من مرد هستم.
زن اگرچه دلیر باشد به‌زوور نیم مرد است. درست بوود که تو در آغاز مرا آزمایش می‌کردی.
شاهزاده شرم‌گین شد و با پووزش کمان را به جمشید داد.
جمشید از خوش‌زبانی و خوش‌روویی اوو خوشش آمد و جامی به یادش سرکشید و سپس گفت:
اگر من بال‌
های این کبوتر ماده را بزنم همسر کسی شوم که آرزوو دارم.
شاهزاده دریافت که نگاهش به اووست.
جمشید چنین کرد و کبوتر ماده زمین افتاد و کبوتر نر کنارش نشست.
شاهزاده باورمند شد که او پوور تهمورس است.
بر اوو آفرین کرد و یک جام می به یادش سرکشید.
سپس نوبه شاهزاده رسيد و اوو هم گفت:
اگر من بال‌
های این کبوتر نر را بزنم همسر کسی شوم که آرزوو دارم.
جمشید نیز دریافت که با اووست و اوو را می‌گووید.
شاهزاده چنین کرد و کبوتر نر هم زمین‌گیر شد.
دوباره نودشیدن آغاز شد و رامشگران می‌خواندند و می‌نواختند.

بده ساقیا جام گیتی نما
که او عیب ما را نماید بما.

دایه دختر وختی جمشید را دید،
گفت:
شاید شاه اووست و تو از اوو پسردار می‌شوی. دختر گفت:
برو آن پرنیان که فرتوره ایشان بر آن است بیاور.
دایه پرنیان را آورد و وختی جمشید چهره خود را دید یکه خورد و به یاد رووزگار شاهنشهی خود افتاد و غمگین شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت.
شاهزاده گفت:
چرا نگران شدی.؟
اشک برای چه.؟
جمشید گفت:
دل بر دو کس بسوزان.
یکی آدم دانا و خردمندی که به دست نادانان افتاده است و دوم پادشاهی که از تاج‌وتخت افتاده است و درویش شده باشد.!
از دیدن چهره جمشید غمگین شدم و به یاد شکووه و فر و فرهنگ اوو افتادم و این‌که چرا اوو به این رووز افتاد و زشت‌روویی چوون ماردووش جای اوو را گرفت.؟
و چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
شاهزاده گفت:
من باورمند هستم که تو شاه جمشید هستی و من دلداده تو هستم.!

تو را کنون گر پذیری مرا
به‌آیین خود جفت گیری مرا.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه؛

جمشید شاه گفت:
اگر تو جمشید را می‌خواهی من نیستم.
نام من ماهان کووهی است.
شاهزاده گفت: چرا چنین میگویی.؟
تو جمشید خورشید شاهان هستی.
این زن پیر دایه من است و از نهان و آشکار آگاه است و همه‌چیز را به من گفته است.
ایشان می‌گووید که من از تو دارای پسری خواهم شد.
این را گفت و به گریه افتاد.
دل جمشید نرم گشت و گفت:
ای گنجینه‌ی شرم و فرهنگ،
من نباید این راز را به کسی بگوویم چون به جانم آسیب می‌رسد.

که موبد چنین
داستان زد ز زن
که با زن دم از راز هرگز مزن.

اگر پدرت از راز من آگاه شود به چشم‌داشت بزرگی مرا به آژیدهاک می‌سپارد.
دلارام گفت:
همه زن به یک خووی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم به یک راست نیست
باورمند باش که من تا زنده هستم تو را نمی‌آزارم.
راز تو را نگاه می‌دارم.
جمشید پذیرفت و با ایشان پیمان زناشوویی بست و رووزهای خوشی را با شادی و مهربانی در کنار هم گذراندند.
پس از آنکه دختر باردار شد برای اینکه رازش آشکار نشود کمتر نزد پدر می‌رفت.
پدر به اوو بدگمان شد پس کنیزی را فرستاد تا دریابد دخترش سرگرم چه‌کاری است.؟
چندی گذشت و به هررووی دخترک شکمش بزرگ شد و پیکرش چون کمان خمیده گشت و کنیزک دریافت که اوو باردار است و به شاه پیام داد.
شاه وختی دخترش را دید اخم کرد و گفت:
این چیست.؟
تو همان کسی هستی که از مردان دووری می‌کردی.؟
این چه‌کار ننگینی بوود که انجام دادی.؟
دختر برآشفت و گریان گفت:
من هیچ‌گاه مایه ننگ دوودمانم نمی‌شوم.
تو به من پروانه دادی با کسی که می‌خواهم پیمان زناشوویی ببندم و من با پادشاهی بی‌همتا ینی جمشید شاه زناشوویی کرده‌ام.
شاه شادمان شد و گفت:
فردا ایشان را به شتر می‌بندم و به نزد آژیدهاک می‌فرستم.
دخترک به زاری افتاد و گفت:
دست به خوون جمشید شاه آلوده مکن که مایه بدنامی تو می‌شود و همه تو را نفرین می‌کنند.
از خدا بترس.
بدی کردن ار چه توان با کسی
چو نیکی کنی بهتر آید بسی.

اگر می‌خواهی ايشان را از من جدا کنی نخست باید سر از تن من جدا نمایی.
ایشان به ما پناه آورده است.
نباید ایشان را برنجانی.
دل پدر برای دختر سوخت و گفت:
هرچه بخواهی همان انجام می‌دهم.
و تو باید ما را باهم آشنا کنی.!
یک رووز گذشت سپس شاه زابل به دیدن جمشید آمد و بر ایشان آفرین کرد و سرفروود آورد جم از جای برخاست و ایشان را نواخت و سپاسگزاری کرد که با اینکه مهمان ناخوانده بووده است اوو را پذیرفت و به نیکی رفتار کرد و گفت:
من می‌ترسم که روزی آز کنی و مرا به آژیدهاک بدهی.!
شاه گفت:
چنین گمان مبر.
به یزدان سوگند که به تو پیمان دارم و رازت را آشکار نمی‌کنم.
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فرازست پیش از پس هر نشیب.

پس از نه ماه شاهزاده پسری چشم به جهان گشوود و نامش را تور نهادند.
وختی پنج‌ساله شد چنان زیبا و بزرگ و بافرهنگ شد که همه از دیدنش شاد می‌شدند
و هرچند سخنی را پنهان کنند به هررووی رووزی آشکار می‌شود.
هرکس تور را می‌دید به یاد جمشید می‌افتاد
و راز کهن آشکار شد و شاه زابل به جمشید گفت:
چه چاره کنیم؟
بهتر است که بگریزیم.
جمشید هم آهنگ به گریختن گرفت و تا شاهزاده اوو را دید و پرسید:
چرا نگرانی؟
اوو گفت:
رازمان آشکار شد و پدرت به من گفت بهتر است ازاینجا بروم.
شاهزاده غمگین و نالان شد.
جمشید گفت:
غم مخور و نگاهدار فرزندمان باش.
جمشید به راه افتاد و به‌سووی هندوستان رفت و ازآنجا شنیده شد که آژیدهاک ایشان را دربند کرد و با اره به دونیم نموود.
وختی همسرش از مرگش آگاهی یافت سوگوار شد و جامه چاک‌چاک نموود و بر سرش خاک ریخت و در درازی یک ماه رنگش پرید و در پایان زهر خورد و مُرد.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
#داستان‌های_شاهنامه؛

توور هررووز نمو می‌کرد و بالا بلند می‌شد و هنرهای پهلوانی و رزمی و دبیری و دانش را یاد گرفت و در اسپ سواری بی‌همتا شد.
شاه زابل بسیار اوو را دووست داشت و به اوو آيين‌نامه شاهی داد و دختری از نژاد خود به اوو داد.
بدین‌سان از تور فرزندی به نام شیدسپ زاده شد.
چند سال پس از آن تور مُرد و شیدسپ جانشین اوو شد و بر تخت پادشاهی زابل نشست.
چندی پس از مرگ کورنگ از شیدسپ پسری به جهان چشم گشوود که نامش را تورگ گذاشتند.
تورگ در ده‌سالگی از دیدگاه توانایی و نیروو از پدر و پدربزرگش هم برتر شد.
رووزی پدرش خواست تا به کابل بتازد و آنجا را واگیر کند.
تورگ گفت:
من هم می‌آیم.
پدر گفت:
تو کوودکی و هنگام رزمت نرسیده است و تو باید با گووی بازی کنی.
تورگ گفت:
تو به بووی مشک نگاه کن نه به رنگش.
اگرچه کوودک هستم و کار مردان را می‌دانم.
پدر شاد گشت و اوو را در آغووش گرفت و زره و ترک رومی و سپر به اوو پووشاند و تیغ و گرز گران به اوو داد.
از آن‌سوو شاه کابل زوورآزمایان را در سپاهش گرد کرد.
اوو پسری به نام سرند داشت پس سپاهی به اوو داد.
و به هررووی هر دو در برابر هم ایستادند.
تورگ نزد پدر رفت و گفت:
سرند کدام است.؟
پدر گفت:
پسرم تو هنوز کوودک هستی.
سووی اوو نرو.
تورگ برآشفت و گفت:
پدر اوو را نشانم بده.
پدرش گفت:
اوو در دل سپاه است و درفش سپید دارد با کلاه‌خوود و کمر و خفتان زرد.
تورگ اسپ را تازاند و به‌سووی سرند تاختن برد و شمار بسیاری را تارومار کرد.
سرند که دید اوو به سوویش می‌آید با گرز به کلاه‌خوودش زد و تورگ خم نشد و کمربند اوو را گرفت و به‌سووی پدر تاخت و اوو را رووی زمین انداخت و گفت:
این پیشکشی کابلی را از این کوودک زابلی بپذیر و دیگر مرا کوودک مخوان و مرا شیر نر بخوان.
سپاه که فرمانروایش را ازدست‌داده بوود پراکنده گشت.
سپاه زابل پیرووزمندانه به زابل برگشت و کابل شاه ناچار شد همه‌ساله باج و خراج به زابل بدهد.
چندی پس از آن زمان شیدسپ سررسید و اوو رخت از جهان بربست و تورگ بر تخت پادشاهی نشست.
چندگاهی پس از اوو پسری پدید آمد که نامش را شم گذاشتند.
شم بزرگ شد و یال و کووپال یافت و از اوو پسری به نام اترط چشم به جهان گشوود.
چندی پس از تورگ و شم هر دو مُردند و پادشاهی به اترط رسید و خداوند پسری به اوو داد که نامش را گرشاسپ نهادند.
اوو پسری زیبا بوود و از رووز نخست مانند کوودک یک‌ساله بوود و در یک‌سالگی مانند کوودک ده‌ساله شد و بسیار تنوومند بوود.
در شیوه و شگردهای جنگی بی‌همتا شد و وختی ده‌ساله شد بالایی بلند پیدا کرد و در کشتی و چوگان همانند نداشت.
در نووزده‌سالگی شمشیرباز توانایی بوود و با سپاهیان فراوانی نبرد کرد و چیره شد و هیچ پادشاهی دل تاختن به پادشاهی اترط را نداشت چون از گرشاسپ می‌ترسید.
از زمان تور تا گرشاسپ هشتصد سال می‌گذشت.
از گرشاسپ،
نریمان پدید آمد و از نریمان سام یل به جهان آمد و از سام نیز زال زر زاده شد و از زال هم رستم دستان پدید آمد.
بزرگان این تخمه کز جم بدند
سراسر نیاکان رستم بدند.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
‍#داستان‌های_شاهنامه؛

به‌هررووی رستم ساز و برگ جنگ پووشید و کلاه‌خوود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد.
ناگهان آن شب کک خواب دید که شیری ژیان به آن تازش کرده است و ایشان را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نموود.
کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را بانگ زد و واکاوی خوابش را پرسید.
موبدان گفتند:
مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چه‌بسا سرها که به زیر آورد.
بهزاد گفت:
چرا غم خوریم.؟
ما از کسی نمی‌ترسیم.
موبد پُرخِرد گفت:
او از نژاد سام است و از سیستان می‌آید
و اژدها هم از اوو رهایی ندارد.
کک خندید و گفت:
جنگ کردن سام را دیده‌ام و از زال هم نمی‌ترسم.
موبد گفت:
نگرش من پوورزال است.
کک گفت:
از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر ترسناکی شاید زاده شود.؟
باده آورید و نوازنده بنوازد.
این را گفت و تا سپیده‌دم به باده‌خواری نشست.
رستم به دشت آمد و فریاد زد:
من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم.
وختی کوهزاد آوای اوو را شنید هراسان شد و پرسید:
این بانگ و فریاد چیست.؟
گفتند: سه تن آمده‌اند و آهنگ جنگ دارند
و چند تن از سپاهیان را زخمی و گریزان کردند و کسی همتای رزمشان نیست.
کک گفت:
کسی را بفرستید تا آن‌ها را به بند آورد.
در کوودکی کشته شوند بهتر است.
بهزاد جست و پروانه جنگ خواست و ساز و برگ جنگ پووشید و به راه افتاد.
کک به اوو گفت:
هشیار باش و از خودت نگهدار باش.
بهزاد خندید و گفت:
تو مرا دست‌کم گرفته‌ای.
وقتی بهزاد نزد آن‌ها رفت فریاد زد:
ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمده‌ای.؟
همانا زمانت به سررسیده است.
رستم فریاد زد:
اگر مرد جنگی پیش بیا.
بهزاد پیش آمد و وختی رستم را دید رنگ از روویش پرید.
پهلوانی دید بالابلند با بازوان و سروسینه ستبر و مانند گرشاسپ دوشاخ بر کلاهش بوود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بوود.
پس پرسید:
نامت چیست.؟
چه کسی باید بر مرگت بگرید.؟
بهزاد با گرز تازش برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد.
رستم خندید و گفت:
پیکار اوغانیان این است.؟
با چنین زوور بازوویی از زال باژ می‌گرفتید.؟
بهزاد گفت:
تو کیستی.؟
رستم پاسخ داد:
نام من مرگ توست.
بهزاد بر اسپ پرید و به تهمتن تازش برد و رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کووبید و داد بهزاد درآمد و بی‌هووش شد و چندی گذشت تا به هووش آمد.
رستم اوو را بست و به میلاد سپرد.
دیده‌بان به کک خبر داد که بهزاد را کوودکی دربند کرده است
رستم خروشید:
ای بدنژاد کمر به دزدی بسته‌ای و راه مردم را می‌بندی؟
این کار جوانمردانه نیست آماده شو که مرگت فرا رسیده است.
کک گفت:
اوو کیست؟
گفتند:
اوو تو را می‌خواهد و می‌گووید که من رستم دستانم.
کک که مست از مِی‌بوود،
گفت:
جنگ‌افزار مرا بیاورید.
او پسر زال است و نمی‌داند که به کام نهنگ آمده است.
زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد.
وختی رستم را دید گفت:
چرا این‌همه می‌خروشی؟
چرا آهنگ جنگ با من را داری؟
نمی‌دانی که سام از دست من به ستووه آمد؟ رستم گفت:
ای دزد بی‌شرم که مرزوبووم را ویران کرده‌ای، خودت را نشان بده و لاف نزن.
کوهزاد از کووه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مات گشت و گفت:
تو چرا اسب نداری؟
نامت چیست؟
چه می‌خواهی؟
رستم گفت:
تهمتن هستم پسر دستان سام.
زال مرا برای مرگت فرستاده است.
من همه باژهایی را که گرفتی پس می‌گیرم و سر از تنت جدا می‌کنم.
کوهزاد نیزه‌ای به‌سووی اوو انداخت و تهمتن سرنیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا از دیدها نهان گشت.
کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد.
رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد . کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست . به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشت‌
های زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلتید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که می‌خواهد سر از تنش جدا کند . رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یک‌مشت من افتادی . کک گفت : من چنین زور بازویی ندیده‌ام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفته‌ام پس می‌دهم و تمام سپاهم گوش‌به‌فرمانت هستند و هرسال باج می‌دهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شده‌ام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشاره‌ای جملگی از کوه به دشت می‌ریزند و دمارت را درمی‌آورند.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
‍#داستان‌های_شاهنامه؛

به‌هررووی رستم ساز و برگ جنگ پووشید و کلاه‌خوود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد.
ناگهان آن شب کک خواب دید که شیری ژیان به آن تازش کرده است و ایشان را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نموود.
کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را بانگ زد و واکاوی خوابش را پرسید.
موبدان گفتند:
مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چه‌بسا سرها که به زیر آورد.
بهزاد گفت:
چرا غم خوریم.؟
ما از کسی نمی‌ترسیم.
موبد پُرخِرد گفت:
او از نژاد سام است و از سیستان می‌آید
و اژدها هم از اوو رهایی ندارد.
کک خندید و گفت:
جنگ کردن سام را دیده‌ام و از زال هم نمی‌ترسم.
موبد گفت:
نگرش من پوورزال است.
کک گفت:
از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر ترسناکی شاید زاده شود.؟
باده آورید و نوازنده بنوازد.
این را گفت و تا سپیده‌دم به باده‌خواری نشست.
رستم به دشت آمد و فریاد زد:
من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم.
وختی کوهزاد آوای اوو را شنید هراسان شد و پرسید:
این بانگ و فریاد چیست.؟
گفتند: سه تن آمده‌اند و آهنگ جنگ دارند
و چند تن از سپاهیان را زخمی و گریزان کردند و کسی همتای رزمشان نیست.
کک گفت:
کسی را بفرستید تا آن‌ها را به بند آورد.
در کوودکی کشته شوند بهتر است.
بهزاد جست و پروانه جنگ خواست و ساز و برگ جنگ پووشید و به راه افتاد.
کک به اوو گفت:
هشیار باش و از خودت نگهدار باش.
بهزاد خندید و گفت:
تو مرا دست‌کم گرفته‌ای.
وقتی بهزاد نزد آن‌ها رفت فریاد زد:
ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمده‌ای.؟
همانا زمانت به سررسیده است.
رستم فریاد زد:
اگر مرد جنگی پیش بیا.
بهزاد پیش آمد و وختی رستم را دید رنگ از روویش پرید.
پهلوانی دید بالابلند با بازوان و سروسینه ستبر و مانند گرشاسپ دوشاخ بر کلاهش بوود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بوود.
پس پرسید:
نامت چیست.؟
چه کسی باید بر مرگت بگرید.؟
بهزاد با گرز تازش برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد.
رستم خندید و گفت:
پیکار اوغانیان این است.؟
با چنین زوور بازوویی از زال باژ می‌گرفتید.؟
بهزاد گفت:
تو کیستی.؟
رستم پاسخ داد:
نام من مرگ توست.
بهزاد بر اسپ پرید و به تهمتن تازش برد و رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کووبید و داد بهزاد درآمد و بی‌هووش شد و چندی گذشت تا به هووش آمد.
رستم اوو را بست و به میلاد سپرد.
دیده‌بان به کک خبر داد که بهزاد را کوودکی دربند کرده است
رستم خروشید:
ای بدنژاد کمر به دزدی بسته‌ای و راه مردم را می‌بندی؟
این کار جوانمردانه نیست آماده شو که مرگت فرا رسیده است.
کک گفت:
اوو کیست؟
گفتند:
اوو تو را می‌خواهد و می‌گووید که من رستم دستانم.
کک که مست از مِی‌بوود،
گفت:
جنگ‌افزار مرا بیاورید.
او پسر زال است و نمی‌داند که به کام نهنگ آمده است.
زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد.
وختی رستم را دید گفت:
چرا این‌همه می‌خروشی؟
چرا آهنگ جنگ با من را داری؟
نمی‌دانی که سام از دست من به ستووه آمد؟ رستم گفت:
ای دزد بی‌شرم که مرزوبووم را ویران کرده‌ای، خودت را نشان بده و لاف نزن.
کوهزاد از کووه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مات گشت و گفت:
تو چرا اسب نداری؟
نامت چیست؟
چه می‌خواهی؟
رستم گفت:
تهمتن هستم پسر دستان سام.
زال مرا برای مرگت فرستاده است.
من همه باژهایی را که گرفتی پس می‌گیرم و سر از تنت جدا می‌کنم.
کوهزاد نیزه‌ای به‌سووی اوو انداخت و تهمتن سرنیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا از دیدها نهان گشت.
کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد.
رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد . کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست . به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشت‌
های زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلتید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که می‌خواهد سر از تنش جدا کند . رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یک‌مشت من افتادی . کک گفت : من چنین زور بازویی ندیده‌ام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفته‌ام پس می‌دهم و تمام سپاهم گوش‌به‌فرمانت هستند و هرسال باج می‌دهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شده‌ام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشاره‌ای جملگی از کوه به دشت می‌ریزند و دمارت را درمی‌آورند.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌