Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی؛
بخش؛ (۳۷۱)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۰
دلیران به دژها نهادند رووی
به هر دژ که بوودی یکی جنگجووی
شدی بارهی دژ هم آنگاه پست
نماندی در و بام و جای نشست
غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی به جای
برین گوونه فرسنگ بر سد گذشت
نه دژ ماند آباد جایی نه دشت
چو آورد لشکر بگلزریوون
بهر سوو بگردید با رهنموون
جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کووه و زمین پرنگار
همه کووه نخچیر و هاموون درخت
جهان از در مردم نیک بخت
طلایه فرستاد و کارآگهان
بدان تا نماند بدی در نهان
سراپردهی شهریار جهان
کشیدند بر پیش آب روان
جهاندار بر تخت زرین نشست
خود و نامداران خسرو پرست
شبی کرد جشنی که تا رووز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
وزان سووی گنگ اندر افراسیاب
برخشنده رووز و به هنگام خواب
همی گفت با هرک بد کاردا
بزرگان بیدار و بسیاردان
که اکنوون که دشمن ببالین رسید
بگنگ اندروون چون توان آرمید
همه بر گشادند گوویا زبان
که اکنوون که نزدیک شد بد گمان
جز از جنگ چیزی نبینیم راه
زبوونی نه خوبست چندین سپاه
بگفتند وز پیش برخاستند
همه شب همی لشکر آراستند
سپیده دمان گاه بانگ خرووس
ز درگاه برخاست آوای کووس
سپاهی به هامون بیامد ز گنگ
که بر موور و بر پشه شد راه تنگ
چو آمد بنزدیک گلزریوون
زمین شد بسان که بیستوون
همی لشکر آمد سه رووز و سه شب
جهان شد پرآشووب جنگ و جلب
کشیدند بر هفت فرسنگ نخ
فزوون گشت مردم ز موور و ملخ
چهارم سپه برکشیدند صف
ز دریا برآمد بخوورشید تف
به قلب اندر افراسیاب و ردان
سواران گردنکش و بخردان
سووی میمنه جهن افراسیاب
همی نیزه بگذاشت از آفتاب
وزین رووی کیخسرو از قلبگاه
همی داشت چون کووه پشت سپاه
چو گودرز و چون تووس نوذر نژاد
منووشان خووزان و پیرووز و داد
چو گرگین میلاد و رهام شیر
هجیر و چو شیدوش گرد دلیر
فریبرز کاووس بر میمنه
سپاهی هه یکدل و یک تنه
منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ هر جنگیی پای داشت
بپشت سپه گیو گودرز بوود
که پشت و نگهبان هر مرز بوود
زمین کان آهن شد از میخ نعل
همه آب دریا شد از خوون لعل
بسر بر ز گرد سیاه ابر بست
تبیره دل سنگ خارا بخست
زمین گشت چون چادر آبنووس
ستاره غمی شد ز آوای کووس
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه
همه دشت مغز و سر و پای بوود
همانا مگر بر زمین جای بوود
همی نعل اسپان سرکشته خست
همه دشت بیتن سر و پای و دست
خردمند مردم به یک سوو شدند
دو لشکر برین کار خستوو شدند
که گر یک زمان نیز لشکر چنین
بماند برین دشت با درد و کین
نماند یکی زین سواران بجای
همانا سپهر اندر آید ز پای
ز بس چاک چاک تبرزین و خود
روانها همی داد تن را دروود
چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید
جهان بر دل خویشتن تنگ دید
بیامد به یک سوو ز پشت سپاه
بپیش خداوند شد دادخواه
که ای برتر از دانش پارسا
جهاندار و بر هر کسی پادشا
ار نیستم من ستم یافته
چو آهن به کووره دروون تافته
نخواهم که پیرووز باشم بجنگ
نه بر دادگر بر کنم جای تنگ
بگفت این و بر خاک مالید رووی
جهان پر شد از نالهی زار اووی
همانگه برآمد یکی باد سخت
که به شکست شاداب شاخ درخت
همی خاک بر داشت از رزمگاه
بزد بر رخ شاه توران سپاه
کسی کوو سر از جنگ برتافتی
چو افراسیاب آگهی یافتی
بریدی بجنجر سرش را ز تن
جز از خاک و ریگش نبوودی کفن.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_ منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی؛
بخش؛ (۳۷۱)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۰
دلیران به دژها نهادند رووی
به هر دژ که بوودی یکی جنگجووی
شدی بارهی دژ هم آنگاه پست
نماندی در و بام و جای نشست
غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی به جای
برین گوونه فرسنگ بر سد گذشت
نه دژ ماند آباد جایی نه دشت
چو آورد لشکر بگلزریوون
بهر سوو بگردید با رهنموون
جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کووه و زمین پرنگار
همه کووه نخچیر و هاموون درخت
جهان از در مردم نیک بخت
طلایه فرستاد و کارآگهان
بدان تا نماند بدی در نهان
سراپردهی شهریار جهان
کشیدند بر پیش آب روان
جهاندار بر تخت زرین نشست
خود و نامداران خسرو پرست
شبی کرد جشنی که تا رووز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
وزان سووی گنگ اندر افراسیاب
برخشنده رووز و به هنگام خواب
همی گفت با هرک بد کاردا
بزرگان بیدار و بسیاردان
که اکنوون که دشمن ببالین رسید
بگنگ اندروون چون توان آرمید
همه بر گشادند گوویا زبان
که اکنوون که نزدیک شد بد گمان
جز از جنگ چیزی نبینیم راه
زبوونی نه خوبست چندین سپاه
بگفتند وز پیش برخاستند
همه شب همی لشکر آراستند
سپیده دمان گاه بانگ خرووس
ز درگاه برخاست آوای کووس
سپاهی به هامون بیامد ز گنگ
که بر موور و بر پشه شد راه تنگ
چو آمد بنزدیک گلزریوون
زمین شد بسان که بیستوون
همی لشکر آمد سه رووز و سه شب
جهان شد پرآشووب جنگ و جلب
کشیدند بر هفت فرسنگ نخ
فزوون گشت مردم ز موور و ملخ
چهارم سپه برکشیدند صف
ز دریا برآمد بخوورشید تف
به قلب اندر افراسیاب و ردان
سواران گردنکش و بخردان
سووی میمنه جهن افراسیاب
همی نیزه بگذاشت از آفتاب
وزین رووی کیخسرو از قلبگاه
همی داشت چون کووه پشت سپاه
چو گودرز و چون تووس نوذر نژاد
منووشان خووزان و پیرووز و داد
چو گرگین میلاد و رهام شیر
هجیر و چو شیدوش گرد دلیر
فریبرز کاووس بر میمنه
سپاهی هه یکدل و یک تنه
منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ هر جنگیی پای داشت
بپشت سپه گیو گودرز بوود
که پشت و نگهبان هر مرز بوود
زمین کان آهن شد از میخ نعل
همه آب دریا شد از خوون لعل
بسر بر ز گرد سیاه ابر بست
تبیره دل سنگ خارا بخست
زمین گشت چون چادر آبنووس
ستاره غمی شد ز آوای کووس
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه
همه دشت مغز و سر و پای بوود
همانا مگر بر زمین جای بوود
همی نعل اسپان سرکشته خست
همه دشت بیتن سر و پای و دست
خردمند مردم به یک سوو شدند
دو لشکر برین کار خستوو شدند
که گر یک زمان نیز لشکر چنین
بماند برین دشت با درد و کین
نماند یکی زین سواران بجای
همانا سپهر اندر آید ز پای
ز بس چاک چاک تبرزین و خود
روانها همی داد تن را دروود
چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید
جهان بر دل خویشتن تنگ دید
بیامد به یک سوو ز پشت سپاه
بپیش خداوند شد دادخواه
که ای برتر از دانش پارسا
جهاندار و بر هر کسی پادشا
ار نیستم من ستم یافته
چو آهن به کووره دروون تافته
نخواهم که پیرووز باشم بجنگ
نه بر دادگر بر کنم جای تنگ
بگفت این و بر خاک مالید رووی
جهان پر شد از نالهی زار اووی
همانگه برآمد یکی باد سخت
که به شکست شاداب شاخ درخت
همی خاک بر داشت از رزمگاه
بزد بر رخ شاه توران سپاه
کسی کوو سر از جنگ برتافتی
چو افراسیاب آگهی یافتی
بریدی بجنجر سرش را ز تن
جز از خاک و ریگش نبوودی کفن.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_ منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۲)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۱
چنین تا سپهر و زمین تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد
بر آمد شب و چادر مشک رنگ
بپووشید تا کس نیاید بجنگ
سپه باز چیدند شاهان ز دشت
چو رووی زمین ز آسمان تیره گشت
همه دامن کوه تا پیش رود
سپه بوود با جووشن و درع و خود
برافرووختند آتش از هر سووی
طلایه بیامد ز هر پهلووی
همی جنگ را ساخت افراسیاب
همی بود تا چشمهی آفتاب
بر آید رخ کووه رخشان کند
زمین چون نگین بدخشان کند
جهان آفرین را دگر بوود رای
بهر کار با رای اوو نیست پای
شب تیره چون رووی زنگی سیاه
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه
که شاه جهان جاودان زنده باد
مه ما بازگشتیم پیرووز و شاد
بدان نامداران افراسیاب
رسیدیم ناگه بهنگام خواب
ازیشان سواری طلایه نبوود
کی را ز اندیشه مایه نبوود
چو بیدار گشتند زیشان سران
کشیدیم شمشیر و گرز گران
چو شب رووز شد جز قراخان نماند
ز مردان ایشان فراوان نماند
همه دشت زیشان سرون و سر ست
زمین بستر و خاکشان چادر است
به مژده ز رستم هم اندر زمان
هیونی بیامد سپیدهدمان
که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی تیز بشتافتیم
شب و رووز رستم یکی داشتی
چو تنها شدی راه بگذاشتی
بدیشان رسیدیم هنگام رووز
چو بر زد سر از چرخ گیتی فرووز
تهمتن کمان را بزه برنهاد
چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد
نخستین که از کلک بگشاد شست
قراخان ز پیکان رستم بخست
به توران زمین شد کنوون کنیهخواه
همانا که آگاهی آمد بشاه
بشادی به لشکر بر آمد خرووش
سپهدار ترکان همی داشت گووش
هر آنکس که بودند خسروپرست
بشادی و رامش گشادند دست
سواری بیامد هم اندر شتاب
خروشان به نزدیک افراسیاب
که از لشکر ما قراخان برست
رسیدست نزدیک ما مردشست
سپاهی به توران نهادند رووی
کزیشان شود ناپدید آب جووی
چنین گفت با رای زن شهریار
که پیکار سخت اندر آمد بکار
چو رستم بگیرد سر گاه ما
بیکبارگی گم شود راه ما
کنوونش گمان آنک ما نشنویم
چنین کار در جنگ کیخسرویم
چو آتش بریشان شبیخوون کنیم
زخون رووی کشور چو جیحون کنیم
چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر
نبیند مگر بام و دیوار و شهر
سراسر همه لشکر این دید رای
همان مرد فرزانه و رهنمای
بنه هرچ بوودش هم آنجا بماند
چو آتش از آن دشت لشکر براند
همانگه طلایه بیامد ز دشت
که گرد سپاه از هوا برگذشت
همه دشت خرگاه و خیمه ست و بس
ازیشان به خیمه دروون نیست کس
بدانست خسرو که سالار چین
چرا رفت بیگاه زان دشت کین
ز گستهم و رستم خبر یافت ست
بدان آگهی نیز بشتافت ست
نوندی برافگند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان
که برگشت زین کینه افراسیاب
همانا بجنگ تو دارد شتاب
سپه را بیارای و بیدار باش
برو خویشتن زوو نگهدار باش
نوند جهاندیده شایسته بوود
بدان راه بیراه بایسته بوود
همی رفت چون پیش رستم رسید
گو شیردل را میان بسته دید
سپه گرزها بر نهاده بدووش
یکایک نهاده به آواز گووش
برستم بگفت آنچ پیغام بوود
که فرجام پیغامش آرام بوود
وزین روی کیخسرو کینهجوی
نشسته برام بیگفت و گووی
همی کرد بخشش همه بر سپاه
سراپرده و خیمه و تاج و گاه
از ایرانیان کشتگان را بجست
کفن کرد وز خوون و گلشان بنشست
برسم مهان کشته را دخمه کرد
چو برداشت زان خاک و خوون نبرد
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
دمان از پس شاه ترکان براند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاهمنـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۲)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۱
چنین تا سپهر و زمین تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد
بر آمد شب و چادر مشک رنگ
بپووشید تا کس نیاید بجنگ
سپه باز چیدند شاهان ز دشت
چو رووی زمین ز آسمان تیره گشت
همه دامن کوه تا پیش رود
سپه بوود با جووشن و درع و خود
برافرووختند آتش از هر سووی
طلایه بیامد ز هر پهلووی
همی جنگ را ساخت افراسیاب
همی بود تا چشمهی آفتاب
بر آید رخ کووه رخشان کند
زمین چون نگین بدخشان کند
جهان آفرین را دگر بوود رای
بهر کار با رای اوو نیست پای
شب تیره چون رووی زنگی سیاه
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه
که شاه جهان جاودان زنده باد
مه ما بازگشتیم پیرووز و شاد
بدان نامداران افراسیاب
رسیدیم ناگه بهنگام خواب
ازیشان سواری طلایه نبوود
کی را ز اندیشه مایه نبوود
چو بیدار گشتند زیشان سران
کشیدیم شمشیر و گرز گران
چو شب رووز شد جز قراخان نماند
ز مردان ایشان فراوان نماند
همه دشت زیشان سرون و سر ست
زمین بستر و خاکشان چادر است
به مژده ز رستم هم اندر زمان
هیونی بیامد سپیدهدمان
که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی تیز بشتافتیم
شب و رووز رستم یکی داشتی
چو تنها شدی راه بگذاشتی
بدیشان رسیدیم هنگام رووز
چو بر زد سر از چرخ گیتی فرووز
تهمتن کمان را بزه برنهاد
چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد
نخستین که از کلک بگشاد شست
قراخان ز پیکان رستم بخست
به توران زمین شد کنوون کنیهخواه
همانا که آگاهی آمد بشاه
بشادی به لشکر بر آمد خرووش
سپهدار ترکان همی داشت گووش
هر آنکس که بودند خسروپرست
بشادی و رامش گشادند دست
سواری بیامد هم اندر شتاب
خروشان به نزدیک افراسیاب
که از لشکر ما قراخان برست
رسیدست نزدیک ما مردشست
سپاهی به توران نهادند رووی
کزیشان شود ناپدید آب جووی
چنین گفت با رای زن شهریار
که پیکار سخت اندر آمد بکار
چو رستم بگیرد سر گاه ما
بیکبارگی گم شود راه ما
کنوونش گمان آنک ما نشنویم
چنین کار در جنگ کیخسرویم
چو آتش بریشان شبیخوون کنیم
زخون رووی کشور چو جیحون کنیم
چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر
نبیند مگر بام و دیوار و شهر
سراسر همه لشکر این دید رای
همان مرد فرزانه و رهنمای
بنه هرچ بوودش هم آنجا بماند
چو آتش از آن دشت لشکر براند
همانگه طلایه بیامد ز دشت
که گرد سپاه از هوا برگذشت
همه دشت خرگاه و خیمه ست و بس
ازیشان به خیمه دروون نیست کس
بدانست خسرو که سالار چین
چرا رفت بیگاه زان دشت کین
ز گستهم و رستم خبر یافت ست
بدان آگهی نیز بشتافت ست
نوندی برافگند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان
که برگشت زین کینه افراسیاب
همانا بجنگ تو دارد شتاب
سپه را بیارای و بیدار باش
برو خویشتن زوو نگهدار باش
نوند جهاندیده شایسته بوود
بدان راه بیراه بایسته بوود
همی رفت چون پیش رستم رسید
گو شیردل را میان بسته دید
سپه گرزها بر نهاده بدووش
یکایک نهاده به آواز گووش
برستم بگفت آنچ پیغام بوود
که فرجام پیغامش آرام بوود
وزین روی کیخسرو کینهجوی
نشسته برام بیگفت و گووی
همی کرد بخشش همه بر سپاه
سراپرده و خیمه و تاج و گاه
از ایرانیان کشتگان را بجست
کفن کرد وز خوون و گلشان بنشست
برسم مهان کشته را دخمه کرد
چو برداشت زان خاک و خوون نبرد
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
دمان از پس شاه ترکان براند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاهمنـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش. (۳۷۳)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۲
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب
برآن بد که رستم شود سیرخواب
کنوون من شبیخوون کنم برسرش
برآیم گرد از سر لشکرش
به تاریکی اندر طلایه بدید
به شهر اندر آواز ایشان شنید
فروماند زان کار رستم شگفت
همی راند و اندیشه اندر گرفت
همه کووفته لشکر و ریخته
به شیرین روان اندر آویخته
بپیش اندروون رستم تیزچنگ
پس پشت شاه و سواران جنگ
کسی را که نزدیک بد پیش خواند
وزیشان فراوان سخنها براند
بپرسید کین را چه بینید رووی
چنین گفت با نامور چارهجووی
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
چه بایست اکنوون همه رنج راه
زمین هشت فرسنگ بالای اووی
همانا که چارست پهنای اووی
زن و کوودک و گنج و چندان سپاه
بزرگی و فرمان و تخت و کلاه
برآن بارهی دژ نپرد عقاب
نبیند کسی آن بلندی بخواب
خورش هست و ایوان و گنج و سپاه
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه
همان بووم کو را بهشت ست نام
همه جای شادی و آرام و کام
بهر گوشهای چشمهی آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر
همی موبد آورد از هند و روم
بهشتی بر آورده آباد بووم
همانا کزان باره فرسنگ بیست
ببینند آسان که بر دشت کیست
ترازین جهان بهره جنگ ست و بس
به فرجام گیتی نماند به کس
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدش و ایمن شد از روزگار
بیامد بدلشاد به بهشت گنگ
ابا آلت لشکر و ساز جنگ
همی گشت بر گرد آن شارستان
بدستی ندید اندروو خارستان
یکی کاخ بوودش سر اندر هوا
برآوردهی شاه فرمان روا
بایوان فروود آمد و بار داد
سپه را درم داد و دینار داد
فرستاد بر هر سووی لشکری
نگهبان هر لشکری مهتری
پیاده بران باره بر دیدهبان
نگهبان برووز و به شب پاسبان
رد و موبدش بوود بر دست راست
نویسندی نامه را پیش خواست
یکی نامه نزدیک فغفور چین
نبشتند با صد هزار آفرین
چنین گفت کز گردش رووزگار
نیامد مرا بهره جز کارزار
بپروردم آن را که بایست کشت
کنوون شد ازوو رووزگارم درشت
چو فغفور چین گر بیاید رواست
که بر مهر اوو بر روانم گواست
وگر خود نیاید فرستد سپاه
کزین سوو خرامد همی کینه خواه
فرستاده از نزد افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش
یکی خرم ایوان بپرداختش
وزان سوو بگنگ اندر افراسیاب
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
بدیوار عراده بر پای کرد
ببرج اندروون رزم را جای کرد
بفرموود تا سنگهای گران
کشیدند بر باره افسوونگران
بس کاردانان رومی بخواند
سپاهی بدیوار دژ برنشاند
برآورد بیدار دل جاثلیق
بران باره عراده و منجنیق
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ
گرووهی ز آهنگران رنجه کرد
ز پوولاد بر هر سووی پنجه کرد
ببستند بر نیزههای دراز
که هر کس که رفتی بر دژ فراز
بدان چنگ تیز اندر آویختی
و گرنه ز دژ زوود به گریختی
سپه را درم داد و آباد کرد
بهر کار با هر کسی داد کرد
همان خود و شمشیر و بر گستوان
سپرهای چینی و تیر و کمان
ببخشید بر لشکرش بیشمار
بویژه کسی کوو کند کارزار
چو آسووده شد زین بشادی نشست
خود و جنگ سازان خسرو پرست
پری چهره هر رووز صد چنگزن
شدندی بدرگاه شاه انجمن
شب و رووز چون مجلس آراستی
سروود از لب ترک و می خواستی
همی داد هر رووز گنجی بباد
بر امرووز و فردا نیامدش یاد
دو هفته برین گوونه شادان بزیست
که داند که فردا دلافرووز کیست.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش. (۳۷۳)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۲
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب
برآن بد که رستم شود سیرخواب
کنوون من شبیخوون کنم برسرش
برآیم گرد از سر لشکرش
به تاریکی اندر طلایه بدید
به شهر اندر آواز ایشان شنید
فروماند زان کار رستم شگفت
همی راند و اندیشه اندر گرفت
همه کووفته لشکر و ریخته
به شیرین روان اندر آویخته
بپیش اندروون رستم تیزچنگ
پس پشت شاه و سواران جنگ
کسی را که نزدیک بد پیش خواند
وزیشان فراوان سخنها براند
بپرسید کین را چه بینید رووی
چنین گفت با نامور چارهجووی
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
چه بایست اکنوون همه رنج راه
زمین هشت فرسنگ بالای اووی
همانا که چارست پهنای اووی
زن و کوودک و گنج و چندان سپاه
بزرگی و فرمان و تخت و کلاه
برآن بارهی دژ نپرد عقاب
نبیند کسی آن بلندی بخواب
خورش هست و ایوان و گنج و سپاه
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه
همان بووم کو را بهشت ست نام
همه جای شادی و آرام و کام
بهر گوشهای چشمهی آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر
همی موبد آورد از هند و روم
بهشتی بر آورده آباد بووم
همانا کزان باره فرسنگ بیست
ببینند آسان که بر دشت کیست
ترازین جهان بهره جنگ ست و بس
به فرجام گیتی نماند به کس
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدش و ایمن شد از روزگار
بیامد بدلشاد به بهشت گنگ
ابا آلت لشکر و ساز جنگ
همی گشت بر گرد آن شارستان
بدستی ندید اندروو خارستان
یکی کاخ بوودش سر اندر هوا
برآوردهی شاه فرمان روا
بایوان فروود آمد و بار داد
سپه را درم داد و دینار داد
فرستاد بر هر سووی لشکری
نگهبان هر لشکری مهتری
پیاده بران باره بر دیدهبان
نگهبان برووز و به شب پاسبان
رد و موبدش بوود بر دست راست
نویسندی نامه را پیش خواست
یکی نامه نزدیک فغفور چین
نبشتند با صد هزار آفرین
چنین گفت کز گردش رووزگار
نیامد مرا بهره جز کارزار
بپروردم آن را که بایست کشت
کنوون شد ازوو رووزگارم درشت
چو فغفور چین گر بیاید رواست
که بر مهر اوو بر روانم گواست
وگر خود نیاید فرستد سپاه
کزین سوو خرامد همی کینه خواه
فرستاده از نزد افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش
یکی خرم ایوان بپرداختش
وزان سوو بگنگ اندر افراسیاب
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
بدیوار عراده بر پای کرد
ببرج اندروون رزم را جای کرد
بفرموود تا سنگهای گران
کشیدند بر باره افسوونگران
بس کاردانان رومی بخواند
سپاهی بدیوار دژ برنشاند
برآورد بیدار دل جاثلیق
بران باره عراده و منجنیق
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ
گرووهی ز آهنگران رنجه کرد
ز پوولاد بر هر سووی پنجه کرد
ببستند بر نیزههای دراز
که هر کس که رفتی بر دژ فراز
بدان چنگ تیز اندر آویختی
و گرنه ز دژ زوود به گریختی
سپه را درم داد و آباد کرد
بهر کار با هر کسی داد کرد
همان خود و شمشیر و بر گستوان
سپرهای چینی و تیر و کمان
ببخشید بر لشکرش بیشمار
بویژه کسی کوو کند کارزار
چو آسووده شد زین بشادی نشست
خود و جنگ سازان خسرو پرست
پری چهره هر رووز صد چنگزن
شدندی بدرگاه شاه انجمن
شب و رووز چون مجلس آراستی
سروود از لب ترک و می خواستی
همی داد هر رووز گنجی بباد
بر امرووز و فردا نیامدش یاد
دو هفته برین گوونه شادان بزیست
که داند که فردا دلافرووز کیست.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۴)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۳
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
شنید آن غونای و آوای چنگ
بخندید و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش رووزگار
چنین گفت کان کوو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار پتیاره کرد
چو خوون سر شاه ایران بریخت
بما بر چنین آتش کین به بیخت
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهری دلارام بر پای دید
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سزد گر ببینی به روشن روان
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خووب و پیرووزی اندر نبرد
بدی را کجا نام بد بر بدی
بتندی و کژی و نابخردی
گریزان شد از دست ما بر حصار
برین سان برآسود از رووزگار
بدی کوو بد آن جهان را سرست
به پیری رسیده کنوون بهتر ست
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
کزووی ست پیرووزی و دستگاه
هم اوو آفرینندهی هوور و ماه
ز یک سووی آن شارستان کووه بود
ز پیکار لشکر بی اندووه بود
برووی دگر بوودش آب روان
که روشن شدی مرد را زوو روان
کشیدند بر دشت پرده سرای
ز هر سووی دژ پهلوانی بپای
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر به خواست
بچپ بر فریبرز کاووس بود
دلافرووز با بوق و با کووس بود
برفتند و بردند پردهسرای
سیم رووی گودرز بگزید جای
شب آمد بر آمد ز هر سوو خرووش
تو گفتی جهان را بدرید گووش
زمین را همی دل برآمد ز جای
ز بس نالهی بوق و شیپور و نای
چو خوورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ
نشست از بر اسپ شبرنگ شاه
بیامد بگردید گرد سپاه
چنین گفت با رستم پیلتن
که این نامور مهتر انجمن
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب
اگر کشته گر زنده آید بدست
ببیند سر تیغ یزدان پرست
برآنم که اوو را ز هر سوو سپاه
بیاری بیاید بدین رزمگاه
به ترسند وز ترس یاری کنند
نه از کین و از کامکاری کنند
بکووشیم تا پیش ازآن کوو سپاه
بخواند بروو بر بگیریم راه
همه بارهی دژ فروود آوریم
همه سنگ و خاکش برود آوریم
سپه را کنوون رووز سختی گذشت
همان رووز رزم اندر آرام گشت
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه
شکسته دلست اوو بدین شارستان
کزین پس شود بی گمان خارستان
چو گفتار کاووس یاد آوریم
روان را همه سووی داد آوریم
کجا گفت کاین کین با دار و برد
به پووشد زمانه بزنگار و گرد
پسر بر پسر بگذرانم بدست
چنین تا شود سال بر پنج شست
بسان درختی بوود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
پذر بگذرد کین بماند بجای
پسر باشد این درد را رهنمای
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی به جز شاه و پیرووزگر
دگر رووز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ
خرووشی برآمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از رووی پوشیده راز
بیامد ز دژ جهن باده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار
بشد پیش دهلیز پرده سرای
همی بوود با نامداران بپای
ازآن پس بیامد منووشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد
خردمند چو پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بماند اندروو جهن جنگی شگفت
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
چو آمد بنزدیک تختش فراز
بروو آفرین کرد و بردش نماز
چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار
بر و بووم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
همیشه بدی شاد و یزدان پرست
بر و بوم ما پیش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن
به نیکی همی داستانها زدن
پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۴)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۳
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
شنید آن غونای و آوای چنگ
بخندید و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش رووزگار
چنین گفت کان کوو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار پتیاره کرد
چو خوون سر شاه ایران بریخت
بما بر چنین آتش کین به بیخت
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهری دلارام بر پای دید
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سزد گر ببینی به روشن روان
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خووب و پیرووزی اندر نبرد
بدی را کجا نام بد بر بدی
بتندی و کژی و نابخردی
گریزان شد از دست ما بر حصار
برین سان برآسود از رووزگار
بدی کوو بد آن جهان را سرست
به پیری رسیده کنوون بهتر ست
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
کزووی ست پیرووزی و دستگاه
هم اوو آفرینندهی هوور و ماه
ز یک سووی آن شارستان کووه بود
ز پیکار لشکر بی اندووه بود
برووی دگر بوودش آب روان
که روشن شدی مرد را زوو روان
کشیدند بر دشت پرده سرای
ز هر سووی دژ پهلوانی بپای
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر به خواست
بچپ بر فریبرز کاووس بود
دلافرووز با بوق و با کووس بود
برفتند و بردند پردهسرای
سیم رووی گودرز بگزید جای
شب آمد بر آمد ز هر سوو خرووش
تو گفتی جهان را بدرید گووش
زمین را همی دل برآمد ز جای
ز بس نالهی بوق و شیپور و نای
چو خوورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ
نشست از بر اسپ شبرنگ شاه
بیامد بگردید گرد سپاه
چنین گفت با رستم پیلتن
که این نامور مهتر انجمن
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب
اگر کشته گر زنده آید بدست
ببیند سر تیغ یزدان پرست
برآنم که اوو را ز هر سوو سپاه
بیاری بیاید بدین رزمگاه
به ترسند وز ترس یاری کنند
نه از کین و از کامکاری کنند
بکووشیم تا پیش ازآن کوو سپاه
بخواند بروو بر بگیریم راه
همه بارهی دژ فروود آوریم
همه سنگ و خاکش برود آوریم
سپه را کنوون رووز سختی گذشت
همان رووز رزم اندر آرام گشت
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه
شکسته دلست اوو بدین شارستان
کزین پس شود بی گمان خارستان
چو گفتار کاووس یاد آوریم
روان را همه سووی داد آوریم
کجا گفت کاین کین با دار و برد
به پووشد زمانه بزنگار و گرد
پسر بر پسر بگذرانم بدست
چنین تا شود سال بر پنج شست
بسان درختی بوود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
پذر بگذرد کین بماند بجای
پسر باشد این درد را رهنمای
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی به جز شاه و پیرووزگر
دگر رووز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ
خرووشی برآمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از رووی پوشیده راز
بیامد ز دژ جهن باده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار
بشد پیش دهلیز پرده سرای
همی بوود با نامداران بپای
ازآن پس بیامد منووشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد
خردمند چو پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بماند اندروو جهن جنگی شگفت
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
چو آمد بنزدیک تختش فراز
بروو آفرین کرد و بردش نماز
چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار
بر و بووم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
همیشه بدی شاد و یزدان پرست
بر و بوم ما پیش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن
به نیکی همی داستانها زدن
پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۵)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۴
چو از جهن گفتار بشنید شاه
به فرموود زرین یکی پیشگاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد
چنین گفت با شاه که افراسیاب
نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستین دروودی رسانم بشاه
ازآن داغ دل شاه توران سپاه
که یزدان سپاس و بدوویم پناه
که فرزند دیدم بدین پایگاه
که لشکر کشد شهریاری کند
به پیش سواران سواری کند
ز راه پدر شاه تا کیقباد
ز مادر سووی توور دارد نژاد
ز شاهان گیتی سرش برترست
بچین نام اوو تخت را افسرست
بابر اندروون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب
همه پاسبانان تخت ویند
دد و دام شادان به بخت ویند
بزرگان که با تاج و با زیورند
برووی زمین مر تو را کهترند
شگفتیتر از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند
بدان مهربانی و آن راستی
چرا شد دل من سووی کاستی
که بردست من پوور کاووس شاه
سیاووش رد کشته شد بی گناه
جگر خستهام زین سخن پر ز درد
نشسته به یک سو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم اوو را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندروون بد فسانه مرا
تو اکنوون خردمندی و پادشا
پذیرندهی مردم پارسا
نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاووش و افراسیاب
همان کارزاری سواران جنگ
بتن همچو پیل و بزوور نهنگ
که جز کام شیران کفنشان نبوود
سری تیز نزدیک تنشان نبوود
یکی منزل اندر بیابان نماند
به کشور جز از دشت ویران نماند
جز از کینه و زخم شمشیر تیز
نماند ز ما نام تا رستخیز
نیاید جهان آفرین را پسند
به فرجام پیچان شویم از گزند
وگر جنگ جویی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان
نگه کن بدین گردش رووزگار
جز اوو را مکن بر دل آمووزگار
که ما در حصاریم و هاموون تراست
سری پر ز کین دل پر از خوون تر است
همی گنگ خوانم بهشت من ست
برآوردهی بووم و کشت من ست
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجام مردان رووز نبرد
تو را گاه گرمی و خوشی گذشت
گل و لاله و رنگ و شی گذشت
زمستان و سرما بپیش اندرست
که بر نیزهها گردد افسرده دست
بدامن چو ابر اندرافگند چین
بر و بووم ما سنگ گردد زمین
ز هر سوو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هوور و ماه
ور ایدوون گمانی که هر کارزار
تو را بردهد اختر رووزگار
از اندیشه گردوون مگر بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد
گر ایدوونک گوویی که ترکان چین
بگیرم زنم آسمان بر زمین
بشمشیر بگذارم این انجمن
بدست تو آیم گرفتار من
مپندار کاین نیز نابوود نیست
نساید کسی کوو نفرسوود نیست
نبیرهی سر خسروان زادشم
ز پشت فریدون وز تخم جم
مرا دانش ایزدی هست و فر
همان یاورم ایزد دادگر
چو تنگ اندر آید بد رووزگار
نخواهد دلم پند آمووزگار
بفرمان یزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره برآفتاب
بدریای کیماک بر بگذرم
سپارم تو را لشکر و کشورم
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبیند مرا نیز شاه و سپاه
چو آید مرا رووز کین خواستن
ببین آن زمان لشکر آراستن
بیایم بخواهم ز تو کین خویش
بهرجای پیدا کنم دین خویش
و گر کینه از مغز بیروون کنی
بمهر اندرین کشور افسوون کنی
گشایم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دینار و جام گهر
که تور فریدون به ایرج نداد
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۵)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۴
چو از جهن گفتار بشنید شاه
به فرموود زرین یکی پیشگاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد
چنین گفت با شاه که افراسیاب
نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستین دروودی رسانم بشاه
ازآن داغ دل شاه توران سپاه
که یزدان سپاس و بدوویم پناه
که فرزند دیدم بدین پایگاه
که لشکر کشد شهریاری کند
به پیش سواران سواری کند
ز راه پدر شاه تا کیقباد
ز مادر سووی توور دارد نژاد
ز شاهان گیتی سرش برترست
بچین نام اوو تخت را افسرست
بابر اندروون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب
همه پاسبانان تخت ویند
دد و دام شادان به بخت ویند
بزرگان که با تاج و با زیورند
برووی زمین مر تو را کهترند
شگفتیتر از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند
بدان مهربانی و آن راستی
چرا شد دل من سووی کاستی
که بردست من پوور کاووس شاه
سیاووش رد کشته شد بی گناه
جگر خستهام زین سخن پر ز درد
نشسته به یک سو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم اوو را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندروون بد فسانه مرا
تو اکنوون خردمندی و پادشا
پذیرندهی مردم پارسا
نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاووش و افراسیاب
همان کارزاری سواران جنگ
بتن همچو پیل و بزوور نهنگ
که جز کام شیران کفنشان نبوود
سری تیز نزدیک تنشان نبوود
یکی منزل اندر بیابان نماند
به کشور جز از دشت ویران نماند
جز از کینه و زخم شمشیر تیز
نماند ز ما نام تا رستخیز
نیاید جهان آفرین را پسند
به فرجام پیچان شویم از گزند
وگر جنگ جویی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان
نگه کن بدین گردش رووزگار
جز اوو را مکن بر دل آمووزگار
که ما در حصاریم و هاموون تراست
سری پر ز کین دل پر از خوون تر است
همی گنگ خوانم بهشت من ست
برآوردهی بووم و کشت من ست
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجام مردان رووز نبرد
تو را گاه گرمی و خوشی گذشت
گل و لاله و رنگ و شی گذشت
زمستان و سرما بپیش اندرست
که بر نیزهها گردد افسرده دست
بدامن چو ابر اندرافگند چین
بر و بووم ما سنگ گردد زمین
ز هر سوو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هوور و ماه
ور ایدوون گمانی که هر کارزار
تو را بردهد اختر رووزگار
از اندیشه گردوون مگر بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد
گر ایدوونک گوویی که ترکان چین
بگیرم زنم آسمان بر زمین
بشمشیر بگذارم این انجمن
بدست تو آیم گرفتار من
مپندار کاین نیز نابوود نیست
نساید کسی کوو نفرسوود نیست
نبیرهی سر خسروان زادشم
ز پشت فریدون وز تخم جم
مرا دانش ایزدی هست و فر
همان یاورم ایزد دادگر
چو تنگ اندر آید بد رووزگار
نخواهد دلم پند آمووزگار
بفرمان یزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره برآفتاب
بدریای کیماک بر بگذرم
سپارم تو را لشکر و کشورم
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبیند مرا نیز شاه و سپاه
چو آید مرا رووز کین خواستن
ببین آن زمان لشکر آراستن
بیایم بخواهم ز تو کین خویش
بهرجای پیدا کنم دین خویش
و گر کینه از مغز بیروون کنی
بمهر اندرین کشور افسوون کنی
گشایم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دینار و جام گهر
که تور فریدون به ایرج نداد
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنبالهدار
#شاهنامه، با باشندگی #میرجلال_الدین_کزازی
🔹 بخش نوزدهم
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
#شاهنامه، با باشندگی #میرجلال_الدین_کزازی
🔹 بخش نوزدهم
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنبالهدار.
#شاهنامه با باشندگی.
دکتر؛ #میرجلال_الدین_کزازی.
🔹 بخش بیستم
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
#شاهنامه با باشندگی.
دکتر؛ #میرجلال_الدین_کزازی.
🔹 بخش بیستم
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۶)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۵
و گر چین و ماچین بگیری رواست
بدان رای ران دل همی کت هواست
خراسان و مکران زمین پیش تو ست
مرا شاد کامی کم و بیش تو ست
براهی که بگذشت کاووس شاه
فرستم چندانک باید سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم
تو را تخت زرین و افسر کنم
همت یار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهریار
گر از پند من سر بپیچی همی
و گر با نیاکین بسیچی همی
چو زین باز گردی بیارای جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
چو از جهن پیغام بشنید شاه
همی کرد خندان بدوبر نگاه
به پاسخ چنین گفت کای رزمجووی
شنیدیم سر تا سر این گفت و گووی
نخست آنک کردی مرا آفرین
همان باد بر تخت و تاج و نگین
دروودی که دادی ز افراسیاب
بگفتی که اوو کرد مژگان پر آب
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پیرووز بخت
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس
که بینم همی پوور یزدان شناس
زشاهان گیتی دل افرووزتر
پسندیدهتر شاه و پیرووزتر
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با این هنرها خرد باد جفت
تو را چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کوو بدانش توانگر بوود
ز گفتار کردار بهتر بوود
فریدون فرخ ستاره نه گشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گوویی که من بر شوم بر سپهر
به شستی برین گوونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر زگفتار و دل پر درووغ
بر مرد دانا نگیرد فرووغ
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنوون کز سیاووش نماند استخوان
همان مادرم را ز پرده براه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
مرا نوز نازاده از مادرم
همی آتش افرووختی برسرم
هر آنکس که اوو بد بدرگاه تو
بنفرید بر جان بی راه تو
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد
که بر انجمن مر زنی را کشان
سپارد بزرگی بمردم کشان
زننده همی تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند
خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آنک هرگز ندید و شنید
چنین بوود فرمان یزدان که من
سرافراز گردم بهر انجمن
گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت
ازان پس که گشتم ز مادر جدا
چنان چون بوود بچهی بینوا
بپیش شبانان فرستادیم
بپرواز شیران نر دادیم
مرا دایه و پیشکاره شبان
نه آرام رووز و نه خواب شبان
چنین بود تا رووز من برگذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت
بپیش تو آورد و کردی نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
بسان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن
زبان مرا پاک یزدان ببست
همان خیره ماندم بجای نشست
مرا بی دل و بی خرد یافتی
بکردار بد تیز نشتافتی
سیاوش نگه کن که از راستی
چه کرد و چه دید از بد و کاستی
ز گیتی بیامد تو را برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمانشکن
چو دیدی بر و گردگاه ورا
بزرگی و گردی و راه ورا
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفگندی آن پاک دل را ز پای
سر تاجداری چنان ارجمند
بریدی بسان سر گووسفند
ز گاه منوچهر تا این زمان
نبوودی مگر بدتن و بدگمان
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست
پسر بر پسر بگذرد همچنین
نه راه بزرگی نه آیین دین
زدی گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمهی شهریار
برادرت اغریرث نیک خووی
کجا نیکنامی بدش آرزووی
بکشتی و تا بودهای بدتنی
نه از آدم از تخم آهرمنی
کسی گر بدیهات گیرد شمار
فزوون آید از گردش رووزگار.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۶)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۵
و گر چین و ماچین بگیری رواست
بدان رای ران دل همی کت هواست
خراسان و مکران زمین پیش تو ست
مرا شاد کامی کم و بیش تو ست
براهی که بگذشت کاووس شاه
فرستم چندانک باید سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم
تو را تخت زرین و افسر کنم
همت یار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهریار
گر از پند من سر بپیچی همی
و گر با نیاکین بسیچی همی
چو زین باز گردی بیارای جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
چو از جهن پیغام بشنید شاه
همی کرد خندان بدوبر نگاه
به پاسخ چنین گفت کای رزمجووی
شنیدیم سر تا سر این گفت و گووی
نخست آنک کردی مرا آفرین
همان باد بر تخت و تاج و نگین
دروودی که دادی ز افراسیاب
بگفتی که اوو کرد مژگان پر آب
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پیرووز بخت
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس
که بینم همی پوور یزدان شناس
زشاهان گیتی دل افرووزتر
پسندیدهتر شاه و پیرووزتر
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با این هنرها خرد باد جفت
تو را چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کوو بدانش توانگر بوود
ز گفتار کردار بهتر بوود
فریدون فرخ ستاره نه گشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گوویی که من بر شوم بر سپهر
به شستی برین گوونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر زگفتار و دل پر درووغ
بر مرد دانا نگیرد فرووغ
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنوون کز سیاووش نماند استخوان
همان مادرم را ز پرده براه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
مرا نوز نازاده از مادرم
همی آتش افرووختی برسرم
هر آنکس که اوو بد بدرگاه تو
بنفرید بر جان بی راه تو
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد
که بر انجمن مر زنی را کشان
سپارد بزرگی بمردم کشان
زننده همی تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند
خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آنک هرگز ندید و شنید
چنین بوود فرمان یزدان که من
سرافراز گردم بهر انجمن
گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت
ازان پس که گشتم ز مادر جدا
چنان چون بوود بچهی بینوا
بپیش شبانان فرستادیم
بپرواز شیران نر دادیم
مرا دایه و پیشکاره شبان
نه آرام رووز و نه خواب شبان
چنین بود تا رووز من برگذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت
بپیش تو آورد و کردی نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
بسان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن
زبان مرا پاک یزدان ببست
همان خیره ماندم بجای نشست
مرا بی دل و بی خرد یافتی
بکردار بد تیز نشتافتی
سیاوش نگه کن که از راستی
چه کرد و چه دید از بد و کاستی
ز گیتی بیامد تو را برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمانشکن
چو دیدی بر و گردگاه ورا
بزرگی و گردی و راه ورا
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفگندی آن پاک دل را ز پای
سر تاجداری چنان ارجمند
بریدی بسان سر گووسفند
ز گاه منوچهر تا این زمان
نبوودی مگر بدتن و بدگمان
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست
پسر بر پسر بگذرد همچنین
نه راه بزرگی نه آیین دین
زدی گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمهی شهریار
برادرت اغریرث نیک خووی
کجا نیکنامی بدش آرزووی
بکشتی و تا بودهای بدتنی
نه از آدم از تخم آهرمنی
کسی گر بدیهات گیرد شمار
فزوون آید از گردش رووزگار.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۷)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۶
نهالی بدووزخ فرستادهای
نگوویی که از مردمان زادهای
دگر آنک گفتی که دیو پلید
دل و رای من سووی زشتی کشید
همین گفت آژیدهاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکوویی نا امید
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکوویی دست کووتاه کرد
نه برگشت ازیشان بد رووزگار
ز بد گوهر و گفت آمووزگار
کسی کوو بتابد سر از راستی
گزیند همی کژی و کاستی
بجنگ پشن نیز چندان سپاه
که پیران بکشت اندر آوردگاه
زمین گل شد از خون گودرزیان
نجوویی جز از رنج و راه زیان
کنوون آمدی با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار
بمووی لشکر کشیدی بجنگ
وزیشان بپیش من آمد پشنگ
فرستادیش تا ببرد سرم
ازآن پس تو ویران کنی کشورم
جهاندار یزدان مرا یار گشت
سر بخت دشمن نگوونسار گشت
مرا گوویی اکنون که از تخت تو
دلافرووز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز
بکوشم به نیرووی گنج و سپاه
به نیک اختر و گردش هوور و ماه
همان پیش یزدان بباشم بپای
نخواهم بگیتی جزو رهنمای
مگر گز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم میان
بداندیش را از میان بر کنم
سر بدنشان را بیافسر کنم
سخن هرچ گفتم نیا را بگووی
که درجنگ چندین بهانه مجووی
یکی تاج دادش زبر جد نگار
یکی توق زرین و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
شب تیره تا برزد از چرخ شید
بشد کووه چون پشت پیل سپید
همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
چو از گنگ برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
سر موبدان شاه نیکی گمان
نشست از بر زین سپیدهدمان
بیامد بگردید گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار
برستم بفرموود تا همچو کووه
بیارد بیک سوود دریا گرووه
دگر سوش گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
بسوی چهارم شه نامدار
ابا کوس و پیلان و چندی سوار
سپه را همه هرچ بایست ساز
بکرد و بیامد بر دژ فراز
بلشکر بفرموود پس شهریار
یکی کنده کردن بگرد حصار
بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند
چه از چین وز روم وز هندوان
چه رزم آزمووده ز هر سوو گوان
همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گوونه بند
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد
بدان تا شب تیره بی ساختن
نیارد ترکان یکی تاختن
دو سد ساخت اراده بر هر دری
دو سد منجنیق از پس لشکری
دو سد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
پدید آمدی منجینق از برش
چو ژاله همی کووفتی بر سرش
پس منجنیق اندروون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان
دو صسد پیل فرموود پس شهریار
کشیدن ز هر سوو بگرد حصار
یکی کندهای زیر باره دروون
بکند و نهادند زیرش ستون
بد آن منکری باره مانده بپای
بدان نیزهها برگرفته ز جای
پس آلوود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرموود بیدار شاه
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر
بهزیر اندروون آتش و نفط و چووب
ز بر گرزهای گران کووب کووب
بهر چارسوو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۷)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۶
نهالی بدووزخ فرستادهای
نگوویی که از مردمان زادهای
دگر آنک گفتی که دیو پلید
دل و رای من سووی زشتی کشید
همین گفت آژیدهاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکوویی نا امید
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکوویی دست کووتاه کرد
نه برگشت ازیشان بد رووزگار
ز بد گوهر و گفت آمووزگار
کسی کوو بتابد سر از راستی
گزیند همی کژی و کاستی
بجنگ پشن نیز چندان سپاه
که پیران بکشت اندر آوردگاه
زمین گل شد از خون گودرزیان
نجوویی جز از رنج و راه زیان
کنوون آمدی با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار
بمووی لشکر کشیدی بجنگ
وزیشان بپیش من آمد پشنگ
فرستادیش تا ببرد سرم
ازآن پس تو ویران کنی کشورم
جهاندار یزدان مرا یار گشت
سر بخت دشمن نگوونسار گشت
مرا گوویی اکنون که از تخت تو
دلافرووز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز
بکوشم به نیرووی گنج و سپاه
به نیک اختر و گردش هوور و ماه
همان پیش یزدان بباشم بپای
نخواهم بگیتی جزو رهنمای
مگر گز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم میان
بداندیش را از میان بر کنم
سر بدنشان را بیافسر کنم
سخن هرچ گفتم نیا را بگووی
که درجنگ چندین بهانه مجووی
یکی تاج دادش زبر جد نگار
یکی توق زرین و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
شب تیره تا برزد از چرخ شید
بشد کووه چون پشت پیل سپید
همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
چو از گنگ برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
سر موبدان شاه نیکی گمان
نشست از بر زین سپیدهدمان
بیامد بگردید گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار
برستم بفرموود تا همچو کووه
بیارد بیک سوود دریا گرووه
دگر سوش گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
بسوی چهارم شه نامدار
ابا کوس و پیلان و چندی سوار
سپه را همه هرچ بایست ساز
بکرد و بیامد بر دژ فراز
بلشکر بفرموود پس شهریار
یکی کنده کردن بگرد حصار
بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند
چه از چین وز روم وز هندوان
چه رزم آزمووده ز هر سوو گوان
همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گوونه بند
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد
بدان تا شب تیره بی ساختن
نیارد ترکان یکی تاختن
دو سد ساخت اراده بر هر دری
دو سد منجنیق از پس لشکری
دو سد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
پدید آمدی منجینق از برش
چو ژاله همی کووفتی بر سرش
پس منجنیق اندروون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان
دو صسد پیل فرموود پس شهریار
کشیدن ز هر سوو بگرد حصار
یکی کندهای زیر باره دروون
بکند و نهادند زیرش ستون
بد آن منکری باره مانده بپای
بدان نیزهها برگرفته ز جای
پس آلوود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرموود بیدار شاه
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر
بهزیر اندروون آتش و نفط و چووب
ز بر گرزهای گران کووب کووب
بهر چارسوو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنبالهدار.
#شاهنامه با باشندگی؛
دکتر؛ #میرجلال_الدین_کزازی.
🔹 بخش بیست و یکم
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
#شاهنامه با باشندگی؛
دکتر؛ #میرجلال_الدین_کزازی.
🔹 بخش بیست و یکم
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅