#فریاد_بی_همتا
#پارت1189
مردانه و در گلو خندید:
- حالا میذاری به کار و زندگیمون برسیم یا نه؟!
خیلی حال و حوصله نداشت، ولی خب بدش هم نمیآمد!
لااقل فکر بچههایی که دیگر وجود ندارند برای دقایقی از ذهنش دور میشد.
نگاهش در نگاه منتظر فریاد گره خورد و واقعا او انتظار داشت که همتا بگوید قبوله، بیا تا...؟!
- چیشد پس؟
ناخواسته افکار چند لحظه قبلش را به زبان آورد:
- واقعا الان از من انتظار داری که بگم آره؟!
بیا و منو...
زشت نیست؟!
فریاد لبهایش را جمع کرد:
- خب چه اشکالی داره؟
شوهرت نیستم مگه؟!
زشت اینه که سر چهار تا ماچ و بغل از شوهرت باج بگیری و بساط معامله راه بندازی!
- خب میخواستی همین جوری قبول کنی ببریم لب دریا!
بوسهای روی رگ گردنش زد:
- کشتی ما رو با این لب دریا رفتنت!
همتا خندید و او چانهاش را بوسید.
فریاد بوسههای ریزش را تا کنار لبهایش ادامه داد و او نفس عمیقی کشید تا آرام باشد.
هرچند که حالش خوب بود و مثل قبل اذیت نمیشد، ولی خب هر لحظه میترسید که آن حس بد دوباره برگردد و آن صحنهها دوباره در ذهنش تکرار شوند.
لبهای فریاد که روی لبهایش نشست دل را به دریا زد و چشمانش را بست. دستهایش دور گردن او حلقه کرد و لبهایش را تکان داد.
فریاد با حس همراهیاش هیجان زده لبهایش را گاز گرفت و باعث شد آخی بگوید.
#پارت1189
مردانه و در گلو خندید:
- حالا میذاری به کار و زندگیمون برسیم یا نه؟!
خیلی حال و حوصله نداشت، ولی خب بدش هم نمیآمد!
لااقل فکر بچههایی که دیگر وجود ندارند برای دقایقی از ذهنش دور میشد.
نگاهش در نگاه منتظر فریاد گره خورد و واقعا او انتظار داشت که همتا بگوید قبوله، بیا تا...؟!
- چیشد پس؟
ناخواسته افکار چند لحظه قبلش را به زبان آورد:
- واقعا الان از من انتظار داری که بگم آره؟!
بیا و منو...
زشت نیست؟!
فریاد لبهایش را جمع کرد:
- خب چه اشکالی داره؟
شوهرت نیستم مگه؟!
زشت اینه که سر چهار تا ماچ و بغل از شوهرت باج بگیری و بساط معامله راه بندازی!
- خب میخواستی همین جوری قبول کنی ببریم لب دریا!
بوسهای روی رگ گردنش زد:
- کشتی ما رو با این لب دریا رفتنت!
همتا خندید و او چانهاش را بوسید.
فریاد بوسههای ریزش را تا کنار لبهایش ادامه داد و او نفس عمیقی کشید تا آرام باشد.
هرچند که حالش خوب بود و مثل قبل اذیت نمیشد، ولی خب هر لحظه میترسید که آن حس بد دوباره برگردد و آن صحنهها دوباره در ذهنش تکرار شوند.
لبهای فریاد که روی لبهایش نشست دل را به دریا زد و چشمانش را بست. دستهایش دور گردن او حلقه کرد و لبهایش را تکان داد.
فریاد با حس همراهیاش هیجان زده لبهایش را گاز گرفت و باعث شد آخی بگوید.