فریاد بی همتا(خسوف)
9.45K subscribers
145 photos
27 videos
322 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1183

کلافه و پر درد تمنا کرد:
- بسه همتا... بسه!

با صدایی لرزان و خش دار ادامه داد:
- بیشتر از این منو از اون زن متنفر نکن!

آن زن؟!
واقعا مادرش را این گونه خطاب می‌کرد؟
البته که حق داشت ناراحت و دلخور باشد.

حق داشت از اینکه جان جفت بچه‌هایش را در یک لحظه بخاطر یک لج و لجبازی گرفته بود، دلخور باشد.

دوست داشت دلداری‌اش بدهد و بگوید که آن زن که می‌گویی از چیزی خبر نداشت، داشت؟

ولی حیف که خودش بیشتر از فریاد، نسبت به او تنفر را در وجودش حس می‌کرد.

قبل از این سعی داشت همه چیز را یک تنه درست کند و برای مینا دختر باشد و او را به چشم مادر ببیند، ولی حالا دیگر نه!

دیگر همه چیز فرق کرده بود.
مینا در نظر او یک قاتل بود... قاتل فرزندانش که در این مدت کوتاه جانش به جانشان بسته بود.

فرزندانی که وجودشان را حس کرده بود و هر لحظه مشتاقانه منتظر تکان خوردنشان بود.

با هر حرکت کوچک از جانب آن‌ها قند در دلش آب میشد و اشتیاقش را برای شدت یافتن ضرباتشان بیشتر می‌کرد.

اما حالا دیگر از آن‌ها فقط جای خالی‌شان باقی مانده بود و چند برگه‌ی سونوگرافی که تصویری تیره و تار از آن‌ها را به نمایش می‌گذاشت.

به علاوه‌ی آن وسایلی که همراه فریاد برایشان خریده بودند و هر بار با تماشا کردنشان لبخند زده بودند.

غافل از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آینده‌ی نه چندان دور را تصور کرده بودند!

تنشان را در آن لباس‌های یک وجبی و پاهای کوچکشان را در آن پاپوش‌های عروسکی...

شما تا حالا حاجی دو رگه دیدی؟😂🥺
اقاااا یه حاج سبحان چش رنگی و سکسی قشنگ داریم که نگم براتون🤭❤️‍🔥
یه آقای ناموس پرست و متعصب😎 میر سبحانی که یک محله بهش ناموس میسپرن و به سرش قسم میخورن! آدمی که همه دخترا آرزو دارن یه نیم نگاه از جانب چشای قشنگش ببینن🤤
امااااا
نیمه شبی زمستانی، یه خوشگل خانم در خونه‌ی حاجی و میزنه و بمب💃 یه دختر سکسی و لوند که توی این شهر غریبه و بی پناهه!
ادامه 👇👇

https://t.me/+T1QzPaQFQ2Y1MTA8
#فریاد_بی_همتا
#پارت1183

کلافه و پر درد تمنا کرد:
- بسه همتا... بسه!

با صدایی لرزان و خش دار ادامه داد:
- بیشتر از این منو از اون زن متنفر نکن!

آن زن؟!
واقعا مادرش را این گونه خطاب می‌کرد؟
البته که حق داشت ناراحت و دلخور باشد.

حق داشت از اینکه جان جفت بچه‌هایش را در یک لحظه بخاطر یک لج و لجبازی گرفته بود، دلخور باشد.

دوست داشت دلداری‌اش بدهد و بگوید که آن زن که می‌گویی از چیزی خبر نداشت، داشت؟

ولی حیف که خودش بیشتر از فریاد، نسبت به او تنفر را در وجودش حس می‌کرد.

قبل از این سعی داشت همه چیز را یک تنه درست کند و برای مینا دختر باشد و او را به چشم مادر ببیند، ولی حالا دیگر نه!

دیگر همه چیز فرق کرده بود.
مینا در نظر او یک قاتل بود... قاتل فرزندانش که در این مدت کوتاه جانش به جانشان بسته بود.

فرزندانی که وجودشان را حس کرده بود و هر لحظه مشتاقانه منتظر تکان خوردنشان بود.

با هر حرکت کوچک از جانب آن‌ها قند در دلش آب میشد و اشتیاقش را برای شدت یافتن ضرباتشان بیشتر می‌کرد.

اما حالا دیگر از آن‌ها فقط جای خالی‌شان باقی مانده بود و چند برگه‌ی سونوگرافی که تصویری تیره و تار از آن‌ها را به نمایش می‌گذاشت.

به علاوه‌ی آن وسایلی که همراه فریاد برایشان خریده بودند و هر بار با تماشا کردنشان لبخند زده بودند.

غافل از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آینده‌ی نه چندان دور را تصور کرده بودند!

تنشان را در آن لباس‌های یک وجبی و پاهای کوچکشان را در آن پاپوش‌های عروسکی...