فریاد بی همتا(خسوف)
9.45K subscribers
145 photos
27 videos
322 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1171

- الان فقط تو مهمی...
همین که میدونم حالت خوبه و جات امنه برام کافیه، غیر از این هیچی واسم اهمیتی نداره!

- مامان و بابام... حالشون خوبه؟

- همه نگرانت بودیم!
مامان و باباتم همینطور.

دوست داشت در مورد حرف‌های نصفه و نیمه‌ی اهورا برای فریاد بگوید، اما منصرف شد.

- راستی!

سرش را کمی بلند کرد و خیره به لبخند تلخ فریاد شد که او ادامه داد:
- یه نفر اینجاست که از دیدنش خیلی خوشحال میشی.

- کی؟

کمکش کرد تا سرجایش دراز بکشد:
- بمون همین جا الان میام.
قبل اینکه به هوش بیای همین‌جا بود ولی خب دیگه...

دوست نداشت با تعریف کردن از حال بد آریا، او را بیشتر از این ناراحت کند.

سرش را از اتاق بیرون برد اما او را ندید.
سمت همتا برگشت و سعی کرد لبخند بزند:
- الان برمی‌گردم.

سمت ایستگاه پرستاری رفت و سراغش را گرفت.
روی یکی از تخت‌های اورژانس دراز کشیده و آرنجش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود.

سرمی که به بازویش وصل شده بود را از بالا سرش آویزان کرده بودند و پتوی نازکی هم رویش کشیده شده بود.

بالای سرش ایستاد:
- بهتری؟

- خوبم.
داروهای لعنتی انقدر کمیابن که تا جواب آزمایشمو از روی ایمیلام بهشون نشون نداده بودم، مرده و زندم براشون فرقی نداشت.