فریاد بی همتا(خسوف)
9.45K subscribers
145 photos
27 videos
322 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1169

سرش را که از روی سینه‌ی او بلند کرد خیره در صورتش که خستگی در آن مشهود بود هق زد.

دستش را به ته ریشش که جذابیتش را چند برابر می‌کرد کشید:
- فریاد...

- جان فریاد...
جون دلم نفسم...

حرفی که روی دلش سنگینی می‌کرد را به زبان آورد:
- بچه‌هام... دیگه...
دیگه نیستن!

فریاد حلقه‌ی دستش را دور تن او که نحیف‌تر از قبل شده بود، محکم‌تر کرد و شانه‌هایش در اثر گریه لرزید.

او هم هق زد و ادامه داد:
- اونا گفتن... گفتن هردوشون مردن!

خودش نمی‌خواست این موضوع را قبول کند اما، در این لحظه از مادرش متنفر بود.

گفت مادر؟!
آخر کدام‌مادری با زندگی پسرش همچین کاری می‌کرد؟

کم خودش را برای آن به آب و آتش زده بود؟
او حتی اگر همتا را دوست نداشت هم حق نداشت همچین کاری با او بکند.

می‌گفت از هیچ‌ چیز خبر نداشته!
نه از ماجرای تجاوز پسرش و نه از حاملگی دختر بیچاره ولی هیچکدام از این موارد توجیه خوبی برای کار او نبود.

مطمئن و از ته دل لب زد:
- همه چی رو برات جبران می‌کنم...
اصلا...

او را  از خود جدا کرد و خیره در چشمانش ادامه داد:
- میریم یه جای دور...
جایی که هیشکی دستش بهمون نرسه.
یه جایی که نه کسی ما رو بشناسه و نه ما کسی رو. فقط خودم و خودت... دوتایی!
نمیذارم هیچکس تو رو از من بگیره...
دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه.