فریاد بی همتا(خسوف)
9.69K subscribers
145 photos
27 videos
323 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1183

کلافه و پر درد تمنا کرد:
- بسه همتا... بسه!

با صدایی لرزان و خش دار ادامه داد:
- بیشتر از این منو از اون زن متنفر نکن!

آن زن؟!
واقعا مادرش را این گونه خطاب می‌کرد؟
البته که حق داشت ناراحت و دلخور باشد.

حق داشت از اینکه جان جفت بچه‌هایش را در یک لحظه بخاطر یک لج و لجبازی گرفته بود، دلخور باشد.

دوست داشت دلداری‌اش بدهد و بگوید که آن زن که می‌گویی از چیزی خبر نداشت، داشت؟

ولی حیف که خودش بیشتر از فریاد، نسبت به او تنفر را در وجودش حس می‌کرد.

قبل از این سعی داشت همه چیز را یک تنه درست کند و برای مینا دختر باشد و او را به چشم مادر ببیند، ولی حالا دیگر نه!

دیگر همه چیز فرق کرده بود.
مینا در نظر او یک قاتل بود... قاتل فرزندانش که در این مدت کوتاه جانش به جانشان بسته بود.

فرزندانی که وجودشان را حس کرده بود و هر لحظه مشتاقانه منتظر تکان خوردنشان بود.

با هر حرکت کوچک از جانب آن‌ها قند در دلش آب میشد و اشتیاقش را برای شدت یافتن ضرباتشان بیشتر می‌کرد.

اما حالا دیگر از آن‌ها فقط جای خالی‌شان باقی مانده بود و چند برگه‌ی سونوگرافی که تصویری تیره و تار از آن‌ها را به نمایش می‌گذاشت.

به علاوه‌ی آن وسایلی که همراه فریاد برایشان خریده بودند و هر بار با تماشا کردنشان لبخند زده بودند.

غافل از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آینده‌ی نه چندان دور را تصور کرده بودند!

تنشان را در آن لباس‌های یک وجبی و پاهای کوچکشان را در آن پاپوش‌های عروسکی...
#فریاد_بی_همتا
#پارت1184

فریاد پس از تجربه‌هایی که در این مدت داشت، متاسفانه بازهم به این نتیجه رسید که پول حلال مشکلات است!

قبل از رسیدن رحیم و همسرش با آریا به این نتیجه رسیدند که دکتر را با پیشنهاد مقداری پول راضی کنند تا بگوید همتا چاقو خورده.

علیرضا هم که دیگر از خودشان بود و هرچند که از راهی اشتباه، اما می‌خواست به دوستانش کمک کند.

حال همتا مساعد بود و برای جابجایی مشکلی نداشت. حتی با وجود اصرار رحیم برای گرفتن آمبولانس و حمل راحت‌تر، با این تصمیم مخالفت کرد.

دخترک در این مدت فقط صدای دریا را شنیده بود، اما دوست داشت آن را از نزدیک ببیند.

دلش برای دیدن دریا و احساس آرامشی که هنگام تماشایش در قلبش سرازیر میشد، تنگ شده بود.

حال روحی‌ به نسبت داغانش باعث شد که همه دست از اصرار و انکار بردارند و او را به حال خودش بگذارند، حتی رحیم و بهنازی که بی‌خبر از عمق فاجعه‌ی از دست رفتن بچه‌هایش بودند.

آریا همراه پدر و مادرش برگشته بود و حالا، او و فریاد در ویلایی کوچکی که برای چند روز اجاره کرده بودند مشغول نوشیدن چای بودند.

همتا طبق معمول این چند روز روی کاناپه دراز کشیده بود و فریاد به کارهایی مثل پخت و پز می‌رسید.

دردش به نسبت روزهای قبل کمتر شده بود، اما هنوز هم یاد بچه‌های بی‌گناهش باعث میشد بغض کند و  کابوس ببیند.

دوست داشت برعلیه مینا شکایت کند و انتقام مرگ فرزندانش را بگیرد اما با این کار آبروی خودش و فریاد هم می‌رفت.

اگر پیگیر این ماجرا میشد همه می‌فهمیدند که چه اتفاقی افتاده و دیگر نمی‌توانست در روی خانواده‌اش نگاه کند.