کودک و فرهنگ
1.09K subscribers
4.73K photos
629 videos
106 files
1.28K links
تجربه های مادری روزنامه نگار و تسهیلگر فرهنگی. ریحانه قاسم رشیدی هستم .

ارتباط

@rb1105
Download Telegram
🪴همیشه در زمان مواجه شدن با چالش‌های فرزندپروری از خودمان می‌پرسیم: « چه باید بکنیم؟»

🌿مسیرهای مختلفی پیشنهاد می‌شود. به قول مولانا «هر کسی از ظن خودش» راهی را نشان می‌دهد.

🪷و من امروز، هدیه‌ای بی‌نهایت ارزشمند گرفتم از عزیزی که یادم آورد جواب پدربزرگ نازنینم را به این سؤال سخت: «کافیست مهربان باشیم.»

🌿مطمئنم همه‌ی ما در مسیر زندگی‌مان با انسان‌های شایسته‌ای برخورد کرده‌ایم. پدربزرگ من، یکی از تأثیرگذارترین افراد دنیای من بوده و هست و خواهد بود.

🪴منش مهربانانه و همدلانه‌ی او‌ با همه، هرگز فراموشم نمی‌شود. شاید باور نکنید اما این روحانی، سه عروس با سه نوع پوشش پوشیه، روسری و بدون حجاب سر داشت و سه پسر که سه سبک زندگی کاملاً متفاوت داشتند.

💖او دانه‌های محبتش را توسط شبکه‌ی وسیع دوستانش با تلفن و نامه تا لندن و استانبول و‌… می‌رساند و آنقدر تماس تلفنی داشت که پیش از ورود موبایل و تلفن بی‌سیم، به‌طنز می‌گفت باید تلفن را از گردن خود آویزان کند.

💚اسلاید دوم، نامه‌ی اوست. که عروس مهربان خاله‌ام امروز به من داد. نامه تاریخ ندارد.
گیرندگان از دنیارفته‌اند. احتمالاً نامه به سالی در دهه‌ی پنجاه که در عرفات آتش‌سوزی شده‌، اشاره می‌کند.

❤️و آقابابا از خاله و شوهرخاله‌ی عزیزم خواسته تا بچه‌ها را ببوسند و ناز کنند.

❣️پاسخ همین است؛ پول دارم یا نه. سواد دارم یا نه، در ارتباط خو‌بی با همسرم هستم یا نه؛ هیچکدام مهم نیست. می‌توانم با فرزندم مهربان باشم؟

🌿این چیزیست که در آغوش او یادگرفتم: مهربانی و توجه.
نگذاشته‌بود، دخترانش درس بخوانند ولی فهمیده‌بود دانش و مهارت اهمیت زیادی دارد.
پس به درسم توجه داشت.

😅دختر سبزه‌ی لاغر و ریزه‌ای بودم. فاقد تمام معیارهای زیبایی آذری‌ها در آن زمان. حتی نشان کوچکی از چشم‌های آبی پدربزرگ و پوست روشنش در من نبود. اما مرا زیبا، باهوش و کافی می‌دید. برای همین توانستم در سخت‌ترین لحظه‌های زندگی و در تنهایی بر پای خودم بایستم.

🩵امیدوارم که بتوانم همینطور باشم.

💕راستی آخرین باری که فرزندم را ناز کردم کی بوده؟ اصلاً می‌دانم که نوجوان‌ها هم به اندازه‌ی نوزادها به توجه و در آغوش گرفته‌شدن و شنیده و دیده‌شدن نیاز دارند.

🤍نکند فکرهای پریشان و قیمت‌های افسار گسیخته من را از او
دور کند؟

#تجربه‌ی_زیسته
#پدربزرگ
#میر_ابراهیم_علوی_خویی
#فرزندپروری
#ریحانه_قاسم‌رشیدی
#نوجوان
@farhangkoodak

با تشکر از سرکار خانم لیلا شهابی که می‌دانم پدربزرگم به داشتن ایشان و سایر عروس‌های خانواده‌ افتخار می‌کند.
اسب پیش‌کشی و غمی که از یال‌هایش بر زندگی ما ریخته‌شد

#طلاق
#تجربه‌ی_زیسته
#فرزندپروری_هوشمندانه
#ریحانه_قاسم‌رشیدی


متن در پست بعدی
@farhangkoodak
اسب پیشکشی و غمی که از یال‌هایش بر زندگی ما ریخته‌شد


🔸روز زیبای بهاری بود که در خانه را زدند. می‌شناخت‌شان. می‌دانست از طرف پدرش آمده‌اند. پدری که سال قبل از مادر جدا شده‌بود.
خیلی کوچک بود. چهار پنج‌سال بیشتر نداشت.
دلش می‌خواست پدر مثل قبل پیش آنها باشد. نمی‌دانست چرا زندگی والدینش شبیه زندگی‌های دیگر نبوده. خبر نداشت، مادرش همسر دوم پدر بوده در فاصله‌ی اختلاف و قهری دراز مدت با همسر اول. باید خیلی می‌گذشت تا بفهمد چطور تصمیم بزرگترها، می‌تواند زندگی بچه‌ها را برای همیشه تلخ کند.


مرد پشت در، با مهربانی می‌گفت هدیه‌ای از طرف پدر آورده. کره‌اسبی که با آن بازی کند. دخترک موطلایی که عاشق اسب بود، حرف‌های مادر یادش رفت. در را باز کرد. سوار کره‌اسب شد و رفت تا چرخی بزند. نمی‌دانست که دیدارش با مادر، نه یکساعت دیگر که بیست و پنج سال بعد خواهد بود.

🔸او را به خانه‌ی پدر بردند و دیگر نگذاشتند مادرش را ببیند. بزرگترها اینطور صلاح دیده‌بودند. شاید از این رو که ارتباط میان پدر و همسر دوم برای همیشه قطع شود و دوباره به‌طرف هم برنگردند.

🔸دخترک قصه‌ی ما الان خانم مسنی‌است و ماجراهای زیادی را در زندگی پشت سر گذاشته. اما آن روز، آن اسب و آن دروغ برایش، معنای رنج‌ است. نه مهربانی پدر و نه هیچ‌ کدام از عشق‌هایی که در زندگی دریافت کرد، نتوانسته جای مادر را برایش پر کند. مادری که پس از دیدار دیرهنگام در بزرگسالی، با مرگی ناگهانی برای همیشه از دستش داد.

🔸من نسل بعدی این خانواده هستم. عشق بی‌دریغ پدربزرگم را با تمام جانم تجربه کردم. اما تا چهارمین روز پس از مرگش نمی‌دانستم آن‌همه محبت به عذاب‌وجدانی سنگین آغشته بوده.

🔸پدربزرگم، مهربان‌ترین مردی است که دیده و شناخته‌ام. من و خواهرم را روی چشمانش می‌گذاشت. او‌ ما را همین‌طور که بودیم پذیرفته‌بود و دوست می‌داشت. در آن زمان و‌ در فرهنگ سختگیر و منضبط آذربایجانی چنین مهری، کیمیا بود. آدم‌ها خیلی راحت قضاوت می‌شدند اما آقابابا پر و بال می‌داد. او هرگز قیچی دستش نمی‌گرفت.

🔸با این‌که بسیاری از شادی‌های زندگی‌ام را مدیون او هستم، اما، همیشه سایه‌ی آن ستم بر قلبم سنگینی می‌کند، دقیقاً از آن لحظه‌ی پانزده‌سالگی.

🔸آدم‌بزرگ‌ها می‌توانند و حق‌دارند طلاق بگیرند. هیچ‌کس نمی‌تواند آنها را از این حق محروم کند. اما کاش بدانند طلاق باید به آرام‌ترین شکل و با درنظر گرفتن شرایط روانی کودک و اولویت‌های لازم برای رشد او، انجام شود. بی‌تدبیری‌، زندگی فرزند را نابود می‌کند.


🔸درست است که آنها بعد از جدایی، نسبتی با هم ندارند اما کودک همیشه و تاابد فرزند مشترک آنهاست و به محبت و حضور هر دو نفر محتاج.

🔸 ای‌کاش، می‌توانستم بگویم امروز دیگر هیچ کودکی، رنج مادرم را تجربه نمی‌کند و در تمام جدایی‌ها، نیاز‌های ضعیف‌ترین عضو مجموعه، یعنی کودک درنظر گرفته می‌شود. اما متأسفانه اینطور نیست.

🔸هنوز هم، بچه‌ها وسیله‌ی انتقام‌گیری هستند. پدرها و خانواده‌های پدری در ایران و مادرها در کشورهایی مثل کانادا و آمریکا، اگر بخواهند، می‌توانند فرزند را از دیدن والد دیگر محروم کنند. به تحصیلات و شعور و سطح اجتماعی هم ربطی ندارد. نمی‌دانم چطور ولی این اتفاق، هنوز رخ می‌دهد و دخترک‌ها و پسرک‌هایی که بیش از هفتاد سال با مادر من اختلاف سنی دارند، همان غم و ناتوانی و رنج و دل‌شکستگی را تجربه می‌کنند، که او در خانه‌ی اعیانی پدر چشیده‌بود.

🔸این ماجرا را نوشتم تا اگر خودتان در جایگاه چنین والدینی هستید، یا والدی را می‌شناسید که فرزند را از دیدن مادر یا پدر محروم کرده، لطفاً کاری کنید که فقط یک لحظه به زندگی مادر من و امثال او، که کم هم نیستند، فکر کنند.

🔸شاید، شاید، طفل معصومی در حسرت آغوش پدر یا مادر، آه نکشد و اشکهایش را بر بالش نریزد.


#تجربه‌ی_زیسته
#از_زندگی_آموختم
#کودک
#طلاق
#ریحانه_قاسم‌رشیدی

@farhangkoodak
آخرین چهارشنبه‌ی سال، نهرهای پر آب و طلب امید و شادی برای همه


🔹بچه که بودم، شب‌چهارشنبه‌سوری را خیلی دوست داشتم. می‌دانستم کوچه‌ی بن‌بست‌مان پر از بوته‌های فروزان آتش می‌شود و به قاشق‌زنی می‌رویم. حتی یکی دوبار فالگوش هم ایستادیم. اما قشنگتر از تمام این خاطرات، یاد مهربانی‌ها و روایت‌های شب چهارشنبه‌ی آخر سال است که به یاد میانسال‌من مانده.

🔹مامان به رسم قدیمی آذربایجان، سرزمین مادری‌اش، هر سال، آیینه و شانه‌ی کوچکی می‌خرید و حاج‌خانم فیوضات، دوست صمیمی مادرم که بانوی مسن تبریزی و بسیار نازنینی بود، برای ما جعبه‌ای بزرگ از آجیل و عیدی می‌آورد.
حالا که فکر می‌کنم می‌بینم در دهه‌ی پنجاه و شصت چقدر سخت بوده این کار. حتماً خانم مهربان از دی یا بهمن، به قوم و خویشی سفارش می‌داده برود به فلان آجیل فروشی معروف شهر و فلان مقدار پسته و بهمان مقدار از مغزهای دیگر و البته به نسبت مشخصی تخم‌کدو بگیرد و بیاورد تهران.
در تبریز، دستکم تا جایی که من یادم هست، کسی آجیل مخلوط مثل اینجا نمی‌خرید.


🔹بزرگتر که شدم در دهه‌ی هفتاد، خاطره‌ی این شب با جارو و داستان‌های ازدواج گره خورد😉😂. دوست عزیزم شیوا که در کرونای دلتا از دستش دادم، همیشه با خنده و مسخره‌بازی می‌گفت برای شوهر کردن باید مادرها ما را با جارو از خانه بیرون کنند. یادم هست که یکسال مامان با جارو‌ دستی ما دو نفر را از خانه بیرون انداخت اما یادم نمی‌آید آیا همان سال بود که شیوا ازدواج کرد؟


🔸من خوشبخت بودم که آنهمه عشق نصیبم می‌شد و هر سال از مامان می‌شنیدم که صبح چهارشنبه‌ی آخر سال، پیش از طلوع آفتاب، دخترهای دم‌بخت آذری از روی نهرهای پرآب می‌پرند و با امید می‌خوانند: «آتیل باتیل چارشنبه، بختیم آچیل چارشنبه» . راستش هنوز هم درست معنای این بیت را نمی‌دانم. تصور می‌کنم نوعی طلب خیر و شکستن جادوی بخت‌بستگی بوده و آرزو برای ازدواجی نیک‌فرجام♥️.

🔸خورشید آخرین چارشنبه‌ی سال دارد بالا می‌آید. من نمی‌دانم آیا الان هم در آن سرزمین زیبا، کسی با نیت دریافت خیر و سلامتی و عشق در خانه را باز می‌کند و از نهرها می‌پرد یا نه. اما از نکته‌ای اطمینان دارم؛ سال‌ها می‌آیند و می‌روند. دنیا تغییر می‌کند ولی محبت و عشق هرگز از سکه نمی‌افتد.


♥️ اینجا در تاریک و روشن صبح، در پس‌زمینه‌ی آواز قمری‌ها، برای همه شادکامی آرزو می‌کنم و سلامتی، امید و خوشبختی در کنار عزیزان.

کام‌تان شیرین و نوروزتان پیشاپیش مبارک.


اسفند ۱۴۰۲
#تجربه‌ی_زیسته
#ریحانه_قاسم‌رشیدی
#عشق_و_صلح
#چهارشنبه‌سوری
#میراث_معنوی
#میراث_فرهنگی

@farhangkoodak
کودک و فرهنگ
سَندرُمِ داون: افسانه‌ها و واقعیت‌ها نگاهی به باورهای نادرست در مورد سَندرُمِ داون ✏️ @AfroozSchool
روز جهانی سندرم داون
و آنچه باید یاد بگیریم

🔸آگاهی درمورد سندرم داون، بسیار مهم است. نه‌فقط برای پیشگیری و غربالگری مناسب به‌ویژه در مادران باردار بالای ۳۵ سال، بلکه برای آگاهی همه‌ی ما دربرخورد با این فرشته‌های کوچک و نازنین.


🔸باید بلد باشیم چطور با کودکان سندرم داون رفتار کنیم. این کار، به آموزش نیاز دارد و به فهم تفاوت‌ها و به دوستی.

🔸فکر می‌کنم پنج‌ساله‌ بودم که برای اولین بار با کودکی از این گروه، برخورد کردم. راستش، اصلاً یادم نیست برخوردم چطور بود اما احتمالاً خیلی ناراحتش کرده‌بودم چون پیش از شام، مرا به حوض پرت کرد.

🔸من دیگر آن دختر کوچولو را ندیدم . در زمان تحصیلم هم، بچه‌های سندرم داون به مدارس جداگانه‌ای فرستاده می‌شدند. و گذشت، تا دخترم به کلاس اول رفت و همکلاسی نازنین دیگری شد که من اینجا اسمش را سارینا می‌گذارم.

🔸سارینا با مادرش سر کلاس حاضر می‌شد. درواقع، مادر به نوعی نقش مربی سایه را داشت.
دبستان دولتی دخترم که سه سال اول را در آنجا گذراند، به‌هیچ‌عنوان مدرسه‌ی خوبی نبود اما موقعیت بی‌نظیری برای تجربه‌ای انسانی به ما داد. من دیدم که دخترم، بدون آن که مستقیماً راهنمایی شده باشد و اساساً چیزی درباره‌ی این موضوع بداند، فقط با آموزش‌هایی که در مسیر آشنایی با کتاب‌ها و فعالیت‌های فرهنگی دیگر گرفته‌بود، چقدر مهربانانه با سارینا برخورد می‌کرد و این دو کودک، چقدر با هم شاد بودند.

🔸شاید باور نکنید ولی اگر من و شما، با قضاوت، ذهن خردسالان را آلوده نکنیم، آنها با محبت با دیگران رفتار می‌کنند.


🔸می‌دانم که ثبت‌نام بچه‌های سندرم داون در مدارس معمولی، به نظر مدیر ارتباط دارد و اغلب مدیران این مسئولیت را نمی‌پذیرند. این را هم می‌دانم که والدین چنین بچه‌هایی با چه مشکلاتی مواجهند برای یافتن مدرسه و بعدش هم با برخورد نامهربان و غیرانسانی بعضی خانواده‌ها و بچه‌ها. 😭


🔸روز جهانی سندرم داون، بهانه‌ای شد تا به یاد سارینا بیفتم و خندهی مهربانش وقتی باران را در حیاط مدرسه می‌دید. نمی‌دانم الان در مدرسه‌ی عادی درس می‌خواند یا به مدرسه‌ی ویژه رفته. امیدوارم در هر جایی که هست، با شادی به تحصیلش ادامه دهد و آزار نبیند. فقط خواستم بگویم، ساختن دنیای بهتر و عادلانه‌تر از همین تجربه‌های روزمره شروع می‌شود. پذیرش تفاوت‌ها و احترام به کسانی که متفاوت با من و فرزندم به‌نظر می‌رسند.

🔸انسانیت و مهربانی و عشق، مهم‌ترین تجربه‌ایست که می‌توانیم در مسیر زندگی به دست بیاوریم.


#سندرم_داون
#ریحانه_قاسم‌رشیدی
#عشق_و_صلح
#تجربه‌ی_زیسته


@farhangkoodak
وقتی ترجمه، شاهکاری را نابود می‌کند
شکنجه‌ی تعطیلات من؛ آنک نام گل


🟢سالهاست که برای تعطیلات نوروز کتاب‌های محبوبم را می‌خوانم.
دوست دارم لذت مطالعه با حال خوش عید در هم بیامیزد. مثلاً هیجان و شکوه «جنگ و صلح» در نوروز ۷۷ و سرخوشی «دایی‌جان ناپلئون» در ۷۳ را به یاد می‌آورم.

🔴امسال، اثر معروف و چند لایه و پر رمز و راز «امبرتو اکو» را انتخاب کردم؛ «آنک نام گل». البته ترجمه‌ی قدیمی‌تری با عنوان «نام گل‌سرخ» در بازار بود. فکر کردم ترجمه‌ی جدید با توجه به تغییرات زبان، از ناشری همچون روزنه، باید بهتر باشد.

🟢چشم‌تان روز بد نبیند. متن سنگین و پر از ارجاعات تاریخی و فلسفی و دینی با چنان نثری به فارسی برگردانده‌شده که اتمام هر صفحه، رنجیست عظیم.

🔴دریغ از زیرنویس و توضیح. قطع کتاب هم به این سختی می‌افزاید. به‌یاد ترجمه‌های اساتید قدیمی ترجمه افتادم؛ محمد قاضی، ابوالحسن نجفی، نجف دریابندری، مهدی سحابی، سروش حبیبی ….
و تسلط بی‌نظیرشان به زبان فارسی.

🔴چه بلایی سر ترجمه‌های ما آمده؟ آیا کالایی فرهنگی که با قیمت گران ارائه می‌شود، نباید از حداقلی از استاندارد برخوردار باشد؟


🟢من تند می‌خوانم. اما الان در ششمین روز، تازه رسیده‌ام به صفحه‌ی ۲۷۰، تقریبا یک چهارم کل کتاب.
و ای‌کاش این صفحات را فهمیده‌بودم.


🔴گیج و منگ هستم. اسامی، نحله‌های فکری و فرقه‌های گوناگون با هم قاطی شده‌اند. برای اولین بار تصمیم گرفتم از خیر کتاب بگذرم و نسخه‌ی سینمایی را ببینم.


🟢در شناسنامه‌ی اثر، نامی از ویراستار نیست. جناب علیزاده، چند اثر دیگر امبرتو اکو، نویسنده‌ی شاخص ایتالیایی را ترجمه کرده. اما من جرأت نمی‌کنم بخوانم‌شان.


#تمشک_طلایی
#تجربه‌ی_زیسته
#آنک_نام_گل
#امبرتو_اکو
#نشر_روزنه
#رضا_علیزاده
#ریحانه_قاسم‌رشیدی
#باشگاه_مجازی_کتابخوانی_کودک_و_فرهنگ
#نام_گل‌سرخ
#انتشارات_شباویز
@farhangkoodak
ما هم مردمی هستیم

به مناسبت سالروز درگذشت «آقا فردین»

#تجربه‌ی_زیسته
#ریحانه_قاسم‌رشیدی
#محمدعلی_فردین

@farhangkoodak

https://t.me/farhangkoodak/9984
ما هم مردمی هستیم

به مناسبت سالگرد درگذشت «آقا فردین»

🔸 ونک، پاییز سال ۱۳۷۰
ما دانشجوهای سال اول رشته‌ی ریاضی‌محض دانشگاه الزهرا بودیم. با مانتوهای بلند سیاه و دنیایی به زیبایی
خیابان ونک آن دوران .

همه چیز را به شوخی می‌گرفتیم. درس‌های سخت و نمره‌های ناپلئونی‌مان، تک‌جنسیتی بودن دانشگاه و حتی کله‌پاچه‌ای دور میدان ونک را.

🔸اولین بار که آقا فردین را دیدم با بچه‌ها بودم. به نظرم داشتیم استاد بیچاره‌ی فیزیک را مسخره می‌کردیم که رسیدیم به پاساژ ونک. چند تایی عقب مانده‌بودند، ایستادیم و دیدمش. قد بلند و چهار شانه و خوش‌لباس با همان تیپ دوست‌داشتنی و برازنده‌ی «سلطان قلب‌ها». خودش بود؛ فردین. داخل فرش‌فروشی ایستاده‌بود و از حالت چهره‌اش می‌شد فهمید حوصله‌ی کسی را ندارد. بخصوص ما دخترهای هفده هجده‌ساله‌ی از همه جا بی‌خبر را.

🔸خواننده‌ی مجله فیلم بودم و می‌دانستم ممنوع‌الکار است اما نمی‌فهمیدم چه روزهایی را می‌گذراند، مردی که نه فقط در فیلم‌ها که در زندگی واقعی هم همیشه هوای دیگران را داشت و طی سال‌های فعالیتش، درست مثل «علی بی‌غم «گنج قارون» بلندنظر بود و بی‌دریغ به مردم تنگدست کمک می‌کرد. مردی وفادار به خانواده، ورزشکار و صاحب مدال نقره‌ی کشتی جهان و دوست و یار غلامرضا تختی.

🔸سال‌های دانشجویی گذشت.
درسم تمام نشده، به دنبال عشقم روزنامه‌نگاری رفتم. و خبرنگار شدم. اما هیچ‌وقت به فکرم نرسید، بروم و با او مصاحبه کنم. افسوس که در هیاهوی جوانی من در دوران اصلاحات، خاطره‌ی او رنگ و رویی نداشت.

🔸چهارراه‌پارک‌وی، فروردین ۷۹

در روزنامه‌ی عصرآزادگان کار می‌کردم. خبر درگذشت فردین را از بچه‌های سرویس ادب و هنر شنیده و عکس‌های تشییع جنازه در شیرودی را هم دیده‌بودم. اما آن روز وقتی به دفتر می‌آمدم از انبوه جمعیتی که برای مراسم ختم هنرپیشه و کارگردان محبوب‌شان در مسجد بلال جمع شده‌بودند، ماتم برد.
اگر درست یادم باشد، دبیر تحریریه مطلبی در این مورد نوشت و حتی اخبار ورزشی هم خبری درموردش پخش کرد.

باورش سخت بود . بیست سال از آخرین کار او می‌گذشت، بیست سال در سکوت ولی آنهمه آدم آمده بود….



🔸بغض گلویم را گرفت. سایه‌ی آقا فردین پشت کرکره‌های فرش‌فروشی زیبا و تمیز و شیکش در نظرم زنده‌شد. مردی نجیب که نگاهش را از عابران می‌دزدید و فکر می‌کرد، هیچکس به یادش نیست و نمی‌دانست در خاطره‌ی بسیاری زنده‌‌
خواهد ماند.


#تجربه‌ی_زیسته
#محمدعلی_فردین
#ریحانه_قاسم‌رشیدی
#مشاهیر_ایران

@farhangkoodak
شکوفه‌های پرتقال، امتحان‌ها و نگرانی‌های ما برای فرزندان

#تجربه‌ی_زیسته
#ریحانه_قاسم‌رشیدی

https://t.me/farhangkoodak/9989

@farhangkoodak