کانال نو اندیشی دینی کیان
5.11K subscribers
4.18K photos
824 videos
1.64K files
6.53K links
با رویکرد نواندیشی دینی hesamtaha53@yahoo.com
Download Telegram
کانال نو اندیشی دینی کیان
📝 فرمان تو بردم و اميد آوردم همه فضيلت‌ها به نحوي مساله‌ساز هستند و اميد مساله‌سازتر. فضيلت منشي است كه در فرهنگ‌هاي مختلف ستوده مي‌شود، مانند دلاوري. اما از اين سطح كه گذشتيم دشواري‌ها آغاز مي‌شود. فرق بين دلاوري و بي‌باكي چيست؟ آيا هر دو خوب هستند؟ كه…
اميدواري به معناي نديدن تلخي‌ها و خودفريبي نيست، بلكه بيانگر آن است كه آينده ما لزوما در گرو وضع فعلي ما نيست و مي‌توانيم با عمل خويش آينده‌هاي محتملي را رقم بزنيم. كتاب شكوفاندن اميد يا محقق ساختن اميد، بحث اميد را در سطوح مختلف فردي و اجتماعي و آموزشي بيان مي‌كند و خواننده را به دقت در مفاهيم و اقدامات عملي برمي‌انگيزد. اين هم مشخصات كامل كتاب براي علاقه‌مندان:
Making hope happen: create the future you want for yourself and others, Shane J. Lopez, Atria Books, 2013.

  

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲
📝 بازخواني‌هاي واقعه عاشورا


تفكر و زيست شيعيان با نام و ياد امام حسين (ع) گره خورده است و نام او حتي هنگام آب نوشيدن بر زبان جاري مي‌شود. نه تنها حركت سيدالشهدا و واقعه عاشورا زندگي شيعيان را در سراسر تاريخ شكل داده است، بلكه طي چند دهه اخير حتي برخي متفكران اهل سنت، مانند عباس محمد عقاد و بعد الرحمان الشرقاوي نيز به اين ماجرا پرداخته و كوشيده‌اند از آن الهام بگيرند و اهميت آن را باز گويند. با فرا رسيدن دهه اول محرم، چهره كشور دگرگون مي‌شود و مردم خود را آماده مناسك و شعايري خاص مي‌كنند.

چنان نام حسين با تشيع گره خورده است كه نمي‌توان اين دو را از هم جدا كرد. از سنتي‌ترين مردم تا نوانديش‌ترين آنها خواسته و ناخواسته به اين ماجرا پاسخ مي‌دهند و به آن متناسب با نگرش خود نگاه مي‌كنند. به اين معنا كه هر كس و هر نسلي مي‌كوشد حسين را به قامت خود درآورد و تفسيري مناسب از نهضت يا حركت يا قيام حسين(ع) به دست دهد. در صد سال گذشته بحث‌هاي متعدد و كتاب‌هاي گوناگوني درباره امام حسين (ع) و رفتارهاي شيعيان در قبال او منتشر شده كه خود عرصه‌اي پربار براي تفكر و انديشه‌ورزي است. برخي متفكران بخشي از كار علمي خود را وقف بررسي و تحليل و گاه نقد شعاير شيعي مانند قمه‌زني و تعزيه كردند. از پيشگامان اين جريان مي‌توان به سيد محسن امين، از عالمان لبناني اشاره كرد كه با نوشتن كتابچه‌اي به نام «التنزيه لاعمال الشبيه» خود را آماج حملات متعدد كرد. در اين كتاب كوشيد، نشان دهد كه بعضي از اعمالي كه به نام عزاداري صورت مي‌گيرد، خلاف شرع و نادرست است. اين كتاب به دست جلال آل‌احمد ترجمه و به نام عزاداري‌هاي نامشروع ترجمه و در سال 1322 منتشر شد. همه نسخه‌هاي اين كتاب دو روزه به فروش رفت و آل‌احمد خوشحال شد. اما بعدها فهميد كه يك بازاري همه نسخه‌ها را يكجا خريده و آنها را نابود كرده است (جلال آل‌احمد، يك چاه و دو چاله و مثلا شرح احوالات، تهران، رواق، ص48.)

عده‌اي ديگري به تحريفاتي كه در فهم و گزارش عاشورا رخ داده است، پرداختند و كوشيدند نشان بدهند كه چگونه حركت امام حسين (ع) به دست دشمنان آگاه و دوستان نادان دستكاري و تحريف مي‌شود. از اين ميان مي‌توان به محدث نوري با كتاب لولو و مرجان و مطهري و سخنراني‌هاي حماسه حسيني اشاره كرد.
گروه ديگري كوشيدند درباره سرشت و ماهيت اين حركت يا قيام بينديشند و بنويسند. در حالي كه غالب شيعيان بر اين باور بودند كه امام حسين (ع) از مكه راهي كوفه و بعد كربلا شد تا «شهيد» شود، متفكراني ديگر سعي كردند خلاف آن را نشان بدهند. در اين ميان مي‌توان به كتاب تاريخ‌ساز «شهيد جاويد» اشاره كرد كه در 1347 منتشر شد و توفاني از اعتراضات برانگيخت و بعدها جامعه ايراني را به دو اردوگاه تقسيم كرد: كساني كه هوادار شهيد جاويد بودند و كساني كه مخالف آن شدند. تقريبا همه متفكران آن دهه به سود يا زيان اين كتاب موضع‌گيري كردند و نوشتند و گفتند. ايده اصلي كتاب صالحي نجف‌آبادي آن بود كه هدف امام حسين (ع) قيام و تشكيل حكومت بود، نه صرف شهيد شدن. صالحي كوشيده بود با مرور و تحليل آثار تاريخي متعدد موضع خود را استوار كند.

در برابر اعتراضاتي كه متوجه او شد كه اگر در پي حكومت بود، چرا با خاندانش حركت كرد و اصولا حركت امام از مدينه قبل از دعوت مردم كوفه بود و اشكالاتي از اين دست، صالحي به تدريج موضع خود را دقيق‌تر كرد و مدعي شد كه در آغاز امام حسين (ع) از بيعت كردن تن زد و از مدينه خارج شد و بعد با رسيدن نامه‌هاي مردم كوفه، تصميم به قيام گرفت و بعدها كه در اين مسير ناكامي حاصل شد، راه مواجهه عزتمندانه و شهادت را برگزيد.

امروزه نيز همچنان شاهد تفسيرهاي گاه متفاوتي از اين ماجرا هستيم و مي‌توان باز به گزارش بازخواني‌هاي اين واقعه ادامه داد. اما نكته مهم آن است كه همه اين انديشمندان به نحوي وامدار حسين هستند و حركت عزتمدارانه او.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
📝 بر قله گاوكشان، گمراهي مضاعف

سرانجام با راهنمايي يك راننده محلي پيكان‌بار به پاي چشمه مي‌رسم؛ جايي كه صعود از آنجا آغاز مي‌شود. ساعت نزديك 9 شب است و تاريكي محض همه جا را گرفته و زيبايي آسمان پرستاره دوچندان شده است. راننده مي‌گويد كه نگهبان مزارع اينجا است و مراقب است تا گرازها حمله نكنند. مستقر مي‌شوم. در شهريور ماه لرز مي‌كنم. هوا عجيب اينجا سرد است. سريع كاپشن تن مي‌كنم و كمي شام مي‌خورم و آماده استراحت مي‌شوم.
چند ساعتي نگذشته است كه با نور و صداي يك ميني‌بوس از خواب بيدار مي‌شوم. ساعت 2:30 بامداد است. كوهنوردان سريع پياده و راهي مي‌شوند. من هم ديگر بدخواب شده‌ام، تصميم مي‌گيرم شروع كنم. ساعت 3:40 دقيقه كوله‌پشتي را به دوش مي‌اندازم و حركت مي‌كنم. مي‌خواهم به قله گاوكشان، مرتفع‌ترين قله استان گلستان صعود كنم. مسير را بلد نيستم و هوا تاريك است. به كمك ترك يا نقشه‌اي كه دارم پيش مي‌روم. بعد از حدود يك كيلومتر حس مي‌كنم از مقصد دور شده‌ام. همان جا متوقف مي‌شوم. چند دقيقه بعد يك گروه پنج نفره فريماني مي‌رسند. سلام و عليكي مي‌كنيم و هم‌قدم مي‌شويم. مطمئن مي‌شوم كه مسير درست است. اما هوا كه روشن مي‌شود، معلوم مي‌گردد از مسير كاملا دور شده‌ايم. خلاصه همديگر را گمراه كرده‌ايم. با كمي تلاش دوباره در مسير پاكوب اصلي قرار مي‌گيريم و من از آنها جدا مي‌شوم و ادامه مي‌دهم. مسير بدقلقي است. شيب بسيار تند، پر از سنگريزه و شني. يك گام بر مي‌دارم و يك گام ليز مي‌خورم. ياد كتاب لنين مي‌افتم «يك گام به پيش، دو گام به پس». به هر زحمتي از اين بخش مي‌گذرم و به قسمت دست به سنگ مي‌رسم. اينجا هم شيب است و هم بايد دست به سنگ شد و آرام پيش رفت. سنگ‌هاي فرسايشي مرتب سقوط و مسير را خراب مي‌كنند. سرانجام به خط الراس مي‌رسم و مسير نسبتا هموار مي‌شود. بعد از 5:10 ساعت به قله مي‌رسم. خسته اما شادم. سه كوهنورد گرگاني با من گرم مي‌گيرند و سيب و انگور تعارفم مي‌كنند. انگورش معمولي است. اما در آنجا انگار ياقوت شيرين مي‌خورم. مستقيم وارد جريان خونم مي‌شود. چشم‌انداز زيبايي است. از آنجا مي‌توان همه اطراف را به خوبي ديد و از موضعي بالا به آنها نگريست.
بعد از پنجاه دقيقه، مسير برگشت را در پيش مي‌گيرم. تازه متوجه مي‌شوم كه چقدر شيب تند است و در برگشت آزارنده. مچ پاي راستم درد مي‌گيرد و حركت را برايم سخت مي‌كند. هوا دارد گرم مي‌شود و حس كلافگي پيدا مي‌كنم. مراقب هستم نسبت به همه گام‌هايم هشيار باشم. با اين حال چند بار مي‌لغزم و زمين مي‌خورم. هرچه پايين‌تر مي‌آيم هوا گرمتر و من خسته‌تر مي‌شوم. حس مي‌كنم كه مچ پايم ورم كرده است. گام‌هاي كوتاه و آرام برمي‌دارم. حس خواب‌آلودگي پيدا مي‌كنم. درست بر سنگريزه‌ها دراز مي‌كشم تا نفسي تازه كنم. كمي هم حالت تهوع دارم. با دقت نفس‌هاي عميق مي‌كشم و مي‌نشينم. با بي‌ميلي يك نوشابه گازدار را كه براي اينگونه مواقع در كوله‌پشتي نگه مي‌دارم باز مي‌كنم و آرام آرام مي‌نوشم تا قند خونم سريع بالا برود. بعد از چند دقيقه حس مي‌كنم حالم بهتر شده است. بلند مي‌شوم و آهسته پايين مي‌آيم. هرچه پايين‌تر مي‌آيم، مسير بيشتر كش مي‌آيد. سرانجام بعد به پاي خودرو مي‌رسم و برنامه صعود تمام مي‌شود. جمعا 10 ساعت كوهنوردي كرده‌ام. خسته، عرق‌كرده، بي‌حال و كلافه‌ام. اما عجيب آنكه در طول اين مدت هيچ حس ترديد نداشتم و در درستي اين كار شكي به خودم راه ندادم. در واقع، اينقدر اين كار انرژي‌بر است كه نيازي به ترديد نيست تا انرژي بيشتري صرف كنم. از خودم مي‌پرسم آيا حاضرم باز دست به صعود انفرادي بزنم؟ گرچه بودن با همنوردان لذت‌بخش است، اما طعم خودآييني در صعودهاي انفرادي چيز ديگري است. بي‌آنكه منكر خطرهاي جدي اين كار شوم، به نظر مي‌رسد كه گاه ارزش اين كار با خطرهاي آن برابري مي‌كند. طي همين مدت كوتاه، شاهد لطف و ميهمان‌نوازي مردم استان شده‌ام كه در قالب رفتارهاي ساده خودش را نشان مي‌دهد. با حسي از سپاس نسبت به آنها و رضايت قلبي از اينكه صعودي ديگر به ثمر رسانده‌ام، استان گلستان را ترك مي‌كنم.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، ۹ شهریور ۱۴۰۲
📝 بر قله سنبران، در بزم اشترانكوه

كوه‌ها در هاله‌اي از مه آشكار و پنهان مي‌شوند. نفسم آرام گرفته است. انگار نه انگار كه اين همه راه آمده‌ام و حدود ده ساعت صعود كرده‌ام. به پشت سر نگاه مي‌كنم، رشته‌اي از حوادث معجزه‌آسا به هم گره خورده‌اند تا من اينجا بايستم. به ديروز نگاه مي‌كنم. ساعت چهار عصر است كه از روستاي طيان، از توابع ازنا، شروع به پيمايش مي‌كنم در مسير كسي نيست اما پاكوب با زباني خاموش راه را نشانم مي‌دهد. كوه‌هاي زاگرس زمختي و خشونت و سادگي خاصي دارند كه هم‌زمان آدم را مجذوب و هراسان مي‌كنند. آرام با پاكوب ارتفاع مي‌گيرم. آفتاب تند است، اما نسيم خنكي تندي آن را خنثي مي‌كند. از اين سكوت و آرامش لذت مي‌برم. 

هوا تاريك و بدنم گرم مي‌شود. مي‌توانم تا صبح پيش بروم. در تاريكي غروب به دو نفر مي‌رسم كه نشسته‌اند و آتش درست كرده‌اند. چاي تعارفم مي‌كنند. نجف‌آبادي هستند. سلام مي‌كنم و تازه يادم مي‌آيد كه ليوانم را فراموش كرده‌ام بياورم. استكاني چاي جلويم مي‌گذارند. داغ است. با كمي آب آن را ولرم مي‌كنم و مي‌نوشم. جان مي‌گيرم و بعد استكان دوم. دارند بر مي‌گردند. موفق به صعود نشده‌اند. در بخشي از مسير به نام «گرده ماهي» عضلات پايشان گرفت و ديگر نتوانستند ادامه دهند. مسيرم را ادامه مي‌دهم و هوا يكسره تاريك مي‌شود. پاكوب به جاي آنكه بالا برود، به پايين ميل مي‌كند و من نگران مي‌شوم كه مبادا مسير را گم كرده باشم. نه مسير را مي‌شناسم و نه كسي هست از او بپرسم. وارد دره مي‌شوم و بوته‌هاي گون هم راه را مي‌بندند. بله، گم شده‌ام. اما باكي نيست. براي من، اين بخشي از فرآيند صعود است. با كمي بالا و پايين كردن، دوباره در مسير قرار مي‌گيرم و روشنايي پناهگاه گُل‌گُل را از دور مي‌بينم. 


بعد از سه ساعت به پناهگاه مي‌رسم. مي‌خواهم آنجا اتراق كنم و سحرگاه به صعود ادامه دهم. دو جوان خرم‌آبادي دارند از چشمه آب برمي‌دارند. با ديدن من مي‌گويند: «حاجي، مي‌خواي بري پناهگاه چال كبود؟» تا آنجا دست‌كم سه ساعت راه است و من قصد داشتم همين جا بمانم. اما ايده بدي نيست. با صعود شبانه، كمتر آفتاب كوهستان زاگرس سر به سرم مي‌گذارد. قبول مي‌كنم و با آنها همراه مي‌شوم. از اينجا گرده ماهي شروع مي‌شود. شيبي تند كه تا پناهگاه چال كبود ادامه دارد. قرص كامل ماه با سخاوت همه جا را روشن مي‌كند. هرچه بالاتر مي‌رويم سوز سرما بيشتر مي‌شود. بادي كه از برف بلند مي‌شود، انگشتانم را كرخت مي‌كند. همراهان مرتب از سرما مي‌گويند و من در سكوت بالا مي‌روم. بعد از چهار ساعت، خسته و بي‌رمق به منطقه مسطحي مي‌رسيم كه پناهگاه در آن قرار دارد. آن دو سريع آتش درست مي‌كنند و كنار سنگ‌چين اتراق مي‌كنند. تصميم دارند شب را همان جا بمانند. مي‌گويند كه پناهگاه شلوغ است و جا ندارد. ولي من به سمت پناهگاه مي‌روم. پر است و جا واقعا نيست. در همان كفش‌كن پناهگاه زمين لختي است كه زيراندازم را پهن مي‌كنم و مانند گربه كز مي‌كنم. هرچه باشد از سرماي بيرون بهتر است. ساعت يك است كه تصميم مي‌گيرم بخوابم. يك ساعتي مي‌خوابم كه با سر و صداي كوهنوردان جديدي از خواب مي‌پرم. قصد ورود به پناهگاه دارند و دعوا بر سر جا است. چند نفري از آنها به‌شدت سرمازده شده‌اند. من ديگر بدخواب شده‌ام. آب‌جوش درست مي‌كنم و از قوطي كمپوت ميوه به جاي ليوان استفاده مي‌كنم و براي خودم يك ليوان كاكائو درست مي‌كنم تا گرم شوم. احساس مي‌كنم كه سرما خورده‌ام. اما نه. كمي كه مي‌گذرد حالم عادي مي‌شود. ساعت پنج و ربع بيرون مي‌زنم و به سمت قله حركت مي‌كنم. هوا سرد است. اما ديدن چراغ پيشاني كوهنوردان در دل سنگ‌ها گرمم مي‌كند. با سرعت پيش مي‌روم و هوا هم روشن مي‌شود. قبل از آنكه خورشيد خميازه بكشد و شروع كند به سر به سرم گذاشتن به قله مي‌رسم. همه خستگي و بي‌خوابي را فراموش مي‌كنم و غرق فضاي پيرامونم مي‌شوم.


كسي بر قله نيست. كوهنوردان برخي برگشته‌اند و برخي دارند بالا مي‌آيند. گرچه به تنهايي صعود كردم، اما در همه اين مسيرْ كساني با كمك‌هاي خود چه تعارف كردن يك استكان چاي و چه معرفي كردن مسير يا حتي همراهي كردن با من، در رسيدنم به قله سهيم بوده‌اند. گرچه در آغاز سنبران خشن و خشك مي‌نمايد، اما روح لطيف و ميزباني آن روشنم مي‌دارد. 

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۲
📝 مرگي كه سرزده مي‌رسد


سال گذشته بود كه در دانشگاه ديدمش. داشت كارهاي نهايي دفاعش را انجام مي‌داد. ايستادم و مفصل گپ زديم. سر درددلش باز شد و از مشكلاتي گفت كه به دليل تغيير رشته برايش پيش آمده بود. دكتر عبدالصاحب‌جعفري را مي‌گويم. پزشكي خوانده بود و پس از گرفتن دكتراي عمومي به جاي تخصص در يكي از رشته‌هاي مربوطه، به سمت علوم انساني و مشخصا رشته دين‌پژوهي كشيده شده بود.
بار اولي كه در كلاس دكتري او را ديدم، بحث كشيد شده به سره‌گرايي و سره‌گويي. آشكارا مدافع سره‌گرايي در زبان بود. خوش‌بيان و خونگرم بود مانند اغلب كرمانشاهي‌ها و علاقه‌مند ادب پارسي. اختلاف‌نظر داشتيم. اما همين اختلاف‌نظر باعث بحث و گفت‌وگو و بعد دوستي شد. دو، سه درس را با من گذراند و گذشت. اما اين بحث و گفت‌وگوها در قالب طنز و گاه بحث جدي ادامه يافت. مدت‌ها از او خبري نداشتم كه ناگاه در ساختمان مركزي دانشگاه ديدمش. هرگز فكر نمي‌كردم كه آخرين باري باشد كه مي‌بينمش. پس از كمي تعريف و تعارف، از كار و بارش پرسيدم. كار دفاعش مدت‌ها طول كشيده بود و موفق نشده بود دفاع كند. اما مشكل اصلي آن بود كه دانشگاهي كه بدان وابسته بود، مخالف ادامه تحصيل او در اين رشته بود و از آن سخت‌تر آنكه همكاران اين تغيير رشته را تحمل نمي‌كردند و با ديده تحقير به آن مي‌نگريستند. مي‌گفت كه مرتب به من مي‌گويند كه چرا دنبال تخصص در پزشكي نرفتي و حالا رفتي علوم انساني كه چه بشود؟ باز از آن سخت‌تر آنكه در اين سال‌ها ترفيع نگرفته بود و حتي مرخصي تحصيلي‌اش به مشكل برخورده بود. خلاصه عميقا رنجيده بود. ظاهرا در پس همه اين مشكلات، بحث «منزلت» و «شأن اجتماعي» مطرح بود. مي‌گفت كه اين رشته و تخصصي كه الان گرفته است در گروه و دانشكده‌اش چندان به رسميت شناخته نمي‌شود و گويي چون قادر به ادامه تحصيل در رشته تخصصي خودش نبوده، به اين رشته روي آورده است.
گفتم كه خب چرا آمديد اين رشته و چرا در همان رشته ادامه تحصيل نداديد؟ گفت كه چون اين رشته را دوست داشتم و پاسخ پرسش‌هايم را در آن مي‌ديدم. گفتم كه پس «بر جفاي خار هجران صبر بلبل» بايدت. گفتم بايد دست به انتخاب زد يا حفظ شأن و منزلت اجتماعي يا در پي دغدغه خود رفتن. بهترين حالت آن است كه اين هر دو همسو باشند، اما غالبا چنين نيست و هر انتخابي پيامدهاي خود را دارد. ناگهان حس معلمي مرا گرفت و درباره انتخاب و انتخابگري مفصل داد سخن دادم و سعي كردم به او دلداري دهم كه اگر راهي را كه انتخاب كرده است دوست دارد، اين منزلت‌هاي اجتماعي، به واقع منزلتي ندارند. در پايان پوزش خواست كه فقط خواستم درددلي كرده باشم و با چهره بشاش و خندانش، از من جدا شد.

هفته گذشته خبر فوت ناگهاني او را كه شنيدم جا خوردم. تنها خبري كه هرگز با آن راحت نخواهيم شد، همين خبر مرگ است، به‌ويژه اگر آن شخص را بشناسي، جوان باشد و در آغاز كار علمي خود. آيا اگر عبد‌الصاحب مي‌دانست كه يك‌سال ديگر فوت خواهد كرد، باز نگران جفاي همكاران و رييسانش بود؟ و آيا صددله مسيري را كه برگزيده بود دنبال نمي‌كرد؟ كاش مي‌شد باز او را ديد و اين پرسش‌ها را از او كرد. خدايش بيامرزد، خنده از لبانش محو نكند و بازماندگانش را شكيبايي ببخشد.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲
📝 اخلاق جنگ

بارها خوانده و شنيده‌ايم كه «در جنگ اخلاق وجود ندارد». اخيراً هم يورونيوز با روزنامه‌نگاري ايراني گفت‌وگو مي‌كرد و اين روزنامه‌نگار دو سه بار اشاره كرد كه در جنگ «اخلاق وجود خارجي ندارد». همان وقت كه اين جمله را خواندم تنم لرزيد و اين لرزش با انفجار بيمارستان المعمداني به اوج خود رسيد. هنگامي كه گفتيم و تكرار كرديم «در جنگ اخلاق وجود ندارد»، بايد اين پيامدها را عادي بشماريم. 

اما اجازه بدهيد كمي مثل فيلسوفان جمله «در جنگ اخلاق وجود ندارد»را تحليل كنيم. اگر مقصود آن است كه كسي در حوزه جنگ و اخلاق نظرورزي نكرده است و به نسبت اين دو توجه نكرده است، اين برداشت خطا است. فيلسوفان متعددي نظريات مختلفي درباره اخلاق جنگ پرورده‌اند و اصولاً تعبير «جنگ عادلانه»، ناظر به همين نكته و‌زاده اين دست تأملات است. براي نمونه، چند سال قبل در هامبورگ در سميناري شركت كردم كه موضوع آن اخلاق جنگ و صلح در اسلام بود. 
اگر هم مقصود آن باشد كه طرف‌هاي درگير در جنگ «عملاً» اخلاق را رعايت نمي‌كنند، به فرض درستي اين ادعا باز چيزي را ثابت نمي‌كند. در بسياري از عرصه‌ها شاهد بي‌اخلاقي‌هاي گسترده هستيم. براي نمونه، در عرصه علم‌ورزي كه بنياد آن حقيقت‌طلبي است، رايج‌ترين و بي‌اخلاقي‌ترين رفتار، يعني تقلب، انتحال و سرقت علمي گاه به شكل گسترده‌اي ديده مي‌شود و از آن به نام طاعون جهاني ياد مي‌شود. حال آيا به دليل وجود اين بي‌اخلاقي‌ها نمي‌توان از اخلاق علمي سخن گفت؟ 

اصولاً اخلاق ناظر به آنچه «هست» نيست، تا بگوييم اخلاق وجود خارجي ندارد. اخلاق يعني هنجارها و بايدهايي براي رفتار يا پرورش منشي براي زيستن. اخلاق به نحوي در تقابل با غريزه موجود است. همه فضايل اخلاقي، مانند صبوري، شجاعت، دورانديشي، و رازداري، عملاً باسازوكار غريزه ما تعارض دارد و ما به ميزاني كه اخلاقي مي‌شويم از اين غرايز طبيعي فاصله مي‌گيريم و بر آنها چيره مي‌شويم. در جنگ هم غريزي‌ترين رفتارها پديدار مي‌شود و به اين معنا جنگ در تقابل با اخلاق است. اما در طول تاريخ هم جنگاوران و هم متفكران منافع خود را در آن مي‌ديدند كه تا حد ممكن دامنه آسيب يا خشم خود را متوجه و محدود به حريفان‌شان كنند و از گستردن آن به افراد بي‌طرف يا ناتوان خودداري كنند. جنگاوران هيچ عرصه‌اي چه حق و چه باطل، در اوج خشم خويش هم حاضر نبودند و نيستند كه آسيبي متوجه مادران يا كودكان‌شان شود. به همين سبب مي‌كوشيدند قواعدي وضع كنند تا در اوج جنگ و آتش خشم، زنان، سالخوردگان و افراد غير درگير آسيب نبينند. حاصل اين نگاه و اجراي بسيار ناقص و محدود آن كوشش براي انساني كردن جنگ بوده است. تدوين قوانيني براي رفتار با اسيران جنگي و محدودسازي يا ممنوعيت توليد مين‌هاي ضد نفر، همه جلوه‌هايي از اخلاق جنگ است.

ظاهراً نمي‌توان جنگ را از ساحت بشري پاك كرد. اما معنايش اين نيست كه هر‌گونه رفتار وحشيانه و غريزي مجاز باشد.
يكي از ابعاد انساني ساختن جنگ، احترام به برخي مراكز ديني و معابد و كليساها و مساجد بوده است. كمابيش در جنگ‌ها اين نكته رعايت مي‌شده است و طرف‌هاي درگير سعي مي‌كردند از تخريب آنها دوري كنند. همچنين برخي افراد مقدس و نمايندگان ديني مانند راهبان و زاهدان از اين احترام برخوردار بوده‌اند. حتي برخي از راهبان بودايي در جنگ ويتنام و در ميان صفير گلوله‌ها بي‌هراس و آرام رفت و آمد مي‌كردند و آسيبي نمي‌ديدند. بيمارستان‌ها و پزشكان نيز از اين احترام برخوردار بوده‌اند. زيرا اين مراكز و افراد در واقع براي بقاي همگان نه صرفا طرف‌هاي درگير لازم هستند و حتي جنگاوراني كه ضد يكديگر سلاح بركشيده‌اند زن و فرزنداني دارند كه به اين مراكز و به اين افراد نيازمند هستند. به همين سبب صليب سرخ جهاني شكل مي‌گيرد و افراد آن مي‌توانند به راحتي در ميدان‌هاي نبرد رفت و آمد كنند.
آري، اخلاق جنگ يك بسته آماده و كامل نيست كه وجود «خارجي» داشته باشد. اما اخلاق جنگ حاصل تلاش همه انسان‌هايي است كه در درجه اول خواستار جنگ نيستند، و در درجه دوم، مي‌كوشند از شدت خشونت جنگ بكاهند. به اين معنا اخلاق جنگ همواره وجود داشته است و كساني كوشيده‌اند با نظر و عمل دامنه جنگ را محدود و چهره آن را اندكي تحمل‌پذير سازند. اخلاق جنگ با گفتار و رفتار من و شما شكل مي‌گيرد و وجود خارجي پيدا مي‌كند.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲
📝 شرط تاثير در نهي از منكر


هفته گذشته گزارش تعزير كسي را خواندم كه به دليل رفتار غير متعارف به 74 ضربه شلاق محكوم شده بود. در اين گزارش كوتاه كه اصل آن تكذيب نشده، يك مايه پررنگ است. آن شخص بدون روسري وارد محل اجراي حكم مي‌شود و پس از تحمل ضربات شلاق، به همان شكل خارج مي‌شود.

حال از ميان ده‌ها پرسشي كه درباره اجراي اين تعزير وجود دارد، در اينجا تنها يك پرسش را برجسته مي‌كنم: هدف از اين تعزير چه بوده است؟ آيا هدف عبرت گرفتن ديگران بوده است؟ پس بايد اين حكم را در ملاعام اجرا مي‌كردند! يا آنكه هدف بازدارندگي بوده است؟ در اين صورت نشاني از آن ديده نمي‌شود. واقعا درست در زماني كه صدها خطا و خلاف آشكار و درشت در اين كشور رخ مي‌دهد كه يك نمونه آن رخ دادن يكي ازبزرگ‌ترين فسادهاي اقتصادي است، آيا اجراي اين تعزير كمكي به اصلاح جامعه كرده است؟

فقيهان شيعه از گذشته در بحث امر به معروف و نهي از منكر، چند شرط را به تكرار بازگو كرده‌اند. يكي از اين شرط‌ها آن است كه امر به معروف و نهي از منكر تاثير داشته باشد. هدف از اين فريضه به تعبير قدما، صرفا «اسقاط تكليف» نيست. امر به معروف و نهي از منكر، جزو احكام به اصطلاح «تعبدي» نيست كه فارغ از پيامد آن، ما ملزم به عمل به آن باشيم. (اين نكته را در كتابم: امر به معروف و نهي از منكر، به تفصيل آورده‌ام) شهيد مطهري پس از نقد بنيادين رفتارهايي كه به نام نهي از منكر صورت مي‌گرفت، تصريح مي‌كند: «امر به معروف و نهي از منكر از كارهايي است كه ساختمان و كيفيت ترتيب آن و اينكه در كجا مفيد است و به چه شكل مفيد است و موثر است و بهتر ثمر مي‌دهد و بار مي‌دهد و نتيجه مي‌دهد، همه را شارع در اختيار عقل ما و فكر ما و منطق ما گذاشته است.» (گفتار ماه در نماياندن راه راست، سال اول، مرتضي مطهري، سخنراني‏هاي سال 40-1339، ص95) 
بدين‌ترتيب، نمي‌توان پشت مفهوم نهي از منكر سپر گرفت و هر اقدامي را، بي‌توجه به پيامدهاي آشكار و نهانش، موجه دانست و ادعا كرد كه ما مامور به تكليف هستيم، نه نتيجه. از قضا، در اين بحث، شهيد مطهري به تاكيد مي‌گويد كه در اين مساله خاص، بايد كاملا منطقي و بر اساس ساختارهاي معقول بشري انديشيد و عمل كرد. 

باز مرحوم آيت‌الله صافي گلپايگاني، در كتابي كه نخست در سال 1328 منتشر كرد، ضمن تاكيد بر اهميت امر به معروف و نهي از منكر، بر نگاه مسوولانه به اين رفتار تاكيد مي‌كند و مي‌نويسد: «غرض از نگارش اين رساله، اين نيست كه بعضي مردم نادان، بي‏اطلاع از آداب و اخلاق حسنه و مسائل امر به معروف و نهي از منكر، به نام امر به معروف و نهي از منكر، هياهو و جار و جنجال برپا كرده براي يك موضوع كوچك، مفاسد بزرگ توليد كنند، زيرا علاوه بر آنكه امر به معروفي كه چنين اشخاصي بنمايند سودي نخواهد داشت، ممكن است به واسطه سوءاخلاق و بي‏نزاكتي و درشتي و خشونت‌هاي بي‏موردي كه از اين‌گونه افراد در بسياري از موارد صادر مي‌شود، شريعت سمحه سهله اسلامي كه مبتني بر مهرباني و حسن ادب است و بهترين روش اخلاقي را به جامعه ياد مي‌دهد، به صورت ديگر معرفي شده و وضع آنها و ناداني‌هايي كه به اين اسم مرتكب مي‌شوند، موجبات تنفر و انزجار مردم را فراهم كند.» (راه اصلاح يا امر به معروف و نهي از منكر، لطف‌الله صافي گلپايگاني، چاپ اول سال 1328، ص8) 
از اين منظر، حتي براي يك فقيه سنتي با التزام كامل به منطق فقاهت، منزجر كردن و متنفر كردن مردم از اسلام و ديانت به نام نهي از منكر پذيرفتني نيست. حال كسي مانند من ده‌ها كتاب درباره امر به معروف و نهي از منكر بنويسد، كافي است گزارشي از اين دست درباره تعزير منتشر شود تا همه آنها بي‌اثر شوند. بد نيست كمي به شرط تاثير در رفتار و احكام خود توجه كنيم.

https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/211996/


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
📝 از بهر خدا، مخوان!

اين جمله منسوب به مارشال مك لوهان بسيار معروف است كه «رسانه پيام است». اين جمله - در عين سادگي- نكات بسياري درباره وسيله يا راه يا حتي صورت پيام، نه محتواي آن مي‌گويد. برخي كسان معمولا توجهي به اين نكته ندارند و فكر مي‌كنند كافي است سخن و پيام ما حق باشد و ديگر بقيه مسائل صوري و ظاهري هستند و آفتاب حقيقت زير ابر نمي‌ماند و نيازي به تبليغات شكلي يا زيباسازي پيام نداريم. اما همين كسان وقتي به بن‌بست مي‌خورند، بدترين شكل و صورت را براي پيام‌رساني انتخاب مي‌كنند و عملا اهميت رسانه را آشكار مي‌سازند.

سعدي در داستاني كوتاه، اين واقعيت را به زيبايي تصوير مي‌كند. مرد ناخوش‌آوازي به بانگ بلند قرآن مي‌خواند. صاحبدلي بر او گذشت و از او ‌پرسيد كه بابت اين كار ماهانه چقدر مي‌گيري؟ پاسخ داد كه هيچ. صاحبدل دوباره ‌پرسيد كه پس چرا اينقدر به خودت زحمت مي‌دهي؟ قاري قرآن پاسخ داد: «از بهر خدا مي‌خوانم.» و صاحبدل رندانه از او خواهش كرد: «از بهر خدا، مخوان!» (گلستان سعدي، باب چهارم) 

مولانا جلال الدين محمد بلخي نيز همين نكته را در داستاني ديگر باز مي‌گويد. اذان‌گويي كه صدايي ناخوش داشت، در كافرستان شروع كرد به اذان گفتن. هرچه به او گفتند كه اينجا مناسب اين كارها نيست، زير بار نرفت و همچنان به كارش ادامه داد. كمي بعد كافري با هديه‌اي آمد و سراغ آن اذان‌گو را گرفت. گفتند چرا سراغش را مي‌گيري؟ گفت كه دختري زيبارو دارم كه دل به اسلام و مسلماني بسته بود و هرچه مخالفت مي‌كرديم دلبستگي او به اسلام بيشتر مي‌شد. تا آنكه اين صداي زشت را شنيد و وحشت‌زده پرسيد: «چيست اين مكروه بانگ؟»
من همه عمر اينچنين آواز زشت
هيچ نشنيدم در اين دير و كنشت
گفتند كه اين شعار مومنان است. باور نكرد و چون پس از پرس‌وجو حقيقت را دريافت، «از مسلماني دل او سرد شد». (مثنوي معنوي، دفتر پنجم) پدر ادامه مي‌دهد كه اينك به پاداش لطفي كه اين اذان‌گو در حق من كرده است، برايش هديه‌ آورده‌ام. با ديدن آن اذان‌گو پدر شادمان از او تشكر كرد و گفت كه اگر مي‌توانستم دهانت را پر از طلا مي‌كردم.

اين داستان را مسلماني صاحبدل يعني مولانا نقل مي‌كند، نه يك نامسلمان اسلام‌ستيز. انگار همواره در طول تاريخ از اين دست اذان‌گويان و قاريان قرآن بوده‌اند كه به جاي گسترش اسلام و ترويج دين، كاركردشان رماندن مردم از دين و آيين است. تنها تفاوت قضيه آن است كه در گذشته، برخلاف امروز، اين افراد تريبون يا منبرهاي محدودي در اختيار داشتند و اينك از امكانات رسانه‌اي فراواني برخوردارند.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲
📝 روزه و خويشتنداری

آزمون والتر ميشل، روانشناس امريكايي خيلي معروف است و در بسياري كتاب‌هاي مرتبط نقل شده است. در اين آزمون، به تعدادي كودك يكي يك شيريني مي‌دهند و به آنها مي‌گويند كه اگر شيريني خود را تا يك ساعت بعد نگه داشتيد، يك شيريني ديگر جايزه مي‌گيريد. عده‌اي با شعار «تا يك ساعت ديگر كي زنده است؟» تاب نمي‌آورند و شيريني خود را مي‌خورند؛ اما عده‌اي ديگر تحمل مي‌كنند و تا آخرين دقايق خود را نگه مي‌دارند و جايزه خود را مي‌گيرند. سال‌ها بعد، ميشل و همكارانش، موقعيت اين كودكان را بررسي كردند و متوجه ‌شدند به ميزاني كه كودكان در برابر وسوسه خوردن شيريني مقاومت كرده‌اند، وضع تحصيلي و شغلي بهتري دارند. اين آزمايش يك نكته ساده را نشان مي‌دهد؛ اهميت خويشتنداري و به تاخير انداختن خوشي براي رسيدن به مقصود. همه ما كمابيش تمايلاتي داريم و دوست داريم كه سريع آنها را برآورده كنيم. با اين‌ حال اگر چنين كنيم عملا در درازمدت آسيب مي‌بينيم. براي نمونه، وسوسه مي‌شويم به كسي پرخاش كنيم، در برابر سخن ديگري سريع واكنش نشان بدهيم و خلاصه اسير خشم خود شويم. صبوري و خويشتنداري ما را از اين رفتارهاي غريزي، اما غيرمنطقي باز مي‌دارد. سنت روزه‌داري، در كنار كاركردهاي مختلفي كه مي‌تواند داشته باشد، در تقويت اين خويشتنداري تاثير كم‌نظيري دارد. كسي كه بتواند ساعت‌ها، آزادانه و با اختيار، گرسنگي و تشنگي را تاب بياورد، يعني از خويشتنداري بالايي برخوردار است. در حالي كه در ماه رمضان غالب كسان در پي فوايد پزشكي روزه مي‌روند و آن را برجسته مي‌كنند، يك جنبه مهم روحي آن را كه همين خويشتنداري است، فراموش مي‌كنند. اگر كسي بتواند ساعت‌هاي متمادي گرسنگي و تشنگي را تاب بياورد و دم نزند، به احتمال قوي از پس مسائل ديگر هم برخواهد آمد. از اين منظر، روزه نوعي ورزش و به ‌تعبير سنتي «رياضت» است؛ رياضت دقيقا به ‌معناي تربيت و پرورش. تقريبا همه سنت‌هاي اخلاقي و ديني جهان به ‌نوعي سنت روزه را در خود دارند. حال اين روزه گاه در قالب خاموشي طولاني‌مدت است و گاه به‌ شكل گوشه‌اي نشستن يا از غذاهاي خاصي پرهيز كردن است. روزه‌داري نوعي تمرين منضبط ساختن تن و روح خويش است و چيرگي بر حالات تكانشي روان. روزه گرفتن لازمه رشد شخصيت و بلوغ عاطفي و معنوي است. اگر اين ادعا درست باشد، در اين صورت زماني روزه مي‌تواند چنين كاركردي داشته باشد كه اولا، آزادانه باشد، يعني آنكه شخص با اختيار خودش روزه بگيرد. دوم و مهم‌تر آنكه در معرض انتخاب‌هاي ديگر و فرصت‌هاي متفاوت باشد. زماني روزه‌داري مي‌تواند در پرورش خويشتنداري موفق باشد كه شخص روزه‌دار، براي نمونه، در خانه‌اش امكان دسترسي به خوردني و نوشيدني را داشته باشد وگرنه او از سر درماندگي و اضطرار گرسنگي را دارد تحمل مي‌كند. اگر كسي روزه گرفتن را مشروط به آن كند كه نخست همه خوردني‌ها را از خانه بيرون ببرند و كسي در مدتي كه او روزه است، لب به غذا نزند و پخت‌وپزي هم صورت نگيرد، اين ديگر تمرين خويشتنداري نيست؛ نوعي خودآزاري است. قرار است كه روزه روح آدمي را محكم كند تا بتواند در برابر خوردن و نوشيدن و گفتن و شنيدن ايستادگي كند. كسي كه روزه مي‌گيرد و انتظار دارد كه در زمان روزه گرفتنش ديگران حق خوردن و نوشيدن علني را نداشته باشند، مانند كسي است كه رژيم غذايي گرفته است و به همين دليل از همه اعضاي خانواده‌اش مي‌خواهد كه به احترام تصميمي كه گرفته است، از خوردن و نوشيدن در حضور او خودداري كنند. درستي يا نادرستي اين رفتار در خانه و بيرون از خانه يكي است. روزه‌داري زماني تمرين خويشتنداري است كه ما روزه باشيم و اگر كسي در برابر ما، به هر دليلي، غذا خورد، به هم نريزيم، وسوسه نشويم و از پا در نياييم. پس به جاي آنكه در ماه رمضان بخواهيم رستوران‌ها تعطيل شوند يا پرده بكشند و اگر كسي خواست در ظهر رمضان ناهار بخورد، برود گوشه‌اي و يواشكي غذا بخورد، بهتر است به روزه‌داران بگوييم روزه را نه نوعي مشقت و تكليف شاق، بلكه تمرين خويشتنداري و رشد معنوي بدانند و با طيب خاطر حضور كساني را كه در ملاعام غذا مي‌خورند، پذيرا باشند.
 
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/214748/

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، سه‌شنبه ۲۲ اسفند (۱ رمضان)
📝 رابين‌هود از عياري مردم‌دوست تا آزاديخواهي مدرن

نخستين فيلمي كه درباره رابين‌هود ديدم و در ذهنم ماندگار شد، فيلم رابين و ماريان (ساخته ريچارد لستر، 1976) بود. بازي‌هاي روان و دلنشين شون كانري و ادري هپورن و چند سكانس درخشان آن هميشه با من بوده است. يكي آنجا كه ماريان (كه دل از عشق مجازي شسته و به عيسي مسيح دلبسته و راهبه شده است) سرانجام تسليم عشق زميني مي‌شود و مقنعه بر مي‌دارد و آغوش بر رابين مي‌گشايد و عشق آسماني را با عشق زميني تاخت مي‌زند. ديگري آنجا كه در انتها همين ماريان، براي حفظ رابين، خودش جام زهري مي‌نوشد و به معشوقش نيز زهر مي‌نوشاند تا همواره در كنار هم باشند و كنار هم در گور بيارامند. در كنار اين سكانس‌هاي درخشان، احترامي كه رابين‌هود براي دشمن ديرينه خود، داروغه قائل است و در ديالوگ‌ها آشكار مي‌شود آن را ديدني‌تر مي‌كند. با اين همه، شايد اين فيلم آرام و گاه كسل‌كننده‌ به مذاق هيجان‌خواه نسل جديد خوش نيايد. بعدها فيلم‌هاي ديگري درباره اين شخصيت افسانه‌اي، يا تاريخي، ديدم كه اثر اولي را پاك نكرد تا آنكه فيلم رابين‌هود ساخته ريدلي اسكات (2010) را ديدم. قبلا ديده بودمش. اما به اين نكته توجه نداشتم. دوباره ديدم و متوجه شدم كه جداي از داستان‌پردازي متفاوت درباره اين قهرمان، چگونه مفاهيم مدرن خود را در اين داستان‌ها جا مي‌دهند و چسان فرهنگ و نگرش زمانه بر همگان سايه مي‌افكند.

رابين‌هودِ ريچارد لستر، يك آدم كله شق و حرف نشنو است كه فقط آيين مروت را به رسميت مي‌شناسد و حتي بعد از كشتن دشمنش، داروغه ناتينگهام، از شجاعت و مرگ موقرانه او به نيكي ياد مي‌كند. اما وقتي به رابين‌هودِ ريدلي اسكات مي‌رسيم، رابين‌هود ما، با بازي راسل كرو، آزادي‌خواهي است كه در پي احقاق حقوق شهروندي مردم و كاهش قدرت پادشاه خودكامه يعني جان است كه تن به هيچ مرجعيتي جز هوا و هوس خود نمي‌دهد. افزون بر آن، به تدريج متوجه مي‌شويم كه پدر اين رابين‌هود سنگتراش بزرگي بوده است و اولين پيش‌نويس حقوق مدني شهروندان و محدودسازي قدرت پادشاه را در قرن 12 نوشته است و در اين راه جان داده است. در نتيجه، رابين‌هود نه راهزني معمولي كه آزادي‌خواهي ستودني و دوست‌داشتني است. اين فيلم سرشار از مفاهيم و ايده‌هاي سياسي و انديشه‌هاي مدني است. مفهوم شهروندي، به جاي رعيت، در اين فيلم مي‌درخشد و آدمي را متعجب مي‌كند كه چطور هنر سينما مي‌تواند از يك راهزن معمولي يا در نهايت عياري باذوق متفكري مدرن بسازد و به سادگي مفاهيم امروزين را در دهان شخصيت‌هاي كهن قرار دهد. در واقع، جز لوكيشن و فضاي جذاب فيلمبرداري كه قرار است جنگل شروود را نشان بدهد، ميان اين دو فيلم دنيايي فاصله است.

اينجا است كه اين ايده كه تاريخ ساخته، نه گزارش مي‌شود و داستان پرداخته نه روايت مي‌شود، صورت جدي‌تري به خود مي‌گيرد. درسي كه مي‌توان از اينگونه فيلم‌ها آموخت دوگانه است: يكي آنكه چگونه تاريخ به دست ناقلان و راويان، ساخته مي‌شود و ديگر آنكه هر گزارش و نگارشي، كمابيش رنگ و بوي راوي و زمانه او را دارد. اگر بتوان از رابين‌هودِ عيار، آزادي‌خواهي نامدار پديد آورد، چه بسا تاريخ را بتوان به گونه ديگري نوشت و بازنمود. شايد راه محافظت خويش از اين قبيل گزارش‌ها و بازنمايي‌ها پروردن تفكر تحليلي و انتقادي در خود و كسب سواد رسانه‌اي باشد.

  https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/215124/


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
📝 فيلسوف و گرگ‌زاده


در فرهنگ ما، گرگ، دست كم، به دو ويژگي شناخته شده است: يكي درندگي و ديگري تربيت‌ناپذيري. كافي است به گفته‌هاي سعدي در اين باب بسنده كنيم. به روايت او، بزرگي گوسفندي را «رهانيد از دهان و چنگ گرگي» و شب خودش كارد بر حلق گوسفند كشيد. در اين حال گوسفند نوميدوار گفت: «بديدم عاقبت گرگم تو بودي». دومين ويژگي گرگ، در فرهنگ ما، تربيت‌ناپذيري او است. سعدي نقل مي‌كند كه پادشاهي دزد معروفي را از پاي درآورد و پسربچه او را برخلاف مصلحت‌انديشي اطرافيان در دربار نگه داشت و تربيت كرد. اما پسر سرانجام راه پدر را رفت و تربيت شاهانه در او موثر نيفتاد. آنگاه از اين داستان نتيجه مي‌گيرد: «گرگ‌زاده عاقبت گرگ شود/گرچه با آدمي بزرگ شود.»

اما واقع آن است كه هردوي اين ويژگي‌ها به ناروا به گرگ‌ها نسبت داده شده است. درندگي واقعي در رفتار انسان‌هايي مشاهده مي‌شود كه از رنجاندن و آسيب زدن به ديگر انسان‌ها يا حيوانات لذت مي‌برند. گرگ‌ها صرفا براي رفع نياز خود و از سر غريزه كاري مي‌كنند. حتي در سخت‌ترين ستيزه‌هاي ميان خود گرگ‌ها، كه بر سر قلمرو يا جفت‌جويي رخ مي‌دهد، كافي است كه گرگ شكست خورده «راهبرد تسليم» در پيش گيرد و در آخرين لحظه نبرد پا واپس كشد و گردن خود را به حريف تقديم كند. در اين لحظه همه خشم و نفرت ناگهان ناپديد مي‌شود و گرگ پيروز به راه خود مي‌رود؛ صفتي كه كمتر در انسان‌ها اينگونه آشكارا ديده مي‌شود.

اما ماجراي تربيت‌ناپذيري گرگ‌ها خود داستان ديگري دارد. مارك رولندز، فيلسوف بريتانيايي، در كتاب «فيلسوف و گرگ: درس‌هايي از حيات وحش درباره عشق، مرگ، و خوشبختي» (ترجمه شهاب‌الدين عباسي، تهران، نشر خزه، 1402) روايتي واقعي از همزيستي خودش با گرگ‌زاده‌اي را تا لحظه مرگ آن گزارش مي‌كند. رولندز يك بچه‌گرگ شش هفته‌اي را به قيمت 500 دلار مي‌خرد و از مادرش جدا مي‌كند و نزديك 12 سال نزد خودش نگه مي‌دارد. در اين مدت او را با خود به همه جا، حتي كلاس‌هاي دانشگاهي خود، مي‌برد و از نزديك همه فراز و فرود زندگي او را زيرنظر مي‌گيرد و ثبت مي‌كند. البته نكته نسبتا تاريك اين ماجرا آن است كه چگونه او به خودش اجازه مي‌دهد بچه‌گرگي را از مادر و زيست‌بوم طبيعي خودش جدا سازد و او را به زندگي شهري محدود كند. توضيح سربسته‌اي كه رولندز مي‌دهد چندان قانع‌كننده نيست، مانند آنكه او از گرگ مراقبت و محافظت مي‌كرده است. در نهايت، سعادت زندگي گرگ در زندگي گرگانه و در دل جنگل و حيات وحش است نه شهر و پرديس‌هاي دانشگاهي.

رولندز چنان به اين بچه‌گرگ دل مي‌بندد كه آرام آرام او را برادر كوچك‌تر خود مي‌داند. واقعا چرا ما فكر مي‌كنيم يكسره از همه خلق خدا جداييم؟ چرا خود را تافته جدابافته مي‌دانيم؟ هرچه اين فيلسوف در زندگي اين گرگ‌زاده تأمل مي‌كند، مشابهت زيادي ميان خودش و او مي‌بيند تا جايي كه حتي انسانيت را از گرگ ياد مي‌گيرد. البته چنين نيست كه ما و حيوانات كاملا يكسان باشيم، هر گونه‌اي ساختار خاص خود را دارد تا جايي كه به تعبير خود رولندز گرگ‌ها هوش مكانيكي دارند و ميمون‌ها از آنها باهوش‌ترند، زيرا قادر به فريب و حيله‌گري هستند. ما نيز هوش علمي و هنري داريم كه احتمالا مختص ما است و گاه در اين عرصه تا جايي پيش مي‌رويم كه مي‌توانيم ذهن هم‌نوعان خود را بخوانيم. همه اينها درست، اما نكته آن است كه هر موجودي جايگاه خود را دارد و قرار نيست كه با يك سنجه همه را ارزيابي كنيم.

در واقع، اين بچه‌گرگ، زمينه تأملي براي فيلسوف ما فراهم مي‌كند تا به مسائل مختلف بينديشد و فيلسوفان ديگري را هم به ياري بخواند و بحث‌هاي جذاب‌تري در اين كتاب پيش بكشد. در حالي كه ما اندوهگين ديروز و نگران فردا هستيم و غالبا از زمان حال غافليم، گرگ‌ها به گفته رولندز عميقا مخلوقات لحظه هستند و در «آن» زندگي مي‌كنند و همين نگرش نوعي از خوشبختي را براي‌شان فراهم مي‌كند كه دور از دسترس ما است. براي گرگ «بودن» اهميت دارد نه «داشتن».

سرانجام برنين، گرگ برادر رولندز كه يار گرمابه و گلستان او بود و الهام‌بخش تاملات فلسفي او، مي‌ميرد و به خاك سپرده مي‌شود، اما چون آموزگاري جدي در نوشته‌هاي اين فيلسوف همواره باقي مي‌ماند. خواندن اين كتاب جمع و جور ما را درباره درندگي و تربيت‌ناپذيري گرگ‌ها به تأمل وامي‌دارد.

  https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/218505/


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳